www.flickr.com
|
نمایشنامه
ناصح کامگاری
شخصیتها:
مرد: در حدود سی ساله.
زن : در همین حدود یا بیشتر.
صحنه:
اتاق نشیمن یک خانه. روبهرو، دری سه لنگه با قاب شیشههای مات. سمت راست، آشپزخانه که پیشخوانی از آن پیداست و سمت چپ، دیواری که راهروی منتهی به اتاقها را از نظر پنهان کرده است. ساعتی پاندولی که عقربة دقیقهشمار ندارد بر دیوار. بخاری نفتی، تلویزیون که صفحه آن دیده نمیشود، گلدان پایه بلند نخل مردابی و چند مبل مستعمل اینجا و آنجا.
پشت در ورودی روشن میشود. تصویر محو مرد که روی پلهای در ارتفاع نشسته در قاب چپ به چشم میآید. صدای بستهشدن دری آهنی و قدمهایی که از پله بالا میآیند. تصویر محو زن پشت قاب دیگری ظاهر میشود. بلافاصله جیغ میکشد.
صدایزن: وای... آه آه... قلبم ریخت...
(صدای نامفهوم صحبت کوتاه مرد)
صدایزن: این چه ریخت و قیافهایه... به هم زدهی؟
(صدای نامفهوم پاسخ کوتاه مرد)
صدایزن: دو دفعه دیگه... اینطوری هول کنم. آی... عین دزدها که کمین میکنن. (سکوت) اِ... میخواستی نترسم...؟ چرا نرفتی تُو؟ (سکوت) بعله.
(زن با کلید در را گشوده و وارد میشود، با کیسههای خرید در دست و هندوانهای به بغل. سپس مرد، با کیفی که در دست دارد.)
زن: این چندمین باره کلید جا میذاری؟ (تکمه چراغ را میزند.) یه ربع پیش برگشتم دیدم پنجرهها تاریکند، گفتم باس نیومدهباشی. رفتم ببینم نونوایی بازه!؟ خیلی وقته برگشتهی؟ (مرد با حرکتی اشاره به زمان طولانی میکند.) برو... زیادی شورشمیکنی، حالا راهپله که سوز نمیآد بیرون زَمهریریه که اُه اُه اُه... (کیسهای حاوی بستة کادو شدهای را زمین میگذارد.) توهم سردته؟ نه بس که سهلانگاری! دِ آخه کم میپوشی عزیز من... نمیدونم امروز چطوریها شده خیلی خواستهی بهخودت سور بدی یه کلاه کِشی خریدهی کردهی سرت! (زیرلب و کودکانه) ایششش... چقدر هم اَخه زشته! (مردعطسه میکند.) چاخان... (عطسهای دیگر) صبر بود این هم جخدش! (سایر کیسهها و هندوانه را به آشپزخانه برده و بازمیگردد. مرد به ساعت دیواری دقت میکند.) خواهش میکنم ادای شوهرهای دلواپس رو درنیار... که هیچ به قیافهت نمیآد. (مرد بیاعتناء کیف را بر زانو نهاده و میگشاید. چهرهاش پشت در گشودة کیف پنهان است.) خُب چه میدونستم زودتر از معمول میآی؟ (مرد کیف را میبندد و با اشاره به تلویزیون میخواهد توضیح دهد، اما زن در حال درآوردن مانتو به راهرو رفته و از نظر خارج میشود.) لبهام رو نیگا، بیرنگ و بیخون!... بخاری رو روشن میکنی؟
(مرد غرق در فکر و کیف به دست به سوی بخاری رفته، کیف را روی بخاری نهاده، مخزن را وارسی کرده و اهرم جریان نفت رامیزند. زن با لباس راحتی که به تن دارد میآید.)
زن: هویی ... (از سرما میلرزد.) رفته بودم دکتر. (ساعت چند ضربه مینوازد. مرد درِ محفظة ساعت را گشوده و با جلو کشیدن عقربه صدا را قطع میکند.) نچنچ، هشت شبه ها... (مرد کلیدی از درون محفظة ساعت برداشته و نشان میدهد.) تو رو امواتتبذار همونجا بمونه. دلت خوشه... مثلاً کلید یدکی برای کی بذاریم؟ تُو این برهوت کی میآد دیدن ما؟ (مرد به سوی درورودی رفته، آن را باز کرده و کلید را زیر پادری میگذارد.) کلید واسه کی میذاری زیر پادری؟ دوست و آشنا و فک وفامیلِ جونی!؟ آره تو رو خدا؛ نیست ما نیستیم میآن قطار... صف میکشن پشت در!
مرد: (رو به بیرون) دیر اومدی دُووتر.
زن : دکترِ خودم نه، یه دکتر دیگه. (مرد در را میبندد و رو به او میچرخد.) صبر کن نفسم سر جاش بیاد... (بستة کادوشده را برمیدارد.) سر فرصت برات تعریف میکنم. (بسته را کنار نهاده و با شیطنتی ناگهانی به سمت قاپیدن کلاه او هجوم میبرد.) اوخی ... کی کلاه سرت گذاشته جونم؟ بذار خودم کلاهبرداری کنم! (با واکنش سردِ مرد وا میرود. مکث) آبمیخوری!؟ (مرد روی مبلی ولو میشود.) چای میآرم! (نزدیک او مینشیند.) هوم ...؟ امن و امان؟ (مرد بیاعتنا نگاهیمیاندازد.) خبری، نقلی، حدیثی ...؟ از هیچ جای دنیا و مافیها؟ کُرات، کائنات؟ ( مرد مبهوت مینگرد.) خاطرجمع؟ خُبالحمدلله ربالعالمین، لااقل امشبه رو میتونیم با خیال راحت شام بخوریم!
