جماعت! من دیگه حوصله ندارم
به «خوب» امید و از «بد» گله ندارم
گرچه از دیگرون فاصله ندارم
کاری با کار این قافله ندارم
«شاملو»
«و من امیدی ندارم.»
یادداشتی دربارهی ایوانفِ آنتون چخوفِ امیررضا کوهستانی
محسن عظیمی
ایوانفِ آنتون چخوفِ امیررضا کوهستانی، ایوانفیست که همچون راویِ شعر شبانهیِ شاملو، کاری با کار این جماعت ندارد. ایوانفی متعلق به همین مملکتِ گلوبلبل که یکجورایی «من» است، «تو»یی، «او»ست که امیدی ندارم، نداری، ندارد، که حوصله نداریم. کسی که از این دست داده، از آن دست هم میدهد؛ همهچیزش را و گوشهاش پُر از واژهگانیست بهزبانی دیگر و دوروبَرش پُر از زبانبازانی درحالِ چرخاندن زبان در دهان... کسی که دچار عذابِوجدان میشود و روی تختخوابَش کباب، سیخ میکنند و همبَسترَش، همبَسترِِ سرطانیست از جنس مرگ و خودش همبَسترِ سرطانی دیگر از جنسِ واماندهگی...
«امیررضا کوهستانی» نهتنها آدمها بلکه همهچیزِ ایوانفی که «آنتون چخوفِ» بزرگ نوشته را اینجایی و اِمروزی میکند و بیآنکه بخواهد اَدا دربیاورد این کار را آنچنان هوشمندانه و با دانایی انجام میدهد که تماشاگر را وامیدارد تا سهساعت به تماشا بنشیند؛ حتی تماشاگری که گریزان است از آثار کلاسیک و چندساعته...
این نمایش بدونشک یکی از معدود اجراهای وطنیست که همهچیزش از نوشته و کارگردانی گرفته تا طراحیصحنه و بازیِ تمامی بازیگران، حتی کوچکترین نقشها و موسیقی و طراحی لباس و گریم و...اَش همترازِ و همگامند و یک سروگردن بالاتر از اجراهایِ اساتید علامهی دَهریست که صدای دُهلشان از دور خوش... خوش هم نیست؛ فقط گوش فلک را کَر میکند و همین.
شخصیتها بهگونهای ساخته و پرداخته شدهاند که فقط نامشان همان نامهای نمایشنامهی «آنتون چخوف» است؛ همهچیزشان دستپختِ نویسنده و کارگردانِ سیوچندسالهای از نسلِ سوختهی همین اِنقِلاب قلابیست. شخصیتهایی که باورپذیرند، ملموسند و چنان پُخته پرداخت شدهاند که تماشاگر خیلیراحت حرفشان را میفهمد.
نویسنده بسیار موشکافانه و دقیق آدمهای دوروبَرش، روابطشان، نوع نگاهشان و جامعهی حاکم را شناخته و سپس آگاهانه خلقشان کرده؛ بازیگران نیز بیآنکه تَن به کلیشههای مرسوم و منسوخ بازیگری دهند، نقششان را چنان ایفا میکنند که تمامیِ دیوارهایِ حاکم بر تماشاخانه فرو میریزد و تماشاگر دیگر کسی نیست که روی صندلی نشسته باشد و فقط بخندد و بگرید و... بلکه کسیست که لحظهلحظه در میان صحنه و در دل بازیگران است.
گفتوگوها بسیار روزمره اما کاربردی نگاشتهشدهاند و بهدور از هرگونه شعارزدهگی و شاعرانهگیِ غیردراماتیک که آفتِ درامنویسی ما بهخصوص در همین سیوچندساله بوده، لایههای زیرینِ اندیشهی آدمها و روابط بین آنها را عریان میسازند و آمیخته بهطنزی گزندهاند که سادهانگاری، سطحینگری و کلیشهوارزیستیِ آدمهای جامعهی امِروز را هدف قرار میدهند.
روابطِ بین آدمهای نمایش آنچنان دقیق و واقعنگارنه است که تمام داستان را دربرمیگیرد، بهطوری که دیگر این که چه میشود و چه خواهد شد، تعلیق اصلی نمایش نیست بلکه چرایی روابطِ بین آدمها و بهکجا کشیدهشدنِشان، بدل به نیروی معلقی میشود تا تماشاگر کاملن توجهش جلبشده و در همان دَم که نمایش درحال بهدنیا آمدن است به کندوکاوِ گفتوگوها در ذهنش بپردازد.
