خاکریز
سعید دارایی
«و به آنان نامي خواهم داد ابدي»
سفر اشعيا، 56، آيهي پنجم
پشت خاکریز افتاده بودم و سیگار میکشیدم که صدای زنگولهای آمد. قوطیهای خالی کنسرو را به خود بسته بود و بالا و پایین میپرید. گونه بر قنداق تفنگ مالیدم و حالا آنسوی دوربین، سینهاش درست زیر مگسک من بود. هنوز ماشه را نکشیده بودم که ناپدید شد.
گفتند تکههای سنگ را هم در هوا میزند. پیش خودم امتحان کردند. معجزه بود. کلاه آهنیهای خونآلود بسیاری یک گوشه تلنبار شده بود. کسی نمیدانست آن پشت چه خبر است. انگار هزار جفت چشم متحرک را پشت هزار متر خاکریز کار گذاشته بود تا هر حرکتی را بیحرکت کند.
همه چیز مثل همیشه بود. اِهمال نکرده بودم. رفتار طبیعیام را بروز داده بودم. پس برای پیشگیری از هر گونه سوءتفاهم و سرکوفت به شانس ربطش دادم.
مطمئن نبودم مرا دیده یا نه. پنج ثانیه برای او زمان کمی نبود. او مرد ثانیهها بود. باید دوباره امتحان میکردم. دو متر خاکریز را در نظر گرفتم و حرکاتم را در ذهن مرور کردم. ثانیهی اول صدایش کردم. و دو یا سه ثانیه بعد عجیبترین شکلکها را برایش درآوردم. گرمای یک شلاق آتشین از زیر بغلم گذشت و بر تپه ماهورهای پشت سرم نشست.
سرم به پنهان آشکار شدن یک دوربین گرم بود. منتظر پیشانیِ شوربختی پشت آن بودم که از نو صدایم زد. در لحظه به سمتش چرخیدم. مثل مار، پیچشی نرم داشت. در پیچش دوم ماشه را کشیدم و پایین افتاد. قنداق تفنگ را بوسیدم و به زاویهی قبل برگشتم. پیشانیبندِ سبزی پیدا بود. یا زهرا را به وضوح میخواندم. وسطِ هـ را نشانه رفتم و جمجمه متلاشی شد.
لابد فکر میکرد از دستم خلاص شده است. قمقمه را روویِ سرم خالی کردم و برای آگاه کردنش از این پندار بالا رفتم. زبانم را تا زیر چانه برایش بیرون آوردم.
جلالخالق تنها عبارتی بود که بر زبانم چرخید. انگار جنزده شده بودم. فقط ماتِ تماشاش ماندم. چیزی این وسط کار نمیکرد. مزهی شکار قبل در کامم تلخ شد. چند تیر به جای خالیاش چکاندم و به فکر فروو رفتم.
سه گلوله شلیک کرد. تک تیراندازها گلوله هدر نمیدهند. پس باید خیلی عصبی شده باشد. آنروز چهار پیشانی از ما را شکاف داد. پنجمیش را نتوانست.
هزار متر قلمرو مرا به بازی گرفته بود. شاید اگر یکی دو بار اتفاق میافتاد میشد به خود قبولاند که به جوانیاش رحم کردهام. اما او جوانی را از بیخ به بازی گرفته بود. غروب چهارمین روز احساس بدی داشتم. تمرکزم را از دست داده بودم و انگشتهام میلرزید. به خودم قول دادم که پنجمین روز کارش را یکسره کنم.
هزار متر را در قبضهی خودم داشتم. بهجز روز اول باقی روزها گردان ما کشتهای نداد. لابد با خود عهد کرده بود که اول مرا از پیشِ روو بردارد. پنجمین روز برای ساعاتی خوابیدم. بیدار شدم، کفی آب به صورتم زدم و برنامهی روزم را مرور کردم. باید پانزده متر روویِ خاکریز میدویدم. چنان حساب شده که پیشبینیهای زمانیاش به هم میخورد. طوریکه گلوله فقط به پشت یا جلو رویم اصابت میکرد. در این فاصله پنج یا شش گلوله شلیک میکرد. بالا رفتم.