(زن به آشپزخانه میرود. صدای کاسه و بشقاب. صدای باز شدن شیر آب و تقتق ممتد لولههای هوا گرفته... مرد گوشها را با دست میپوشاند. سپس به سقف چشم دوخته و کلمات نامفهومی را تکرار میکند. ناگاه با خندهای سرش را حول گردن میچرخاند. مکث. آرام مشت به شقیقه میکوبد ... زن پارچ آب و لیوان را آورده جلوی او میگذارد.)
زن : نطلبیده مُرا ... (نگاهشان تلاقی میکند.) مُرشد، نمیخوای خرقة سالوس تعلقات دنیوی رو درآری!!؟
(مرد سر تکان میدهد. زن به لباسهای او اشاره میکند. مرد کتش را در آورده و روی مبل میاندازد سپس برخاسته و از سمت راهرو خارج میشود. زن در حالی که ناخن میجود، به کت به جا مانده و کیف روی بخاری مینگرد. لحظاتی بعد مرد بازمیگردد. شلوار جین مستعملی پوشیده.)
مرد: تُو شیراز ...
زن : زیپت رو ببند! (مرد متوجه شده، پشت کرده و لحظاتی مشغول زیپ شلوار است. دوباره رو به او میچرخد.) خُب؟
مرد: زیپش خرابه.
زن : حالا بگو.
مرد: زیپ شلوار رو میگم، گیر داره.
زن : چی داشتی میگفتی؟
مرد: درباره چی!؟
زن : من از کجا بدونم دربارة چی!؟... زود اومدی.
مرد: آها، قرار داشتم.
زن : اِ ...؟ (مکث کوتاه) به موقع رسید؟
مرد: چی؟
زن : (با استهزا) چی ...!؟ منظورم چی نبود؛ کی بود.
مرد: کی؟
زن : همونی که باهاش قرار داشتی (با تبسمی پر معنا به کلاه او) که سرگرمت کرده بود!
مرد: (کلاه را بر سر پایینتر میکشد.) اهوم.
زن : (پس از قهقههای کوتاه) منِ ساده رو باش؛ فکر میکردم میمونی اضافهکاری!
مرد: نچ.
زن : چه بهتر! خودم اینطوری راضیترم! همین که گاهگاه با دوستهای قدیمت بری بیرون و قاهقاه بخندی، کلاهمو میندازم هوا. (کت را بر شانه میاندازد.) از من میپرسی میگم کاش هر روز بری. چیه همهش شرکت شرکت نقشه نقشه!؟ خُبیه خرده کمتر کار کن، گیرم یه لقمه کمتر خوردیم. نه والله کارد بخوره به این شکم! باور کن از ته دل میگم. (مرد آه میکشد.) منو بگی صبح تا شب خونهم، خیلی حوصلهم سر بره وقتش رو دارم راه بیفتم برم مهد به صدری و بروبچهها سر بزنم. (مرد به سوی تلویزیون میرود.) روحِ امواتت یه امشبه رو از خیر تلویزیون بگذر! (مرد منصرف میشود.) اینطوری آدم اعصابش آرومتره. (مکث کوتاه) کاشکی میدونستم این از ما بهترون کی بوده! (مرد روی مبلی دورترمینشیند. سکوت) بالاخره افتخار ملاقات دادهی یعنی لطف کردهی حرف هم باش زدهی دیگه!
مرد: (زیر لب) ابولناحقِ حدیدی!
زن : کی!؟
مرد: شوهرش.
زن : شوهر کی؟
مرد: مظفر.
زن : چی!؟ کی...؟ اِ... شوهر بهناز؟ (نفس آسودهای میکشد.) وا، پس چرا نمیگی؟
مرد: (با اشاره به تلویزیون) اُلمپیکه؛ فوتبال داره.
زن : نه نداره؛ حالا داشته باشه هم... چه عجب بعد از کلی سال فیلشون یاد هندستون کرد برگشتند؟ (مرد دستها را کشوقوس میدهد.) باس بود بگی خیلی بیمعرفتین. (مرد کف دست بر هم میکوبد.) ایوای شوخی میکنم، یه وقت گلهگذارینکرده باشی؟ ممکنه "لیدی" و "جنتلمن" فکر کنن واسه معاشرتشون موس موس میکنیم! یا چه میدونم؟ چون مدیرعاملتون عموی مظفره توقعاتی داریم. خُب بعدش؟ (مرد بیآنکه بنگرد سر تکان میدهد.) دیدیش؟
مرد: دیدمش.
زن : دیدیش...
مرد: اممم.
زن : همین!؟
مرد: چطور همین؟
زن : ای بابا... اصلاً نخواستیم.
(مرد سرفه میکند. زن لیوان را لبالب از آب کرده به دستش میدهد. مرد جرعهای مینوشد و لحظاتی از ورای لیوان به اطرافمینگرد. آنگاه به سوی گلدان رفته و باقیماندة آب را کمکم پای نخل مردابی میریزد. لیوان را کنار گلدان گذاشته و برگی را بین دو انگشت میسراند و با دقت و وسواس غبار از آن میسترد.)
زن : این دو تار علف هم شدهن هووی من!!
مرد: (زیر لب) عدوی من ...
زن : بسه این قدر نازش نکن حسودیم میشه ...
مرد: ابوالناحقِ حدیدی.
زن : لقب جدیده؟
مرد: ابوالهول تکریتیِ سابق!
زن : حالا این یکی کی باشه!؟
مرد: شازدة برادرزاده.
زن : وا ... به حقِ چیزای نشنیده! واسه طفلک این مظفر هم لقب انتخاب کردهی؟
مرد: (بازآمده و روی مبل ولو میشود.) از قبل آماده داشت!
