www.flickr.com
|
هیکیکوموری1
درباره اجرای نمایش هیکیکوموری
نوشته: هولگر شوبر و کارگردانی: مارتینا وان بوکسن
تئاترشهر بوخوم Bochum Schauspielhaus. ژانویه 2012
ترجمه: ساغر سیدلو
انسانهای توخالی. هاروکی موراکامی. کافکا در کرانه
آدم در تنهایی کامل در یک جنگل ژرف، خودش را به طور وحشتناکی خالی احساس میکند. من این احساس را دارم که ناگهان یکی از انسانهای توخالی شده باشم، همانگونه که اوشیما آن را مینامد. در من یک خلاء بزرگ حاکم است که به شکلی گریزناپذیر متورم میشود و آهسته همهچیز را میبلعد، هر چیزی را که هنوز در من است. میتوانم صدای آنها را بشنوم. موجودیت من کماکان برای من غیرقابلدرکتر میشود. من تمامن حیران هستم. هیچ مسیر دیگری نیست، نه آسمان، نه زمین. من به ساکی سان، به ساکورا، و اوشیما فکر میکنم. اما سالیان نوری از آنها دور هستم. هرچه دستهایم را دراز میکنم، نمیتوانم آنها را لمس کنم، انگار که من از طرف وارونهی دوربین مینگرم. من در تاریک روشن یک مارپیچ تنها هستم.
شاید غیرعادی به نظر برسد، مثل پسری که تناش را بهعنوان پوششی تهی بهجا گذاشته و بقای آن را در غیاب خود از طریق کاهش عملکردهای حیاتیاش تضمین کرده است. به نظر میرسد که همهچیز به همین صورت تا زمانی که او خودش به جای دیگری رفته و کار دیگری انجام دهد ادامه یافته باشد. همزمان در این حس برای من تصوری مانند تناسخ پدید میآید. تن جا میماند، زمانی که روح به پیادهروی میرود. در افسانههای ژاپن اغلب اینطور اتفاق میافتد. یک روح گاهی اوقات تن را ترک میکند و به یک سفر دور در یک مکان دیگر میرود، جایی که چیزی مهمتر برای انجامدادن دارد. سپس دوباره به پیکر اولیه بازمیگردد.
گم شدن در خویشتن. زابینه رایش
در ژاپن کسانی بهعنوان هیکیکوموری شناخته میشوند که خود را داوطلبانه در خانه یا اتاقشان حبس میکنند و ارتباط با جامعه را به حداقل کاهش میدهند.
تنها بودن گاهی وقتها زیباست. تنها در چهاردیواری خود ماندن و با خود خلوت کردن. به خویشتن گوش دادن و اجازهدادن به پندارها که گذر کنند و در رویاهای خود غرق شدن. در مغز همهچیز امکان دارد: در مغز میتوانی همهچیز را خاموش کنی، هر چیزی که آزارت میدهد، همهی چیزهایی که روی اعصاب راه میروند را نابود کنی. فقط باید در را ببندی تا تمام جهان بیرون بماند. زخم زبانهای ابلهانهی دیگران، نگاهها و تحقیرهای آنها، فشار معلمها، اخطارهای مادر، درخواستها و نگرانیهای او. تا زمانی که در بسته بماند، ازهمه این چیزها دور میمانی.
گاهیوقتها در طولانیمدت بسته میماند. روزها، هفتهها و گاهی سالها. یک هیکیکومور بیش از هشت سال این گوشهنشینی را طاقت میآورد. مانند یک سایه در چهاردیواریاش زندگی میکند، شبحوار در آن خانه. حدس زده میشود که بیش از یک میلیون نفر در ژاپن باید اینگونه زندگی کنند. یک اصطلاح برای آنها بهکار میرود: هیکیکوموری. اما این بهمعنی آن نیست که دیگران خیلی مایل به صحبت دربارهی آنها باشند. خانوادهها خجالت میکشند چرا که هیکیکوموری نشان میدهد که در آنجا اشتباهی وجود دارد. یعنی کار دیگری نمیشود کرد و یک خانوادهی خوشبخت باید جور دیگری جلوه کند. اکنون در آلمان هم میبینیم که این پدیدهها وجود دارند. اینجا هم انسانها پشت درهای بسته زندگی میکنند.
