-
مژگان کاظمی، در ضمن رد نظرات ایرج مصداقی مینویسد: « آقای مصداقی، گویا شما خود را تنها وارث اوین و قزلحصار و... میدانید که همهی حقیقت این زندانها دست شماست!!! [...] شما حتا اتفاقاتی را که در زندگیی خصوصیی یک فرد وجود داشته به تمسخر گرفته و می گویید عکس العمل آنها باید مثل شما باشد!!! [...] شما حتا سرکوب زنان را در آن ایام منکر میشوید و فکر میکنید همهی این مسائل بعد از سال 60 اتفاق افتاده!!! [...] خودتان از بحبوحهی اعدامهای سال 67، که به گنجشگهای رهگذر هم رحم نمیشد سالم بیرون آمدهاید!!! [...] شما هم ولیی فقیه زندانیان سیاسیی سابق نیستید، که تنها حرفها و ادعاهای شما حجت باشد و بس»
[8] (علامتهای تعجب از مژگان کاظمی است.)
-
اما بروز التهاب در جامعهی زندانیان نجاتیافتهی ما به مقالههای یادشده منحصر نماند، و به زودی متنهایی از
شیما کلباسی، گلرخ جهانگیری، شادی امین، ستاره عباسی، منیره برادران، داریوش برادری، مرجان افتخاری، مژده ارسی، عزیزه شاهمرادی، شهرزاد مجاب ، آناهیتا رحمانی، سودابه اردوان، آذر درخشان، مهستی شاهرخی، نیز یکی پس از دیگری در تارنماهای مختلف منتشر شد. بعید نمیدانم کسان دیگری هم در این زمینه نظر باشند که من از خواندن متن آنها محروم ماندهام.
-
سودابه اردوان، نقاش هنرمندی از خیل زندانیان سیاسیی نجاتیافته، و آفرینشگر مجموعهای از تابلوهای نقاشی، و کتاب «یادنگارههای زندان»،
[9] تا جایی که من دیدهام، تنها کسی است که مارینا نعمت را در زندان دیده و به یاد میآورد. او در مقالهای با عنوان «کتاب مارینا و ... خیانتی دیگر از او»،
[10] ضمن ترسیم چهرهی «رنگ پریده» و «چشمان بیروح» مارینا نعمت، که اکثراً «رو به دیوار» و کتاب مفاتیح بر سر، به نماز میایستاد، مینویسد: «اگر زهرا کاظمی زیر شکنجه و تجاوز در زندان به قتل رسید، چه ربطی به مارینا دارد که در زندان همکاری کرده است و دوران زندانش را به دوران ماه عسل خود بدل کرده است؛ و اکنون با ساختن یک داستان قلابی دنبال شهرت و عایدی برای خود میباشد. آیا تقدیم کردن این کتاب به زهرا کاظمی توهین به او و سوءاستفاده از شهرت او نیست؟»
-
گلرخ جهانگیری، شادی امین، و ستاره عباسی، طیی متن کوتاهی، با عنوان: «هر دم از این باغ بری میرسد! ...پیرامون جعلیات مارینا نعمت»،
[11] ضمن «محکوم کردنِ دروغپراکنیها»ی این کتاب، و ضمن اشاره به «سودجوییی مالیی ناشر و نویسنده»ی آن، علت حمایت رسانهها از این کتاب را حفظ «منافع سیاست خارجیی این دولتها» ارزیابی میکنند، و مینویسند: «ما از دستاندرکاران این سناریو، که نا آگاهانه به این بازی وارد شده اند میخواهیم که ثبت این تاریخ را [...] با این سناریوهای عامهپسند و هالیوودی آلوده نسازند. ما در عین حال تأسف عمیق خود را از پشتیبانیی برخی مجامع آکادمیک و علمی- تحقیقاتی از چنین جعلیاتی اعلام نموده، و از آنها تقاضا داریم که اگر میخواهند برای مقابله با نقض حقوق بشر در ایران گامی بردارند، تریبونها و امکانات حمایتیی خود را در اختیار زندانیان شناخته شدهای قرار دهند که با هر تعلق نظری و ... حقایق زندانها را به تصویر کشیده اند، و به راستی و صداقت گفتارشان شکی نیست.» (نقطهچین بدون قلاب از نویسندگان متن است.)