زن : چی!؟... نمیگی بهناز بشنوه بدش میآد؟ (زن به سوی بخاری رفته و کیف را برمیدارد. در این حین مرد کلاه از سر برمیدارد.زن که رو برمیگرداند؛ یکه خورده جیغ میکشد.) یا قبلة حاجات ... چی شده؟ پس موهات کو ...!؟ اِ اِ ... تو رو خدا ... آخه سرِ این چلة زمستون، اول این فصل سرما این سر تراشیده چیه آوردهی خونه؟ (مرد کلاه را بر سر انگشت میچرخاند. زن باغیض کیف را روی مبل میاندازد.) فقط از لجِ منه! نه ...؟ از هر چی خوشم میآد عمداً ... گشتی گشتی ببینی چه بامبولی... (سکوت و مکث طولانی. سپس با فریاد) آقا کُهزاد! (به لیوان اشاره میکند. مرد مطیع به سوی گلدان رفته، لیوان را آورده وکنار پارچ میگذارد.) چی میفرمودند حالا؟
مرد: کی؟
زن : مظفرخانِ دکترای حقوق! (مرد لپهایش را پرباد کرده و میخندد.) خیره ایشالا! (مرد ساکت میشود.) امشب این دو بار، یادم نره برات (با چرخش دستی دور سر او) اسفند دود کنم. (سکوت.) خودتون تهنایی؟
مرد: خودمون دوتایی.
زن : دوتایی چی؟
مرد: چی؟ چی.
زن : گفتی دوتایی، پرسیدم دوتایی چی؟ منظورم اینه که دوتایی چکار کردید؟
مرد: چکار!؟ هیچ کار.
زن : (ادای او را در میآورد.) هیچ کار!! (مکث) رفتم دکتر.
مرد: اهوم.
زن : خُب، حالا از همون بِ بسماللهش برات تعریف میکنم. میخوای تعریف کنم؟ پس باس مودب بشینی با آب و تاب برات حکایت کنم! بیپرده، مو به مو و سیر تا پیاز ...
مرد: (زیرلب) بی پردة نازکتر از پوست پیاز ...
زن : چی؟ آره ... (غلوآمیز) خلاصه ... با خون دل آدرس مطبش رو گیر آوردم. از این جور دکترها راحت گیر نمیآد که. صدری نبود محال بود پیداش کنم. بعدش ... بعدش نشستیم تا خبر مرگش آقای دکتر اومد. رفتیم تُو. بعدش سلام کردیم؛ سلام سلام. بفرمایین دخترم ... بعدش چه کار کرد؟ بعدش بعدش ... (مرد منتظر سر تکان میدهد.) هیچ کار.(وانمود میکند به فکر فرو رفته، سپس تظاهر میکند از به خاطر آوردن چیزی میخندد، یک خندة عصبی. مرد از این حرکت دلگیر شده، عبوس پیش پایش را مینگرد.) ها؟ خوشت میآد من هم اینطوری کنم؟ اِ ... جون به سر میکنه تا یه حرفی روبزنه. خیر سرم دیدم امشب شنگولی ... با این کُرک و کله مبارک!
مرد: (با تعجب به خود اشاره میکند و بیصدا میپرسد : چرا!؟)
زن : ببخشید، علم غیب دیگه نذاشتند قاطی جهازم!
مرد: نچ ...
زن : خودم شنیدم خندیدی.
مرد: اممم ... آره. (و مغموم چشم به زمین میدوزد.)
زن : خوش گذشت؟ تعریف کن ... کجاها رفتین؟
مرد: پارک بغلِ راهآهن.
زن : نیگا نیگا تو رو خدا ... تُو این سوز سرما سگ میچپه تُو سوراخ ...
مرد: نشستیم روی نیمکت.
زن : بفرما، بعد عطسه و زکامش رو سوغات بیار واسه من! ایششش ... جنابِ دکترای حقوق هم با اون سن و سال دیگه این جوونکبازیها ازش بعیده ... خُب آهنفروش باشه! بالاخره پرستیژی چیزی ... دیدن میخواست بکنه؛ همون شرکتعموش، درش رو گِل ... منظورم اینه حق آب و گلی گفتهن، هووَه سی درصد سهام! شوخی که نیست. (مکث) نذر داشتهن؛ رفتهن نشستهن تُو پارک!!
مرد: نیمکت پای بید.
زن : بید!؟
مرد: (برقی در نگاهش میدرخشد.) بید خودمون.
زن : بید ما!!؟ اشتباه نمیکنی؟
مرد: حالا لخت و عوره ... بید رو میگم.
زن : آره فهمیدم منظورت درخت بیده.
مرد: زمستونه آخه.
زن : بعله ... زمستونه. (آه میکشد.) چه عرض کنم؟
مرد: اممم ...
زن : نمیدونم. (سکوت) ولی گفتی شیراز!
مرد: (پس از لحظهای) آها ... چی شد یادم رفت؟
زن : (به بخاری نگاه میکند.) لابد بس که سرده! خُب حالا که یادت اومد؛ بگو دیگه.
مرد: (یادآوری میکند.) یه دستگاه "آکروجت" برای شیراز ساخته بودیم ...
زن : میدونم، همون که یه چندرغاز فقط پاداش دادند، خونه قبلیها بودیم. اُوف ... سال به سال دریغ از پارسال.
مرد: آره پارسال.
زن : پیرارسال! نه نه درسته اولهای پارسال بود، ولی هنوز نیومده بودیم وسط این بر و بیابون. (مکث کوتاه) حالا عزیزدلم، نمیخوای کانون خانوادگیمون رو گرم کنی؟
(مرد با نگاهی منظور او را جویا میشود. زن به بخاری اشاره میکند. مرد به سوی بخاری میرود اما بدون وارسی آن هیجانزده برمیگردد.)
مرد: پریشبا تعطیل که میشه نگهبان شهربازی دو تا از رفیقهاش رو سوار میکنه و کلید رو میزنه میپره بالا.
زن : متوجه نشدم. کلید چی رو میزنه؟
مرد: آکروجت رو. (با چرخش افقی انگشت یادآوری میکند.)