طراحیصحنه در عین سادگی، بسیار کارآمد و بهگونهایست که بههیچعنوان بیهوده تماشاگر را سردرگم و گیج نمیکند و در همان لحظاتِ ابتدایی، در دوردستِ ذهن تماشاگر مینشیند تا به عُنصری نامطلوب بدل نگردد؛ همچون طراحی لباس، نور، گریم و...
موسیقیِ «هوشیار خیام» همین بس که تمام و کمال دراختیار اجراست و بهزیبایی هرچهتمامتر، تار و پودش بهخوبی در تنِ نمایش تنیده شده.
«کوهستانی» در جایگاه کارگردان با دقت در جزئیات، روی لحظهبهلحظهی نمایش اندیشیده و با طراحیِ میزانسهایی سنجیده به اجرایی کاملن هماهنگ با ریتمی مناسب رسیده است؛ به اجرایی ماندگار و ستودنی؛ اجرایی که سرشار است از ایدههایی نو و خلاق... ظبطصوتی که ساشا بهوسیلهی آن صدای ایوانف را ظبط میکند و بهعنوان عنصری دراماتیک باعث برملا شدن قطعیِ ارتباط بین ایوانف و ساشا برای همسرش میشود... گفتوگویی که درخصوص بورس و روند متقلبانهی آن صورت میگیرد که اشارهایست به بیبندوباری اقتصادیِ حاکم بر جامعهی اِمروز... صحبت از فیسبوک، استفاده از موبایل بهعنوان ابزاری ارتباطی که امروزه بدل شده به عضوی غیرقابلانکار در میانِ خانوادهها... هدفونی که از آغاز تا پایانِ نمایش بر گردنِ ایوانف است و در واقع تصویری کاریکاتورگونه از جسمیست انسانگون که به هدفونی آویزان شده... و با وجود همین هدفون، ایدهی اینکه ایوانف درحال یادگیری زبانی دیگر است، بهخوبی توسط کارگردان پرورش مییابد و از آغازِ نمایش، تماشاگر با زیرنویسِ معنیِ واژهگانی که ایوانف درحال گوشدادن به آنهاست روی بخشهایی از صحنه روبهرو میشود و آرامآرام کارگردان از این واقعیت استفاده کرده و با نوعی فاصلهگذاریِ مدرن، خلاصهی نمایشنامه بهشکل زیرنویس را نشان میدهد که انگار در ذهن ایوانف جاریست و ایوانف درحال گوشدادن به خلاصهی داستان نمایشنامهی ایوانفِ آنتون چخوف است.
پایان نمایش، نقطهایست که تماشاگر انتظار دارد ایوانف با یک خودکشیِ یحتمل اِمروزی به زندگی خودش و نمایش پایان دهد اما کارگردان با استفاده از همین ایدهی هدفون به ذهنیت ایوانف رسیده و کلنجارِ ذهنی او زیرنویس میشود؛ کلنجاری که ایوانف پس از مرگِ همسرش و ازدواج با ساشا با خود دارد. این کلنجار با جملههایی کوتاه همچون «و من امیدی ندارم.» و عباراتی حاکی از اینکه ایوانف خیلیچیزها را از دست داده، ابعادی جهانشمولتر و کلیتر به ایوانف میدهد. گویی ایوانف یک سرزمین است، سرزمینی که روزگاری امپراتوريِ سِتُرگی بوده و اکنون اقتصادش را به گُه کشیدهاند، جنگلهاش را بیابان کردهاند، دریاچههاش درحال خشکیدند و همهچیزش یکجا به گا رفته.
Ivanov
original play Anton Chekhovtext and direction Amir Reza Koohestani
production manager & director’s assistant Mohammad Reza Hosseinzadeh
with Vahid Aghapour Comte, Ali Bagheri Kossykh, Reza Behboodi Lébédev, Saeid Changizian Borkine, Fatemeh Fakhraee Marta, Negar Javaherian Sacha, Fariba Kamram Zina, Hassan Madjooni Ivanov, Mohammad Reza Najafi Doctor, Mahin Sadri Anna
show in persian with surtitles
production Mehr Theatre GroupCreation in Tehran, Iranshahr Hall, October – November 2011with the support of the Dramatic Arts Centre (Tehran)company and touring administration Pierre Reis
running time 2h30 (with 10 minutes intermission)