آنجا كه باد میآيد
پت واكيلی
جليل جعفری
تمام روز باد آمده است. از پنجره به انبوه برگهای زرد كه بادِ باختری آنها را در كوچه میغلتاند، نگاه میكنم. صدای برگها را نمیشنوم اما حدس میزنم كه خشخش میكنند؛ از بس هوای بيابان برگها را خشكانده است. خيال میكرديم كه اواخر ماه اوت باران میبارد. روز سیام ولی چيزی جز باد و بوران مختصر دستمان را نگرفت. همهاش را نوشتم. از ده روز پيش آسمان خشك و آفتابی است. ماه اكتبر است. سكوتِ طبقهی بالا حالا ديگر حوصلهام را سر میبرد. ژاكتی نازك به تن میكنم و بيرون میروم. در را عَمدن محكم میبندم؛ جووری كه صدايش خودم را هم از جا بپراند. او اگر هم صدای در بشنود، عين خيالش نيست. از صبح تا شب سرش توویِ كتاب است.
كاش میتوانستم صدای خيلی چيزها را بشنوم؛ آنوقت با خودم نجواشان میكردم. «ام» میدانست چهطور با من حرف بزند حتا پس از آنكه گوشهايم به دليل سالهای سال كار در راهآهن سنگين شدند. دست روویِ شانهام میگذاشت و به سمتام خم میشد و من از سير تا پياز حرفهايش را میفهميدم: " قهوه. شام. بريم توویِ اتاق پذيرایی، پيرمرد و تا موقع خواب اونجا استراحت كن." هر وقت میخواست چيز سختی را به من حالی كند، مثلن بگويد: "عصر میرم بيرون و تا شب برنمیگردم اما تو نگرون نشو. هر وقت برگشتم خونه شامتو آماده میكنم"، آنقدر در گوشام داد میزد تا من شير فهم بشوم. نمیتوانی تصور كنی چهقدر خوب با هم كنار میآمديم.
«ولما» اينطور نيست. الان هم نيست. بچه كه بود، میرفتيم ماهيگيری و توویِ حياط با هم كار میكرديم. فكر میكردم خيلی خوب همديگر را میفهميم. اما ديدم كه اينطور نيست. درس و مشقاش كه تمام شد، برای خودش بانوی جوان برازندهای شد كه وقتِ پدر پيرش را نداشت. بعد از مرگ «ام» تنها به اين خاطر كه نمیدانست با من چهكار كند مرا به اينجا آورد. حتمن فكر میكنی بلدم برای خودم غذا درست كنم اما راستش اين است كه «ام» در آشپزی حرف نداشت و همه چيز را رتق و فتق میكرد.
به آخر مسير كه میرسيدم، شب را در رستورانی بينراهی بيتوته میكردم و برای شام استيك يا تخم مرغ نيمرو میخوردم كه هميشه سس گوجه فرنگی همراهش بود. بعضی از رفقا تعجب میكردند ولی خودم يك بار ديدم كه يكیشان طالبی را با سس گوجه فرنگی میخورد. پس كار من عجيب نبود. با كمی نمك كار «ام» راه میافتاد. بعد فردا شباش توویِ خانه يا قورمه گوشت پرندهگان بار میگذاشت يا استيك ساليسبوري رديف میكرد. «ولما» گوشت استخوانها را میتراشد و از آنها غذايی جفت و جوور میكند كه سبزيجات ندارد و خياری هم كه میگذارد بینمك است. من مجبورم از او همه چيز بخواهم.
باد كمی فرو مینشيند. از خيابان دوم عبور میكنم و راه میافتم به سمت قبرستان. در قبرستان باد شديدتر میوزد چون خانهای نيست تا از سرعتاش بگيرد و با اينكه من صدايش را نمیشنوم؛ فشارش بر سينهام جووری است كه انگار میشنوم.
حالا كه يك طبقه بالاتر است اصلن به خودش زحمت نمیدهد كه پايش را به آشپزخانه بگذارد مگر اينكه بخواهد كاسهای سوپ حبوبات بخورد. يك هفته تا برگشتن «ولما» مانده است. من واقعن از ديدنش خوشحال میشوم. بچه كه بوديم، جفتمان جوورِ جوور بود. فكر میكرديم هميشه همينجووری باشيم. حالا «ليزا»، كه يك طبقه بالاتر است، هيچ با من حرف نمیزند. حتا خيالش را هم ندارد. به نظر من او فكر میكند به دردسرش نمیارزد كه با پدربزرگش با داد و فرياد صحبت كند. شايد هم با اينهمه درس و مشقی كه در دانشگاه روویِ سرش میريزند به اين چيزها فكر نمیكند. «ولما» كه میرفت فهرستی برايش تهيه كرد تا بداند شبها شام چه غذايی درست كند اما او دست به سياه و سفيد نمیزند. كم مانده از گرسنهگی هلاك شوم.
قبرستان تا يك سربالايی خزيده است اما من كنار ديواری سنگی میايستم و فقط نگاهش میكنم. به گمانم مرا اينجا خاك میكنند. به عوض اينكه مرا ببرند در دشتی خاك كنند كه باد بیوفقه در آن میوزد و «ام» آنجا آرام گرفته مرا در "اوتا" ميان اين تپهها و غريبهها میگذارند. بايد در اين مورد با «ولما» حرف بزنم. به او میگويم استخوانهايم را به زادگاهام برگردانيد. مرا در جايی دفن كنيد كه باد آزادانه میوزد و من آدمهايش را میشناسم. مثل پدرم، مثل مادرم و همهی برادرهايم. مرا ببرید به زادگاهام.
دارم خسته میشوم. اينروزها نمیتوانم زياد پيادهروی كنم. راه برگشت را در پيش میگيرم اما هيچ دلام نمیخواهد پا به آن خانه بگذارم چون در آنجا سكوت از يك جامهی مندرس زمستانی هم سنگينتر است. حالا كه دارم گيج و ويج به سمت پايين خيابان راه میروم باد پشت سرم است و من احساس سبكی میكنم. گويی شبح شدهام.