آنها، وقتی به این مرحله میرسند، درها را میبندند و از دیگران میبُرند تا زندگی خود را بسازند. آنها در آستانهی بزرگسالشدن هستند، ولی از گام نهادن به این رهایی طفره میروند. آنها نوجوانان و دانشآموزان معمولی بودند: کمی خجالتی، به همین خاطر آدم بهراحتی متوجه آنها نمیشود، در حقیقت آشکار نیستند. چه کسی فکر میکرد؟ هیچکس. هیچکس انتظار نداشته است که آنجا یکی خارج شود و فشار بسیار زیاد شود. آنها باید لحظات پر از ترس زیادی را تحمل کرده و کابوسهای زیادی را دیده باشند، قبل از اینکه در نهایت دری به رویشان بسته شود. خیلی وقت است که هیچکس متوجه نشده که یکی دارد زجر میکشد. زیادی معمولی و زیادی آرام بودند. پیش ازاینکه در نهایت لال شوند. خیلی از ترسها و فوبیا، فشار و تحقیرها باید بههم برسند، تا یکی در خویشتن گم شود. تا زمانی که در دوباره باز شود، راه درازی در پیش است. خانوادهها و درمانگران باید بتوانند با هیکیکوموری این راه را بپیمایند.
این نمایشنامه از هولگر شوبر ما را بهجهان ناشناختهی آنسوی در میبرد. ما به جهان یکی از هیکیکوموریها قدم میگذاریم. ناگهان پیامهایی به او میرسد: او گفتوگو در یک چت را میپذیرد. البته آن چیزی که در دنیای ظاهرن مطمئن جهان مجازی گفتوگوی کوچک شروع شد، آیا ناگهان پشت این در پایان مییابد؟ آیا او در را بازمیکند؟
بوی چیزی میآید. میتوان آن را بویید. میتوان آن را استنشاق کرد. میتوان به آن عادت کرد. میتوان با آن رفیق شد. میتوان با آن گفتوگو کرد. میتوان منتظرش ماند که تغییر کند. متعفن است. میتوان بوی آن را حس کرد. من متعفن هستم. پوست من بوی تعفن میدهد. بوی زبالهدانی نمیدهد، یک تعفن ناشناختهاست که آدم هیچوقت بوی آن را نداده است و بههمین دلیل اینطور خطرناک و تهدیدکننده بو میدهد. بوی مرا میدهد. من مثل یک ترکیب از... و... بو میدهم. من بوی اشیایی را میدهم که نمیتوان بیانشان کرد. اشیایی که وجود ندارند. من بوی خودم را میدهم.
تو باید... تو باید... تو باید بهترین دانشآموز باشی، تو باید به بهترین دانشگاه بروی، تو باید بهترین شغل را داشته باشی، تو باید زیباترین زن را داشته باشی، تو باید یک ماشین داشته باشی، تو باید دو ماشین داشته باشی، تو باید سه تا ماشین داشته باشی، تو باید یک خانه داشته باشی، تو باید یک خانه در ییلاق داشته باشی، تو باید یک ویلا در توسکانا داشته باشی، تو باید یک کنسرسیوم چند ملیتی داشته باشی، تو باید دو کنسرسیوم چند ملیتی داشته باشی، تو باید آنها را با هم یکی کنی، تو باید چهل هزار کارمند را اخراج کنی، تو باید، تو باید، تو باید، تو باید!!! من هیچچیز را نباید انجام دهم، من هیچچیز را بههیچوجه نباید انجام دهم، من دیگر هیچ همکاریای نمیکنم. من از بازی بیرون میروم.
زندگی با یک روح. از آنه کونزه
در جنوب آلمان خانوادهای همراه با یک راز زندگی میکنند. خانهی آنها بزرگ و روشن است، نسیم گرم تابستان پردهها را باد میزند. همهی درها باز هستند. به جز دری که پشت آن ماری زندگی میکند. از بیست و دو سال پیش او فقط هنگامی که واجب است از اتاقش بیرون میآید. او نه دوستی دارد و نه کاری. هرگز در کنسرتی نبوده است. هرگز رابطهی جنسی نداشته است.
