خوابْنما
به یاد و برای محمد رمضانی
داستانی از رضا کاظمی
از خواب میپَری. از خواب میپَرَم مینشینم توو جا، دست میکنم زیرِ تشک، دستمالِ پارچهای را برمیدارم میکشم به پیشانیم، عرقَش را میگیرم و همزمان دست دیگرم را میبرم به هوای پارچ و لیوان که نمیفهمم چهطور میریزم، هُل هُل سر میکشم و عطشَم را میخوابانم. لیوان را زمین میگذارم، سرم را بالا میکنم در تاریک روشنا ساعتِ روویِ دیوار را میسُکَم، می بینم عقربهاَش گشته گشته گشته سیخ ایستاده روویِ 3 تکان هم نمیخورد برود مثلن روویِ 6 بایستد شش بار جوجهاَش بیرون بیاید جیک جیک کند تا آرام از خواب بیدار شوم خودم را سرِ صبر آماده کنم و مثل هر روز بروم سرِ کارم. عقربه رفته ایستاده روویِ 3 زُل زده به چشمهام که تووشان پُر شده نگرانی، پُر شده اضطراب و لامسَّب سرش را هم نمیگرداند برود روویِ 4 لااقل کَپِّهی مرگَش را بگذارد بمیرد تا منهم خاکی را که میخواهم، باید بریزم به سرم ریخته باشم.
خواب دیدهای. خواب دیدهاَم. کابوس نه، خواب. شاید هم رؤیا. دارم میلرزم. تیلیک تیلیک. و میترسم خوابم را برای خودم هم تعریف کنم، و حتا برای سایهاَم که روویِ دیوار لَرزَش گرفته کم مانده بپرسد راهِ توالت ازکدام طرف است. اینطور نمیشود، دِل دِلِ اضطراب نمیگذارد همینطور بنشینم و بلرزم و گوشی تلفن را پیش نکشم شمارهی محمد را نگیرم که توویِ جنوب گرفته برا خودش خوابیده و حتم خُرُّ و پُف هم میکند با لبخندی که گوشهی لبَش همیشهگی است و هِی باز میشود بسته میشود. بوق . بوق . بوق. بردار مردِ حسابی با آن خواب سنگینَت که انگار کوه کندهای خستهگی ماندهگیاَت تا صبح باید بماند نمازت هم قضا شد، شد. بوق . بوق . بوق. بردار بیمُرُوَّت، دارم میمیرم از اضطرابی که به جانم ریختهای با خوابی که حوالهاَم کردهای بریزَدَم به هم و ریخته دارد کچلم میکند. بوق . بوق . بوق. برنمیدارد. ببینی سیم را کشیده یا رفته خودش را باز گم و گوورکرده تو کوه و کمر، بیدارخوابی بکشد؟
از خط برگشته بودی. از خط برگشته بودم و جنگ هم چیزیش نمانده بود. مانده بود رُفت و رووب و خاک انداز دست گرفتن که کار من نبود. کارم را کرده غنیمتیم را هم برداشته برگشته بودم عقب. محمد هم آمده بود، با غنیمتیهای خودش که دستی و پایی مصنوعی بود. خندههاش را داشت، اما غمی هم تَهِ چشمهاش مانده با خود آورده بود و شبی را یادم میآورد با خنده خندههای شادش که گفته بود چه عمودی، چه افقی از خط برنمیگردد و حالا برگشته بود، و با پای لاستیکیاَش مثل خرچنگها کج کج راه میرفت. من گفته بودم مثل خرچنگ و محمد خوشَش آمده کِیف کرده بود و جلو چشمهام به عمد خرچنگیتر راه میرفت و چشمهاش خیس میشد از خندهای که فقط مال او بود. درسِمان نیمه تمام مانده بود تمامَش کردیم. شدیم دوتا مهندسِ اِسقاطیِ درب و داغان که کار هم باید میکردیم. من آمدم، فرستادَنَم شمال ویلا بسازم، محمد رفت به اختیارخودش جنوب، پُل بسازد. حالا نه زن نه زندهگی، یِکِّه یالقووز ماندهایم با سن و سالی که به پیرمردها میگوییم جوان!
دوباره زنگ میزنی. دوباره زنگ میزنم. بوق . بوق . بوق . آنقدر تا هرکجا هست بشنود خودش را برساند گوشی را بردارد نجاتم دهد از دِقمَرگی که عقربهی 3 ریخته است به جانم زُل زده است توویِ چشمهایم دارد می کُشَدَم. برمیدارد: "کدام گووری هستی تو برنمیداری زنده مُردهاَم را قاتی کردی مَرد؟" "سلام لطیف، تویی اینوقتِ روز؟" "مسخره نکن. مُرده بودی با خوابِ مرگ، این همه زنگ که خورد تلفنت برنداشتی سوخت؟" "خب حالا چه کار باید بکنم با گیری که دادهای این وقتِ تاریک؟" "هیچ. اول پاشو بزن توو آب، سر و صورتت را بشوور صفا بده سرحال سردماغ شو هوشَت را هم بگو بیاید کارتان دارم."
