www.flickr.com
|
قلندری در کلام
محمود راجی
رفتن به سمت او ارادی شده است. هیچ عامل غیرطبیعی و ناخواستهای در این کار نقشی ندارد. کافی است از پرده و دری که تو را از فضای او جدا میکند، رد شوی؛ به راحتی میشود پرده را کنار زد و در را باز کرد... آنطرف چیزی به چشم نمیآید. چیزی به گوش نمیرسد، هر چند مرز یا حصاری که مانع باشد، وجود ندارد. خورشیدی نیست، تا شب و روزی باشد؛ احساس میکنی که در وسعتی نامحدود، بی سر و ته، بی آغاز و انجام داخل شدهای. یا بر پرتگاهی وهمانگیز و بر بلندایی ناشناخته ایستادهای. رابطهها در آن فضا پذیرفتنی و به جان نشستنی است. آنجا به ملاقات کسی نمیروی. کسی به دیدارت نمیآید. در آنجا کلامی به جانت مینشیند و کلامی نه، حسی در تو پذیرفته میشود و حسی نه.
سفرت در مکان نیست، در زمان هم نیست. سفرت، همه در حضور است. حضور او، هرچند در کلام متجلی است، اما بدون واسطهی حواس پنجگانه، در جان و دلت مینشیند. جسارتی در بیان شفاف گنجهای پنهان دارد که او را بسیار ستودنی میکند. مست ستایش بیحساب وی، گاهی که به وحشتی ناخواسته دچار میشوی، به خود دلداری میدهی که در هر حال و همیشه یکی از راههای گریز، برگشت است.
بعد از برانگیختنات، ادعا میکند که میتواند هر بخشی از زندگیات را به روالی دیگر بازگو کند. برای اثبات آن، یادت را به حمایت میطلبد تا بار دیگر برخی از زمانها و مکانهای دور و کهنه را، با کلامش، در کنارت، از نو بسازد... با یاد گرهی قدیمی، ناباورانه لبخند میزنی...
زمان کهنه میشود و تو کودکی ایستاده بر ایوان خانهای بسیار بسیار دوور. خانه نزدیک جنگلی است. تمام وسعت نگاهت را، جنگل پیر عریان نیمسوختهی زمستانزدهای پر کرده است. در تنهایی غروب، در تنهایی شب، اثری از کسی، یار و دیاری و مادری نیست. کسالت غربت ابتدای شب، سردی خاکستر اجاق خاموش و نم هوای همیشه مرطوب بر جانت نفوذ کرده، رگها و استخوانهایت را میآزارد.
روویِ نردهی چوبی ایوان ایستادهای تا صدایت رساتر شود. روو به جنگل درندشت و بیخدا، کسی، پناهی، مادری، یاری، رفیقی را به تضرع فریاد میکنی و حضوری را میطلبی. در خوانشی چند باره، حضور وی را از طریق کلامش در کنار خود حس میکنی. در چنین غروب وحشت انگیزی، خود را به حضور غیرملموس او میسپاری تا از تنهایی غریب رها شوی. فرشتهی نگهبان تو نیست و برای هیچ نوع حضوری هم توجیهی ندارد، اما کلامش پذیرا و نغمهخوان، ترنم غریب ملاحان و جنگلبانان دلتنگ را در ذهن تو زنده میکند و به عمق دریا و جنگل دعوت میشوی... در مهی غلیظ جنگل راه میروی؛ در غلظت مه وَهم برت میدارد که گویا در قایقی نشسته و بر آبهای دریا میرانی... از این جنگل به آن جنگل، از این دریا به آن دریا، سبکبال در مهای سنگین، دستانت چون پارو، رسم متوازن دایرهی آشنای تقدیر را، معکوس تکرار میکند. وحشت از نامعلومی مقصد، وحشت از ناشناختهگی راه و مسیر، وحشت از اشباحی که دورهات کردهاند، حیرانی را در جانت میریزد. هیچ چیز اینروز، مانند روز یا روزهای قبل نیست. تمام عرف و عادات زیستی کودکانهات در حال فروپاشی است و بلوغِ شتابزدهای در حال گردنکشی. مثل سالها عادت به پابرهنهگی توام با حس دوست داشتن جذب نم و خنکای خاک جنگل، که بخواهد به اجبار در قالب کفشی محبوس شود؛ راه رفتن غریزیات به غنیمت برده میشود؛ بدون آن حس دوست داشتنیِ شوور و جذب، تنهایی و هراس حیرتانگیزی را تجربه میکنی؛ تشخص مضطربی مییابی؛ پس و پشت نگاه همکلاسیهای ارمک پوشت، شرارت شیطنت شیرین نیشخندی، شرمگین و شگفتزدهات میکند.
