قسمتی از رمان منتشر نشده
پسران عشق
قاضی ربیحاوی
رقصنده به تن خود پیچ و تاب می داد و می خندید.
در انگشت های هر دستش یک جفت فلز پهن مثل دوتا سکه گذاشته بود و هی آنها را بهم می کوبید و با آهنگ موسیقی و پیچ و تاب خوردن خودش ریتم می گرفت. گاهی می ایستاد و پستان ها را تکان تکان می داد و در این موقع مردی که پشت سر او با حرارت تنبک می زد، فریادی سر می داد که جمیل هر چه گوش می سپرد بشنود و بفهمد ، می شنید اما نمی فهمید ، بعد رقصنده می چرخید بطرف نوازنده ی تنبک و با غمزه تن خود را به رخ او می کشید و می خندید و مرد با حرارت بیشتری دست هایش را برپوست کشیده تنبک می رقصاند.
آن دوتا قلمبه ی برجسته در زیر پیرهن تنگ رقصنده مثل دوتا اناری بودند پنهان شده زیر پیرهنش که هی آنها را به رخ دیگران می کشید و نگاه مردهای میان جمعیت را به سوی آنها می دزدید. پیرترها با دهان باز خیره بودند به جنبش آن دوتا انار که نگاه همه را می طلبیدند غیر از نگاه مرد ویلون زن که فقط خیره بود به سازش.
ویلون زن پیر بود ، نشسته بود روی صندلی ، حتی آن چندبار هم در اوایل رقص که رقصنده بطرف او رفت و رو به او خم شد و پستان ها را جلوی صورتش تکان تکان داد ، مرد ویلون زن کاری نکرد جز کمی خود را عقب کشیدن، می خواست چوب ویلونش به آنها نخورد.
کشیده گی نیم تنه رقصنده از زیر بغل ها شروع می شد ، زیر پارچه ای از صدف فیروزه رنگ. جمیل از تماشای پستان ها لذت نمی برد اما محو تماشای انحنای های کمر بود ، کمری که در روشنایی ی چراغ های زنبوری مثل ماری از نور به خود می پیچید. اگر جمیل اینهمه از آن تن دور نبود، اگر آنقدر نزدیک نزدیک بودی که می توانستی لمسش کنی ، انگشت هایت را بر ستون سفت آن بمالی و بعد در آغوشش بگیری، اگر..
و آنجا خود بهشت بود
بعد از آن چه می شد چه می شدی؟ اما چقدر دور بود.
جمیل و مادرش از روی پشت بام خانه ی همسایه عروسی را تماشا می کردند چون پدر فقط به همین شرط اجازه داده بود آنها به تماشای عروسی بیایند.
گفته بود حق ندارید بروید داخل خانه ی محل عروسی.
جمیل پرسیده بود چرا ؟
چون توی همه مجالس عروسی که با ساز و رقص شروع میشه با جنگ و دعوا تموم میشه. نمی خوام زن وبچه ی من داخل دعوا زیر دست و پای یه مشت مرد وحشی گیر بیفتن.
ما زودتر از شروع دعوا خودمون را می کشیم بیرون.
نه، اونموقع دیگه دیره.
من حواسم را خوب جمع می کنم.
همین که گفتم ، نمیشه.
بعد خواهر جمیل که در خانه ای در همان حوالی زندگی می کرد گفته بود از روی پشت بام خانه ی همسایه ی من بهتر میشه تماشا کرد.
دامن رقصنده اما گشاد بود ، گشاد و هزار رنگ ، تور روی تور، با هر چرخش رقصنده تورها چرخی در هوا می زنند مثل هزار پروانه ی هزار رنگ که با هم متحد شانه به شانه هم بپرند و برقصند و گرداگرد خود دور بزنند ، و تنبک زن که آواز هم می خواند ، از بی وفایی دلبرش می خواند ، می گفت مرا دیدی که هفت شبانه روز روی سکوی ساحل به انتظار دیدار تو ایستاده بودم بی خواب و خوراک ، تو آمدی و گذشتی اما به من نگاه نکردی ای محبوب.
بعد زنی کِل زد.
رقصنده ایستاد و با مهارت پرید بالا. مهارتش در این بود که هرچه بیشتر بپرد بالا و در همان لحظه مچ های پاهای چسبیده خود را چنان از پشت سربالا بیاورد که بخورند به باسن برجسته اش ، و جمیل فهمید که این کارهم بلد بودن می خواهد و هم استقامت ، فکر کرد باید کار سختی باشد که رقصنده آن را اینطور با غرور و خوشحالی انجام می دهد و بعد از هربار پریدن چرخی به دور محوطه ای که برای او مهیا کرده اند می زند با خنده ی زیبایش و پاهای باریک بلندش که زیر صدف صورتی به هر سوی می گردیدند.