-
عزیزه شاهمرادی در مقالهی «اعلام جرم در دادگاه افکار عمومیی جهان»،
[12] کتاب «زندانیی تهران» را هم از دیدگاه جنسیتی به نقد میکشد، و هم از دیدگاه سیاسی. او در ضمن توضیح در مورد مستندسازیهای مبتنی بر نظریهی مردمدارانه برای اثبات فرودستی و انفعال زنان، و نشان دادن نمونههای آن در کتاب «زندانیی تهران» مینویسد: « تا آن جا که موضوع به اعترافات ایشان به گناه و اشتباهات بسیار بزرگشان برمیگردد، نه تنها مسألهای نیست ، که بر مبنای اعتقادات دینیشان به عنوان یک مسیحی، دست کم برای خود او لازم و گویا آرامش بخش بوده است. اما آن گاه که او از مرز اعتراف به اشتباهات و نقد خود میگذرد و برای توجیه عملکرد توابانهی خود، در پیی شریک جرم تراشیدن است، و [... به مصاحبهگر صدای امریکا] میگوید: «همهی کسانی که از اوین اون روزها آزاد شدهاند، یک جایی کوتاه آمدهاند.» بدین گونه او بیشرمانه اعمال خود را توجیه میکند، و مقاومت در زندان را لوث میکند. [...] این حق همهی زندانیان سیاسی، به ویژه ما زنان زندانیی سیاسی و آن بخش از ما که در آن سالها در زندان بودهایم، است ، که علیه او دست کم در انظار افکار عمومیی جهان اعلام جرم کنیم.»
-
مرجان افتخاری در مقالهی «کتاب زندانیی تهران، فرصتطلبیی مارینا و تحریف حقایق»،
[13] ضمن افشاء گزارههای انحرافی، و گمانهزنی در مورد «اهداف» این کتاب، و در مورد دخالت شهرزاد مجاب در انتشار آن، مینویسد: «آن چه که مشخص است یکی از اهداف این کتاب و نویسنده آن مخدوش کردن چهره زندانیان سیاسی برای نسل جوان، نسلهای آینده و منحرف کردن افکار عمومی در خارج از کشور است. (قرار است که این کتاب به چندین زبان ترجمه شود.)»
-
مرجان افتخاری و عزیزه شاهمرادی و مژده ارسی، از سوی «گروه کاریی زنان سمینار سراسری دربارهی کشتار زندانیان سیاسیی ایران (2007)، بیانیهای خطاب به «دانشگاه تورنتو، کانادا» و «شهرزاد مجاب مسئول دپارتمان مطالعات زنان تورنتو، کانادا» نیز منتشر کردند. نویسندگان این متن، ضمن این که «هدف کتاب «زندانیی تهران» را «مخدوش کردن، لوث کردن و بی اعتبار کردن چهرهی زندانیان سیاسی، مبارزات و مقاومت آنان در زندانهای جمهوریی اسلامی» ارزیابی کردند، نوشتند: «ما مصراً خواهان توقف بیدرنگ و سریع حمایت و تبلیغ دانشگاه تورنتو و به ویژه بخش مطالعات زنان به عنوان یک نهاد علمی از کتاب مزبور بوده و همچنین خواهان انتشار نامهی سرگشاده و عمومی در این مورد هستیم. [...] ما مصرانه میخواهیم که تمامیی تبلیغات مربوط به کتاب «زندانیی تهران» از کلیهی صفحات اینترنتیی دانشگاه تورنتو بیدرنگ برداشته شده و نامهی اعتراضی و سرگشادهی ما در صفحهی اینترنتیی «خاطرات، خاطرات و هنر زنان زندانیی سیاسیی ایران» منتشر شود. ما خواهان پاسخ مسئولانه و رسمیی دانشگاه تورنتو، به اعتراض ما زندانیان سیاسیی سابق جمهوریی اسلامی هستیم.»
-
شهرزاد مجاب در مقالهای با عنوان «زندانیی تهران: دانشگاه، رسانهها و جامعهی ایرانی»
[14] خود را به عنوان یک شخصیت آکادمیک و فعال اجتماعی و پژوهشگر مسائل زندان و مسائل زنان معرفی میکند، از بیاعتناییی محافل آکادمیک کانادا در برخورد با مسائل زندان در ایران و زندانیان سیاسیی جمهوریی اسلامی، و سودجوییی روابط عمومیی دانشگاهها نمایی به دست میدهد، و سپس در مورد مارینا نعمت، و تحریفی که از واقعیت آشناییی خود با شهرزاد مجاب و دانشگاه تورنتو داشته است، به جامعهی ایرانی توضیح میدهد: «مارینا نمت در مصاحبههایش در پیوند خودش با دانشگاه تورنتو غلو میکند و با این که قرارداد شش ماههاش در آوریل 2007 به پایان رسید، کماکان خود را «محقق» دانشگاه تورنتو معرفی میکند – شاید برای کسب حقانیت. او محقق دانشگاه نیست. جای سئوال است که با داشتن ناشرینی چون پنگوئن و محیط سیاسیی مساعد برای داستانش (پروژهی دار وُ دستهی بوش برای حمله به ایران، مسلمانستیزیی رایج در جامعههای غرب و در رسانهها) چه نیازی به این غلو دارد؟»
- آناهیتا رحمانی، زندانیی نجاتیافته و همکار دیگر مارینا نعمت در پروژهی شهرزاد مجاب، در مقالهی «زنـدانیی تهـران: تخیـلات یک تواب»
[15] ضمـن تأییـد شش ماهـه بودن قرارداد او و نعمت با دانشگاه تورنتو مینویسد: «من میدانستم مارینا کتاب خاطراتش را نوشته و این کتاب زیر چاپ است، اما از محتوای آن باخبر نبودم. [...] در آن روزها تصور نمیکردم که میتوان از طریق بازنویسیی خاطرات زندان در سیاهچالهای اوین، جنایتکاران نظام جمهوریی اسلامی را تبرئه کرد! [...] کتاب «زندانیی تهران» نه یک خاطرهی مستند بلکه کتابی تخیلی است که در بهترین حالت میتواند مورد استفادهی برخی محافل سیاسیی بدنام - از جناحهایی در حکومت جمهوریی اسلامی گرفته، تا جریانات محافظهکار محافل حکومتیی غرب، مانند بوش و شرکاء- قرار گیرد.