با چوبهای خشک بهجا ماندهی از شاخههای شکسته، آتشی روشن میکند و کلماتش در مقامی فراتر از بسترِ رودِ عادتها، فراتر از بستر عرف باورها، آنچنان بیمحابا و قلندروار جاری میشود که کودکیات به هراس میافتد، ولی غروبت را زیبا و گرم میسازد... از جسارت فروزان آتشِ بیانش، به شناختی از هراس میرسی، که بر دل مینشیند و تو را متعجب میکند. به عاشقی با او گردن میافرازی، در آغوش وی میگِریی. چون در باور بدویات نمیتوانی جسارت این نوع حضور غیرملموس را توجبه کنی، پس با وحشت آن را انکار میکنی؛ آنهم در میان تاریکی، تنهایی و در جنگلی بیانتها...
...
بازآفرینی دیگری روویِ یکی از شاخصترین یادهای درهم پیچیده از ناباوریهایت ابراز میکند... روزهایی که زیستن در دست نقابداران مرگ است. کودکان بسیاری از بیماری فلج مرده و بر خاک کوچهها وگورستان پشته شدهاند، تا نوبت غسل و کفن و دفنشان فرا رسد. مادران بسیاری جمع شدهاند تا با کمک هم، از بار این آوارهگی بکاهند. هرج و مرج غریبی است. تو و دوستت از پشت دیوار خرابهای به ازدحام عجیب در گورستان نگاه میکنید. خواهر دوستت در میان مردهها است. دوستت میگوید شاید تو و او هم تا چند روز بیشتر زنده نمانید. با سرعتی بیش از کفن و دفن اجساد، کودک مرده از دروازهی گورستان عبور میدهند. زنان سراسیمه، ورود مردان را به گورستان ممنوع میکنند. به تنهایی میخواهند این خاک را بر سر عالم کنند. صورت آنان زیر تودهای از خاک و اشک پنهان مانده. تشخیص نمیدهی کدام مادر تو و کدام یک زن همسایه است؛ همه به یکسان چادر سیاهی را دور کمر پیچیدهاند.
در کسوت الاههای میان زنها ایستاده است. میانداری که توان تشجیعاش با کلام شگفت انگیز است و نظمی که اثر آن کلام در کارزار ایجاد میکند، بهتآور. تعدادی سرگرم کندن گودال هستند؛ با قلندری کلام او، زنان گورکن هر گودال را تا عمق لازم حفر میکنند. با اشاعهی کلام او، زنانِ دیگری، هر یک به جَلدی کودکی را از تابوت برمیدارد. حاملان در صفی طویل به انتظار میمانند، به نوبت کودک خود را میشویند و کفن میکنند. سپس کودک کفن شده را در گودال میخوابانند. با ترغیب کلام او، مادران فارغشده از نو میروند و کودک دیگری را از تابوت برمیدارند و سیر و سلوک ازلی و ابدی تنازع بقا را، معکوس، از سر میگیرند، تا گودال با انبوهی از کودکان پر شود. با ملایمت کلام او زنان گورکن، با ریختن آهک، گور پر شده را میپوشانند... تابوت خالی شده را، زنانی با هدایت کلام او، به دروازهی گورستان میبرند و به مردان میسپارند تا برای آوردن دیگر اجساد ویلان مانده در شهر راهی شوند. هر زنی با حمل جسدی، برای لحظاتی مادر خواندهی او میشود.