پدر و مادر ماری و برادرش وقتی میخواهند دربارهی او صحبت کنند، بیرون میروند. هراس دارند که او چیزی بشنود و همهچیز خرابتر شود. چهبسا به بدی زمانی که او هشت روز پیاپی بههیچوجه در را باز نکرد و همه ترسیده بودند که از تشنگی تلف شود. ساعتها مادر از سوراخ کلید با او صحبت کرد. همیشه کاملن آرام تا همسایه چیزی نشنود. صبحها مادر آبمعدنی او را جلوی در میگذاشت و عصرها بدون اینکه دست زده شده باشد دوباره آن را برمی داشت. تا زمانی که برادرش یک کاغذ یادداشت را از زیر در به داخل فرستاد که روی آن نوشته شده بود که میترسد او بمیرد. سرانجام او با زانوان لرزان از هشت مترمربع اتاق کوچکاش آمد و گفت: من نمیخواهم بمیرم!
داستان زندگی ماری درست مثل خیلی از جوانانی است که در زندگی و خواستههایشان خرد میشوند. آنها در همهجای جهان زندگی میکنند، در آلمان، ژاپن، آمریکا، طریقهی زندگی آنها اما در یکچیز باهم مشترک است: زمانی فرامیرسد که خودشان را در اتاقی از خانهی پدری حبس میکنند و همهی ارتباطهای اجتماعی را قطع میکنند. برخی برای چند ماه، بیشتر آنها چند سال و تعدادی حتا برای چندین دهه. روانشناسان گمان میکنند که پشت این گوشهنشینی، فوبیای اجتماعی شدید - ترس، آبروریزی، یا عدم توافق با دیگران – وجود دارد. هراس از انسانهای دیگر. در ژاپن این پدیده آشکارا به شدت شایع است. سایتو تاماکی روانشناس دربارهی یکی از تراژدیهای ملی صحبت میکند که بیشتر مردهای جوان در سنین بلوغ آن را لمس میکنند.
بعدتر مادر خواهد گفت که از هر ثانیهی گفتوگویی که حالا جریان دارد پشیمان است. او میگوید: "ماری، اینجوری نمیشود ادامه داد، تو خودت را عقب کشیدهای، تو خیلی کم با ما حرف میزنی. تو باید به ادارهی کار بروی و خودت را بیکار معرفی کنی." مادر تعریف میکند که ماری از جا درمی رود، در اتاقش مفقود میشود و در را میبندد. برای همیشه."
از آن هنگام تاکنون پدر میگوید "انگار که ما با یک روح زندگی میکنیم ." مادر هر صبح ساعت سه صدای او را میشنود که میگوید "من شبها تپش قلب دارم." گاهی چیزی از یخچال برمیدارد، اما همیشه فقط آن قدری که آدم فکر کند چیزی برنداشته است. او مخفیانه کمدها و قفسهها را مرتب میکند.
در روز هم صدایی دلهرهآور در خانه طنین میافکند. همه صدای خود را پایین میآورند، همه میدانند کسی وجود دارد که شاید گوش میدهد. مادر میگوید: "من با کمال میل میخواهم او را در آغوش بگیرم. اما او بههیچوجه به من اجازهی نزدیک شدن نمیدهد. ماري شدیدن دچار فوبیای اجتماعی است، روانشناسان او را بهعنوان گرفتار توصیف میکنند.
ماری پردهها را در اتاق قدیمی کودکیاش پاره کرده و پوششهای کلفتی را جلوی پنجره آویخته است. او در تاریکی کامل زندگی میکند. تلویزیون خالی تماموقت روشن است. برادرش اخیرن یک نظر او را دید، "من فقط موهای روی پیشانیاش را دیدم و او فورن چرخید و رفت."
از زمانی که من میخواهم ماری را بشناسم، هیچ شانسی نداشتهام: اجازه ندارم درش را بزنم، اجازه برقراری تماس ندارم. برای ماری یک نامه مینویسم. معمولن پدر و مادر نامههای پستی را روی کمد راهرو میگذارند. آیا نامهی من به دست او میرسد، نمیدانم.
مارتینا وان بوکسن – کارگردان
او کارگردان و بازیگر است؛ در رشتهی ارتباطات بصری در دوسلدورف تحصیل کرد و آموزش بازیگریاش را در مدرسهی عالی موسیقی و تئاتر در هانوفر با موفقیت به پایان رساند. او قبل از اینکه دوازده سال سرپرست هنری و رئیس کارگاه تئاتر هانوفر باشد، در تئاترهای مختلف به عنوان بازیگر و کارگردان کار کرد. آنجا و در سراسرکشور تعداد زیادی نمایشنامه را برای بچهها، نوجوانان و بزرگسالان به صحنه آورد، که همهی آنها در جشنوارههای ملی و بینالمللی شرکت کردند. صحنهآراییهای او چندینبار برنده جایزه شدند.