زن : بگو چرخ و فلک دیگه ... خُب که چی؟
مرد: دور میگیره نمیتونن بپرن پایین.
زن : کیا؟
مرد: سهتاشون.
زن : وا ... چه کارها! من که اصلاً سر در نیاوردم ... بعد؟
مرد: همین.
زن : منظورت چیه حالا؟
مرد: مگه نپرسیدی چه خبر؟
زن : صحتِ خواب! (مکث کوتاه) به جون تو کُهزاد ...
(یک لحظه هر دو همزمان صحبت میکنند.)
مرد: سراسر شب تا صبحِ سحر چرخیدهن ...
زن : منجمد شدم استخوونام ترکید ...
(مکث کوتاه)
مرد: ها ...؟
زن : نه نه تو داشتی میگفتی.
مرد: صبحی خواجه مراد میگفت ...
زن : (با تحکم) آقای تورانی؛ همکارت! اِ ... اسم و لقب گذاشتن رو مردم هم شد کار؟ معصیت داره وا. بگی من هم خوشم میآد اصلآ و ابدآ! (سکوت) چی میگفت تورانی حالا؟
مرد: طرحِ معما.
زن : خیره ایشالا! بعله ... باز کفگیر خورد ته دیگ بازار طنز و طعنه داغ شد! سرِ برج و موعد اجارهخونه؛ مواجببگیر جماعت فیلسوف و فلاسفه میشه! گوشم با توئه ... معما.
مرد: مهمل.
زن : بالاخره کدومش؟
مرد: فرق منِ طراح با طرّار چیه؟
زن : با کی؟
مرد: با طرّار؛ دزد!
زن : (با خنده) چه پیرمرد بامزهایه.
مرد: کجاش بامزهست؟
زن : (با تحکُم) پیرمرد که هست!
مرد: کلاغه!
زن : بسمالله، نوبت تورانیه! طفلی طلبیده!... هه، باس بود بگی بشکنه دستِ بی نمک! ساکت ساکت ...! به اشارة مظفر بوده یاهر کی، کی پات رو واکرد به این شرکت، که خودِ بنده خداش هم شده مامورخرید زیر دستت ...؟
مرد: خواجة حرمسرا.
زن : خواهش میکنم ... باز زبونش به حرفِ بیتربیتی چرخید. کلاغ!! طرف با اون وقار و مردمداری، اصلاً به ریختشمیخوره خبرچینی کنه یا دمخور بالادستیها باشه؟
مرد: میخوره.
زن : هیچ هم.
مرد: کلاغ قارقاریِ کلهخور!
زن : آها ... پس اینو بگو. ما اونوقتها تُو مهدکتک به یکی میگفتیم کلاغ که چُغلی همکارها رو بکنه.
مرد: وراجِ مشنگ.
زن : اصلاً هست که هست؛ خوش به حال عیالش! (یکباره پا بر زمین میکوبد و با لحن گریه بچگانه) اووو ... من تو رو با مو میخوام ... موهای خوشگل مرشد منو چکار کردی ...؟
مرد: قار ... قار ... فرق طراح با طرّار چیه؟
زن : (میخندد.) وای ... این حرفها رو از کجا میآره؟ چه سر زندهست ماشالا! سرِ بازنشستگی؛ یه ایل اولاد و این فشارزندگی ... (با غیض کلاه را برداشته به سوی او پرت میکند.) فرقش اینه طراحها ویرشون میگیره کچل کنن زخم تیر ترکش و کوکبخیههای فرق سرشون معلوم بشه!؟
مرد: کارگاه لنگِ لوازم مصرفیه ... آقا مامورخرید ول میگرده و معما میگه!
زن : سرپرست طراحیِ تولید تویی جونم؛ رودرواسی نمیخواد، خیلی متین و مودبانه گوشش رو بپیچون! وا ... گشادِ خاک برسر ...
مرد: دزد نقشه میکشه خودش به نوایی میرسه، ما نقشه میکشیم این و اون به نوا میرسن!
زن : (ریسه میرود) از اینش خوشم میآد جون به جونش بکنن حرف دلش رو میزنه، میخواد با جوک باشه نیش و کنایه ومعما باشه ... (سکوت. چهره در هم میکشد.) دایم دلشوره دارم، چند وقت پیش صدری اینا میپرسیدند کُهزاد شرکتشون چی چی میسازه؟ گفتم والله بگم چی میسازه؟ اختاپوس، آکروجت، آکروفانتوم! هی تجهیزات و جفنگیات جدید برای رفاه حال مردم، که توش میشینن دل رودهشون قشنگتر بیاد تُو حلقشون!
مرد: فعلاً که فازِ صفر پروژة شیرخوارگاه ...
زن : این که این روزهاست! این هم دیگه بدتر ... نه که خیلی دست و دل شماها به کار میره، یه وقت میترسم سقف شیرخوارگاه (با اشارهای نامحسوس به شکم خود) تلپی برومبه رو سرِ هزار تا بچه!
مرد: هزار تا!؟
زن : یکی، چه فرق میکنه؟ اتفاق اون سالِ مهدکودک برام کم بود؟
مرد: گودرز چه ربطی به شقایق داره؟
زن : ... میگم صدری جون محاله؛ من دیگه مهد بیا نیستم. اصلاً چشمم به در و دیواراش میفته ها، مور مورم میشه. گفتم خواهر؛ حالا هرازگاه میخوایم چشممون تُو چشم هم بیفته، خُب خونه رو ازمون نگرفتهن که. اون هم بابا ... از یه ورداره با من حرف میزنه از اونور بچهههرو میمالونه. (پنجه بر گونه میکشد.) میگم صدری!؟ میگه کتک ابزار کمکآموزشیه! بچه آرومبشینش که آروم نشینه چارهش یه مختصری گوش پیچوندنه. گفتم قربونت، این که بیشتر گوشتکوبیدنه تا گوش پیچوندن!! (پس از خندهای تلخ) گاهی میگم اگه مربی دیگهای هم جای من بود اون اتفاق میافتاد؟
مرد: سرسرة مهد کجا و آکروجت هیدرولیک تمام اتوماتیک به اون عظمت ...؟
زن : (با پرخاش) بالاخره اینام میله و لولهن دیگه ... (مکث) همهش هول و ولا دارم یه وقت جوششون نبُره، چه میدونم زنگ بزنن یا پیچ و مهرهای لق بشه بچههای مردم پرت بشن پایین ...
