بیژن جلالی
پنج شعر
۱
سرم را بر آستانه سنگ
میگذارم
و لبم را بر لب آب
و دست در دست باد
میروم
برای سوختن در جایی
که نمیدانم
۲
من در بیرون خودم هستم
همچنانکه باد در بیرون پنجره است
یا آب در دریاست
من همه جا هستم ولی بیرون از خود
و آنچه هست بیرونی است
آکنده از من
۳
هميشه پنجرهای هست
كه رو به تاريكی باز میشود
و هميشه نگاهی هست
كه خاطره دوری را مینگرد
۴
نابینای توام
نزدیک تر بیا
فقط به خط بریل می توانم که تو را بخوانم
نزدیک تر بیا
که معنی زندگی را بدانم
۵
یک گل
همه چیز است
آنگاه که آن را
خوب می نگری
و گوئیا جهان بزرگ است
که با چشم روشنش
ما را شگفت زده
می نگرد
كه رو به تاريكی باز میشود
و هميشه نگاهی هست
كه خاطره دوری را مینگرد"
می خواهم بگویم که خواندن این بخش که شعر سوم محسوب می شود، تصویری در ذهنم ایجاد کرد، که به هیچ شکلی زدوده نمی شود. بسیار خوب، دیگر زدوده نمی شود.