دورهی عاشقانهای را با زن میاندار بازگو میکند. پیش از آن، همیشه خیال میکردی مادر بزرگت در آن گورستان میاندار شده بود. از وسوسهی همخوابهگی در بستر آلودهی مادر بزرگت، به نفرت و اکراه رسیده بودی. هرچند از تناقص و تنافر دانستههای خود با این وسوسه در حیرت بودی؛ چون گفته میشد که مادر بزرگ از جوانی، خیلی پیش از تولدت، در بستر خاک خفته است... بازگو کردن دورهی عاشقی با زن میاندار، ذرهای از این نفرت و اکراه نمیکاهد.
...
پس از آنروزها در حسرت جنگل گم شده، در جستوجوویِ همتای عشقی فرضی و ندیدهی خود، باریکه راههای بین درختان باغهای شهر و سپس کوچهباغهای باریک و ناآشنای شهرهای ناآشناتر را در حیرت سپری میکنی. کنجکاویهای معصوم عاشقانه به دست درازیهای جستوجووگرِ هرز کشیده میشود. در کوچههای غریب به جستوجوویِ شیرزن میاندار، سر درپی زنان کهنسال مست میگذاری. آنان ناخواسته از تهاجم شهوانی تو، پسرک ده چهارده ساله گیج میشوند. از وحشت جیغ میزنند و تو هراسان میگریزی. گریز، دوور افتادهگی و تبعیدی که سالها پس از آن هم ادامه مییابد.
مدتی که میگذرد، نشنیدن نجواها از الاههای که زنده به کلام است و با کلام زندهگی میبخشد، به تدریج و به طور غریزی دلتنگت میکند. در خرابات مجاور بابا، به « این تن اگر کم تَنَدی » تن میدهی. روزان و شبان بسیاری را به ریاضت با بادامی میسازی. چلههای بسیاری را در فراسوی سینهکشها و درههای خلوت و دلگیر مثلث شیراز، قونیه، نیشابور، به جستوجوویِ وادیهای هفتگانه سپری میکنی تا شاید او را بیابی که قلندروار بازگو کند و از دم گرم خود سیرابت کند.
گیج زدنهایت را که میبیند، برانگیخته میشود. برانگیختهگیاش تو را به پشت در فرا میخواند. وقتی از پرده و در میگذری، اینبار بازگو کردن حال را آغاز میکند.
جان در جان با او، کشش موسیقایی کلامش، زنگار دلت را پاک میکند و تو را از وجهی دوور و به وجهی دیگر نزدیک میکند. به جادوی آن دل و جان میسپاری، همهمهی متوازن باد و موسیقی چرخش آنرا میشنوی و سپس همسُرایی آب را. رویش و ریزش برگها را حس میکنی و به واسطهی آنْ مهر دریا و جنگل در تو جوانه میزند و سپس همه چیز از آن مهر زاده میشود... مفاهیمی چون عیش مدام، معرفت جان، دوست داشتن، دل سوخته شدن و دوست داشتن در فضا منتشر میشود و در بند بند وجودت و به تمام رگ و پیات نفوذ میکند. انبوههی خراباتیهای رازناشنوده، در حیرت آشکار شدن رازها، ناخواسته بر تو حقد و حسد میورزند و باغ را و غروب را سرشار از شگفتی و حسرت میکنند.
کج فهمیات از عیش مدام، که تکیه کلام او از وارستهگی است، سبب میشود تا سر به آستان مستی مدام بسایی. بیمحابا، در کوچههای پرتعفن سیاه، با هوایی ابری از نیمسوز شدن پنبههای آلودهی بسترهای صد رنگ، پرسه بزنی تا دوور افتادهگی و تبعیدت تداوم یابد.
