گربهی وجود! مرغ حق کجا است؟
خوانشی از مرگِ دیگرِ کارولا، نوشتهی محمود فلکی
نوشتهی بهروز شیدا
در جستاری که میخوانید مرگِ دیگرِ کارولا، نوشتهی محمود فلکی را میخوانیم. مفاهیم همیشه را میخوانیم: عشق را میخوانیم؛ مرگ را میخوانیم؛ جاودانهگی را میخوانیم. مفاهیم را میخوانیم؟ مفاهیم همیشه را میخوانیم؟ همیشه مفاهیمِ همیشه همان مفاهیمِ همیشه هستند؟ در مرگِ دیگرِ کارولا چه چیز تکرار میشود؟ چه چیز چرا تکرار میشود؟ مفاهیم مکرر کجا پنهان میشوند؟ رابطهی متنِ یگانه و مفاهیمِ مکرر چیست؟
نخست «داستان» را ورق میزنیم.
1
مرگِ دیگرِ کارولا در سه روایت نوشته شده است: روایت اول را سهراب جیردشتانی، نویسندهی ساکن هامبورگ، از منظر سوم شخص، گِردِ زندهگیی بهروز پناهی نوشته است؛ در ده فصل.
بهروز پناهی نویسنده¬ای میانسال است؛ ساکن هامبورگ. فروشگاه کوچکی نیز دارد. سالها پیش ازاین در رامسر، در پانزده سالهگی با دختر سیزده – چهارده سالهی هم¬سایه، کاملیا، ماجرایی عاشقانه داشته است. پدر کاملیا، رئیس بانک ملیی رامسر، اما از ترس رسوایی خود را به تهران منتقل کرده و داغ کاملیا را به دل بهروز گذاشته است.
بهروز اما کاملیا را فراموش نمیکند. برای ادامهی تحصیل در دانشگاه به تهران میآید. کاملیا را مییابد. ماجرای عاشقانهی آن دو بار دیگر آغاز میشود. کاملیا ازدواج کرده است و دو فرزند دارد: شهاب، ترانه.
عشق بهروز و کاملیا به یک¬دیگر مرز نمیشناسد. اما رابطهی پنهان آنها هر روز مشکلتر میشود. حالا انقلاب اسلامی هم رخ داده است و ترس از سنگسار به ترسهای دیگر کاملیا اضافه شده است. سرانجام آنها تصمیم میگیرند از ایران بگریزند. قرار است کاملیا ترانه را نیز با خود بیاورد. اما در روز فرار، درحالی که بهروز در ترمینال تهران منتظر کاملیا است، شوهر کاملیا ترانه را با خود بیرون میبرد و کاملیا مجبور میشود به جای ترانه، شهاب را بیاورد.
بهروز، کاملیا، شهاب به هامبورگ میرسند. بهروز و کاملیا هفت سال زیر یک سقف زندهگی میکنند. از عشق به عادت میرسند؛ از عادت به درگیری؛ از درگیری به جدایی. چندی بعد بهروز با زنی به نام کارولا که برای خرید به فروشگاه او آمده است، آشنا میشود. روزهایی بعد جسد بهروز را در فروشگاهاش پیدا میکنند.
روایت دوم را بهروز پناهی، از منظر اول شخص گِرد زندهگیی خود نوشته است؛ در یک فصل.
بهروز روایت سهراب را دروغ می¬خواند. او تأکید میکند که زنده است، اما به خاطر قتل کارولا زندانی شده است. بهروزهرگز با کاملیا به آلمان نگریخته است. درست است که به تهران آمده است، به دانشگاه رفته است، مدتها دنبال کاملیا گشته است و خانهی او را پیدا کرده است، اما تنها او را از دور در کنار شوهرش دیده است. بعدها، در جریان تظاهراتی در دانشگاه تهران، در زمان حکومت محمدرضا شاه پهلوی با دختری به نام فرشته آشنا شده است. کمی بعد فرشته دست¬گیر و زندانی شده است، دو سال در زندان مانده است و پس از آزادی با بهروز ازدواج کرده است.
بهروز و فرشته پس از انقلاب از ایران فرار میکنند و به هامبورگ میآیند. در میان بهروز و فرشته عشقی نیست؛ هر چه هست عادت است. بهروز نویسنده نیست؛ تنها فروشگاهی دارد و یک روزمرهگیی سرد. اما تا دردل کارولا جایی باز کند خود را نویسنده معرفی کرده است؛ حتا جلد رمان آخرین پرواز، نوشتهی سهراب، را عوض کرده و به نام خود به کارولا هدیه داده است. آن¬گاه تا عشقاش جاودانه بماند، کارولا را کشته و به زندان افتاده است.
روایت سوم را سهراب جیردشتانی، از منظر اول شخص، گردِ ملاقاتِ خود و کارولا نوشته است؛ در یک فصل.