کفش نپوشیده بود. ناخن هایش قرمز بودند مثل ناخن های دستش.
محدوده ی رقص او یک دایره بود بین صندلی های فلزی که دورتادور توی حیاط چیده بودند اما او گاهی با پیچ و تاب از محدوده ی دایره بیرون می رفت تا برسد به مردی که انگار از قبل نشان اش کرده بود ، مردی در میان جمعیت ، یکی از آنها که بر صندلی نشسته بود. رقصنده اول می ایستاد روبروی او کمی می رقصید ، بعد پشت می کرد به او و کمر خود را از پشت چنان خم می کرد که موهای سیاه بلندش می افتاد روی صورت مرد ، بعد هی بیشتر خم می شد و خم می شد تا اینکه پیشانی اش برود برسد به سینه ی مرد نشسته و پستان ها را می جنباند و خم تر می شد طوری که حالا مرد می توانست از لای درز یقه پیرهن رقصنده به داخل نگاه کند و لختی سینه را ببیند و خیره شود به یک نقطه با حسرت لمس.
جمیل دریافته بود که مردها حق ندارند تن رقصنده را لمس کنند ، پس خیالش از این بابت راحت شده بود چون دلش نمی خواست هیچکدام از این مردها هیچ پاره ای از تن رقصنده ی او را لمس کند ، فکر کرد چه خوب ، رقص فقط برای تماشا است. و رقصنده همچنان کمرش در حال تا شدن و خم شدن به سوی مرد نشسته برصندلی بود و آنقدر آنجا می ماند تا مرد دست ببرد به جیب خود اسکناسی بیرون بیاورد و بتپاند لای یقه ی رقصنده که تا پول را می گرفت سفر خود را برای راست شدن و به حالت عادی برگشتن شروع می کرد ، آرام ونرم می آمد بالا اما یک لحظه از جنبیدن باز نمی ایستاد ، در تمام لحظات با موسیقی بود همراه با پایین و بالا رفتنش ، تنش تحت فرمان آهنگی بود که ویلون زن و تنبکی با هم می نواختند. رقصنده حالا به حالت عادی ایستادن رسیده بود ، محل اسکناس را در داخل پیرهن محکم می کرد و از امن بودن آن مطمعن می شد ، بعد یک ماچ غلیظ و کشدار از روی لُپ مرد برمی داشت ، می رفت برمی گشت به داخل محدوده ی خود تا باز مرد دیگری را در جمعیت نشان کند و برود سراغ او و باز خم شدن و جُنباندن تن و گرفتن اسکناس.
جمیل فکر کرد چه رازی در سینه ی زن هست که مردها را اینطورجادو می کند؟
فکر کرد به اوقاتی که مادر به خواهران او می گقت
دکمه پیرهنت را ببند، چاک پستونت افتاده بیرون.
صندلی ها را فقط برای مردها چیده بودند ، پیر و جوان. بعضی از مردهای پیر چفیه بر سر داشتند مثل پدر جمیل ، اما پدر جمیل به هیچ مجلس عروسی نمی رفت. می گفت مجلس عروسی جای بگو و بخند زن هاست ، حتی وقتی خواهر جمیل را به خانه شوهر فرستادند پدر اجازه نداد مطرب و رقاص آورده شود ، گفت ما مسلمان واقعی هستیم درعزا و عروسی تابع قرآن کتاب خدا هستیم ، بعد سه شبانه روزاز پشت بام خانه فقط تلاوت قرآن پخش شد تا اینکه داماد آمد و عروس را برد.
خواهر جمیل گریه کرده بود.
من دلم می خواد برام جشن بگیرین و ساز و آواز بیارین.
مادر گفته بود می بینی که پدرت با این کارهای جلف راضی نیست ، بعد که تو خودت بچه دار شدی و بچه هات را به خونه ی بخت فرستادی برای اونها جشن بگیر و ساز و آواز بیار.
زن ها یا پشت ردیف صندلی ها ایستاده بودند یا نشسته بودند روی لبه ی دیوارهای کوتاه دور و بر خانه ، آنها که از اهالی خانه داماد بودند همه اش در جنب و جوش رفت و آمد بودند و از مردها پذیرایی می کردند. تنها زنی که روی صندلی نشسته بود عروس بود که زیر انبوهی از تور سفید بود. صورتش دیده نمی شد ، هیچ چیزش دیده نمی شد غیر از سفیدی اش.