وقتی از نگرانیها، اضطرابها و ناکامیها در فضای آلوده به صورتکهای رنگارنگ صحبت میکنی، پیشنهاد میدهد پذیرای بازگویه و دعوت او به شفافیت ذهن، همدلی، شفقت و بیزمانی شوی. تو اطمینان نمیکنی و میدانی نشدنی است. او اصرار دارد که شدنی است، به شرطی که اعتماد کنی. اینرا از ضعف تو میداند که در جهان عدم قطعیتها، خود را با شائبههای گوناگون آلوده میکنی... از عمق شفافیتی که در خود رشد داده، بیخبر است. نمیداند که با جان خویش زندهگی میکند و جان او قادر نیست، اکراه دارد و یا قابل نمیداند که زشتیها فضایش را بازتاب بدهد. انتظار دارد تو هم با جان خویش زندهگی کنی. جاییکه دو قدم نرفته کفش را از پای هر رهگذری درمیآورند، اهمیتی به تجاوز نمیدهد. میگوید آنان که عادت به تجاوز دارند، قابل ترحماند. چهگونه به معرفت همجواری دو جهان پرتناقص دست یافته است؟
وقتی شتابزدهگی و هیجانْ ولوله به جانت میاندازد، از امکان سقوطت در وادیهای بینام و نشان دودل میشود. با نگرانی از پس افتادنت، دعوتت میکند تا موجب بازگویه و ارتقای حال تو به آرامش و کیفیتی سامانده شود. تو اطمینان نمیکنی. او باز سفارش به اعتماد و مهربانی میکند و حتا پیشنهاد میدهد که چندی پرده را کنار نزنی و در را نگشایی... به یاری منطق میخواهد آشوبهای جذبه را کاهش دهد. نمیداند آتش افتاده به این تودهی مستعد، منطق نمیشناسد و تا خاکسترت نکند، رخصت نمیدهد؟
مدام میگوید که دل در گروی متون کلاسیک دارد. مدام از جام خواجه و مستانهگی شمس در شوور و سماع و شعف به سر میبرد و تو را به آن دعوت میکند. حفظ سلایق کلاسیک را چهگونه با منطق و خرد باوری آشتی داده است؟
مدام میگوید این تبادل کلام برای دستیابی به شناخت است. تو به واگو کردن حال اعتماد نداری. چیزی که تو را بیش از همه به حیرت وامیدارد، پیشنهادش برای آمدن به این طرف پرده و در، به بازگو کردن جریان حال در این فضای متعفن است. ترسات را ابراز میکنی. به اشتباه میپندارد که از جهت همکناری با او و یا به خطر افتادن حاشیهی متعارفت هراسانی. سعی داری بگویی و یا فکر میکنی گفته باشی که بند بند موجودیت اثیریاش، که فقط از کلمه تشکیل شده، در این فضای متعفن، به سرعت گند میگیرد و از هم میپاشد و یا نهایت به وجودی چون تو و دیگران تبدیل میشود. میگوید: « خوب دستم را میگیری از خیابانهای شلوغ شهر گذرم میدهی.» میخندی و فکر میکنی از خیابانی عبور نکرده به جانور یک سر و دو گوشی تبدیل میشود مانند همه و بی هیچ تفاوتی. حسرت حال کنونیاش، به وصف نیامده، به فراموشی سپرده میشود.
همداستانی قلندری و رندی را باور داری، اما رندی صادقانهاش که همزاد قلندری است، از عادات آشنا دوورَت میکند، وگرنه جوهر آن دوگانهگی را در بند بند نفس کشیدنهایش در فضای خواجهی شیراز و ملای رومی هم میشود حس کرد. بسکه هوش از کف نهادهای، به همنشینی و تقابل قلندری و رندی بیاعتنا هستی و رندیاش را انکار میکنی. غافلی که چنین قلندری نمیتواند به دوور از طُرفههای رندی باشد.