سهراب در آپارتمان کارولا است. کارولا برای او ماجرای آخرین دیدارش با بهروز را تعریف میکند. کارولا رمان آخرین پرواز را خوانده است: قاتلی حرفهای تعدادی زن را پس از تجاوز میکشد. در پایان روشن میشود که قاتل کسی نیست جز نویسندهی رمان. کارولا روزِ شنبه 22 نوامبر 1997، ساعت پنج عصر، در آپارتمان خود با بهروز قرار ملاقات دارد. بخش پایانیی رمان را درست یک ربع به پنج خوانده است. بهروز سر وقت میرسد. کارولا وحشت کرده است. به توالت رفته است تا چیزی برای دفاع از خود پیدا کند؛ دستاش زخمی شده است؛ بهروز برای خرید دارو برای کارولا بیرون رفته است؛ کارولا به پلیس زنگ زده است؛ پلیس سر رسیده است و بهروز را دستگیر کرده است. در پایان سهراب و کارولا هم¬بستر میشوند. «داستان» به پایان میرسد.
یک بار دیگر بپرسیم: «داستان» چیست؟
این همه قتل از چیست؟
2
در روایت اول جسد بهروز در فروشگاهاش پیدا شده است:
«درست یک روز پیش از پیدا شدن جسد بهروز پناهی در فروشگاه، ساعت 9 صبح روز پنجشنبه 20 نوامبر 97 تلفن زنگ زد. از خواب بیدار شدم. داشتم خواب صفحاتِ آخر فصل اول رُمان تازهام را میدیدم. بهروز پناهی بود که با صدای خستهای حرف میزد. گفت که دیگر نمیداند با آن قطره خون جمعهها بر کف فروشگاه چه کند.»
قتل بهروز را چهگونه بخوانیم؟ میدانیم که در روایت دوم بهروز به صراحت نوشته است که زنده است. پس این قتل را این گونه میخوانیم: نویسندهای قهرمان زندهی «داستان» خود را مقتول نوشته است تا بر دو چیز تأکید کند: اقتدار نویسنده، توانِ تخیل.
چیز دیگری هم اما در ماجرای این قتل هست: پیش از قتل بهروز قطرهای خون هر جمعه بر کف فروشگاه چکیده است. انگار قطرهای خون قتلِ بهروز پناهی را پیشبینی کرده است. این قطره خون نشانهی چیست؟ بهروز روایت میکند که سهراب به¬ کنایه نشانیی سرچشمهی این قطره خون را به او داده است: «هرموقع که ماجرا را برای سهراب تعریف میکردم، با خنده میگفت شاید سه قطره خونِ گربهی هدایت تا هامبورگ ادامه پیدا کرده.»
سهراب راست میگوید؟ پای گربهی سه قطره خون در میان است؟ شاید هم پای متنِ دیگری در میان است.
متنِ دیگری؟
3
در روایت دوم بهروز کارولا را کشته است: «تنها یک چیز را میدیدم: گلویش را که دو چین کوچک بر آن خط ظریفی انداخته بود [...] دستهایم برای اولین بار پوست مهتابی و لطیفش را لمس کرد: پوست گردنش را. چقدر نرم بود. چقدر انگشتهایم راحت بر آن میلغزیدند. لغزیدند، حلقه شدند، فشار دادند. نرم بود؛ انگار تودهای ابر باشد.»
بهروز خود گفته است، کارولا را کشته است تا عشق او را جاودانه کند. بسیار خوب! قتل کارولا راهمان طوری میخوانیم که بهروز خواسته است: میل به جاودانهگیی عشق.
بهروز اما تا بتواند کارولا را بکشد، پیش از هر چیز باید قلم از دست سهراب میگرفته است؛ باید روایت خود را مینوشته است: «تا اینجا هرچه خواندید، دوستم سهراب جیردشتانی نوشته. دوستم؟ نه ...، فکر میکردم که دوست من است، ولی با کاری که کرده دیگر نمیتوانم او را دوست خودم بدانم. تصمیم گرفته بود زندگی من را بنویسد [...] من هم بدم نمی آمد که یک نویسنده در بارهی من بنویسد. ولی فکر نمیکردم که چیزهایی هم برای خودش میسازد [...] راستش خیلی ناراحت شدم. چیزهای دیگهاش به کنار، بیشتر به این خاطر که مرا کشته ناراحت شدم.»
قتل کارولا شرایطی میطلبیده است: مرگِ روایت اول؛ یعنی شورش قهرمانِ روایت اول علیه نویسندهی روایت اول؛ یعنی مرگِ نویسندهی روایت اول.
نویسندهی روایت اول اما تنها اقتدار خویش را نشان نداده بود؛ توان تخیل را نیز نشان داده بود. با مرگ نویسندهی روایت اول آیا واقعیت بر تخیل پیروز شده است؟ هنوز نمیدانیم. اکنون تنها میدانیم که در جاهایی از مرگِ دیگرِ کارولا رد پای بوف کور را هم پنهان دیدهایم.
بوف کور؟ پنهان دیدهایم؟
4
برای اولین بار رد پای بوف کور بر مرگِ دیگرِ کارولا را در همان جمعهای میبینیم که قطره خونی بر کف فروشگاه چکیده است؛ در همان جمعهای که کارولا برای اولین بار به فروشگاه بهروز آمده است؛ در این عبارت: «به انباری رفت. پنجره بسته بود و مگسی خود را به آن میکوبید.»
در سه واژهی انبار، پنجره و مگس رد پای بوف کور پنهان - پیدا است. به دنبال این سه واژه سری به بوف کور بزنیم.