او از زمان شروع بازیگری در سالهای 06/2005 تئاتر شهر جوانان بوخوم را سرپرستی میکند. برنامهریزی و سازماندهی تئاتر شهر جوانان را بهعهده دارد و مسئول صحنهآرایی برای کودکان و نوجوانان است.
مایکل هابلتز - صحنه
در سال 1953 در هلمشتت به دنیا آمد و بعد از یک دوره آموزشی بهعنوان دکوراتور و سازندهی نمایشگاه ارتباطات بصری در دانشکده ی فنی در هانوفر و در GHS در کاسل تحصیل کرد. در سال 1982 با هنرمندان تصویرساز دیگر ، گروه پرفورمنس " کمدی آینده " را در هانوفر پایهریزی کرد. او از 1992 تا 2005 مشترکن با مارتینا وان بوکسن مدیر هنری و تکنیکی کارگاه تئاتر در هانوفر بود. در کل کشور او به عنوان بازیگر، کارگردان، طراح صحنه و هنرمند ویدئو در بیش از پنجاه کار تولیدی فعال بود، از جمله در تئاتر شهر مانهایم و تئاتر شهر هامبورگ. با صحنهآرایی خود در "قطعهای از مکبث" به جشنواره تئاتر ایمپولس2001 دعوت شد. به علاوه او خیلی از پروژههای جوانان را در سطح ملی و بینالمللی سرپرستی کرده است. از 2005 او بهعنوان بازیگر و طراح صحنه مهمان تئاتر شهر بوخوم است.
کاتلین کاشپرک - لباس
در سال 1980 در گوسترو، مکلنبورگ - فورپومرن به دنیا آمد. بعد از گرفتن دیپلم در رشتهی طراحی لباس در مدرسهی عالی دیزاین و رسانههای گروهی در هانوفر تحصیل کرد. او پس از فارغالتحصیلی از سال 2005 تا 2008 بهعنوان دستیار لباس در تئاتر شهر بوخوم کار کرد، در همین زمان اولین کارش را برای مارتینا وان بوکسن انجام داد. او از 2008 بهعنوان طراح لباس آزاد فعالیت دارد و در برلین زندگی میکند.
رونی میرش. بازیگر
در سال 1985 در لاوخهامر به دنیا آمد. در مدرسهی عالی موسیقی و تئاتر فلیکس مندلسون بارتولدی در لایپزیگ تحصیل کرد. او در همین زمان در استودیوی بازیگری تئاتر نو در هاله بازی کرد، از جمله نقش اصلی در "ورتر" اثر گوته، در نقش کله آنته در"مریض از خود راضی" مولیر، و همچنین در نقش له و پاول در "نوازندگان دوره گرد" سیمون اشتفان. از آن زمان 09/2008 او عضو انجمن بازیگران تئاتر شهر بوخوم است. علاوه بر آن در نقشهای مهم دیگری از جمله در نورا (کارگردان : المار گوردن)، لونس در " لونس و لنا" (کارگردان : آنا برگمان) و اشتفانو در تهاجم ( کارگردان : دیوید بوش) بازی کرد.
نویسنده: هولگر شوبر
کارگردان: مارتینا وان بوکسن
هیکیکوموری: رونی میرش
مادر: آنکه زیلیش
رزبود: فریدریکه بشت
صحنه: مایکل هابلیتس
لباس: کاتلین کاشپرک
نور: یان برگنزر . الکساندر گرشمان
دراماتورژ: زابینه رایش
دستیار کارگردان: توبیاس دیکمان
1 هیکیکوموری (به ژاپنی: (ひきこもり or 引き籠もり, Hikikomori) واژهای ژاپنی است که به افراد به شدت گوشهگیر و افسرده اطلاق میشود. هیکیکوموری در لغت به معنی کناره گرفتن و محصور شدن است. این متن برگردان بروشور نمایش میباشد که توسط ساغر سیدلو انجام شده است.
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|