میخندد. گوشی را رها میکند میرود که چند ساعت دیگر بیاید بگوید: "به گوشم آقای بیدارباش." میگویم: "خواب دیدهاَم. خوابت را دیدهاَم." میگوید: "خیراست انشاء الله، اما میتوانستی بگذاری فردا سرِ صبر بگویی چه آشی برایم دیدهای!" برای بار اول خندهاَم میگیرد. میگویم: "احمق جان! میگویند چه آشی برایم پختهای، نه دیدهای." دوباره میروم توو فازِ غم و نگرانی و اضطراب. میگویم:" توویِ منطقه میگفتی خوابهام را باور داری، یادت هست؟ میگفتی خواب نیستند اینها رؤیای صادقهاَند و تو دربست قبولشان داری، یادت هست؟" میگوید: "ها، هنوز هم میگویم."
سکوت میکنی. سکوت میکنم و نفسم را که مانده خفهاَم کند پَس بیندازَدَم، با صدا رها میکنم. عرقِ دستم را با دستمال میگیرم. گوشی را جابهجا میکنم و خوابی را که دیدهاَم برایش میگویم.
خوابت را میگویی. خوابم را میگویم و سکوت میشود. یک لحظه. یک دقیقه. یک ساعت. یک قرن سکوت میشود. بعد، یکهو صدای خندهاَش گوشی را و گوشم را با هم میترکاند منفجر میکند. انگار بیخ گوشم چلچله میزند با قهقهههاش. میگویم چرا میخندد، خنده داشته مگر خوابم؟ میگوید: "مردحسابی، ناحسابی، من تازه دارم داماد میشوم اینجا، به کووریِ دشمنان یک دوجین بچه هم میخواهم بکارم درو کنم، آنوقت تو حرف از دو سال بعد میزنی که کی دیده کی شنیده؟" اَخم میکنم پشت گوشی که نمیبیند و میتوپَّم بِش که: "زنِ چی، کشکِ چی؟ پاشو بیا اینجا یک چند وقتی باش بینمَت، حال و هوای زن و زندهگی را از سرت بیندازم." میگوید: "کار دارم لطیف با این پلی که گذاشتهاَند روویِ دستِ نداشتهاَم." هَوار میکشم، یَشَر میکشم سرش که سایهاَم هم میترسد فرار میکند خودش را گم و گوور میکند. "کار دارم، کار دارم، فلانِ آسمان پاره شده تو یکی افتادهای پایین که کار داری؟ چهکار داری؟ با آن پُلِ فِسقلی که داری عَلَم میکنی آدم نداند فکر میکند روویِ «می سی سی پی» داری پل میزنی!" میگوید بروم یک لیوان آب بریزم توویِ رادیاتم جوشَش را بخوابانم. انگارمنتظر بودهاَم همین را بگوید که گوشی را میگذارم زمین لیوان را برمیدارم خالیاَش میکنم پَشَنگهای هم میزنم به سر و رویم خنک شوم، که میشوم. دوباره گوشی را دست میگیرم: "پشت ِ خطی هنووز آقای پُل ساز یا رفتهای خوابِ دوجین بچههایت را ببینی؟" میخندد. ریز ریزِ خندههاش باران را یادم میاندازد که روویِ شیروانیِ حلبی ضرب گرفته یکنواخت شش و هشت میزند. میگویم: " کووفت! چرا میخندی بدبختِ دست و پا عاریهای؟" "خوش خوشانم می شود وقتی میبینم نمیتوانی نمیخواهی زن بِستانی کِیفِ زندهگی را ببری." دستم میرود لیوان را بردارد بکوبد روویِ گوشی که پشیمان میشود برمیگردد مینشیند سر جای اولش که داشت ریشم را چَنگه میکرد میکشید چنگه میکرد میکشید. خودم را آرام میکنم میگویم: "آنجا جای عاقبت داری نیست برا زن و زندهگی. تُخمَت نمیگیرد جوانه نمیزند." میگویم: "پاشو بیا اینجا، هم آب و هواش خوبتر است هم دخترهاش خوش بَر و رووتَر." هی وسوسهاَش میکنم لانهی زنبور را رها کند دوور شود بَلا از سرش بپرد که هنووز میخواهم سبز ببینمَش. هرچه میگویم گوش نمیگیرد. زیر سبیلی رد میکند میگوید خیالاتی شدهاَم، این یکی را دیگر قبول ندارد باور نمیکند. میگوید زده است به سرم این دَم دَمای صبح، بهتر است بلند شوم دو رکعت با خدا حال کنم حالم بیاید سرِ جا، بعد هم گوشی را میگذارد. تیلیک.