راویی بوف کور در خانه نشسته است و بر قلمدانی تنها یک منظره را نقش می¬زند: یک درخت سرو که پیرمردی قوزی زیر آن نشسته و انگشت سبابهی دست چپاش را به حالت تعجب روی لباش گذاشته است. روبه-روی او دختری با لباس سیاه خم شده و با دست راست به او گل نیلوفرکبودی تعارف میکند. میان آنها یک جوی آب فاصله است. روزی اتفاقی میافتد که زندهگیی او را دگرگون میکند: «سیزدۀ نوروز بود. همۀ مردم بیرون شهر هجوم آورده بودند – من پنجرۀ اتاقم را بسته بودم، برای اینکه سر فارغ نقاشی بکنم، نزدیک غروب گرم نقاشی بودم یکمرتبه در باز شد و عمویم وارد شد – یعنی خودش گفت که عموی من است [...] بمحض ورود رفت کنار اطاق چمباتمه زد - من بفکرم رسید که برای پذیرائی او چیزی تهیه بکنم [...] رفتم در پستوی تاریک اطاقم، هر گوشه را وارسی میکردم تا شاید بتوانم چیزی باب دندان او پیدا کنم [...] ناگهان نگاهم ببالای رف افتاد - گویا بمن الهام شد، دیدم یک بغلی شراب کهنه که بمن ارث رسیده بود [...] بالای رف بود [...] برای اینکه دستم به رف برسد چهارپایهای را که آنجا بود زیر پایم گذاشتم ولی همینکه آمدم بغلی را بردارم ناگهان از سوراخ هواخور رف چشمم به بیرون افتاد – دیدم در صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوز کرده، زیر درخت سروی نشسته بود و یک دختر جوان، نه – یک فرشتۀ آسمانی جلو او ایستاده، خم شده بود و با دست راست گل نیلوفر کبودی باو تعارف میکرد، در حالی که پیرمرد ناخن انگشت سبابۀ دست چپش را میجوید [...] لطافت اعضا و بیاعتنائی اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت میکرد [...]»
در مرگِ دیگرِ کارولا، پنجره¬ی فروشگاه بهروز چون پنجرهی اتاق راویی بوف کور بسته است؛ به جای پستوی اطاق راوی، انبار فروشگاه بهروز نشسته است؛ سوراخ هواخوریای هم نیست.
مگسی که به پنجره میکوبد اما به کدام صحنهی بوف کور اشاره دارد؟
زن اثیری که به خانهی راوی آمده است، مرده است. مگسها گرد نعش او میچرخند: «[...] بوی مردۀ تجزیه شده را حس کردم - روی تنش کرمهای کوچک درهم میلولیدند و دو مگس زنبور طلائی دور او جلو روشنائی شمع پرواز میکردند – او کاملاً مرده بود ولی چرا، چطور چشمهایش باز شد؟ نمیدانم.»
بوف کور را در تأویلهای بسیار خواندهاند؛ در میان همهی تأویلها این تأویل را بنیانِ سخن امروز خود کنیم: بوف کور روایت آرزوی وحدت «روح زنانه» و «روح مردانه» است؛ وحدتِ آنیما و آنیموس.
پیرمرد نماد «روح مردانه»ای است که دنبال نیمهی گمشدهی خویش میگردد. دختر نماد «روح زنانه» است؛ لباس سیاه او نیز نشان آن است که به جهان تاریکیها تعلق دارد؛ به ناخودآگاه تعلق دارد. نیلوفر نماد جاودانهگی است؛ جوی آب نماد زمان است. سوراخ هواخوری نماد باروری است؛ نماد اتصالِ جهان خاکی به جهانِ بالا. دو مگس زنبور طلائی، نماد شاه و ملکه در ازدواج جادوئی هستند.
بر مبنای این تأویل سوراخ هواخوریی پستوی راویی بوف کور را روزنی به سوی صحنهای میبینیم که نماد آرزویی کهن است؛ نماد حسرت است؛ نماد شکست آرزوی پیوند «روحِ زنانه» و «روحِ مردانه». بوف کور به سوی صحنهای روزن میگشاید که فراق را مکرر کرده است؛ مرگ را مکرر کرده است. در بوف کور روزنِ آرزو باز است؛ اگرچه پنجرهی وصل بسته است.
در مرگِ دیگرِ کارولا روزنی نیست؛ نقش و نقاشی نیست؛ تنها پنجرهای بسته هست که مگسی به آن میکوبد. انگار مرگِ آرزو هم از پیش رخ داده است. انگار مگس گردِ انبوه جسدهایی میگردد که در همهی تاریخ – هستیی ما به خاک افتادهاند. بیهوده میگردیم؛ مگسی که بر پنجرهی انبار فروشگاه بهروز میکوبد، پیشبینیی مرگِ همهی وصلها هم هست؛ تکرار خونچکهها هم هست.
رد پای بوف کور بر مرگِ دیگرِ کارولا اما بر «درخت» دیگری هم پیدا است: درخت سرو.
