www.flickr.com
|
بمب اتم
نوشتهی یوسف صمد اوغلو*
ترجمهی نفیسه محمدپور
محاصره شده بودند. دیگر راه فراری نبود. هر سه سر در گریبان آمادهی روو بهروو شدن با مرگ بودند. نه سیاوس نه کریم و نه نادر هیچکدام نمیخواستند بمیرند. اما سر یک دوراهی بودند؛ اسارت یا مرگ. دشمن تهدید کرده بود که اگر تسلیم نشوند بمباران اتمی را شروع خواهد کرد.
خودشان اما بمب اتمشان را در خانه جا گذاشته بودند. مادر سه پسر، سکینه، همانجا توویِ سنگر نشسته بود و به عروسک در آغوشش که گلزار نام داشت، لالایی میگفت: "لالایی دختر نازنین من، دردانهی من، الان که برادرهات به جنگ برن و تَقُّ و تووقّ گلوله میاندازن و دشمن رو نابود میکنن. بعد که برگشتن با هم میریم خونه و غذا میخوریم. میدونی براتون چی پختم؟ براتون شیرینی درست کردم عزیزم. چه شیرینیهای خوشمزهای. ولی باید دختر خوب و عاقلی باشی. اگه گریه کنی تو رو هم با برادرهات میفرستم جنگ. اونوقت دیگه از شیرینی هم خبری نیست. باشه؟"
سکینه گلزار را بلند کرد دخترک چشمانش را باز کرد. مادر او را روویِ سینهاش گذاشت و دخترک دوباره چشمانش را بست. سکینه روو به دخترک گفت: "عزیزکم شب با هم میریم گردش و بعد حمامت میکنم."
سکینه سرش را بلند کرد اما پسرها را ندید، آخر آنها رفته بودند جبهه. سعی کرد دوباره دخترش را بخواباند: " گوش کن دخترم، برادرهات رفتن جبهه باز هم تق و تووقّ گلوله میاندازن. وقتی برگشتن میریم خونه؛ حالا بخواب عزیزم."
در همان لحظه کسی صدایش کرد: "سکینه!"
سکینه درحالیکه به سمت صدا برمیگشت دید که سه تن از افراد دشمن روویِ جعبههایی بزرگ ایستادهاند. یکی از آنها یک اسلحهی کمری لوله بلند داشت که بیشتر به تفنگ بدون قنداق میمانست. از سکینه پرسید: " اِ... تو چرا نمردی؟ "
سکینه سگرمههایش رفت توو هم: "برای چی بمیرم؟"
بعد بِهِشان زل زد و گفت: "از اولش هم قرار نبود من بمیرم."
دشمن خندید و با حالتی عصبی اسحهاش را تکان داد: "حرف اضافه موقوف! هر سه تا پسرهات مُردهاَن."
سکینه گفت: "خب که چی؟ مرده باشن. قرارمون بود من نمیرم؛ تازه من که تیر نخوردم."
دشمن قهقههای زد و سرش را به اینطرف و آنطرف تکان داد. و با صدای جیغی گفت: "آهای ما بمب اتم انداختیم. کنار سنگرت را ببین. تو باید بمیری."
سکینه اخمهایش را در هم کشید و بلند شد. عروسکش از دستش افتاد. آنرا برداشت و گرد و خاک موهای طلاییاش را تکاند و گفت: " نه، قرار نبود من بمیرم. تو داری جِر میزنی."
یک لحظه سکوت همهجا را فرا گرفت. دشمن دیگری آمد و گفت: "باشه تو راست میگی اما بمب اتم که منفجر شد، اشعهی رادیو اکتیوش آدم رو کوور میکنه."
هیچکس معنی اشعهی رادیو اکتیو را نفهمید. دشمن اسلحه به دست، زیر نگاه سنگین دیگران، پلکش پرید و آب دهانش را به زور قورت داد و گفت: " بله پدرم گفته بمب اتم که بترکد اشعهی رادیو اکتیو بیرون میده که آدم رو کوور میکنه."
سکینه زیر بار نرفت، سری تکان داد و گفت: " نه جر نزنید!"
سکینه بعد از اینپا و اونپا کردن بالاخره قبول کرد. از گیسوان شانه زدهاش روبان قرمزش را در آورد و موهایش را آشفته کرد و دیوانه شد. دشمن با صدای بلند هورا کشید و با شادی پایکوبی کرد. مادرِ فرزندمُرده باز شروع کرد به لالایی خواندن: "لالایی نازنین دختر... تویی دردانهی مادر."
بعد زیر گوش عروسک پچپچکنان گفت: "نگا کن برادرهات مُردن. بمب اتم اونها رو کشته. حالا تو تنها بچهی منی. دیگه غیر تو کسی رو ندارم. میبینی مادرت دیوونه شده. باید به حرفش گوش کنی... گریه نکنی ها. الان دیگه میریم خونه بِهِت شیرینی میدم. بعد برادرهاتو دفن میکنیم. باشه؟ خب حالا بریم."
سکینه بلند شد عروسکش را هم برداشت. چشمهای دخترک اما باز نشد. چیزی توویِ شکمش صدا کرد. انگاری چیزی پاره شد. سکینه تکانش داد و چند بار سر و تهاَش کرد. ولی چشمهای گلزار باز نشد. سکینه داد زد: "چشماتو باز کن!"
گلزار اما چشم باز نکرد. ته تغاری سکینه، خواهر یکی یکدانهی سه برادر کوور شده بود.
***
* یوسف صمد اوغلو در سال 1935 در باکو متولد شد. پدر او صمد وُورغون و برادرش واقف صمد اوغلو از شاعران و نویسندهگان برزگِ جمهوری آذربایجان هستند. فیلمی هم از رمان معروف او به نام "روز قتل" ساخته شده است. او دارای نشان درجهی یکِ "خلق یازیچی" ( نویسندهی مردمی ) است. وی در سال 1998 از دنیا رفت.
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|