دل دل میکردم بیاید بالا و نمایش مزخرفش را شروع کند. بالاخره بالا آمد و به سمتی شروع به دویدن کرد. ماشه را فشردم و یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، که پایین پرید. برای من شکستی مسلم بود. روو به او سرم را بالا بردم و فریادی از خشم سردادم.
یک مشت فحش عربی نثارم کرد. از خنده و خستهگی نای بلند شدن نداشتم. عصر، فرماندهی توبیخم کرد. گفتند با این حماقتها فقط خودم را به کشتن میدهم. مرخصیام را لغو کردند. ازم تعهد مکتوب گرفتند که دیگر تکرار نشود.
لابد حسابی تشویقی گرفته بود. با آمدن او دیگر سرها و گردنها برایم جذابیتی نداشتند. ترجیح میدادم فقط و فقط منتظر بالا و پایین پریدنهای گاه و بیگاهِ او باشم.
یکروز بازی را تعطیل کردم. هشتمین روز اما باز همان احساس زیر جلدم رفت. بالا رفتم و روویِ دو دست ایستادم. بعد سلام دادم و برگشتم.
پیراهنش تا پشت، تا شانهها سر خورده بود و ردیف روشن مهرههاش پیدا بود. و بعد سلام داد. انگشتان بلند کشیدهای داشت. دوربین میگفت پانزده سال را تمام کرده است. انگشتم از فرمان سرپیچی کرد. به تماشاش اکتفا کردم.
انگشتانش موقع شلیک، متانت دست مردی چهل ساله را داشت. حالا باید خیلی پیر شده باشد. روز دوازدهم به منطقهای دیگر منتقل شدیم. صفای آن خاکریز اما برای همیشه با من ماند. گاه خاطرهاش مثل ابرهای فروردین در ذهنم برق میزند. حالا کجاست؟ نمیدانم. شاید در گیر و دار همان روزها کشته شده، شاید هم نه، بعدها در جنگ اول یا دوم خلیج. شاید هم بمب به خودش بسته و رفته توو صف امریکاییها. شاید هم دستگیر شده و حالا در گوانتانامو موهای سفیدش را به نسیم خنکی سپرده که از سواحل کوبا میآید. شاید هم در مزرعهی کوچکی کنار بغداد به جست و خیز بره هایی یکساله مینگرد و در صدای دلنشین خندههای زنش به گوجهفرنگیهای درشتی دست میکشد که نیمی از آنها قرمز شدهاند. از این شاید ها بسیار ممکن است اما بدون شک هر کجا که هست گوشهای از خاطراتش داغی روزهایی را حفظ کرده که بخشهایی از آن مربوط به من است.
چه بر سرش آمد؟ هرگز نفهمیدم. شاید در آتشبار همان شب تکه تکه شده بود. جای خالیاش تا مدتها برایم کفهی میزان ذهن را نامتعادل کرد. به انگشتان کشیدهاش که فکر میکنم کلمات بر زبانم میچرخند. شاید نویسندهای، چیزی شده باشد. این روزها بر تلکس خبرگزاریها اخبار ناگواری از ایران موج میزند. شاید بر مرزِ بیحفاظ خیابانها، تک تیراندازان بالای برجها را به بازی گرفته است. شاید هم در سیاهی یک زندان به روزهای روشن سبزی فکر میکند که مثل باد گذشت.
خاکریز همچنان دستنخورده باقی مانده است. تمامْ قد روویِ آن میایستم. قدم میزنم و سیگار میکشم. هنوز میادین مین بسیاری ما را از هم جدا میکند. مسیر مستقیمی را سرنیزه میزنم و پیش میروم. کنار تیرکهای قرمز مرز میایستم. سربازی بر پاسگاه مقابل سووت میزند. برمیگردم. پشت خاکریز دراز میکشم. بلند میشوم و هزار متر را یک نفس میدوم. نیستی تا به من شلیک کنی.
گاه که دلم میگیرد به تماشای زائرانی میروم که از سرزمین او آمدهاند. مردان بلند بالایی که برای گنبدهای سبز بوسه میفرستند و کنار ضریحها به لطافت یک باران میگریند. مردانی که بناگوششان تازه سفید شده است. به انگشتانشان نگاه میکنم. هیچکدامشان تو نیستی.
شهریور ۸۹ شهر هفتم