درخت سرو؟
5
مرگ دیگرِ کارولا با روایت خواب همیشهگیی بهروز آغاز میشود. بهروز سه سال است این صحنه را خواب میبیند: در ایستگاهی منتظر اتوبوس است. در ایستگاه یک میز است و سه صندلی؛ زن و دختری سه - چهار ساله روی دو صندلی نشستهاند. در دست زن لیوانی است با مایعی سرخ رنگ و دختر با چیزی شبیه قفل بازی میکند. دری که بهروز از آن بیرون آمده است به بیابانی ختم میشود. نمیداند از کجا آمده است. وقتی بار دیگر به زن و دختر نگاه میکند، متوجه میشود که پسربچهای که کودکیی خودش است، در کنار آنها روی صندلیی سوم نشسته است.
این خواب را در جای دیگری از مرگِ دیگرِ کارولا هم می¬خوانیم. همان صحنهی همیشهگی است؛ این بار اما در آن تغییراتی رخ داده است. بهروز یک روز پیش ازمردن به سهراب تلفن کرده و خواب شب پیش خود را برای اوشرح داده است: «[...] این بار دو تا از صندلیها از وجود دختر و زن خالی بودند. تنها همان پسربچهای که به کودکیاش شباهت داشت روی صندلی سوم، پشت به او، نشسته بود و به دور دست نگاه میکرد. او صورت کودک را نمیدید. به نظرش میآمد که او دارد به چیزی با دقت نگاه میکند. چهرهاش در سمت بیابانِ بیافقی یله بود که در مرکز آن، درخت سرو تناوری به تنهایی قد برافراشته بود. بر خلاف خوابهای پیشین، این بار اما اتوبوس آمد. نخستین بار بود که در خوابش اتوبوس را می دید؛ رانندهاش اما معلوم نبود. میگفت راننده نداشت. اتوبوس کاملاً نایستاد، تنها سرعتش را کم کرد و درش باز شد. با اینکه اتوبوس با سرعت گامهای عادی حرکت میکرد، ولی هر چه میدوید به آن نمیرسید. بیآنکه بداند چگونه سوار شده، خودش را داخل اتوبوس خالی یافت. او تنها مسافر اتوبوس بی راننده بود. با اینکه مدتها بود که اتوبوس از ایستگاه حرکت کرده بود و همچنان پیش میرفت، ولی هنوز از ایستگاه رد نشده بود. میگفت انگار چرخهایش در جا میچرخیدند. هنوز پسر بچه را میدید که پشت به اتوبوس، رو به درخت سرو، روی صندلی نشسته بود. در آخرین لحظه، پیش از آنکه از خواب بیدار شود، پسر بچه آرام سرش را به سوی او چرخاند. او چهره نداشت. میگفت: صورتش خالی بود، خالی، فقط یک حفره بود، میفهمی؟»
در خواب بهروز کودکی که شاید کودکیی خود او است، به بیابانی نگاه میکند که در آن درخت سروی به تنهایی قد افراشته است. در بوف کور نیز خواندیم که در صحرای پشت اطاق راوی پیرمردی قوزی زیر درخت سروی نشسته است و دختری به او گل نیلوفر کبودی تعارف میکند.
در بوف کور درخت سرو که نماد جاودانهگی است، سایهی خویش را بر صحنهی شکستِ پیوند زنانهگی و مردانهگی گسترده است. هم از این رو آرزوی جاودانهگی شکست خورده است؛ سایهی درخت سرو هدر رفته است؛ جاودانهگی از دست رفته است. درخت سرو مرده است. مرده است؟
در مرگِ دیگرِ کارولا اما در خواب بهروز، درخت سروی قد برافراشته است؛ بیآن که کسی زیر آن نشسته باشد. معنای این صحنه چیست؟ آرزوی جاودانهگی هست، اما امکان پیوندهرگز نبوده است؟ آیا از همین رو است که چرخ اتوبوس میچرخد؛ بیآن که حرکت کند؟ یعنی حرکت هست اما مقصدی نیست؟ آیا ازهمین رو است که اتوبوس راننده ندارد؟ یعنی مرکوب هست، اما رهبری نیست؟ آیا از همین رو است که کودکیی بهروز چهرهای ندارد؟ یعنی انسان هست، اما جز تُهی چهرهای نیست؟
یک پرسش دیگر: رد پای بوف کور بر مرگِ دیگرِ کارولا جای دیگری هم هست؟
6
قطره خونی که هر جمعه بر کف فروشگاه بهروز چکیده است، نشان چیست؟ سهراب گفته است رد پای «داستان» کوتاه سه قطره خون در میان است. سرچشمهی این خون را اما شاید بتوان در بوف کور نیز یافت.
زن اثیری در بوف کور مرده است. راوی زن اثیری را دفن کرده است. خون او بر لباس راوی چکیده است: «کارم که تمام شد نگاهی بخودم انداختم، دیدم لباسم خاکآلود، پاره و خون لخته شدۀ سیاهی به آن چسبیده بود، دو مگس زنبور طلائی دورم پرواز میکردند و کرمهای کوچکی به تنم چسبیده بود که در هم میلولیدند - خواستم لکۀ خون روی دامن لباسم را پاک بکنم اما هر چه آستینم را با آب دهن تر میکردم و رویش میمالیدم لکۀ خون بدتر میدوانید و غلیظتر میشد، بطوریکه بتمام تنم نشد میکرد و سرمای لزج خون را روی تنم حس میکردم.»
