شنبه





کازینو
نمایش‌نامه کوتاه
آرش منصوری


صدای موسیقی و رقص نور و گویی رقص و میزی در تاریکی؛ دختر و پسری روبه‌روی هم نشسته‌اند. پسر پس از نوشیدن جرعه ای نوشیدنی سکوت طولانی را می‌شکند.

پسر: حتما باید بری؟
دختر: ...
پسر: اسمش چی‌یه؟
دختر: ...
پسر: یعنی من پشم؟!
دختر: ...
پسر: برای من این‌قدر هم که فکر می‌کنی سخت نیست. تو نابود می‌شی.
دختر: ...
پسر: ببین!... من یه پسرم. من هرچقدر بخوام آزادم ولی تو... نه... اصلا این‌جور برات بگم؛ من هرجای دنیا باشم خوش می‌گذرونم ولی تو... اون فرهنگ عقب‌مونده واسه زنا سمه. خفه‌شون می‌کنه.
دختر: ...
پسر: چرا سکوت می‌کنی؟
دختر: حرفی ندارم که بزنم.
پسر: پس وایسا!
دختر: خودت می‌دونی نمی‌شه.
پسر: توفکر می‌کنی کی هستی؟ اگه سال‌ها با من بودی من می‌دونم تو...
دختر: خجالت نکش. بازکن دهنتو.
پسر: تو مال این حرفا نیستی. این‌جا می‌تونیم رسما زن وشوهر بشیم. این‌جارو هم داریم بذار پسر ودخترای ژرمن رو با هم تیغ بزنیم. تا سرشون گرمه راحت می‌شه گوش‌شونو برید!
دختر: مثل من؟
پسر:من تورو نجات دادم.
دختر: من رفتم.(برمی‌خیزد.) دیگران رو نجات بده ناتاشا، ماریا، مارگریت،آنجلا... منو بی‌خیال شو!
پسر: من دوو...
دختر: ولی من دوستت ندارم.
پسر: تو به من مدیونی.
دختر: دینم رو ادا کردم.
پسر: تو یه خودفروشی.
دختر: بر هر چی مشتری دست به نقد آدماس لعنت!
پسر: من احساس دارم.
دختر: آفرین!
پسر: مسخره می‌کنی؟
دختر: تو فرق مسخره وتحسین رو نمی‌فهمی؟
پسر: ....رفتن تو به سود هیچ‌کس نیست.
دختر: من انگیزه‌های خودمو دارم.
پسر: تو اصلا نمی‌دونی انگیزه یعنی چی! بیا! یه کم ازین لعنتی بزن عاقلت می‌کنه.
دختر: (اورا پس می‌زند.) میدونی اعدام یعنی چی؟
پسر: آره.
دختر: نمی‌دونی!... شب آخرآدم دیوونه می‌شه، خوابش می‌آد ولی تصور خواب هم دیوونه‌کننده‌س، فکراین‌که با خوابیدن عمر کمتری خواهی داشت تنت رو می‌لرزونه. اصلا مگه می‌شه خوابید؟ دستتو به گردنت می‌کشی، زور می‌زنی که نفس بیشتری بکشی که فردا کم نیاری ولی زود جای نفست کم می‌آره، به لوله‌ی خودکار فکر می‌کنی که توی راه نفست بذاری یا حتی به زنده شدن توی سردخونه و فرار ولی خبر بد اینه که بیشتر اعدامی‌ها توی همون لحظه رها شدن گردنشون می‌شکنه، پیش خودت می‌گی به نگهبونا حمله می‌کنم، یکیشونو خلع سلاح می‌کنمم و فرار... آخرش به این نتیجه می‌رسی که همه‌ی این فکرا مفت نمی‌ارزن. یه نگهبان زندون که از لب و لوچه‌ش معلومه تریاکی‌یه، تبدیل به راه نجات ت واز هزار هزار فکر ناجور می‌شه. دندون طلاتو می‌کنی وهر جور شده یه مخدر قوی گیر می‌آری که تو حال نئشگی بمونی و کمتر یادت باشه قراره بمیری.
پسر: که چی؟
دختر: جنازه خان داداشو که آوردن دندون طلاش نبود.
پسر : توهم این همه داستان براش ساختی؟
دختر: هزار بار رو این داستان فکر کردم همه چیزش درسته.
پسر: دختر خوب! داداشت دو تن تریاک تو پستو داشت. تو خیلی کشورای دیگه هم حکمش اعدام بود. تو یکی دیگه حق اعتراض نداری.
دختر: توهیچی نمی‌فهمی.
پسر: حالا می‌خوای بری از کی انتقام بگیری؟
دختر: ازهمه‌شون.
پسر: زیاد شدن که؟!
دختر: وقتم زیاده.
پسر: هدفت زیاد هم قابل دفاع نیست.
دختر: از زندگی اینجام قابل دفاع‌تره.
پسر: خیلی خری!
دختر: خیلی سگی!








جام را از دست پسر می‌گیرد، سر می‌کشد و می‌رود. پسر با شال جامانده‌ی دختر که روی میز افتاده در نوری که به کم‌رنگی می‌گراید، می‌رقصد.









1 Comments:
لذت بردم
ممنون

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!