به مقصد نمیرسند روزهایِ شرقی با خورشیدهایِ برفی. رودی که سنگِ بُهتِ تو را بر چینِ صورت میشوید آینههایِ دق را ورق میزند. عکس را میدَری کلمه را خط میزنی رگ را میشکنی خون را میمکی باد را میلیسی مترسک را مینوازی خود را برمیداری در آینههایت میچینی آنچه هستی نمینِمایی آنچه هستی نمیمانی. ................................
ذرّه ای در پیچِ نگاه
خونِ سیاوش است رویِ عقربههایم میپاشد یا تکهای از حیرت در باغِ چشم؟
آن تپههایِ ریز وُ دُرشت جمجمههایِ در گریبانِ سراب وُ سرداب پروانهیِ کوچکِ گلو قطرهای قلابدوزی شده بر استخوانِ گونه خون... تو چقدر شبیه دشتهایِ برهنهای دریاهایِ قیل و قال بر بالِ موجی که از ارتفاعِ فرو رفتن نمیگوید گیجت میکند سیاهی انگار پریشان- مادیانی است بر رویِ شعرهایِ ناسور و خاکهایِ خسته تکهای در قابِ چشم پاشیده رویِ عقربههایت تو چقدر شبیه عکسهایت شدهای ....................................
] بدون شرح [
هق هقهایِ واژگون چلچراغهایِ آویزانند رقاصکهایِ سر به هوا بر دیوار. بر صورتِ شندره آیههایِ ناخواندهاند زاویههایِ چهل تکه زنگولههایِ پا.
........................................................... رباب محب (۲۰۰۹) از دفتر منتشر نشده یِ «سگنامه».