-
منیره برادران، زندانیی نجاتیافته، نویسندهی سه جلد کتاب خاطرات زندان با نام «حقیقت ساده»
[16] و کتابهای «روانشناسیی شکنجه»
[17] و «علیه فراموشی»
[18] نیز، در مقالهی «اوین خیالی در زندانیی تهران»،
[19] با بهرهگیری از «تجربهی نُه سال زندان» خود، تباین چند گزارههای مارینا را با واقعیتهای موجود در زندان و جوّ سیاسیی آن سالها، نشان میدهد و مینویسد: «اوین یک واقعیت تاریخی است. نمی توان بنا به مصلحت و سلیقه آن را خیالپردازی کرد. فضاهای کتاب در مجموع، چه پیش از دستگیریی نویسنده و چه در زندان آن قدر ساختگی و خیالی است که این حس را در آدم به وجود میآورد که نویسنده این فضاها را، که رگه های شرقیی عامه پسند هم چاشنی آن شده است، تنها برای جذاب کردن داستان ساخته و پرورده است. [...] قصد من در این جا به هیچ وجه انتقاد و داوری در عمل مارینا مردادی بخت 17 سالهی زندانی نیست. این بحث دیگری است. انتقاد من به خانم مارینا نعمتِ امروز است که از آن دختر زندانی 25 سال پیش، امروز برای جلب خواننده، داستانها به هم میبافد. [...] آیا آن چه در این کتاب به جهانیان عرضه میشود، صدای واقعیی زندانیان و کسانی است که صدایشان را خاموش ساختند، یا ماجراهای ساختگیی فردی است که میخواهد از فجایع اوین برای خود شهرت و نعمت کسب کند؟»
-
مهستی شاهرخی در مقالهی «زندانیی تهران یا طعمهی جدیدی برای جماعت سانسور و قاطعیت تبعید»،
[20] ضمن نشان دادن تردید خود نسبت به گزارههای مارینا نعمت از زندان، «به جای بسیج عمومی بر علیه مارینا و دیگران و حذف کتاب و مطالبشان»، برای مبارزه با پدیدهی زندان و شکنجه، مسیر دیگری را پیشنهاد میکند: «احساس من فقط پس از شنیدن مصاحبهی مارینا و چهره و حرکات معصومی که ارائه میداد، کاملاً واضح بود که دارد نقش بازی میکند و آن معصومیت و چهرهی مریم عذرایی که به خود میگیرد جزوی از قواعد بازی اوست. به خصوص که بازگشتش به سوی دین مسیح و به یاد آوردن این که در آن جوّ مسلمانستیز آمریکا، باز او از خود به عنوان مسیحی یاد میکند و میگوید:« ببینید من یک مسیحی هستم و دین مسیح بر اساس عشق و بخشش است! من بخشیده ام!» راستش به نظرم این حرفها نمیتواند از زبان یک زندانیی سیاسی تصادفی باشد. [...] غرضم از نوشتن اینها قضاوت مارینا نیست. ولی بگذاریم همه بنویسند و همه چاپ کنند و همه خوانده شوند و صدای همه به گوش برسد و بیاییم به جای بسیج عمومی بر علیه مارینا و دیگران و حذف کتاب و مطالبشان، همگی با هم بر علیه سیستم جنایتکاری که در سیاهچالهایش جان جوانان و نوجوانان زیادی را گرفته است بسیج شویم و بر علیه آن سیستم بجنگیم.»