وسعت معانی کلماتش بهسان دریاچهای آرام تو را به سمت خود میکشد، که در عمق ملکوتی آن رها شوی و یا به هلاکت رسی. انرژی و شوور و شوقی در تو برانگیخته میشود، که وجودت را از هم بپاشاند. خونی زلال، بسیار دور و غریبه از کدری و سنگینی خون جاری و روزانهات، در رگهایت جاری میشود، که سیالیَّت پر شتابش، ظرفیت رگهایت از هم بدراند. سرمست و شیدا، عطری را، آری عطری را به کنجی در آغوش میفشاری و در خود میگِریی. که به مظلوم نمایی تعبیر شود.
رندیاش را نه تنها پنهان نمیکند، که شجاعت ابراز آن در انتخاب واژهها مشهود است. تمام ژرفای کلامش در بخش رندی معنا مییابد. تو غرق این شهامت، به قلندریاش جذب میشوی و از رندیاش میگریزی. گریختنی که عادات آشنای تو را توجیه کند. مانند آن که شوخرویی شیطنتآمیز دخترانه، یا محبت کلام مادرانه، یا شماتت نگاهی انیما گونهای، آتش وجدی در تو روشن کرده باشد، که درک قدیمی و تجربی تو از سوختن به تمامی از یاد رفته باشد. چونان کسی که روز را میبیند، اما چشم خود را به نفی آن میبندد.
برای اثبات توانایی خویش در بازگو کردن حال، از شیفتهگان بیحد و حسابش حرف میزند که چهگونه عشق آنها را با کلامی مادرانه بازگو میکند و میخواباند. نمیگوید «خاموش میکنم»، تا از بُرَّندهگی تیغی که به کف گرفته، به خوبی استفاده برده باشد... به تدریج، جسارت فروزان آتش بیانش، بر هراس تو میافزاید. گردش مدام در غلظت مهی سنگینعمقِ جنگل، مضطربت میسازد. وحشت از کوچهها، درهها و صخرههای غریب، وسوسهی گریز را به جانت میاندزد.
در اوج ستایش قلندری وی، با زایشی معکوس، به انکار رندیاش میرسی. سربههواییِ جانْ به فروپاشی تن و جان منجر میگردد. مکث میکنی، زبان میگیری، میگریزی؛ آنهم در فضایی که نه راه و چاه معلومی دارد و نه جهت آشکاری. گریزت بیمعنی جلوه میکند و نوعی درجا زدن، اما قلندر دوست داشتنیات را چون آهویی میرماند.
ملول، دلآزرده و رنجیدهخاطر از جمود فکری تو و معیارهایی که بوویِ عبوس کهنهگی و دلتنگی میدهد، میگوید دنیا به آخر نمیرسد اگر چیزی نگوید و برای همیشهای که بیانتهاست، چیزی نمیگوید، میگریزد و دوور میشود. کلامش خاموش و یاد و خاطرش بر باد میرود. حضور غیرملموس وی برای همیشه پنهان میماند. مثل وقتی که بازی را به یکی باهوشتر از خودت باخته باشی، احساس تحقیر که نه، احساس تقدیر هم داری... اگر بار دیگر برانگیخته شد، باید از او بخواهی تبادل کلام این دوره را معکوس بازگو کند، تا تو شیفته و دلباختهی رندیاش شوی و قلندریاش را انکار کنی.
یکی از راههای گریز برگشت است؛ با اکراه برمیگردی. به طرف پرده و در برمیگردی تا دلزدهگی تو را به عصیان نکشاند. پرده را کنار میزنی، در را باز و خود را در تعفن زبالههای در جریان غرق میکنی؛ تنفس در هوای متعفن بوویناکِ عادتهای آشنا را به رایحهی عطرآگین مناسبات رندانهی غریب ترجیح میدهی...
اکنون مدتهاست تارهای ضخیم عنکبوت دلتنگی و حرمان، پرده و در را، از نظر تو پنهان کردهاند. هنوز زمان و مکان برای حفظ و نگهداریِ آنچه از او به یاد مانده، بازگویه نشده است.
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|