اثر
دفتری ويژه فرهنگ و نقد فرهنگ
giovedì
جورج تابوری/میترا زاهدی

جورج تابوری، نمایشنامه نویس، کارگردان و استاد تئاتر در 24 ژوئیه ی 2007 در سن 93 سالگی درگذشت. در سطور زیر، ترجمه ی یکی از نوشته‌های کوتاهش را از کتاب
Betrachtungen über das Feigenblatt –
Ein Handbuch für Verliebte und Verrückte
می خوانید.ترجمه: میترازاهدی
-
-
فروید بر تخت روان‌کاوی
-
فروید سر نبش ساختمان تئاترمان، در کوچه‌ی برگ زندگی می‌کرد. پنجاه سال پیش در لندن پس از احتضاری فرسایشی، فوت کرد. تعجبی نیست که غافل‌گیر شدم، وقتی چند روز پیش او را در مطبش، که امروز موزه شده است، زنده ملاقات کردم. همان‌طور که در را باز می‌کرد و در سیمایش مالیخولیایی موج می‌زد که مثل یک شنیتزل خاص وین است،گفت: "بیائید تو!" وقتی به معبدش وارد شدیم، تخت معروفش آن‌جا، ما را به خود دعوت می‌کرد. انتظار داشتم از من بخواهد، روی تخت دراز بکشم، چیزی که دو سال اخیر در وین شدیدا" نیازمندش بودم. اما با شگفتی بسیار دیدم، خودش دراز کشید، دستانش را به هم قفل نمود و چشمانش را بست و بعد شروع کرد:
" همان‌طور که احتمالا" می‌دانید، تنها آنالیزی که تا به‌ حال داشته‌‌ام، آنالیز خودم بوده، یعنی هم بیمار بوده‌ام و هم روان‌کاو. تجربه‌ای هرچند ملال‌آور، اما یاری دهنده؛ از اینها گذشته هیچ راه دیگری نداشتم. خدا به درگاه چه کسی می‌تواند دعا کند؟ خواهش می‌کنم کبر این استعاره را خیلی جدی نگیرید. به هر حال وضعیت کنونی مرا شکست مطلق تعیین می‌کند. ترجیح می‌دهم، روحم را پیش شما استفراغ کنم، تا پیش خودم. شنیده‌ام شما بیمار بی‌استعدادی نیستید. نه این‌که اعتراف به شکست نگرانم بکند. همیشه در دلم حس می‌کرده‌ام، شکست خواهم خورد. همه‌ی قهرمانان سابقم ـ کسانی که می‌خواستند به بشریت خدمت کنند، مثل موسی، مسیح، مارکس و انشتین، فقط برای این‌که چند مثال از یهودیان آورده باشم ـ سر آخر همه‌‌شان شکست خورده‌اند. به خاطر بدبینی‌ام هم نمی‌خواهم عذر‌خواهی کنم، شاعر خوش‌بین [راستی من خودم را بیشتر شاعر به حساب می‌آورم تا دانش‌مند] ـ شاعر خوش‌بین، دروغ‌گوست. به قول یک شاعر جوان و هوش‌مند، انسان، آنطور که خود را نشان می‌دهد، کمتر "قلم متفکر پاسکال" است؛ بلکه بیشتر به یک "بهمن متفکر" می‌ماند، که به طرف نابودی سقوط می‌کند، با علم به این‌که سقوط به فاجعه را می‌توان متوقف کرد، اما متوقف نمی‌گردد. همان‌طور که سال‌ها پیش این جمله را گفته‌بودم، انسان نمی‌تواند راه را بیابد. نفسش را مجاز کند و بر جهان زیرین فائق آید؛ به بیان دیگر، انسان نمی‌تواند فراگیرد، هردو را باشد؛ هم خوب و هم سعادت‌مند. ما همه مثل دکتر جکیل و مستر هاید هستیم. بهائی که برای تمدن‌مان ـ یعنی خوب بودن‌مان می‌پردازیم، بسیار بالاست و نفس سرکوب شده‌مان که تلاش در به مقصود رسیدن، ـ به بیان دیگر ـ کشتن، تجاوز و تخریب دارد، به ما با نیروئی انفجاری، تلافی جویانه حمله می‌کند. نیروئی که در هر چیز سرکوب شده، موجود است. اما این نکته‌ی تازه‌ای نیست.