-
شیما کلباسی نیز دو متن کوتاه در دفاع از مارینا نعمت، و در ردّ نظرهای معترضان نوشت، که سرزنش کل انقلاب ایران، و کل انقلابیون آن زمان را هم در برمیگرفت. او در مورد کتاب میگوید: «از دید من کتاب مارینا نعمت بخشی، حتا جزئی از جنایات رژیم ایران است. [... او] حق دارد از خاطراتش بنویسد. مخصوصاً که او در خاطراتش از دختری شانزده ساله مینویسد که معلول انقلابی است که ایرانیان بزرگسال و به ظاهر منطقی و هموطنان مسلمانش، او، سرنوشت و زندگیاش را بازیچه قرار دادند (ایرانیانی که لازم دیدند انقلاب کنند تا زندگیی انسانهای بسیاری را از قبیل ارتشیان، کارمندان سازمان اطلاعات و امنیت، بهائیان را از هم بدرند و بعد خود طعمه و زندانیی چنین رژیم آدمخواری بشوند.)»
[21] «از دید من، سودابه اردوانها قهرمان نیستند. بلکه انسانهایی هستند که به دلیل باورهایشان به ناحق به زندان افتادهاند. اما […] یادمان نرود که افرادی که انقلاب کردند و بعدها به دلایل سیاسی و عقیدتی به زندان افتادند، و حتا گروه گروه توسط جانیان رژیم به قتل رسیدند، خود نقش اساسی در به ثمر رسیدن انقلاب داشتند. چرا باید یادمان برود که این افراد و یا افرادی با باورهای مشابه، کسانی بودند که افسران ارتش و یا کارمندان ساواک و خانوادههایشان را تکه پاره کردند و خانههایشان را به آتش کشیدند. […] خنده دار است که این افـراد بعد از این همه سال و قربانیی رژیم آخوندی بودن، باز هم نمیتوانند و حاضر نیستند ببینند که همهی انسانها حقوق برابر دارند. و مارینا نعمتها حتا اگر در نوشتن خاطرات خود از تخیل استفاده کرده باشند و حتا در بدترین حالت دروغ نوشته باشند، باید بنویسند. شما هم خاطرات خود را بنویسید. امیدوارم روزی هم کودکان ساواکیها و ارتشیان هم که پدرانشان توسط شورشیان یا همان قهرمانان و سیاسیون و زندان رفتههای چند سال بعد، از دست دادند، بنویسند که تاریخمان فقط یک طرفه نباشد و قهرمانان ما فقط سال شصتیها نباشند!!»
[22] (علامتهای تعجب از نویسندهی متن است.)
-
برخورد با کتاب «زندانیی تهران»، به نوشتههای انتقادی/ روشنگر، محدود نشد، و کار، به
نامهی سرگشاده به «انتشارات پنگوئن» (ناشر این کتاب) هم رسید. در بخشهایی از این نامه میخوانیم: «روایتهای بیان شده در کتاب، [...] حقیقت را وارونه و مخدوش جلوه میدهد. [...] اگر خانم مارینا نمت این کتاب را به عنوان داستان و یا رمان معرفی میکرد، ما هیچ اعتراضی به وی و انتشارات پنگوئن نداشتیم. اما ایشان در تمام گفتوگوهایی که با رسانههای گروهی داشته، بارها بر «واقعی» و «مستند» بودن کتاب پافشاری کرده و تأکید میکند که این روایتها خاطرات شخصیی نامبرده است و تمامیی حوادث بیان شده در این کتاب واقعیت داشته است. این یک دروغ بزرگ است. [...] ما امضاءکنندگان زیر که خود سالها در زندانهای جمهوریی اسلامی زندانی بوده و انواع شکنجههای جسمی و روانی را تحمل و تجربه کرده و با فضای زندانها، شیوههای بازجویی، شکل برپایی دادگاههای چند دقیقهای (حتا در بهداریی زندان و در کنار تخت زندانی)، رفتار زندانبانان، شکنجهگران و بازجویان، صحنههای اعدام و... به خوبی آشنا هستیم، با اعتراض به انتشارات پنگوئن، چاپ و پخش این روایتهای سراپا دروغ و ساختگی را به سود رژیم جمهوریی اسلامی دانسته و آن را توهین به خود و همهی جانباختگان راه آزادی و دموکراسی برای ایران میدانیم.»
[23]-
داریوش برادری نیز از موضع انتقاد به نظرهای ابراز شده پیرامون کتاب «زندانیی تهران»، متنی 25 صفحهای با عنوان «یورش تراژیک/ کمیک قهرمانان تبعیدی به مارینا نعمت»
[24] منتشر کرد. از آن جا که در ادامهی سخنم بر این مقاله درنگی طولانی دارم، آن را برای بخش بعدیی مقاله میگذارم. اما پیش از آن، این «جوّ مضطرب» را از چشمانداز خودم برانداز میکنم.
