قهرمانها اینگونهاند
هیتر کوئل
مترجم شیدا سالاروند
کریستوفر کِسلی و زنش اِمیلی به شکلی سنتی با هم آشنا شده بودند. حداقل کسلی که اینجووری میگفت. اون وقتی با هم خدمتِ نظام میکردیم با من زیاد حرف میزد. از دوران کودکی و خانواده و زنش میگفت.
خانم کسلی عزیز،
همینطور که دارم نگاه میکنم ببینم چی نوشتم مکث میکنم. انحنای حرف «میم» و تیزیِ «کاف» به نظرم درست نمیآید. با آنهمه چیزی که در مورد امیلی بهم گفته این شکل شروع کردن نامه بهنظرم خیلی رسمی میآید.
به خودم یادآوری میکنم؛ تو او را نمیشناسی. شما دو تا تا حالا همدیگر را ندیدهاید.
درحالیکه سرم را تکان میدهم ورق کاغذ را مچاله میکنم و میاندازمَش طرف سطل آشغال. به هدف نمیخورد و کاغذ مچاله شده کنار کاغذهای مچالهی دیگر میافتد روویِ زمین. کی فکر میکرد اینقدر سخت باشد؟
"عزیزم، بیا بخواب"
به درگاهی نگاهی میاندازم. زنم درحالیکه موویِ بوورِ فرفریاش را پشت سرش بافته به چهارچوب در تکیه داده. کتاب پرفروشی که تازه چاپ شده توویِ دستش گرفته و معلوم است که خواندنش را تقریبن تمام کرده.
جواب که نمیدهم به سمتَم میآید یکی از کاغذهای مچاله شدهی روویِ زمین را برمیدارد و با دستْ صافَش میکند. همینطوریکه کلماتی را که نوشتهام میخواند لبخند غمانگیزی میزند.
"فرانک، فردا میبینیش. همون موقع حرفتو بهش بزن"
"بهش چی بگم؟ بگم من فرانک گلسمن هستم. من باعث شدم شوهرتون بمیره. متأسفم."
" ببین، خودتم میدونی که این حقیقت نداره."
سرم را توویِ دستانم میگیرم و میگویم: " برو بخواب کریستا، منم تا یه دقیقهی دیگه میام."
کریستا آه میکشد و کاغذ را میگذارد روویِ میز. او بهتر از همه میداند من چه حالی دارم. بعد از اینکه سرم را میبوسد من را با قلم و کاغذ تنها میگذارد. یک ورقه کاغذ سفید در میآورم و دوباره شروع میکنم.
خانم عزیز
کریستوفر همهچیز را در مورد زنش به من گفته بود. در مورد چشمانش، لبخندش و اینکه عادت داشت وقتی آشپزی میکرد یا خانه را تمیز میکرد زیر لب با خودش آهنگی زمزمه کند. اینکه چهقدر به باغچهاش میبالید. کریستوفر به من گفته بود که امیلی چهقدر دلش میخواست مادر شود، موهبتی که وقتی فهمید به دستش آورده که شوهرش در جبههی جنگ مستقر شده بود. دستم میلرزد. دختر کریستوفر درست همین ماه گذشته به دنیا آمد. هیچوقت فرصت اینرا پیدا نکرد که ببیند دخترش چه جوور زنی از آب درمیآید.
بمبْ اولین بخش دستهی ما را منفجر کرده بود و ترکشها و خاکسترها را فرستاده بود توویِ هام وی1 ای که من داشتم میراندم. کنترل ماشین را از دست دادم و ما به چیزی برخورد کردیم که باعث شد ماشین چپ کند و من توویِ آن زندانی شوم. کسلی به سختی راه باز کرد و قبل از اینکه سراغ من بیاید اول رِینز و اَلبرایت را کشید بیرون. شانس آورده بودم؛ به جز چند تا کبودی و خراشیدهگی آسیب جدی ندیده بودم. کسلی همانطور که به شانهی من چشم دوخته بود لبخندی زد و یک لطیفه تعریف کرد که الان یادم نمیآید چی بود. به شانهام چنگ زد من را به عقب هل داد و بدنش را حایلِ بین بدن من و رگبار گلولهی دشمن کرد و قبل از اینکه روویِ زمین بیفتد مُرد.
اگر من پشت رُل ننشسته بودم...
اگر تصادف نکرده بودیم...
اون هنوز زنده بود.
