www.flickr.com
|
بازی
عادله زاهدی
زن سینی غذا را با دست پس زد و گفت: « این چه غذاییه؟! نمیخورم! »
پرستارش به نیمتاج کوچک از رنگ و روو افتاده که دوباره روویِ موهای سفید زن خودنمایی میکرد، نگاهي كرد و گفت: « عذر میخواهم اما این صبحانه را پزشک مخصوص توصیه کرده! »
زن پیر با غرور سری تکان داد انگار که بگوید: « اینبار از گناهت میگذرم! »
و سینی غذا را جلوتر کشید تا صبحانهی سبکَش را بخورد، پرستار هم با لبخند روو برگرداند تا به کارهای دیگرش برسد. نقشش را خوب ياد گرفته بود، آنقدر که فکر میکرد میتواند هنرپیشه شود.
زن که غذایش تمام شد، زنگولهی کوچکی را که به اسباببازی بچهها شبیه بود، به صدا در آورد و پرستار هم با قرصها و لیوانی آب به اتاق برگشت و با احترام سینی را برداشت و قرصها را یک به یک در دهان زن گذاشت و منتظر ماند تا همه را بخورد و بعد بالشها را با دست زد و مرتب کرد و کمکش کرد تا بتواند با آن رماتیسم دردناکی که امانش را بریده، وضعیت راحتتری داشته باشد، مجله را روویِ میز کنار تخت و کنترل تلویزیون را هم در دستش گذاشت.
زن متوجه بود که او همهی این کارها را با همان احترامی که انتظار دارد، انجام میدهد و فکر کرد: « تقریبن پیدا کردن چنين کسی غیرممکن شده، بیخود نیست که اینهمه سال او را در خدمت نگه داشته! »
پرستار هم به همین فکر میکرد، سالهاست که کنار زن مانده، درست است كه پسرش با دست و دلبازی همیشه از خجالت او درآمده اما حالا احساس میکرد نمیتواند از عهدهی کارهای زن برآید. لااقل اگر مشکلش یکی بود، مراقبت از او اینهمه سخت نميشد، اما حالا روز به روز نگهداری از او سختتر و سختتر ميشد.
همهی این فکرها در چند روز گذشته ذهن پرستار را درگیر کرده بود، صدای زنگوله که آمد با آهی از جا بلند شد و وارد اتاق شد، زن به او گفت: « قاب عکس از دستم افتاد. »
و منتظر ماند تا پرستار آنرا به دستش بدهد، پرستار به عکس نگاه کرد که زنِ درون عكس با آن چشمان ِ زیبا و موهای بلند و تابدار و قامت کشیده و قدبلندتر از معمولش در کنار آن مرد بسیار معمولی ایستاده بود. کاملن میشد درک کرد که برای مرد او همیشه یک پرنسس بوده و شايد اینرا بارها به زن گفته، همانطور که بارها برای پرستار تعریف کرده بود، هرچند یکی دانستن این موجود نحیف که روماتیسم همهی مفاصلش را درهم پیچیده و آن چشمان ریز محصور در چروکهای بیامانِ پیری با آن زن درون قاب آسان هم به نظر نمیرسید.