-
این نخستین بار نیست که «واقعیتِ» گزارههای زندان به زیر سئوال رفته است. به عنوان مثال، پیش از این بسیاری از گزارههای کتایون آذرلی در کتاب «مصلوب» شامل این تردیدها شده بود، و برخوردهای کلامی را بین ایرج مصداقی و کتایون آذرلی پدید آورده بود.
[25] اما «زندانیی تهران» حکایت دیگری است. البته، در نگاهی دقیق به مجموعهی پربرگِ «خاطرات زندان»، وجود خلاءهای اطلاعاتی یا ناهمخوانیی برخی از گزارهها (حتا در سراسر یک کتاب معین)، گاه قابلیت آن را دارند که باب پرسش را بگشایند، و ذهن خواننده را به خود مشغول دارند. با این همه، مجموعهی عظیم کتابها، تکنگاریها و گفتارهای شفاهیی زندانیان سیاسی، منطقی را به تاریخ عرضه کرده است، که تصویرهای «زندانیی تهران» را در مورد مناسبات عمومیی زندان، حتا با محاسبهی «استثناء در قاعده»، پس میزند. کما این که دهها نشانهی این تعارض را در مقالههایی که پیرامون آن نوشته شد، به ویژه در متن ایرج مصداقی، میتوان دید. و من هم که دانش مربوط به «زندان» را نه از راه تجربی، بلکه از خواندن صدها یادنگارهی زندانیان نجاتیافته به دست آوردهام، نه حق دارم، و نه در صدد هستم که همان تعارضها را تکرار کنم.
-
بیرون از قلمرو این کتاب، اما، مارینا نعمت ضد و نقیضگوییهایی دارد که من با هدف ترسیم فضای کلی پیرامون کتاب او، ناگزیرم به گوشهای از آنها بپردازم. من نشنیدهام که مارینا نعمت خود را «محقق دانشگاه» معرفی کرده باشد. اما بر اساس سخن شهرزاد مجاب میگویم، که اگر از سوی مارینا نعمت چنین ادعایی شده باشد، این خود نخستین دلیل بر عدم صداقت او خواهد بود. همچنین، ادعای مارینا نعمت در همکاریی «خیلی از زندانیان دیگر» با او، در سخن شهرزاد مجاب و آناهیتا رحمانی نفی میشود. او در مصاحبه با رادیو زمانه هم، ضد و نقیضهایی دارد که تأمل بر آنها، بر صداقت نویسنده و «واقعی بودن» کل کتابش سایه میاندازد. نویسنده در این مصاحبه به ما میگوید: این کتاب،
«مطلقاً هيچ چيزش تخيل من نيست. همه چيزش کاملاً، صد درصد، واقعيت محض است.» و در تأیید سخنش
«خیلی از زندانیان سیاسی» را به شهادت میگیرد. چنان که بسیاری از نظردهندگان به این نکته اشاره کردهاند، از منظر من نیز، اشتباه مارینا نعمت دقیقاً همین تأکید است. اگر نویسنده بر این دو نکته پافشاری نمیکرد، یا دست کم این «خیلی زندانیان سیاسی» را با نام و نشان معرفی میکرد، شاید کتاب او با این برخوردهای منفی روبهرو نمیشد. یا با نفی و حیرت کمتری مواجه میشـد. اما او از سـویی بر واقعی بودن گزارههای کتابش تأکید دارد، و از سوی دیگر، در جایی از گفتوگو، ژانر کتابش را «داستاننویسی» شناسایی میکند:
«فرض کنيد من در اوين با بيستوپنج دختر دوست بودم. من نمیتوانستم 25 نفر را در کتاب معرفی کنم. نه فقط به خاطر اين که از لحاظ داستاننويسی کار مشکلی است، بلکه [...]». نویسنده، از سویی، اعلام میکند که «تخیل» در این کتاب نقش نداشته است، و از سوی دیگر، غافل از این که «تخیل»، همانا انرژیی حرکتی (جابهجاکننده) در «ادبیات داستانی» است، میگوید:
« يک سری از وقايع زندگی آدمهای مختلف را من جابهجا کردهام». همچنین، از سویی، انگیزهی «پناهندگی» را - به عنوان انگیزهی نوشتن این کتاب- رد میکند، و از سوی دیگر،
«گرفتاریهای مهاجرت و پناهندگی» را به صورتی پیش میکشد، که آشکارا با گزارهی نخست در تناقض قرار میگیرد:
-
داریوش رجبیان: ولی قبل از آن که کتاب را بنويسيد، آيا شما اين داستان را برای سفارت کانادا تعريف کرده بوديد تا زمينهی مهاجرتتان فراهم شود و حق پناهندگی دريافت کنيد؟
مارینا نمت: نه، ما اصلاً پناهنده نشديم. قضيه از اين قرار بود که ما به يک انجمن پناهندگیی کاتوليک در مادريد (اسپانيا) رفتيم. ما را آن جا قبول کردند. به آنها گفتم که من زندانیی سياسی بودم و لازم نبود توضيح بدهم. و چون کليسای ما با اين انجمن تماس گرفته بود و کشيشهای کليسای ما به آنها شهادت داده بودند که من واقعاً زندانیی سياسی بودم، اين انجمن کاتوليک کاملاً در جريان بود که من دروغ نمیگويم و واقعاً دو سال زندان بودم.
