پیشکش به برگسون
امانوئل لویناس
به فارسیِ لیلا محرری و ابوذر کریمی
[توضیح مصححان مجموعه آثار لویناس: این متن، نوشته شده در 1946 همانطور که نسخهی خطی نشان میدهد فاقد عنوان و هر نشانهای است که مناسبت نگارش آن را بیان کند. به زعم ما به چاپ نرسیده است.]
از 4 ژانویه 1941 پنج سال است که هانری برگسون یکی از بزرگترین نوابغ فلسفهی تمامی اعصار در سن هشتادودوسالگی در پاریس خاموش شد. عناوین دنیویای که در طول زندگی حرفهایاش به آنها نایل شد ـ استاد کولژ دو فرانس، عضو انستیتو و آکادمی فرانسه، عضو محافل متعدد علمی خارجی، برندهی جایزهی نوبل ـ در مقابل شهرت واقعیاش رنگ میبازند. او در زمان حیات به جرگهی ارواح علویافته پیوست؛ همو که جفت نیمکت جاودان افلاطون، دکارت، اسپینوزا، کانت مینشیند.
به لحظهای رسید که تفکر انسان بعد از اکتشافات فوقالعادهی قرون هیجدهم و نوزدهم از اندوختهی خود سرریز شدهبود. شگفتیهایی که علم در اختیار بشر قرار دادهبود برای انسان کاربردی جز در تکنیک نیافتهبود. تمدن یعنی ماشین؛ ماشینهای بسیار؛ تمدنی که هرچند مایهی اعتبار بود کمکم داشت دستوپاگیر و سدّراه میشد. از خود میپرسیم آیا اعتبار تکنیکی همان حجیت حقیقت نبود؟ آیا انسان مکانیسمی در میان مکانیسمهای دیگر نبود؟ همان شماطهی کوچکی که ضربان زمان نجومی را تنظیم میکرد و نمیتوانست بیآنکه ساعتی نادرست را نشاندهد از این روند کنارهبگیرد.
یقینا در اروپای پایان قرن نوزدهم باورمندان و شاعرانی بودهاند که از روح خود سخن بگویند. آنها از قافله عقب ماندهبودند. این نوعی روحباوری خصوصی است که اعتراف به آن اسباب زحمت بود. این است که هنوز هم هیچگاه آزادی انسان به نظر قابلاعتراض نیست. هیچوقت ماتریالیسم بیش از این وارد آدابورسوم، خلقوخو و آگاهی نشدهبود. متقاعد شدهبودیم که برداشتهایی که بهواسطهی آنها علم را عملیاتی میکردیم همان چارچوب دنیا هستند. ادراک یکشکل و غیرانسانی از زمان ـ ساتورن در حال خوردن طفلانش ـ بر جهان حکم میراند.
انتشار مجدد ژست الوهی ژوپیتر برگسون را برانگیخت که به آن حمله بـَرد. او اولین کسی بود که دستش را بر روی زمان سرد علم بلند کرد؛ همان که تمام فیلسوفان قبل از او در مقابلش سر تعظیم فرود آوردهبودند. به این تیکتاک جهانشمولی که لحظههای سرد بهسان نقاطی از فضا جای آن را میگیرد؛ تیکتاکی که بشر در غباری از ثانیههای آن محو میشد. برگسون به دادههای بیواسطهی آگاهی اعتراضکرد؛ اعتراضی به تبدیلشدن آن تیکتاک حتی به زندگیمان؛ درخشش تمام، بازی با ارزش تفاوت ظریف کیفیتها، تداوم دورهی ملموس ما. در این لحظههایی که درعینحال به روش خود گذشته را امتداد میدادند؛ لحظههایی که هنوز آیندهای نیامده ـ آیندهای بزرگ را ـ در مقابل داشتند و سازشناپذیری کلیای را ذخیره میکردند او آزادی را بازشناخت. او برای این دوره و برای اندوختههایی که تا این لحظه هنوز ناشناخته اند اقتداری را بهپرسشگرفت که به ادراکهای علمگرایانه الصاق شدهاست. او دانست چگونه نشاندهد که زمانِ شماطهها و اجتنابناپذیری چیزی نیست جز طریقهای که دوران ملموس ما بوسیلهی آن خود را از شکل میاندازد؛ آن هم هنگامیکه از ترک ژرفاندیشیِ زندگیِ روحانیِ خود متأثر میشویم. شناخت حقیقی بر آن چیزی مبتنی است که هنرمند در لحظهی خلق اثرش، که عارف در ساعت جذبه، که دانشمند در لحظهی کشف، بهوسیلهی آن ضربآهنگ آزاد مدت ملموس را پیدا میکند. و این شناخت را که همان آزادی هم هست، برگسون شهود نامید؛ چیزی که زندگی باطنی با آن خود را بازسازی میکند. این شناخت از محدودهی شخصی خارج میشود و از نو زیربنای واقعیتهای جهانشمول میگردد. فلسفه جان تازه میگیرد.
تأثیرگذاری برگسونیسم بر تمام فرمهای زندگی روحباورانه نیز غیرقابلمحاسبه است. در فرانسه بهویژه نقش قابلتوجهی در بازشناسی روحانیِ مذهبی، در هنر و در تأملات معرفتشناختی داشتهاست. در دنیا اصلِ تمام تلاشهای انجامشده به دست بشر از حیث شناخت بشر در میان اشیا بودهاست اما آنچه باز مهمتر است آن حیث است که بشرِ قرارگرفته در میان تولیدات خود و در میان واقعیتها دارد. از سال 1940 قدرت اهریمنی علوم دروغین را شناختهایم. در آن ساعات ناامیدی چیزی باقی نماندهبود الا عظمت تمشیت و هدایت امور. اینجا بود که تنها برگسون مساوی برگسون بود. با وجود نزدیکی به کاتولیسیسم، این فرانسوی یک یهود بود. در 1940 در آن حال که از پیش مریضاحوال بود فروتنانه خود را به پلیس قضایی منطقهی مسکونیاش معرفی کرد تا در آمار، یک یهود شمرده شود.
اندکی پس از آن مرد. آشوییتس از خونش گذشت اما آیا او به دنبال این عنایت بود؟ در وصیتنامهی خود تردیدش را در برداشتن قدم قاطعانه برای غسل تعمید در 1937 اینگونه توضیح میدهد: «خواستم در میان آنانی که فردا ظلمدیدگان خواهندبود باقیبمانم».