پسر که آمد، پرستار گفت: « میبینین حالا همهش همینطوریه، دیگه خسته شدم »
پسر گفت: « اما مادر فقط به شما اطمینان داره، من هم همینطور »
پرستار گفت: « هرکی بیاد خودم یادش میدم چهجوری باشه که بهش اعتماد کنه » و اضافه کرد: « دیگه از پا افتادم »
مرد نگاهی به او کرد انگارکه از اصرار بیجای خودش شرمگین شده باشد، گفت: « اگه یکی بیاد کمکتون چی؟ »
: « بازم همهی مسوولیتها میافته گردن من، میخوام یک مدت بدون نگرانی زندهگی کنم »
: « یعنی هیچ براتون مهم نیست؟ »
:« اگه نبود تا الان نمیموندم اما اگه ادامه بدم باید یه پرستار واسه مراقبت از من استخدام کنید! »
و قبل رفتن به اتاق نگاه پرسشگرش را به پرستار دوخت و اشارهی او را دید و سر تکان داد و ضربهای به در زد و گفت: « اجازه ورود میدهید بانو؟ »
صدایی نحیف از پشت در شنیده شد: « بفرما داخل جان دلم. » پسر دستش را روویِ دستگیرهی در گذاشت و لحظهای مکث کرد و با صدایی که کمی از بغض میلرزید گفت: « میدونین که همه دلخوشیش به همین چیزاس! »
: « لااقل شما میتونی در حضورش بشینی نه مثل من که اگه دست به سینه نایستم الم شنگه به پا میکنه. »
پرستار مثل هر روز داروهای زن را در پاکتهای مخصوص عصر و شب جداگانه ریخت و در سینی گذاشت و نشست و پاهای دردناک و واریسی شدهاش را روویِ چهارپایهی کوچکی گذاشت تا زمانی که پسر کنار زن بود، استراحتي کند. سرش را روویِ میز بر روویِ دستهایش گذاشت. چیزی که بعدها همیشه بهخاطرش ماند ماجرایی بود که اتفاق افتاد نه چهگونهگیِ رخ دادن آن!
زن از اتاق بیرون آمده بود، بدون نیاز به صندلی چرخدار، زیبا و باشکوه در لباسی بلند و نیمتاجی روویِ موهای بلند و تیرهاش و درحالیکه پرستارش پیر و نحیف و چروکیده در کنار ش با قیافهای محزون ایستاده بود و التماس میکرد: « تورو خدا خانوم بیرونم نکنین؛ من کجارو دارم برم؟ » زن اما بيتوجه روو برگرداند و رفت.
پرستار ناگهان به خودش آمد، انگار که خوابش برده بود، پاهایش را با کندی و یکی یکی از روویِ چهارپایه برداشت و دوباره دست به پیشانی گذاشت تا مطمئن شود تب ندارد، و فکر کرد: « کم کم منم مشکل پیدا میکنم چه خواب عجیبی بود. »
به در اتاق نگاه کرد، هنوز پسر پیش او بود و هنوز برای کارهایش وقت داشت؛ فکر کرد: « این فراموشی زن هم قوز بالای قوز شده، زن بیچاره بعد از اینهمه سال درد روماتیسم حالا هم با فراموشی درگیر شده، وگرنه نگهداري از اون اینهمه سخت نبود. »
دستش را به میز گرفت و از روویِ صندلی بلند شد، به در اتاق نگاه كرد و فكر كرد: « واقعن زن از اتاق خارج نشده؟ » انگار ملکهی سرد و یخزده و تنهای سرزمین برفی خواسته او را هم وارد دنیای مرموز خودش کند، دنیایی که تا پیش از این از پرستار دور بود.
پرستار فکر کرد: « چهقدر تنها مانده، فقط در گذشتههاست، و بدون هیچ حرکتی و، نه امیدی. »
پسر که بیرون آمد، گفت: « ازش خواستم بذاره شما كنارش بشینی! »
و ملتمسانه گفت: « تمام دلخوشیش خاطراتشه، گناه اون نیست که فکر میکنه همونطور که پدرم بهش ميگفت یک پرنسسه. »
پرستار آهی کشید و دستش را با تاج کوچکی به طرف پسر دراز کرد: « این شکسته، هنوز نميدونه، بهتره یکی دیگه بخرین، براي كمك به من هم یکنفر استخدام کنین. »
مرد با لبخند گفت: « خدارو شکر، خوبه که همهی تاجهاش بدلیاَن! »
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
راحت بگویم.لحنتان،زبانتان آدم را جلو نمیبرد.داستان کاملا تختِ تخت است.(نمیدانم این لغت درست است!یعنی تو نقد قصه هم تخت داریم؟!:دی)هیچجایی آدم را به کنکاش وانمیدارد.
نمیدانم چرا ولی همهش در طول قصه فکر میکردم،خواندن و نخواندنش علیالسویه است...
---
تو رو خدا ببخشید ها!نظره دیگه.قصد ایراد گیری نیست...
ارادتمند