داریوش رجبیان: انگيزهی نوشتن «زندانیی تهران» چه بود؟ برای چه اين کتاب را نوشتيد؟
مارینا نمت: [...] بعد، از ايران که خارج شديم، تازه اول گرفتاریمان بود. برای اين که بالأخره يک مملکت ما را قبول کند، بالأخره آن هم طول کشيد.
-
یعنی چه که «ما اصلاً پناهنده نشدیم»؟ مگر «کشیشهای کلیسای» مارینا، به «انجمن پناهندگیی کاتولیک در مادرید» شهادت ندادند که او زندانی بوده است؟ چرا این شهادت لازم بوده است، اگر برای «پناهندگی» یا «اجازهی اقامت» نبوده است؟ از این گذشته، اگر مارینا و همسرش به راحتی در مادرید پذیرفته شده بودند، چرا «تازه اول گرفتاری بود، برای این که بالأخره یک مملکت [آنها] را قبول کند»؟ این چندگانگیها در گفتار مارینا با مصاحبهگر صدای امریکا، البته کاهش یافته است، اما هنوز تکرار میشود.
-
مجموعهی این کیفیتها بود که این کتاب، همان همهمهی مضطربی را برانگیخت، که با فیلمهای «بدون دخترم هرگز» و «300»، و با سخنرانیی شیرین عبادی در مراسم اعطاء جایزهی نوبل، و بار دیگر، با انتشار کتاب «لولیتاخوانی در تهران»،
[26] در جامعهی تبعیدیان پیچیده بود. انگیزهی نگرانی از آن دو فیلم، «سیاه» جلوه دادن فرهنگ و تمدن ایرانی بود. انگیزهی نگرانی از سخنرانیی شیرین عبادی، «سفید کردن» سیاهکاریهای جمهوریی اسلامی بود. انگیزهی نگرانی از «لولیتاخوانی در تهران»، «سیاه کردن» ایران و جامعهی ایرانی، حمایت از سیاستهای «نئوکانها»، و ادامهی «اورینتالیسم» بود. و اینک، انگیزهی نگرانی از کتاب «زندانیی تهران»، «سفید کردن» سیاهیهای زندانهای جمهوریی اسلامی، و آب ریختن به آسیای نئوکانها است. مجموعهی این همهمههای نگران که از دو سوی مخالف و موافق در گوش تبعید ما پیچید، در عین حال که از وجود طیفهای مختلف اندیشهورزان ما در تبعید خبر میدهد، و در عین حال که رسانای حساسیتِ زنده در همهی طیفهای این جامعه است، 1) به لحاظ عینی و بیرونی، فرکانس سی سال فریاد بیفریادرس این جامعه را نُت به نُت پژواک میدهد؛ و 2) به لحاظ ذهنی و درونی، کارمایهی بُنی از بُنهای فرهنگ ایرانی را مکرر میکند.
-
1) وجه عینیی این همهمه: از فیلمهای یادشده و از مبحث شیرین «شیرین عبادی» در این جا میگذرم. اما برای به دست دادن کلیتی از فضای این «سیاهکاری/ سفیدکاری»، ناگزیرم بر «لولیتاخوانی در تهران» گریزی کوتاه بزنم. من در این جا بر آن نیستم که دو کتاب «لولیتاخوانی در تهران» و «زندانیی تهران» را در یک رده بگذارم. زیرا که این دو کتاب، از جنبههای بسیاری با هم تفاوت دارند. اما در عین حال، دو وجه مشترک نیز با هم دارند؛ که یکی آشکار است و دیگری پوشیده: هر دوی این کتابها، از سوی سرشناسترین مراکز انتشاراتیی جهان، برای چاپ و انتشار پذیرفته شدند؛ بنا به تجربهی سی سالهی ما در تبعید، به صورتی استثنایی و حتا باورنکردنی، از سوی رسانههای گروهیی کشورهای «غربی» و محافل دانشگاهی معرفی شدند و مورد استقبال قرار گرفتند. وجه مشترک پوشیدهی این دو کتاب اما این است که درهر دوی آنها، و در هر یک به نوعی، تنها رژیم جمهوریی اسلامی نیست که در تیررس مستقیم و آشکار قرار دارد. بلکه اولی در تقابل با فرهنگِ متعارف و جامعهی ایران معاصر هم قرار میگیرد، و دومی در تقابل با فرهنگ زندان و زندانیان نجاتیافته. در «لولیتاخوانی در تهران»، نه همهی «لولیتا»خوانهای تاریخ معاصر ایران، بلکه فقط آذر نفیسی و گروه هفت نفرهی دانشجویان او در برابر «فرهنگ»ی که «امتیاز اثر ادبی را نفی میکند»
[27] و به زبان ساده، درک ادبی ندارند و به ادبیات بها نمیدهد، قرار گرفتهاند؛ و در «زندانیی تهران»، گزارشهـای سراسر متفاوتِ مارینا نعمت، در برابر گزارش صدها زندانیی نجاتیافتهی دیگر، در افکار عمومیی جهان قد علم کرده است.
