جمعه

عقربه روی پلکان

رضا کاظمی

( برای حمیدقاسمی نژاد )

"ازپله‌های کتاب‌فروشیِ دانشگاه آمدیم پایین برویم سمت فلکه و از آن‌جا هم سوار ماشین بشویم بزنیم به چاک تا برسیم میدان شهرداری و از کتاب‌فروشیِ "نصرت" پله پله برویم بالا. داشتیم می‌رفتیم از کتاب‌فروشی دور شویم، یعنی دور هم شده بودیم که کسی از پشت صدای‌مان زد بایستیم. نایستادیم که، خشک شدیم ماندیم سر جای‌مان تکان هم نخوردیم. سرما هم نمی‌دانیم از کجا ناغافل زد استخوان‌هامان را تیلیک تیلیک لرزاند. کی می‌توانست باشد این وقتِ بی‌وقت؟ سر و تیپ‌مان که بی‌راه نمی‌گفت بد نشان‌مان بدهد. یک‌دست کت و شلوارِ گاباردینِ یشمی با پیراهن آبی روشن، یک کیف سامسونتِ مهندسی و سر و صورت صفا داده، تیپ یک آدم حسابی بود. نبود؟"

"از پله‌های کتاب‌فروشیِ دانشگاه رفتیم بالا و درِ شیشه‌ای را فشار دادیم داخل شدیم. سری برای فروشنده تکان دادیم و سراغِ بخش ادبیات را گرفتیم. به روویِ خودش نیاورد که: پدرصلواتی، هفته‌ای دوبار می‌آیی سراغ می‌گیری هنوز نمی‌دانی توویِ این کتاب‌فروشیِ فسقلی کتاب‌های ادبیات در کدام قفسه چیده شده‌اند؟ با دست اشاره کرد به کنج سالن. رفتیم نشستیم پای کتاب‌ها و هِی ورق زدیم ورق زدیم تا از توویِ آینه‌ای که کاشته بود بالای ستونِ مقابلش، سر بِگرداند، که گرداند و ما هم کارمان را کردیم پاشدیم."

"از پله‌های کتاب‌فروشیِ نصرت آمدیم پایین انداختیم توویِ خیابان شهرداری بیاییم بالا تا برسیم به چهار راهِ میکاییل، کج کنیم سمت راست برویم، کج کنیم سمت چپ برویم، برویم برویم برسیم به کتاب‌فروشی دانشگاه. همین‌طورکه می‌آمدیم، گولِّه‌ی اَخم توو پیشانی‌مان جمع شده بود، از بُزخری که می‌خواست بکند و کرد. انگار دندان‌هامان را توویِ دهان‌مان شمرده بود که هِی هر دفعه قیمت خریدش را پایین می‌آورد، روویِ هرکدام‌ش هم پوزخندی تحویل‌مان می‌داد. مرتیکه‌ی بدسبیلِ توده‌ای با آن: چاکریم آقای مهندس، مخلصیم آقای مهندس‌اَش! نمی‌گفت زحمت و دردِ سر و دل‌هُره‌اَش مال ماست، سهم حاضر و آماده مال او. این آخری‌ها هم که هی ناز و اطوار می‌فروخت عشوه شتری می‌آمد که: این فروش ندارد، آن به کارم نمی‌آید، این گران است نمی‌خرند. وقتی این‌طور می‌گفت دوست داشتیم توویِ صورتِ گِرد وسرخ و تاپاله‌اَش بُراق می‌شدیم می‌گفتیم: خیلی خوش پَر و پایی، لبِ خزینه هم می‌شینی؟ مرد ناحسابی پای هرکدامِ این‌ها چند کیلو عرق ریخته‌ایم جان کنده‌ایم مُرده‌ایم، بعد تو چُسی می‌آیی می‌گویی این نه آن نه؟ کونِ گشاد و گوزِ فندقی؟ نوبر است والله! ولی نمی‌توانستیم بگوییم. دست‌مان زیرسنگ‌اَش بود و باید تحمل‌َش می‌کردیم."