مرد: آخ نگفته.
زن : (آرام) چی!؟
مرد: توپ تکونش نداده، اُس و قرص و محکم!
زن : چرخ و فلک شیرازیه؟ (شانه بالا میاندازد.) چه میدونم؟ خدا کنه. اون سرسرة زپرتی که به چُـ ... به تُف بند بود. طفلیبچه همچی جلو چشمم پرپر شد. (به ناگاه با هقهق گریهای بچگانه) شدهی شبیه زلفعلیهایی که جمعهها درمیآن ازپادگان ... اصلاً این سر کچل بهت نمیآد.
مرد: (تحریک شده، دست بر سر میمالد.) نمره سه؛ بشمار سه؛ درمیآد! ویژژژ ... یه کلاه که بچرخونی سرکار ...
زن : ذلیل بمیره هر کی این آهن پارهها رو ... آدم سرسام میگیره. آکروکوفت!
مرد: (زیرلب) سرت هم با کلاه میچرخه سرکار.
زن : نصفه شب و چرخ و فلک!!... اِ اِ اِ این هم شد تفریح؛ شد سرگرمی!؟
مرد: شب آزمون کنترل کیفی. ویژژژ ... چهل دور در دقیقه.
زن : یکی نبوده بپرسه حالتون به هم نمیخوره این همه میچرخین؟
مرد: خواجهمراد میگه مرحبا به محاسبات طراحی.
زن : (قاطع) آقای تورانی!
(سکوت طولانی. مرد ناخودآگاه سرش را حول گردن میچرخاند. زن که غرق عوالم خود است تبسم کرده و متوجه او نیست.)
زن : یه احوالی بگیر از عیالش. (با اشاره به شکمِ بالا آمده) باس حسابی آفساید کرده باشه! به سلامتی ماهشه.
مرد: ماهِ تِرکمون؟
زن : (عصبی) وا ... تو چرا ...؟ (مکث) پس این مردهشوربرده چرا حرارت نداره؟ (مرد سر میخاراند.) نکنه روشن نیست؟ (مرد شرمزده لبخند میزند. زن به سوی بخاری رفته و اهرم جریان نفت را میزند.) پشت درِ مطب به صدری میگفتم صدری جون دعا کن بگو باراللهها ... از عمر ما کم کن و بر شانس ما بیافزا.
مرد: چی بخوریم؟
زن : چه میدونم؟ نون شب، که از هر زهر هلاهلی واجبتره.
مرد: (برمیخیزد.) نونوایی ...
زن : گرفتهم. (مرد دوباره مینشیند.) باقی قربون صدقه رفتنها بمونه بعد از شام!! بشینیم ور بزنیم از سرِسیری، لااقل حرفمونشد (در حال رفتن به آشپزخانه) سرِ گشنه و تشنه زمین نمیذاریم!
مرد: (زیرلب) گشنه و تشنه و تراشیده و (آه کشیده و با سرخوشی زمزمه میکند.) تشنه و تراشیده و شوریده و ژولیده و ...
صدایزن: بعله جونم غیبت غذای روحه، ولی با شیکم خالی نمیچسبه که! بخوریم و از روزگار بد بگیم؛ از مراد تورانی، ازخودِ ارباب ...
مرد: (یکه خورده، برپا میایستد.) ارباب!؟
صدایزن: بالاخره یه لقبی هم به مدیر عاملتون، عموی مظفر داده بودید!؟
مرد: (با آسودگی مینشیند.) پدر ... خوانده.
زن : (با سینی که هندوانه و کارد در آن است بازمیگردد.) حالا به قول خودتون خانِ ده ... آی بخوریم و آی غر بزنیم! از کرایهخونه از وارونگی هوا، از این خیابونهای شلوغ ...
مرد: از بخت نامراد ...
زن : اِ ... چرا همهش بدِ این پیرمرد مادرمرده رو میگی؟ (سینی را جلوی او بر زمین میکوبد.) گناه کرده صبح تا شب براتونلطیفه میگه؟ (مرد متحیر مینگرد.) این هم نگه تُو اون خراب شده دلتون میپوسه که. زورتون به بالاییها نمیرسه پنبةهم رو میزنین!
مرد: دستمالبدستِ واسطه ...
زن : عار که نیست! تو مجیز نمیگی؛ هشتت گرو نُهته ... (مکث) نه که بگی خدای نکرده من توقع دارم؟ ابدآ، من میگم عیسیبه دین خود موسی به دین خود.
مرد: (کُره هندوانه را در سینی میچرخاند.) یکی سنکوب و خلاص، یکی شوکهست، سومی هم تُو کوماست!
زن : ایوای کی ...؟
مرد: کاکو نگهبان شیرازیه و رفیقهاش.
زن : خدا مرگم بده ... وای چه وحشتناک!
مرد: بشی الکترون دنیا هم دور سرت ... (انگشت در هوا میچرخاند.) تموم شب، عین پلوتون ...
زن : به جدة سادات میدونستم این آهنپارهها آخر عاقبت ندارن. به دلم بد اومده بود ... حالا پای شرکتتون گیره؟ یه وقت یقه شمارو نچسبن، نگن محاسبه و طراحیش با تو بوده؟
مرد: نچ.
زن : خدا رو شکر. (مکث کوتاه) حیوونی ... حالا یعنی چی که شوکهست؟
مرد: روان پاک؛ میخنده.