-
با توجه به بازتاب گستردهای که رسانههای مهم امریکا و اروپا نسبت به دو کتاب «لولیتاخوانی در تهران» و «زندانیی تهران» نشان دادند، با توجه به سکوتی که همین رسانهها و محافل ژورنالیستی و ادبیی این کشورها نسبت به کتابهای انگلیسیزبانِ دیگر ایرانیان، اختیار کردهاند، بازتاب مضطرب جامعهی تبعیدیان ایرانی- که طیی سه دهه تلاش پیگیر از این تریبونها محروم ماندهاند، و در واقع، فریادرسی نداشتهاند- مطلقاً جای شگفتی نیست.(البته، صرف نظر از لحن و زبان و شیوهی برخورد آنها، که به آن نیز خواهم پرداخت.) به ویژه که افزون بر ترجمه و تألیفهای فراوان ادبی به زبان انگلیسی، میدانیم که مثلاً کتاب «خاطرات یک زندانی از زندانهای جمهوریی اسلامی»
[28] نوشتهی رضا غفاری هم ، به زبان انگلیسی نوشته شد، و بعدتر، «الف. سامان» آن را به فارسی ترجمه کرد. اما کتاب رضا غفاری، که چرک و خون زندانهای جمهوریی اسلامی را نشان میدهد، راهی به رسانههای امریکایی، کانادایی، و اروپایی و محافل دانشگاهی نگشود. رضا غفاری، در گفتوگویی با مجید خوشدل، خود بر این نکته انگشت میگذارد:
-
وقتی ارتباط شما با مردم قطع شود، وقتی با رفقایی که قبلاً ارتباط داشتی، اختلاف نظرهای سیاسی، آن را به دشمنی و کارشکنی بدل میکند، و وقتی رسانههای بینالمللی نمیگذارند تا با مردم ارتباط داشته باشیم و تو را سانسور میکنند، قطعاً انسان احساس تنهایی میکند.
[29]-
مثال دیگر، خـاطرات فـاطمه کشـاورز، استاد دانشگاه واشنگتن در ایالت میزوری است، که با نام «یاسمن و ستارهها: خواندن بیش از لولیتا در تهران»،
[30] به زبان انگلیسی، توسط انتشارات دانشگاه کارولینای شمالی، در سال 2007 منتشر شد. تا جایی که به اصول «خاطره نگاری» مربوط میشود، و تا جایی که به زیباییشناسی در این ژانر مربوط میشود، کتاب فاطمه کشاورز، اگر قویتر از کتاب آذر نفیسی نباشد، ضعیفتر از آن نیست. با این وصف، تا جایی که من خبر دارم، با این که کتاب «یاسمن و ستارهها» ظرف چند ماه به چاپ دوم هم رسید، هیچ یک از رسانههای گروهیی امریکا با نویسندهی آن مصاحبه نکردهاند، و این کتاب را، که در عین ثبت خاطرههای نویسندهاش، نقدی گسترده و مستدل است بر «لولیتاخوانی در تهران»، معرفی نکردهاند.