"از پله‌های کتاب‌خانه‌ی دانشگاه رفته بودیم بالا، پیچیده بودیم به چپ، درِ شیشه‌ایِ بزرگ را کشیده بودیم عقب، داخل شده یک‌راست رفته بودیم آخرِ سالن که مخزن بود و مسوول‌َش هم آشنا. لب‌خندی زده وارد مخزن شده بودیم و خودمان را میان قفسه‌ها گور و گُم کرده بودیم. داشتیم یک شاهنامه‌ی نفیس را سبک سنگین می‌کردیم ببینیم کجای‌مان می‌توانیم بتپانیم ببریم بیرون که مسوولِ آشنا آمد از کنارمان گذشت، بالِ مانتواَش گرفت به دماغ‌مان، عطرِ مکش مرگمایش ریخت به جان‌مان، حالی‌به‌حالی‌مان کرد. گفتیم ببینی آن‌قدر خاطرمان را می‌خواهد که اَزَش بخواهیم شاهنامه را ندید بگیرد، ندید بگیرد؟ کتاب را برداشتیم بردیم گذاشتیم روویِ میزش، یک لب‌خندِ ملیح هم گذاشتیم روویِ کتاب و گفتیم: می‌شود...، جمله‌ی‌مان به آخر نرسیده، همه‌ی خاطرخواهی‌اَش به علاوه‌ی همه‌ی لب‌خندهایش را پس گرفت، گوشی را برداشت زنگ زد نگهبانی، آمدند گرفتند بُردَندِمان کمیته‌ی انضباطی و از آن‌جا با پرونده‌ای قطور به آموزشِ دانشگاه و از پله‌های آن‌جا هم با برگِ اخراجی آمدیم، آمده بودیم پایین."

"از پله‌های کتاب‌فروشی دانشگاه آمدیم پایین. درِ شیشه‌ای پشت سرمان با صدای خراش خراشی بسته شد. راه افتادیم برویم سمت فلکه و از آن‌جا هم سوار ماشین بشویم بزنیم به چاک، تا برسیم به میدان شهرداری و از پله‌های کتاب‌فروشی نصرت برویم بالا. راه افتاده بودیم داشتیم می‌رفتیم، یعنی رفته بودیم دورشده بودیم که کسی از پشت سر صدای‌مان زد بایستیم کارمان دارد. نایستادیم، خشک شدیم، عرق کردیم، آب شدیم رفتیم توویِ زمین. فرار توویِ مرام‌مان نیست. یا کارمان را درست می‌کنیم می‌زنیم به چاک، یا اگر گیر افتادیم می‌ایستیم سرِ جای‌مان تکان نمی‌خوریم، تووش و تقلا هم نمی‌کنیم، می‌گذاریم بیایند راحت دست‌مان را بگیرند ببرند تحویل‌مان بدهند. از درگیری و عِزُّ و جِزّ و التماس هم خوش‌مان نمی‌آید. می‌گوییم آدم که پایش را روویِ پوست موز می‌گذارد باید فکر زمین خوردن‌اَش را هم بکند. طرف که صدای‌مان زد، ایستادیم. ترس و لرزمان که تمام شد برگشتیم نگاه کردیم دیدیم کتاب‌فروش دانشگاه است که پیش خودمان بِش لقبِ "محجوب" داده بودیم. دیدیم دارد لنگان لنگان می‌آید طرف‌مان. نمی‌دانستیم پایش لنگ است که اگر می‌دانستیم شاید برای اولین‌بار پا روویِ مرام‌مان می‌گذاشتیم و در می‌رفتیم. همان‌طور سرِ جای‌مان ایستاده بودیم نگاهش می‌کردیم تا برسد دست‌مان را بگیرد ببرد داخل زنگ بزند به پلیسی نیروی انتظامی‌یی جایی. یک ده بیست قدمی مانده بود برسد به ما که پایش گرفت به قلوه سنگی و کج شد راست شد کج شد راست شد و تالاپ افتاد روویِ زمین. تا بیاییم بفهمیم چه شد چه نشد، دیدیم افتاده پخشِ زمین شده و یک پای مصنوعی هم چند قدم آن‌طرف‌تَرَش، با کلّه رفته است توویِ چاله‌ی آب، شده است بیرق. دویدیم طرف‌اَش کمکی از دست‌مان اگر برآمد بکنیم، که رسیده نرسیده دیدیم دارد بال بال می‌زند و دورِ خودش چرخ می‌خورد. بالای سرش که رسیدیم دهانش کف کرده بود و از گوشه‌ی لب‌هاش کف‌ها شُریده بودند تا زیر چانه‌اَش. هی تکانش دادیم بلکه حرفی چیزی بگوید بدانیم چه‌کار باید بکنیم و اصلن چه مرگش شد این‌طور که یکهو افتاد به بال بال؟ داشتیم تکانش می‌دادیم؛ سیاهیِ چشم‌هاش هم داشت پَل پَل می‌زد برود که گفت، نالید، خُرخُر کرد: قرص‌هام! و هنوز میمِ قرص‌هام را نگفته بود ما پرواز کرده توویِ کتاب‌فروشی بودیم. با همکارش و قرص‌هاش برگشتیم کنارش و ماندیم تا حالش جا بیاید و بعد آمبولانس برسد ببرندش بیمارستان."