زن : خُب حالا خنده که اشکالی نداره ... (با پرخاش عصبی) نمیخوای روشنش کنی؟ به خدا من سردمه ها. (مرد به سوی بخاری رفته و سرکشی میکند. ابتدا تردید کرده، سپس چند بار کبریت کشیده و مطمئن میشود که روشن شده است.) این مسیو حقوقدانِ آهن قراضه هم بعله؟ مظفر. یاد گرفته زنش رو بذاره، تک و تنها بیاد یللی تللی؟
مرد: (به تلویزیون اشاره میکند.) اون کانال اخبار خارجی داره.
زن : گذاشتهتش تُو دیار غربت لابد که یکّه و یالقوز بیاد سراغِ سودِ سهام شرکت، بی سر خر ... (شانه بالا میاندازد.) ما روسنهنه؟ ما مرد باشیم کلاهمون روی سرِ خودمون نیگر داریم ... الهی مادر خاک بر سر پخمة گاوت کنن بهناز!
مرد: (با خشم تلنگری به بخاری میزند.) ها ...؟ روشنش کردم دیگه.
زن : دروغ میگم؟ بفرما، این هم از رفیق دُمکلفت شما!
مرد: رفیق من!؟
زن : خاک عالم، پس رفیق منه؟ کی بود میگفت ...؟ (دو انگشت نشانه را در هم قلاب کرده رو به او میگیرد.)
مرد: اُهو! (دوباره مینشیند.)
زن : وا، خوبه حرفهات هم یادت میره. پس چی دلخور بودی عروسیمون نیومدند؟ بعد هم دِ برو که رفتی حاجی حاجیمکه، دریغ از یه خداحافظی خشک و خالی. (مرد دستها را پشت سر قلاب کرده و به سقف چشم میدوزد. ساعت نُه بارمینوازد.) اصلاً به ما چه؟ خلایق هر چه لایق!
مرد: (زمزمه میکند.) آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا عاقل کند کاری که باز آید ... به کنعان ... غم مخور ...
زن : (آه میکشد.) ما ز یاران چشم یاری داشتیم ...
مرد: (با تحریر میخواند.) یاران را چه شد ...؟
زن : کُهزاد!
مرد: هوم؟
زن : میدونی؟
مرد: نه ...
(سکوت)
زن : بخوریم؟
مرد: اهوم.
زن : (کارد را با اشاره به قاچزدن هندوانه به طرفش میگیرد.) نون و پنیر و هندونه؟
مرد: هندونه؟
زن : با پنیر سرشار از پروتئین! (با حرکتی پنهان تصدق او میرود.) لابد میخوای بگی هندونه که مال فردا شبه! (مکث) راستی یهچیزی ... (با شعف میخندد و کارد را در سینی رها میکند.) بگم؟
مرد: اهوم.
زن : یلدا چطوره؟ (مرد بیتفاوت تایید میکند.) خُب اگه پسر باشه؟
مرد: چی؟
زن : اگه دختر باشه یلدا، پسر باشه چی؟
مرد: دُووتر باشه یلدا، پسر ... یولداش!
زن : (مغبون) اِ ... نمیشه یه کلمه جدّی باهاش حرف زد. (کمکم صدای خفهای از بخاری به گوش میرسد.) صدای چیه؟ (مرد به بخاری اشاره میکند.) نفت تُوش جمع شده بود؟ (مرد سر فرود میآورد.) تو هم روشنش کردی؟
مرد: گفتی سردمه.
زن : ایوای ... تو چرا اینطوری میکنی آخه؟
مرد: طوری نیست.
زن : پس این گروم گروم چیه؟
مرد: میسوزه میره.
زن : اگه ترکید چی؟
مرد: (به سوی بخاری رفته و از بالای آن نگاه میکند.) تموم میشه.
زن : (با فریاد) لااقل نفتش رو ببند. (مرد دست سوی اهرم میبرد، اما بلافاصله دست پس میکشد.) مواظب باش! (مرد دوباره دست کشیده و اهرم را میزند. سپس انگشت سوختهاش را به دهان میبرد.) سوختی ...؟
مرد: آب.
زن : (با اضطراب پارچ را آورده و روی انگشت او آب میریزد.) ببینمش ...
مرد: داد میزنی ...!
زن : یه کاری بکن ...
مرد: باز هم آب بیار. (زن دوباره روی انگشت او آب میریزد.) نه ... چند تا طشت و لگن آب کن!
زن : وای ... (سراسیمه به آشپزخانه میرود.)
مرد: زود، جنگی!
(صدای بخاری هر دم افزایش مییابد و با صدای ناهنجار بازشدن شیر آب از لولههای هواگرفته همراه میشود.)
زن : (طشت پرآبی آورده نزدیک او میگذارد.) آهنش سرخ شده. (با فریاد) داره میترکه ... زنگ بزن آتشنشانی!
مرد: هووَه، سر شهرک!؟
زن : الان همه چی آتیش میگیره خُب ...
مرد: (وسایل اطراف بخاری را جمع میکند.) دور وایسا.
زن : (با جیغ) من میترسم.
مرد: نچ نچ نچ ... چقدر نفت داشت!
زن : برو تلفن کن.
مرد: هه ... الو بخاریمون درجهش زیاده!!
زن : چه اشکالی داره؟
مرد: هنوز که خبری نشده ...
زن : باید حتماً منفجر بشه؟
مرد: (با پوزخند) مگه موشکه!؟
زن : اوناها ... لولهش الانه از جا کنده بشه. (به سوی در میدود.) آهای ...
مرد: کجا؟
زن : همسایهها، باس یکی بیاد به دادمون برسه؟
مرد: طاقت بیار.
زن : من دارم قبض روح میشم تو میگی ... آب بپاش روش.
مرد: بدتره.