سرت به دَوّار افتاده است. سرم به دَوّار افتاده است که میگیرم توو دو دستم و فشارش میدهم. افاقه نمیکند. هِی میچرخد اتاق دورِ سرم. میچرخد زمین دور سرم. میچرخد آسمان دور سرم، و مثل زنهای پا به ماه عُق خشکه میزنم از ویاری که نمیدانم بووش از کجا میآید. خسته میشوم. دستهام را وِل میدهم بیفتند سُر بخورند از صورتم پله پله بیایند پایین روو زانوهام بمانند. تلفن زنگ میزند. میگویم ببینی محمد است پشیمان شده برگشته گوشی را برداشته شمارهی شمال را گرفته بگوید میخواهد بیاید چند صباحی پیشم بماند؟ بگوید گوورِ بابای کار و بار و زندهگی هم کرده، آمدم که آمدم؟
تلفنت زنگ میزند. تلفنم زنگ میزند. بوق. بوق. بوق. هزار تا بوق. نگاهم را اَزَش که دارد خودش را میکُشد میگیرم میدهم به ساعت، میبینم عقربه بزرگه روویِ 3 که بوده مانده مُرده یک میلیمتر هم جا به جا نشده. ترس میریزد به جانم که آنهمه با محمد گپ زده و جار و مَنجَر کردهاَم، این عقربهی لعنتی چهطور چسبیده به صفحهی ساعت، آویزانِ 3 شده تکان نخورده؟ کِی است حالا مگر که تلفن زنگ میخورد دستم نمیرود به هواش برش دارم بگویم: "اینوقت صبحی چهکار داری؟ میمُردی مگر بگذاری صبح که شد، زنگ بزنی بگویی چه مرگت است؟" کِی است حالا؟ من کِی با محمد حرف زدم؟ کِی بود سرم به دَوّار افتاد و اتاق و زمین و آسمان دور سرم گشت وگشت وگشت و دوباره رسید به عقربه بزرگه که برود خودش را بچسباند به 3 و زُلمَرگ بزند توو چشمهام بِکُشَدَم از نگرانی و دلپیچهی اضطراب؟
گوشی را ترسان برمیداری. گوشی را ترسان برمیدارم. محمد نیست. یکی از دوستهاش است. خودش میگوید. میگوید ببخشمَش این ساعتِ بیوقت زنگ زده زا به رام کرده. میگویم میبخشم، تا زودتر بنالد ببینم چه شده اینطور که صدایش میلرزد مثل «حاجی لَرزونَک». هق میزند میگوید، گریه میکند میگوید، زار میزند و تمام میکند میرود پِیِ کارش گوورش را گم کند با خبرِ نحسی که داده خانه خرابم کرده است. گوشی هنوز توو دستم است و معلق و معطل و بوق. بوق. بوق. یعنی بگذارم سَرِ جام از نفس افتادم. میگذارم سرِ جاش. تیلیک. حالا جانم است و یک لیوان آب خنک و دستمالی که عرق سرد از پیشانیم بگیرم. پا میشوم از یخچال آب یخ میریزم توو لیوان که شیشهاَش را مِه میگیرد. یکنفس سر میکشم و سردیاَش مثل تیزاب تا معدهاَم را میسوزاند و میرود. عرقم را هم خشک میکنم و با پاهایی که یکیش عاریهایست و تمکین نمیکند لرز لرز میروم توو جایم مینشینم.
گفتی چی گفتی؟ گفتم چی گفتی دوباره بگو شاید اشتباه شنیده گفتهای؟ دوباره گفت. نمیدانم چرا اَزَش نپرسیدم اینوقت، وقتِ مناسبی است برا چنین خبری که مال دیروز بوده؟ هرچه ذهنم را بالا پایین میکنم حکمتَش را نمیفهمم خودم را هم خسته نمیکنم کاراگاه بشوم ته و توویِ قضیه را در بیاورم که چندان هم مهم نیست. مهم حال خودم است که زار و نزارم و حیرتزده و گیج. نوار ذهنم را برمیگردانم از اول گوش میکنم. گفت: "محمد پَرید!" یا: "کشته شد!" و شاید هم: "از دنیا رفت." گفتم: "چی؟ چهطور؟ کجا؟" گفت: "دیروز اول صبحی که باران هم زده زمین را خیسانده بوده میخواسته روویِ لولهی گاز، بَست بزند میخ کند به دیوار برا اینکه تاب برداشته بوده خطر شکستنَش میرفته. گفت رفته بوده روویِ چارپایه و دِرِیل بهدست داشته دیوار را سوراخ میکرده و زنش هم که پا به ماه است پایینِ پایش ایستاده بوده ابزار اگر خواست بدهد دستش. گفت دِرِیل را گذاشته بوده روویِ دیوار سوراخ بزند و نمیدانسته دارد روویِ سیمِ برقِ توویِ دیوار دِرِیل میزند، که زده بوده و برق گرفته پرتش کرده سرش را کوبانده بوده به سنگفرشِ حیاط و تمام.
شهریور 85
برچسبها: داستان, نوامبر۲۰۱۱