راوی اما نه تنها زن اثیری، که زن لکاته را نیز کشته است: «مثل یک جانور درنده و گرسنه باو حمله کردم [..]. تن مهتابی و خنک او، تن زنم مارناگ که دور شکار خودش میپیچد از هم باز شد و مرا میان خودش محبوس کرد [...]
[...] انگشت خودش را همینطور میجوید یا اینکه فهمید من پیرمرد لب شکری نیستم؟ خواستم خود را نجات بدهم، ولی کمترین حرکت برایم غیر ممکن بود. هر چه کوشش کردم بیهوده بود. گوشت تن ما را بهم لحیم کرده بودند. –
گمان کردم دیوانه شده است. در میان کشمکش، دستم را بیاختیار تکان دادم و حس کردم گزلیکی که در دستم بود بیک جای تن او فرو رفت - مایع گرمی روی صورتم ریخت [...] او مرده بود [...] من هراسان عبایم رو کولم انداختم و به اطاق خودم رفتم [...] دیدم چشم او میان دستم بود و تمام تنم غرق خون شده بود.»
قطره خونی که برکف فروشگاه بهروز چکیده است، شاید همان قطره خونی است که از تن زن اثیری و زن لکاته بر دامن و دست راویی بوف کور چکیده است؛ شاید این هردو خون پیوندی است که برای همیشه از دست رفته است؛ شاید خون آرزوی جاودانهگی است؛ شاید خون حسرت ازدواج جادویی است؛ شاید خون کارولا است؛ شاید خون قربانیان رمانی است که به روایت سهراب، بهروز مشغول نوشتن آن است.
شاید؟
7
در روایت اول بهروز با کارولا در رستورانی شام خورده است. کارولا به خانه رفته است. بهروز در کنار رودی بر نیمکتی نشسته است: «بلند شد. دلش میخواست به خانه برود، پشت میزش بنشیند و بنویسد. چقدر کلمه در درونش جوش میزد. پس از سه سال، دوباره دلش میخواست بنویسد. به رُمان نیمهکارهاش فکر کرد که سه سال پیش رهایش کرده بود. (ماجرای نویسندهای که قاتل بود و قربانیهایش را از میان خوانندگان رُمانش انتخاب میکرد و آنها را همانگونه که در رمان آمده بود، خفه میکرد.)»
در رمان نیمهکاره¬ای که سهراب ادعا میکند بهروز مشغول نوشتن آن است، نویسندهای قهرماناناش را میکشد. رمان نیمهکارهی بهروزسخت شبیه رمان آخرین پرواز است که بهروز میگوید سهراب نوشته است، سهراب میگوید بهروز.
آخرین پرواز چه میگوید؟
8
در روایت سوم خلاصهای از آخرین پرواز را از زبان کارولا میخوانیم: «مثل خیلی از رمانهای جنایی بود: یک قاتل که زنها را پس از تجاوز میکشد. اما داستان طوری پیش میرفت که آدم به همه ظنین میشد. پلیس هم مثل خواننده دچار اشتباه میشد و آدمهای بیگناه را دستگیر میکرد. ولی قتل باز هم ادامه پیدا میکرد [...] بعد از عشقبازی از زن میخواست که روی شکمش دراز بکشد. آنوقت شروع میکرد به بوسیدن زن. از قوزک پا شروع میکرد [...] وقتی لبهایش به گردن زن میرسید، دستمال آبی توریاش را از جیب بغل در میآورد و با آن زن را خفه میکرد. آن وقت با ماژیک قرمز، پشتِ زن مینوشت: به خاطر جاودانگیِ تن، ابدیتِ زیبایی! گل سرخ را هم میگذاشت روی نوشته.»
نویسندهی آخرین پرواز «معشوقهای» خود را میکشد تا عشق جاودانه بماند؛ درست مثل بهروز که کارولا را میکشد تا عشق جاودانه بماند. انگار معشوق که میمیرد امکان فراق منتفی میشود. انگار تخیل قاتلی که از فراق میترسد، جز حذف موضوع فراق راهی نمییابد. انگار تخیلِ قاتل رمزِ آفرینش نمیداند.
تخیلِ نویسنده اما راه دیگری میشناسد: آفرینش «داستان» که گاه فراق را منتفی میکند؛ پناه به زبان که گاه زمان را مغلوب میکند.
زبان زمان را مغلوب میکند؟
9
در روایت اول سهراب از ماجرای عشق بهروز و کاملیا سخنها میگوید؛ تنها اما از لحظههای عاشقانهی آنها در ایران است که در زمان مضارع سخن میگوید. انگار چون عشق نباشد، همه چیز دمی پس از وقوع ماضی است. انگار تنها عشق است که رمز حضور مدام را یافته است. انگارحتا یک دم عشق در زبان میماند؛ که متن را مرگی نیست: «کاملیا بالای سرش ایستاده است. با شتاب بلند می¬شود. هرگز تا این حد به او نزدیک نبوده. موهایش این بار گیس نیستند: رها شده بر شانه. بوی او، بویی که برای همیشه جزیی از وجودش می¬شود، سرش را به سرگیجه دچار می¬کند.
[...]
کاملیا سرش را روی سینهی پرموی بهروز میگذارد و با صدای بغضآلودی میگوید: حالا چه کار کنیم؟ اینجوری که نمیشه. میترسم.»