زن : اگه آتیش گرفت چی؟ (پارچ آب را برداشته که روی بخاری بپاشد، که مرد از دستش میقاپد.) داره زندگیم از بین میره.
مرد: (با پوزخند) زندگیم!
زن : میخوای بمیریم؟ میخوای سهتامون بمیریم؟ آره؟ خُب به جهنم، ولی چرا دیگه خونة مردم آتیش بگیره؟
مرد: برو تُو اتاق گفتم!
زن : گُر بگیره جزغاله بشیم دلت خنک میشه؟
(مرد با پارچ آب که به بغل او میدهد به سوی راهرو میراندش. زن خارج میشود. مرد هیجانزده نزدیک بخاری میآید.)
صدایزن: تو هم بیا دِ.
مرد: ویژژژ ... (طشت آب را برداشته، خطاب به بخاری) حالا بچرخ تا بچرخیم ...
صدایزن: منو فرستادهی اینجا خودت موندهی وسط معرکة آتیش!؟
مرد: (با نجوا به بخاری) اهوی! دِ یالا، ترکمون بزن! (طشت را زمین میگذارد.) پس خفهخون!
صدایزن: من داره یه طوریم میشه. (صدای بخاری با صدای ضجه زن درمیآمیزد.)
مرد: نطفهش رو با نفت بستهن!؟ (تهدید کنان به بخاری) اممم معلومه ... نطفه فتنة تو هم از نفته!
صدایزن: بس که سهلانگاری، بیمبالاتی، سر میکنی تُو لاکِ بیخیالی ...
مرد: (انگشت شست و سبابه را بر هم میمالد و بیصدا از بخاری میپرسد: کجا؟) خوابوندهی تُو سکه؟ ارز؟ یا بازار سیاهِ دارو!؟
صدایزن: عوضِ من تو باس بود خودت رو نشون دکتر بدی ...
مرد: بگو دلال دلار، قاچاقچی گازوییل!
صدایزن: ... ذله شدم از بس نشستی زل زدی به سقف.
مرد: (با حالی منقلب به راهرو میرود. صدای بسته شدن محکم درِ اتاق شنیده میشود.) طراحها لتوپار نشدند که طرّارها به لفتولیس برسند ... (قهقهه میزند.) خواجهمراد هم دستش تُو کاسهست! کاسه لیس! (خشمگین بازمیگردد.) زنِمشّاطهش فکوفامیل دراومده ... از بستگان بهناز ... واسطة ازدواج! مشّاطة پااندازِ ... (پنجه به چهره میکوبد.)
صدایزن: (از پشت درِ بسته، گریهآلود) حالم خوش نیست ... چرا حالیت نیست؟
مرد: (به بخاری) ویژژژ ... بچرخ پدرسگخوانده! ویژژژ ... (با نیم نگاهی به راهرو، آهسته جلو رفته و اهرم جریان نفت بخاری رادوباره میزند.) آخخخ سوخت سوخت ... سوختم ... (با بیقراری بالا و پایین کرده و ناگاه پای گلدان نخل مردابی زانو میزند و انگشت سوختهاش را در اب گلدان فرو میبرد.) از داغِ تو سوختم، مُردم، همون سال مُردم، تُو مردابهای هور ...
صدایزن: خدایا ... خودت ... به دادمون برس!
مرد: (خطاب به گلدان) ماه من، مگه تو نبودی سر میزدی به شبهای مردابی من؟
زن : (با پتویی در دست میآید.) لااقل پتو رو خیس کن بنداز روش. (پتو را به سوی او پرت میکند.) دست و پا چلفتیِ بیبته ...(دوباره به اتاق میرود.) سوهانِ روح!... مایة حرص مایة دق مایة جوش ... عینهو مرتاض ... نه بخور نه بپوش!
مرد: (پتو را بر خود میکشد.) نازی ... از لای نیزارهای هور سرک میکشیدی به خواب من.
صدایزن: شاید هم از قصدی ... جون به سرم میخوای بکنی!
مرد: نخل تویی، من مردابم. (بر ساقة گیاه دست میساید.) صنوبرم، خاطرهت مثل خار موند توی تنم.
صدایزن: هی دست دست کن تا همه چی از دست بره ...
مرد: نکنه چشم منو دور ببینی عدویی، ابوالهولی سر راهت بیاد و ...؟ (سر به گلدان میکوبد.)
صدایزن: خودم میپوشم میرم تلفن میزنم آتشنشانی ...
مرد: (یادآوری میکند.) وعدة روز آخر، روی همین نیمکت، پای همین بید ...؟
زن : (مانتو به تن آمده و هراسان دورتر میایستد.) هذیان میگی؟
مرد: برای من بمون! این آخرین نوبت مرخصیمه.
زن : با منی!؟
مرد: ها، نگفتم؟
زن : تو چته؟
مرد: (با تحکم) ترکش تو تکهپارهم کرد ...
زن : (گریه آلود) من هم دارم سنکوب میکنم. (به سوی در رفته، آن را میگشاید.) رفتم زنگ بزنم ...
مرد: بالاخره ... (به سوی بخاری یورش میبرد. زن بر درگاه میماند.) بالاخره روزی بخاری ... کارِ تو هم به خواری میکشه.
زن : چی میگی؟ حرفهات منو میترسونه.
مرد: سسس ... سکوت ... لام تا کام. (دوباره به سوی گلدان رفته، آن را به بغل گرفته و پتو را بر خود میکشد.)
زن : (پشت شیشة مات در چهره پنهان میکند.) نه نه، حرف بزن!
(مرد پتو را بر سر میکشد. گفتههای او از این پس بریده بریده و نامفهوم است. زن ابتدا مستاصل میماند، سپس بستة کادوشده را برداشته و لفاف آن را پاره میکند. لگن بچه است. آن را از آب طشت پر کرده و به سوی بخاری میرود، اما وقتی متوجه میشود شعله فروکش کرده، با آسودگی نزدیک مرد آمده و در خلال صحبتهای او، آب لگن را به آرامی پای نخل میریزد.)
