سه شعر از فریبا صدیقیم
1
از مدارم پرتاب می شوم
یک سرم به هیچ و سر دیگرم در چاه
دستی مرا نمی گیرد
اشیا
.... اسب های خسته ای
.....که به پایان مسابقه نزدیک می شوند
دنیا
.... چرک ترین خاطره ی این کهکشان
.... که بی معناترین نقطه اش را
......................... در ته جمله ی پایان می گذارد
دستی مرا نمی گیرد
و رنگها از شیب شیروانی ها
.........................روی پلک هایم گریه می کنند
تاب می خورم
و از مدارم پرتاب می شوم
زمین نچرخ
............. من غمگینم
.......................... و سرم گیج می رود
2
چراغ را خاموش کن
و آنقدر تختخواب را به لرزه بینداز
تا خورشید در من سقوط کند
و یک آسمان سرگیجه زیر پایم را فرش
پرتاب می شوم توی هوایی که در آن
.................................. گنجشک ها دلشان را به باد می سپارند
.................................. و جیک جیک این همه نفس
................................... تن هوا را وحشی می کند
در خورشید حل می شوم
و آسمان را روی تنم می کشم
چقدر به صدای نفس هایت عادت کرده ام
3
گاه آنقدر نزدیکی
که با اشاره ی انگشت
.................... به قاره ی دیگری پرتاب می شوی
و گاه آنقدر دور
................. که دست خوابهای آشفته ام را می گیری
....................... و به قرارهای سوخته دعوتم می کنی
اتاقی تزیین کرده ام
پر از چشم های خاموش
پر از گیلاس های خسته
تو هر گز به این اتاق پا نخواهی گذاشت
و گلدان های پشت و رو را آب نخواهی داد
تو در قاره های دور می چری
گاه انقدر نزدیک
که بوسه ام هوا را هدر می دهد
و گاه آنقدر دور
که گریه ام شانه ات را سنگین می کند
اما
...تو هر گز به این اتاق پا نخواهی گذاشت!