بهروز روایت سهراب را نپذیرفته است؛ متنِ همیشه مضارع را نپذیرفته است؛ «داستان» عشق خود و کاملیا را نپذیرفته است. مجبور به قتل کارولا شده است: «حالا فکر میکنم اگر همهی انسانها داستان مینوشتند، دیگر هرگز هیچ قتلی اتفاق نمیافتاد.»
بهروز راست میگوید؟ اگر همه «داستان» مینوشتند، قتلی اتفاق نمی¬افتاد؟
10
در مرگِ دیگرِ کارولا دو مرگ با یک دیگر جا عوض میکنند: مرگ قهرمان؛ مرگ نویسنده. مرگ قهرمان عریان است؛ مرگ جسمانی است: سهراب در روایت اول بهروز را میکشد. بهروز در روایت دوم کارولا را میکشد. سهراب در روایت سوم بار دیگر بهروز را میکشد.
مرگ نویسنده اما مرگی جسمانی نیست. مرگ نویسنده مرگ روایت او است. بهروز با روایت دوم، سهراب نویسندهی روایت اول را میکشد. سهراب با روایت سوم، بهروز نویسندهی روایت دوم را میکشد.
بهروز و سهراب اما تنها قاتل یک¬دیگر نیستند؛ که شریک جرم نیز هستند: بهروز و سهراب تبانی میکنند و سهراب نویسنده¬ی رمان آخرین پرواز را میکشند. بهروز در روایت دوم تأکید میکند که کتاب آخرین پرواز را سهراب نوشته است، اما از آنجا که به کارولا گفته است که نویسنده است، سهراب به او پیشنهاد کرده است جلد کتاب او را تغییر دهد و نام خود را روی جلد کتاب بنویسد: «کاری نداره جلد کتاب رو عوض کن!
- چی جلد کتاب رو عوض کنم؟ یعنی چی؟
- دلبرِ جانان تو که کتاب رو نمیشناسه. خیال میکنه که تو اون رو نوشتی. جلد کتاب رو بکن، بده صحافی به اسم خودت کتاب رو دوباره صحافی کنند.
- مگه میشه؟
- البته که میشه!
- آخه چه جوری؟
- اونش با من. منتها باید پول صحافی رو خودت بدی!»
زندهگی – مرگ نویسندهگان – قهرمانانِ مرگِ دیگرِ کارولا چه میگویند؟ میخواهند بگویند چه فرق میکند چه کسی بنویسد، وقتی همه انگار یک چیز مینویسند؟ وقتی همه انگار یک تقدیر را نقش میکنند؟
قتل دیگری هم هست؟ روایت دیگری هم هست؟
11
در روایت سوم سهراب و کارولا در مورد مرگ بهروز اختلاف نظر دارند. کارولا تصور میکند بهروز در تیمارستان خودکشی کرده است؛ سهراب اصرار دارد او در مغازهاش مرده است: «- هیچ فکر نمیکردم توی تیمارستان خودکشی بکنه!
- خودکشی؟ تیمارستان؟ نه ... توی مغازهاش مرده.
سرش را بلند کرد و با چشمهایی که چند رگهی خون در سفیدیاش میدوید، به من نگاه کرد و گفت:
- یعنی چه؟ نمیفهمم! شنیدم که خودکشی کرده.
- توی روزنامه، جایی خواندی؟
- نه! من ندیدم.
- جسدش را توی مغازهاش پیدا کردند.
- یعنی چه؟ هیچ نمیفهمم!
- اینکه کجا مرده چه فرق میکنه؟ مرگ، مرگ است. چه فرق میکنه کجا باشه؟ یا چه جوری مرده باشد؟ مسئله این است که او مرده. باید میمرد. وگرنه من نمیتوانستم به دیدار شما بیایم و داستان ...»
سهراب به خونسردیی تمام تأکید میکند که داستانی که خواندیم بی مرگِ بهروز امکانِ تولد نداشت. پیش از این اما در روایت دوم از زبان بهروز خواندهایم که اگر همه «داستان» مینوشتند، هیچ قتلی اتفاق نمیافتاد
کدام سخن را بپذیریم؟ سخن سهراب را که میگوید تا مرگ نباشد «داستانی» نیست؟ یا سخن بهروز را که میگوید «داستان» که باشد دیگر مرگی نیست؟ در تناقضی گزیرناپذیر اسیریم؟ «داستان» از مرگ تغذیه میکند تا مرگ را مغلوب کند؟
مرگِ دیگرِ کارولا اما تنها روایت مرگِ افراد نیست. روایت خود مرگ است؛ روایت ناممکنها؛ روایت مرگ امکان پیوند؛ روایت تکرار ناگزیر.
مرگِ دیگرِ کارولا روایت تکرار سهراب است در بهروز؛ تکرار کارولا در کاملیا؛ تکرار رمان ناتمام بهروز در آخرین پرواز؛ تکرار آخرین پرواز در بوف کور؛ تکرار پنجرههای بستهی وصل؛ تکرار سروها، جویها، مگسها.
مرگِ دیگرِ کارولا تکرار تکرارها است؛ تکرار خونها؛ تکرار «داستان» سه قطره خون هم شاید.