مرد: جبهه و جنـ ... نصیب من هور ... انفجار ... نباشتِ سرمایه ... ـدرخوانده ... منشاء تورم ... آهنفرو ... عدو ... بازار سیا ...فاسده ... سودِ سهام دلالی ... نیروی انسانـ ... مولد ... لید صنعتی ... درازمدتش کجاست؟... نیمکت و بید ...زنجیرِگردنبنـ ... آها ... فامیلتون ... عیالش ... خویشاوند ... فیصله بدی ... تو برنیومد؟... آخ ... میشه؟... نازنین ...تصمیم نمیگرفـ ... تلختریـ ... سوختم ... (انگشتش را از زیر پتو بیرون آورده و بالا میگیرد.) فقط اوج ... اون لحظه ...دوستت دا ... واسه همیشـ ... نقدر دور نرو ... چند سال؟ ... خیلی دیره ... حالا امروز ... (زن انگشتش را به انگشت اونزدیک میکند، اما منصرف شده و بیاختیار کمی آب بر سر او که زیر پتو است میریزد. مرد ضجه میزند. زن با نگرانی پتو را پس میزند. مرد با تضرع مینگرد.) ... دربیای بگی منو دریاب و ببخش ارباب!
زن : ارباب!؟
مرد: (با پرخاش) دیگه با این اسم صدام نزن! حق نداری!
زن : قحط شرکت نیست که، خُب بازخرید کن خودت رو از اون خراب شده، این که ماتم و عزا نداره.
مرد: میدونستم آخرش داغ ... داغ ... داغون ... (چهار دست و پا رفته و سر در طشت آب فرو میبرد.)
زن : خدایا ... تو چرا اینطوری شدهی؟
مرد: (سر از آب بیرون میآورد.) ها والله رودُم، سیب سرخ، سیِ دست خان!
(مکث. زن لگن را در طشت میگذارد. مرد لگن را روی آب طشت میچرخاند و زیرلب لالایی نامفهومی زمزمه میکند.)
زن : کُهزاد!
مرد: بُخار نداشت بیعرضه ... هر چی نفت بود لمبوند!
زن : کُهزاد!
(سکوت طولانی.)
زن : امروز عصر مظفر نبود. (سکوت) خودِ بهناز؟
مرد: (با لحن بختیاری میخواند.) ای خدای بالای سری بری بالاتر ... کی دیده دس پیرزال سر ناف دُووتر ...؟
زن : رفتم دکتر. (سکوت.) رفتم دکتر.
مرد: گفتی.
زن : نپرسیدی : چرا؟
مرد: نه، نپرسیدم.
(سکوت)
زن : برای اینکه نینیمون رو سِقط کنیم.
مرد: (جا میخورد.) چی ...!!؟
زن : (با لحن کودکانه) چون تو طفلکی رو دوستش نداری، بچه نمیخوای. ولی دکتر گفتش نمیشه؛ آخه خیلی گنده شده. (صورتش را با دست میپوشاند.) گفت باس شوهرت اجازه بده ... باس بنویسه که راضیه؛ کتبی!
(مرد به سوی کیف رفته و آن را میگشاید. چهرهاش پشت در کیف پنهان است، بعد دست او پیداست که زنجیری که پوکةفشنگی بر آن است را بالا گرفته و میچرخاند. برخاسته و میآید. زنجیر را روی لگن، چون پاندولی معلق نگه داشته، مکث و رها میکند.)
زن : (ناخن میجود.) اولش اینو گفت، بعدش که معاینه کرد فهمید چهارماههست ...
(زن رو برگردانده و به سوی سینی هندوانه میرود. مرد تلویزیون را روشن میکند. صفحة کنترل را برداشته عقب عقب میآید و به بازتاب نور تلویزیون خیره میماند. لحظاتی بعد زن نیز آمده و کنار او میایستد.)
صدایگویندةورزشی: استُپ، استُپ بالانس ... دو وارو جمع ... بسیار مسلط عمل میکنه ...
زن : این کار رو میکردی؟
صدایگویندةورزشی: حرکت تعادلی، صلیب ... که از دشوارترین حرکات دارحلقهست ... یک وارو و پرش ...
زن : (قاچ هندوانهای را در برابر او میگیرد.) اگه میشد ... مینوشتی؟
مرد: (همچنان خیره به روبرو) حالا که نمیشه.
(صدای کف زدن جمعیت از تلویزیون. مرد تکمة کنترل را میفشارد.)
صداییکگوینده: ... این اقدام گرچه با مخالفت هندوها مواجه شده اما به گفتة کارشناسان به حل پارهای از مشکلات تردددر سطح این شهر پر جمعیت خواهد انجامید. دولت هند دو روز پیش با صدور این فرمان به صاحبان گاوها دردهلینو چهلوهشت ساعت در این زمینه مهلت داد.
زن : چکار دارن میکنن؟ (صدای موسیقی هندی. مرد پشت دست بر گونه میکشد.) کُهزاد، مرشدکم!
مرد: به میمنتِ ولادت یلدا.
زن : (هندوانه را جلوی دهان او میگیرد.) چی؟
مرد: گاوها رو از تُو خیابونها جمع میکنن.
(مرد به هندوانه گاز میزند. زن نفس آسودهای میکشد.)
مرد: اممم باباجون.
زن : خوش به حالشون!
(در حالی که هر دو به تلویزیون خیره ماندهاند نورها به آرامی محو شده، اما تا لحظاتی همچنان صدای موسیقی شنیده میشود...)
... و تاریکی
خرداد 78
*هر گونه اجرا، اقتباس، انتشار و برداشت منوط است به اجازه کتبی نویسنده به آدرس:
nasehkamgari@gmail.com
عکس: اختر تاجیک
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|