-
نکته‌ای که امروز مرا بیش از هر چیز دیگر به خود مشغول می‌دارد، واکنش هم‌چنان قهرآمیز و دائمی تمام حقایق من است. آرزویم این نیست که خیابان یا مدرسه‌ای به نام من باشد. و حتی تجسم مجسمه‌ای از خودم که با فضله‌ی کبوتر و نقش‌های گرافیتی و ضدیهودی پر شده است، لرزه‌ای چندش‌آور به بدنم می‌اندازد. اما چیزی که مرا با عمیق‌ترین افسردگی رود دانوب ارضاء می‌کند، دقیقا" شناخت این نکته است؛ از زمانی که این شهر را ترک گفته‌ام، هیچ چیز تغییر نکرده‌است. می‌توان گفت، همان است که بود. چون همین سماجت تلخ شهروندان وینی است، که تلاش می‌کنند، اندیشه و قلب را از یکدیگر جدا سازند و روح را از پستی بزدایند که ما را به عصر جنایت و ناشنوائی کشانده است. آدم‌هائی که نتوانند یا نخواهند گوش فرا دهند، دیر یا زود به جنایت‌کار مبدل می‌شوند. پیش‌گوئی گوته، خوبی را خواستن و همواره بدی کردن، در این زمانه‌ی انکارِ کشنده‌ی حقیقت، بیشتری به چشم می‌آید. شاید به یاد یکی از کشفیات ناقابلم بیفتید که از این شناخت ناشی می‌شود: حقیقت، در مقاومت بر علیه حقیقت نهفته است. یک راه حل بدون مسئله تقریبا" وجود ندارد. مثلا" انسان به ویژه از همه وقت بیشتر نابخردانه رفتار می‌کند، وقتی بخواهد تظاهر به عاقل بودن کند. [رجوع شود به ضرب المثل احمقانه‌ی رومی که دو هزار سال قدمت دارد: در پی صلح آمدم، جنگ کردم * ـ و همین‌طور نمونه‌های مبتذل دیگری از خرد] البته آن را بیشتر باید به حساب رویا گذاشت تا واقعیت پیش و پا افتاده. و چیزی را باید در شهری که به آن بازگشته‌ام، ببینم، در شهری که دلخواهانه با بهترین‌ها، پست‌ترین رفتار می‌شد: جلیقه‌های سپید روی زیرشلواری‌های گهی و جمعی از کله‌های بدون بدن، در حال عجله به این طرف و آن طرف. راجع به پائین تنه هنوز که هنوزه نمی‌توان حرف زد، برگ انجیر، ورد گم‌شده‌ی دیوانگی‌مان باقی می‌ماند.




جورج تابوری و پیتر رادکه بر سر قبر کافکا
-
سودازدگی مرا جاه‌طلبی تلقی می‌کنید؟ آیا فکر نمی‌کنید، بیشتر، آخرین برخورد با واقعیت باشد؟ شاید بتوانید کمکم کنید، حس شکستم را به عنوان نوعی مذهب بپذیرم. من دنیای بهتری را تجربه کرده‌ام، دنیای پس از مرگ را می‌گویم، می‌توانم به شما اطمینان خاطر دهم که ملکوت نیز پر از انسان‌هائی است که به تخت روان‌کاوی نیازمندند. این یک بدبختی است، اما زمانی بود که هنوز ذره‌ای از امید برایم باقی بود و چیزی را بر بیمارانم آشکار می‌کردم که در نامم نهفته است، و آن شادی بود."
---
-
si vis pacem para bellum *
* Freude به زبان آلمانی معنی شادی را می دهد.