جمیل فکر کرد او هم حالا صورتی پُر از آرایش دارد مثل صورت خواهر خودش در شب عروسی اش. آرایشی غلیظ مثل آرایش صورت رقصنده ، لب های سرخ ، گونه های صورتی و آن رنگ آبی ی روی پلک ها ، اما خوبی رقصنده این بود که از آرایش صورت خود خجالت نمی کشید حتی آن را با افتخار و خوشحالی به دیگران نشان می داد ، چه خوب که اینطور بود، آرایش صورت برای این است که دیگران تو را ببینند و لذت ببرند
جمیل یک لحظه در دل آرزو کرد ای کاش عروس بود و می توانست لااقل برای یک بار هم شده صورت خود را آرایش کند، به گونه ها سرخاب بمالد و لب ها را با خوشرنگ ترین ماتیک دنیا سرخ کند و پلک ها را، نه من آنها را آبی نمی کردم ، یک رنگ دیگر می مالیدم به آنها نه آبی.
ناگهان از فکر خود ترسید ، به مادر نگاه کرد ببیند آیا فکرها ی او را شنیده یا نه ، مادر در حال و هوای خود بود ، به مجلس نگاه می کرد اما انگار که نگاه نمی کرد چون هیچ نشانی از شادی در نگاهش نبود.
داماد بر صندلی بغل دست عروس نشسته بود و فقط سیگار می کشید و به روبرو نگاه می کرد ، نه می خندید نه دست می زد. کت و شلوار سیاه به تن داشت و پیرهن سفید. عصبانی بود و انگار دلش می خواست عروسی هرچه زودتر تمام شود.
یکی از پیرمردها یی که بر ردیف جلو نشسته بود پا شد رفت ، بعد یک پسربچه از ته جمعیت دوید تند آمد و با خوشحالی بر جای خالی پیرمرد نشست و به اطراف نگاه کرد ، هم خوشحال بود و هم دلهره داشت که کسی بیاید او را از آنجا بلند کند و جا را به مرد دیگر بدهد اما کسی نیامد ، پسر شروع کرد به دست زدن و شادی کردن همراه با آهنگ موسیقی.
جمیل به مادر گفت کاشکی ما به جای اون پسر بودیم ، روبروی رقصنده بودیم.
مادر گفت جای ما که بهتره.
جمیل هیچ نگفت ، می دانست که مادر خسته شده است ، نباید زیادتر از این از مادر توقع داشت ، همین که راضی شده بود او را به این مجلس بیاورد جای شکرش باقی بود.
پدرت اجازه نمی ده ، می گه خوب نیست تو از حالا این چیزهای جلف را ببینی ، می گه اخلاقت خراب می شه.
یک بار تماشا کردن مجلس عروسی که اخلاق کسی را خراب نمی کنه.
چرا. اخلاق بچه ها را خراب می کنه.
اما من که دیگه بچه نیستم مادر.
اگه چیزی قرار باشه اخلاق آدم را خراب کنه می کنه ، کاری هم به سن و سال نداره.
جمیل حس کرده بود که پدر و مادر زیاده از حد مراقب او هستند.
تو تنها پسر خانواده هستی البته که پدرت مراقبت هست.
پس خواهرا چی؟ چرا همون قدر مراقب اونها نیست؟
چون که اونها دختر هستن ، و دختر هم آخرکار مال شوهره نه مال پدر و مادر. وظیفه پدر و مادرفقط اینه که دخترا را صحیح و سالم بفرستن خونه شوهر، اما تو مال ما هستی ، تا آخر عمرباید در کنار پدرت باشی ، شونه به شونه ی او.
اگه که من دختر بودم؟
خدا نکنه که تو دختر بودی.
لااقل اینقدر مواظبم نبودین مثل حالا.
خب، مواظبت از دختر به جور دیگه ست.
چه جوری؟
اصلش اینه که تا پیش از رفتن به خونه ی شوهر دختری شون را حفظ کنن.
دختری شون؟
تو هنوز بچه ای نمی دونی بکارت چه هست.
خب بکارت چه هست؟
آبرو و حثیت هر خانواده بسته به همینه پسرم.
دوتا از خواهران جمیل که از او بزرگتر بودند عروسی کرده به خانه شوهر رفته بودند و هنوز سه تا دیگر داشت که حالا در خانه مانده بودند ، پدر اجازه نداده بود که آنها هم برای تماشای جشن عروسی با جمیل و مادرش بیایند. اگر جمیل هم آنقدر اصرار نکرده بود ، اگر آنهمه گریه نکرده بود ، او هم حالا در اینجا نبود ، اما خدا را شکر که خواهش ها و اشک هایش بالاخره او را به اینجا رسا ند ند.
فکر کرد فردا صبح که باز در خانه است چقدر گفتنی از مجلس امشب دارد برای خواهرانش بگوید.
دستی بر شانه جمیل نشست ، نرم و آرام ، سربرگرداند و ناجی را دید ، پسری هم سن و سال خودش ، او را می شناخت اما تا به حال با هم حرف نزده بودند چون دوست نبودند و جمیل فقط می دانست که کار ناجی این بود که صبح خیلی زود به کنار شط می آمد ، علف های کنار آب را می چید دسته می کرد و دسته ها را می بست بعد آنها را می انداخت توی قایقش و کناره شط را می گرفت می رفت به قصد فروش دسته های علف.