تکرار «داستان» سه قطره خون؟
12
«داستانِ» سه قطره خون، نوشتهی صادق هدایت، از منظر اول شخص روایت میشود. احمد در تیمارستانی بستری است، هرچه التماس میکند، هیچ کس به او قلم و کاغذ نمیدهد. اما هنگامی که سرانجام قلم و کاغذ به دست میآورد تنها یک چیز مینویسد: سه قطره خون.
در تیمارستانی که احمد در آن بستری است دیوانهگان بسیاری حضور دارند؛ در آن میان عباس که خود را شاعر و پیغمبر میخواند. عباس همیشه این چند خط شعر را بر لب دارد: «دریغا که بار دیگر شام شد/ سراپای گیتی سیه فام شد/ همه خلق را گاه آرام شد/ مگر من، که رنج و غمم شد فزون/ جهان را نباشد خوشی در مزاج/ بجز مرگ غمم را نبود علاج/ ولیکن در آن گوشه در پای کاج/ چکیده است بر خاک سه قطره خون» روزی زن جوانی به دیدار عباس میآید. احمد احساس میکند زن جوان به او نظر دارد. لحظههایی بعد اما زن جوان و عباس یک¬دیگر را میبوسند.
این تیمارستان را ناظمی اداره میکند که بر پنجرهی اتاقاش قفسی خالی آویزان است. در این قفس قناریای زندانی بوده است که گربهای آن را دریده است. نگهبانان گربه را با تیر زدهاند و سه قطره خونِ گربه زیر درخت کاج چکیده است. ناظم اما ادعا میکند خونی که زیر درخت کاج چکیده است، خون مرغ حق است.
احمد دوستی به نامِ سیاوش هم داشته است. سیاوش میخواسته است با خواهرِ رخساره، نامزد احمد، ازدواج کند. سیاوش گربهی مادهای داشته است؛ نازی که با گربه¬ی نری در فصل بهار سخت جفتگیری میکرده است. سیاوش گربهی نر را با تیر زده است. سه قطره خون گربهی نر زیر درخت کاج چکیده است. نازی به سوگواری روزها گرد جسد جفت خویش چرخیده است. اما سرانجام هر دو گم شدهاند.
سیاوش «ششلول» خود را در جیب احمد گذاشته و در مقابل رخساره ادعا کرده است که احمد گربه را زده است. احمد سخن سیاوش را پذیرفته است، اما اصرار کرده است که سه قطره خون متعلق به مرغِ حق است. آن گاه تاری به دست گرفته است و به نوای آن شعری را خوانده است که عباس همیشه بر لب دارد. لحظههایی بعد سیاوش و رخساره یک دیگر را بوسیدهاند.
سه قطره خون روایت چیست؟ شاید همان: روایت مرگ پیوند؛ تکرارِ بوف کور. سیاوش عکسبرگردان عباس است؛ احمد عکسبرگردان سیاوش؛ عباس عکسبرگردان احمد؛ هر سه عکسبرگردان ناظم؛ نازی عکسبرگردانِ رخساره است؛ رخساره عکسبرگردان خواهر خود؛ خواهر رخساره عکسبرگردان نازی.
پس آن سه قطره خون که بر زمین ریخته است؛ هم خون آرزوی احمد است هم سیاوش هم عباس هم ناظم هم رخساره هم خواهرش. مرگ امکان پیوند؛ تکرار نقش همیشهی بوف کور: پیرمرد قوزی، زن اثیری، گل نیلوفر، سرو، جوی آب.
سه قطره خون انگار مرگ مرغ حق پیوند است به دست گربهی جدایی؛ مرگ تخیل به دست واقعیت؛ مرگ مرغ حقی که جز سه قطره خون هرگز ردپایی از آن نبوده است؛ مرگ مرغ حقی که انگار هم از روز ازل در چنگال گربهی وجود مرده است.
مرده است؟ از روز ازل مرده است؟
مرگِ دیگرِ کارولا با سه قطره خون هم سخن میگوید. سخن میگوید؟ دیگر با چه سخن میگوید؟
13
مرگِ دیگرِ کارولا با متنها در متنها سخن میگوید؛ با «داستانها» در «داستانها». درست مثل جستاری که پیش رو دارید که چون در خویش نظر میکند، با متنهای بسیاری سخن گفته است؛ نقش تئوریهای بسیاری را بر پیکر دارد: نقشِ تکهای از تئوریی کارل گوستاو یونگ که از کهن نمونهها سخن میگوید؛ از آنیما و آنیموس سخن میگوید؛ نقش تکهای از تئوریی زیگموند فروید که از قلمرو خودآگاه و ناخودآگاه، از تصویرِ مادر خوب، مادر بد در ذهنِ پسر سخن میگوید؛ نقش تکهای از تئوریی رولان بارت که از مرگ مؤلف، از سروریی متن، از معناهای گوناگون متن سخن میگوید؛ نقش تکهای از تئوریی میخاییل باختین که از رمان چندصدایی، از رابطهی بینامتنی سخن میگوید؛ نقش تکهای از تئوریی ژولیا کریستوا که از تفاوت جنبههای نشانهای و نمادین زبان، از تفاوت زبان زنانه و مردانه، از تفاوت زبان دیوانهگی و زبان عقل سخن میگوید.