چرا فکر کرده بود زندهگی من از زندهگیِ خودش مهمتر است؟
ورقهی کاغذ را مچاله میکنم و صفحهی سفید دیگری بیرون میآورم.
صدای شلیک طنین انداز میشود و من به کاغذ توویِ دستم چنگ میاندازم.
وقتی پرچمی را که مرتب تا شده به امیلی میدهند من نیم نگاهی به او میاندازم. پرچم را محکم به سینهاش میچسباند و چشمانش خیره به زمین باقی میماند. کشیش میگوید که شوهرِ امیلی یک قهرمان است و اینکه کشور به چنین مردانی خیلی نیاز دارد. رینز و البرایت از خاطراتی که با او داشتند میگویند و خود را شریک احساسات کشیش میدانند. کریستا دستش را دور کمر من میاندازد و مواظب است با چشمهایش که قرمز شده به من نگاه نکند. قبل از اینکه چشم هم بگذارم مراسم تمام میشود. مردم به امیلی تسلیت میگویند و با کلمات میخواهند او را آرام کنند. به پاکت توویِ دستم نگاه میکنم. کلمات کافی نیستند.
کریستا امیلی را در آغوش میکشد، به او تسلیت میگوید و میخواهد که او بداند درِ خانهی ما همیشه بهروویِ او باز است. امیلی همانطوری که با دستمال کاغذی اشکهایش را پاک میکند سرش را تکان میدهد. کریستا که از ما دوور میشود قلب من فشرده میشود، امیلی با چشمان آبی روشنش به سمت من نگاه میکند. دستش را میفشارم، پاکت نامه را به دستش میدهم و بلافاصله دنبال کریستا راه میافتم و به سمت ماشین میروم. نمیتوانم وقتی دارد واقعیت کلماتم را میخواند صورتش را ببینم.
درحالیکه با بیقراری با انگشتانم روویِ فرمان اتوموبیل ضربه میزنم رینز با ماشینش از من جلو میزند.
"فرانک"
من به کریستا نگاه میکنم و او به شیشهی ماشین اشاره میکند. امیلی درحالیکه نامهی باز شده توویِ دستش است با عجله به سمت ما میآید و درست در همین لحظه است که من میفهمم دارد اسمم را صدا میکند. سر جایم میخکووب میشوم.
"برو باهاش حرف بزن"
"نمیتونم"
کریستا بهم چشم غُرّه میرود و میگوید: "میتونی و میری، بجنب"
آه میکشم، در ماشین را باز میکنم و قدم بیرون میگذارم. امیلی وقتی میبیند دارم به سویش میروم سرعتش را کم میکند و باقی راه را قدم زنان به سویم میآید. درحالیکه چشمانش از اشک برق میزند به من نگاه میکند.
میپرسد: "حقیقت داره؟" کریستوفر حق داشت. صدای امیلی مثل صدای آواز پرندهها در بهار است. نامه را به سمتم میگیرد.
"بله" نمیتوانم توویِ چشمهایش نگاه کنم. چهجووری میتوانم به چشمهایش نگاه کنم وقتی من میتوانستم آن آدمی باشم که مُرده.
وقتی مرا در آغوش میگیرد و گونهاش را روویِ روبانهای اونیفرمم میفشارد نفسم بند میآید. انتظار داشتم فریاد بزند، حتا دست رویم بلند کند، اما این برخورد؟
"چی؟"
"شما کار اشتباهی نکردید." وقتی برای اینکه بگویم چه احساسی دارم دنبال کلمات میگردم به تته پته میافتم. سر در نمیآورم، چرا کسلی فکر کرده بود زندهگی من از زندهگی او مهمتر است؟
امیلی هر دو دست من را توویِ دستهای خودش میگیرد. "کاری رو که توو این دنیا باید میکرده انجام داد گلسمن. اون زندهگی شما رو نجات داد. این اون کاریه که قهرمانها میکنن."
امیلی به طرف قبر برمیگردد و من را کنار ماشین تنها میگذارد. خورشید از پشت ابرها بیرون میآید و من سوار ماشین میشوم. کریستا درحالیکه ماشین را از گورستان بیرون میآورم به من زل میزند، وارد بزرگراه میشویم، به سمت خانه میرویم و او یک کلمه هم نمیگوید.
1. یک نوع ماشین نظامی
............................................
Title of the story: What heroes do
Author: Heather Kuehl (pronounced "keel")
Source: http://www.flashfictiononline.com/f20110503-what-heroes-do-heather-kuehl.html
Publication date: May 2011