جمیل از ناجی خوشش می آمد ، نمی دانست چرا اما دوست داشت او را به هنگام پارو زدن تماشا کند ، شاید برای این که ناجی به هنگام پارو کشیدن بر آب آواز هم می خواند ، صدای زیاد خوبی نداشت اما همین که بی ترس و بی پروا صدای بلند خود را بر امواج رها می کرد و ترانه هایی می خواند که جمیل هرگز نشنیده بود و همیشه برای او تازگی داشت.
اما چرا هرگز کلامی بین هم رد و بدل نکرده بودند؟
ناجی گفت من تو را می شناسم. میای رو سکو می شینی کتاب می خونی.
مادر جمیل کمی آنطرف تر ایستاده به نظر می رسید دارد چرت می زند و به آنها توجهی ندارد.
جمیل گفت پدرم می خواد که من با سواد بشم چون تنها پسرش هستم.
من هم تنها پسر خانواده بودم قبل از این که مادرم بمیره ، اما بعد که مادرم مرد و پدرم یه زن دیگه گرفت دیگه تنها پسر نبودم چون زن بابام سه تا پسر برای پدرم اورد.
جمیل نگاهی به دور و بر انداخت پرسید با کی اومدی حالا؟ با زن بابات؟
نه. اگه او بفهمه که من اومدم اینجا دمار از روزگارم در میاره.
و ترسیده اطراف را پایید.
جمیل پرسید تو هم اولین باره مجلس عروسی با مطرب و رقاص می بینی؟
نه ، اولین بار نیست ، اما اینا از بقیه که دیدم بهترن.
جمیل پرسید تو دلت می خواست به جای کدوم از اونها بودی؟
البته که به جای ویلون زنه. می بینی که چقدر خوب میزنه؟
اما به هیچکس نگاه نمی کنه.
چون باید تمام هوش و حواسش به سازش باشه که انگشت هاش را درست بذاره روی همون جایی که باید بذاره وگرنه اشتباه می کنه.
مادر جمیل به آنها نگاه کرد. با لبه چادر سیاهش جلوی دهن و دماغ خود را گرفته بود انگار بوی بدی در هوا منتشر باشد.
مادرت دلخور نشه که با من حرف می زنی.
چرا دلخور بشه؟
زن بابام میگه من پسر خوبی نیستم ، میگه هیچ مادری دوست نداره که پسرش با من دوست باشه چون اخلاقم فاسده.
اخلاقت فاسده؟
زن بابام میگه.
جمیل در سکوت به چشمان قهوه ای او خیره شد و انگار کرد که دارد به زیباترین چشمانی که تا به حال دیده نگاه می کند ، چه ابروهای باریک و کشیده ای.
ناجی گفت چون که یه بار موچین او را برداشتم و موهای وسط ابروهام را کندم.
جمیل به فاصله خالی بین ابروهای او نگاه کرد و در همان حال مراقب بود که مادر صدای آنها را نشنود.
ناجی گفت تو چی؟
من چی؟
تو دلت می خواست به جای کدوم یکی از افراد این گروه بودی؟
درسکوتی سنگین و کشدار، فقط به هم نگاه کردند.
بعد جمیل گفت ببین رقاصه چه آرایشی کرده ، انگار که عروس اونه.
نمی خوای به من بگی دلت می خواست به جای کدومشون بودی؟
نه ، نمی خواست بگوید ، نه تنها به او بلکه به هیچکس ، از گفتنش می ترسید ، اگر به کسی می گفت و بعد گفته ی او به گوش پدر می رسید حتمن غوغایی به پا می شد ، پس سوال ناجی را بی جواب گذاشت و فقط به آن فکر کرد و آن فکر با او بود وماند تا وقت خواب ، تا وقتی که عروسی تمام شده بود و همه رفته بودند و او در کنار مادرش بر روی پشت بام خانه ی خواهرش در رختخواب دراز کشیده بود و به ستاره ها نگاه می کرد
رقصنده انگار هنوز می رقصید و ستاره ها پولک های درخشنده بر تن او بودند.
مادر.
بخواب پسر، صبح زود باید بیدار بشیم و بریم خونه ، پدرت چشم به راهه.
چه خوب می رقصید ، مگه نه؟
کی؟
همون زنِ که می رقصید.
زن؟
انگار که خدا بدنش را درست کرده برای رقصیدن.
مادر هیچ نگفت.
جمیل گفت فقط یه زن می تونه اینطور برقصه ، مگه نه؟
همون که می رقصید؟
ها.
اما اون که زن نبود مادر.
نبود؟
مرد بود.
...................................................... -
-
دیگر نوشتههای قاضی ربیحاوی در اثر۰۰۰
-
-