"از پله‌های بیمارستان رفتیم بالا. درِ شیشه‌ایِ بزرگ را که رویش نوشته بود: فشاردهید، فشار دادیم رفتیم توو. پیچیدیم به چپ که اطلاعات بود و چند دختر خوش بر و روو زیرِ تابلوی "سکوت" وَرجِه وُورجه می‌کردند مردم را راه می‌انداختند و زیر جلکی هم به هم می‌خندیدند. فروشنده‌ی محجوبِ کتاب‌فروشی را پرسیدیم، گفتند: طبقه‌ی دوم اتاق 205 . با دسته گلی که به تیپ‌مان اضافه شده بود، شده بودیم یک‌پارچه آقا. از راه‌پله رفتیم بالا پیچیدیم به راست پیچیدیم به چپ و توویِ یکی از راه‌روها اتاق 205 را جُستیم. در باز بود. تقه‌ای زدیم و داخل شدیم و رفتیم پیش. همه برگشته زُل زده بودند به ما و ما زل زده بودیم به کفش‌های‌مان، مثل بچه مدرسه‌ای‌های کتک‌خورده. با خودمان فکر کرده گفته بودیم می‌رویم ملاقاتی‌اَش و بی آن‌که عِزّ و التماس کنیم اَزَش می‌خواهیم بی‌خیال ما شود راپورت‌مان را به پلیس و نظمیه ندهد بگذارد برویم سی‌یِه خودمان. فکرکرده بودیم اتاقش خلوت‌تر از این‌که بود باشد و نبود. راه دادند با دسته گل‌مان رفتیم جلو تا پای تخت و دست انداختیم گردن‌اَش صورت‌اَش را ماچ‌مالی کردیم گل را هم دادیم دست کسی، که گذاشت توویِ آب. زبان‌مان نگشت باز نشد حرفی بزنیم چیزی بگوییم. ساکت ماندیم و زل زدیم به دکمه‌های کت‌مان. طرف هم اصلن به روویِ خودش نیاورد که اَخم کند به روویِ‌مان، هَوار بکشد سرمان و فلان و بهمان و بیسار بارمان کند. تازه تحویل‌مان هم گرفت، بِهِ‌مان لب‌خندزد و به همه گفت اگر ما نبودیم حالا تمام کرده کفن پوسانده رفته بود پیش رفقاش. منظورش از رفقاش را نفهمیدیم، فقط هِی عرق ریختیم و دستمال در آوردیم پاک کردیم، هِی عرق ریختیم و زیرِ نگاهِ تحسین و تشکرِ ملاقاتی‌هاش لِه شدیم؛ و پیش از آن‌که تلف شویم خداحافظی کردیم زدیم آمدیم بیرون."

"از پله‌های بیمارستان آمدیم پایین، سوار ماشین شدیم گفتیم دربست بیاوردمان این‌جا که آورد. پولش را دادیم رفت. بعد راه افتادیم سمت نگهبانی، شما را بپرسیم. پرسیدیم. گفتند از پله‌ها بیاییم بالا، نه به راست بپیچیم نه به چپ، مستقیم بیاییم اتاق شماره‌ی 5 پیشِ شما. حالا هم یک ساعتی می‌شود پشت درِ اتاق‌تان ایستاده‌ایم پا به پا می‌شویم و با دیوارِ رووبه‌روو حرف می‌زنیم تمرین می‌کنیم تا شما بیایید ببریدمان داخل، استنطاق‌مان کنید؛ و ما هرچه از این پله‌ها رفته‌ایم بالا رفته‌ایم پایین را دوباره برای‌تان بگوییم."

بهار85 ، تهران

1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
رضا جان بسیار زیبا بود. از داستان حظ بردم.در فضا یش همراه راوی از پله ها بالا و پائین میرفتم.از لحن و استفاده درست و دقیق از کلمات بسیار لذت بردم .خواننده به یکباره توی داستانت کشانده میشود.

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!