مرگِ دیگرِ کارولا با متنها در متنها سخن میگوید؛ با «داستانها» در «داستان¬ها»، یعنی مفاهیم مکرر را یگانه میکند؛ یکدانه میکند؛ یعنی سخن خویش با متنهای بسیار را پنهان میکند.
جستاری که میخوانید سخن خویش با متنهای بسیار را اعتراف میکند تا در مرگِ دیگرِ کارولا مفاهیم مکرری را بیابد که چون زیر سقف خیال به پناه آمدهاند، به هزار زبان، زبان یک دیگر میخوانند. چونان که شعری که دمی بعد از ورنر آسپنستروم، شاعر سوئدی می خوانید، شاید مرگِ دیگرِ کارولا را میخواند.
میخواند؟
14
دستاش را به صورت کشید
میز را لمس کرد
مگسی بر قاب صندلی نشسته بود
مگس را راند
مگس پرواز کرد
زندهگیی خود را دید
لکه¬ای خشک را
دستمال عقل
گریهی احساس را خشک نمیکند.
15
آخرین عبارتِ مرگِ دیگرِ کارولا این است: داستان به پایان رسیده! آخرین عبارتِ جستار ما شاید عنوانِ «داستان» دیگری است: گربهی وجود! مرغ حق کجا است؟
خردادماه 1390
.......................................................
1 فلکی، محمود. (2010)، مرگِ دیگرِ کارولا، آلمان، ص 96
2 همانجا، ص 134
3 همانجا صص 140 - 1393
4 همانجا، ص 99
5 همانجا، ص 10
6 هدایت، صادق. (1351)، بوف کور، تهران، صص 15 - 13
7 همانجا، ص 29
8 شمیسا، سیروس. (1371)، داستان یک روح: شرح و متن بوف کورِ صادق هدایت، صص 220- 146
9 همانجا، صص 36 – 33. بوف کور را روایتی از شکست ازدواج جادویی نیز یافته اند. ازدواج جادویی را به کوتاهی میتوان آیینِ وصلت زن و مرد برای تحقق موجودی دوجنسی خواند؛ آیینی برای نیل به جاودانهگی. به عنوان نمونه در آیینِ تانترا مرد و زنی به جنگل میروند؛ مدتها در کنار یک دیگر میخوابند، بی آن که یک دیگر را لمس کنند؛ اما سرانجام جماع جادویی صورت می گیرد. ازدواج جادویی گاهی نیز از طریق اختلاطِ خون زن و مرد صورت میگیرد.
10 فلکی (2010)، صص 7- 6
11 همانجا، ص 97
12 هدایت (1351)، ص 36
13 همانجا، صص 114 - 112
14 فلکی (2010)، صص 63 - 62
15 همانجا، صص 153 - 152
16 همانجا، صص 26 - 25 و 81
17 همانجا، ص 141
18 همانجا، ص 120
19 همانجا، ص 170
20 http://www.sokhan.com/hedayat/se-ghatreh-khoon.pdf, 2011-06-20
21 صنعتی، محمد. (1380)، تحلیلهای روانشناختی در هنر و ادبیات، تهران، صص 96 - 82
22 یونگ، کارل گوستاو. (1389)، انسان و سمبولهایش، ترجمة محمود سلطانیه، تهران، صص 151 - 15
23 Freud, Sigmund. (2003), An Outline of Psychoanalysis, London, pp. 175 - 184
24 Freud, Sigmund. (1998), Sexualiteten, Stockholm, sid. 103 - 115
25 بارت، رولان. (1381)، مؤلف چیست؟» در به سوی پسامدرن: پساساختارگرایی در مطالعات ادبی، تدوین و ترجمهی پیام یزدانجو، تهران، صص 222 - 91
26 Barthes, Roland. (1990), The Pleasure of the Text, Oxford, pp. 4 - 25
27 باختین، میخاییل. (1387)، تخیل مکالمهای: جستارهایی در بارة رمان، ترجمة رویا پورآذر، تهران، صص 527 - 347
28 پین، مایکل. (1380)، لَکان، دریدا، کریستوا، ترجمهی پیام یزدانجو، تهران، صص 277 - 271
29 Aspenström, Werner. (1986), Dikter, Stockholm, sid 216
30 فلکی (2010)، ص 179
از دیدگاهِ من، در این نوشته توانستهای رمان را از منظری قیاسی در پهنهی ذهن داستانی، امتزاج کارِ تولیدی-ادبی در ذهن مشترک دنیای ادبیات، ارتباط ذهنی نویسندهها بر بسترِ تداخل مولدانهی زیست رمانها، به خوبی تفسیر و تحلیل کنی.
درستی یا نادرستی نظرت موضوع این یادداشت نیست، اما چگونگی ساخت و پرداخت نوشتهات و انسجام درونی آن را بسیار پسندیدم. از این که سرسری به رمان نگاه نکردهای، و پژوهشگرانه و با گذاشتن وقت و دقت به بررسی رمانی پرداختهای، و نقدی منتقدانه را نوشتهای (در جایی که به نظر من فقر در پهنهی نقد ادبی ایران بارز و مشهود است و کمتر توانستهام نقدی خوب و منسجم و به دور از حب و بغضها و بر پایهی متدولوژی نقدنویسی بخوانم)، به تو تبریک میگویم.
کامیاب و شاد باشی.
علی صیامی