[31] در این صورت است که دستافشانیی رسانهها بر دو کتاب «لولیتاخوانی در تهران» و «زندانیی تهران» امری توجهبرانگیز میشود. چرا که ما و جهانیان، در طول سی سال گذشته، هم موارد دستافشانیی «نوفله لوشاتو»ییی این رسانهها را شاهد بودهایم، و هم موارد سکوت مرگبارشان را؛ هم پیامدهای آن را تجربه کردهایم، و هم پیامدهای این را. و در این صورت است که نظر شخصیی آذر نفیسی در مورد عدم توجه جامعهی ایران به ادبیات، ما را معلق میکند، و نمیگذارد به این موضوع اندیشه کنیم که آذر نفیسی، به عنوان یکی از معدود خبرگان نقد ادبیی ایران، از بَر داشتن شعر، و رواج شعر حافظ و مولوی یا حتا فروغ فرخزاد و غیره را به حساب درک از ادبیات نمیگذارد، یا اساساً، با دلایل شخصی، سیمای جامعهی ما را چنین دیده است. که اگر آن سر و صدای حیرتانگیز رسانهها پیرامون این کتاب برنخاسته بود، شاید یه جای بستن آذر نفیسی و کتابش به اورینتالیسم، با او وارد یک دیالوگِ بیجبهه میشدیم، و مثلاً به او یادآوری میکردیم که «لولیتا»ی ناباکوف از میانهی دههی چهل خورشیدی از سوی استادان دانشگاه تهران و برخی از رسانههای ادبیی ما مطرح شده بود، و او، نه تنها نخستین کس در معرفیی این اثر نبوده است، بلکه داوریی او در مورد عدم درک و توجه جامعهی ایرانی به ادبیات، بسی بسیار از واقعیت جامعهی معاصر ایران به دور است. میتوانستیم از او بپرسیم که اگر جامعهی ایران به درک ادبیات اهمیت نمیدهد، ذهن تیزبین خودش از کجای این فرهنگ روئید، اگر نه از نقدهای ارانی و معرفت و مانند آنها؟ یا، خودش و مثلاً رضا براهنی، چرا و برای چه کسانی به نوشتن نقد ادبی دست زدند؟ همچنین، در صورت توجه غیرمعمول رسانهها به «زندانیی تهران» است که واقعی بودن یا نبودن گزارههای این کتاب برای زندانیان سیاسیی نجاتیافتهی ما مسئله میشود. وگرنه، این که سلولهای فلان بند زندان اوین «پنجره» دارد یا ندارد، یا این که کاراکتری به نام «علی موسوی» وجود خارجی داشته است یا نه، شاید به خودیی خود، قادر نبود این موج اضطراب را در جامعهی زندانیان نجاتیافته در تبعید برانگیزد. یا، شاید ثروت و شهرت آیندهی مارینا به این شکل نازل مورد اشاره قرار نمیگرفت. (مگر زندانیان سیاسیی ما، مثلاً، در مورد میلیونر شدن نویسندهی «هری پاتر» چنین برآشفته شدند؟) همین هراس پنهان و آشکار و احساس تنهایی و بییاوری، ما را و زندانیان نجات یافتهی ما را نمیگذارد که وجه مثبت این کتابها و معرفیی رسانههای غربی از آنها را ببینیم. من چند مصاحبهی آذر نفیسی و چند مصاحبهی مارینا نعمت را شاهد بودهام، و در هیچ یک از آنها نه ضدیتی با مردم و فرهنگ ایران دیدهام و نه تقابلی با جباریتِ زندانبانان در ایران، و نه نفی مقاومت مبارزان سیاسی. به عنوان مثال، آذر نفیسی، در یکی از مصاحبههای چاپ شده، اصولاً بنیادگراییی مذهبی و وحدت دین و دولت را خطرناک تلقی میکند، و تأکید دارد که بنیادگراییی دینی، خاص اسلام نیست. و به پشتوانهی سخنش به دوران تفتیش عقاید کلیسا و جنگهای صلیبی در اروپا اشاره میکند. حتا با یادآوریی «آدمسوزی»ی تاریخی در بوستون ماساچوست (1692 میلادی)، میگوید: «همانطور که نمیتوان «جادوگرسوزانی» در بوستون را جزئی از فرهنگ ماساچوست دانست، «سنگسار» هم جزئی از فرهنگ ایرانی نیست.» (نقل به معنا) و بالأخره، با این که خود را «شهروند جهان» مینامد، در طیی مصاحبه بارها در اشاره به ایران میگوید: «کشور من». در مصاحبههای مارینا نعمت نیز، نه حمله به زندانیان سیاسی، نه سفیدسازیی جمهوریی اسلامی، بلکه افشاء جنایتهای جمهوریی اسلامی مطرح بود. به عنوان مثال، در مصاحبهای که شبکهی «CBC» با مارینا نعمت داشت، عکس تاریخیی اعدام مبارزان کُرد نیز به نمایش درآمد. مارینا نعمت در مصاحبه با ستاره درخشش و در مصاحبه با احمدرضا بهارلو (صدای امریکا)، به «سکوت دنیا در برابر کشتارهای جمهوریی اسلامی» اعتراض میکند، «نظام را قابل بخشایش» نمیداند، و میگوید «این نظام باید به وسیلهی مردم و بدون دخالت خارجی سرنگون شود.» (نقل به معنا) من در حین شنیدن این سخنان از خودم میپرسیدم، کجای این سخنان به «نفع جمهوریی اسلامی» است؟ کجای این سخنان «توهین به روح اعدامشدگان» است؟ مارینا نعمت از توبهی خود، از ضعف خود، و از تن دادن به ازدواج با بازجویش ابراز تأسف میکند، به خاطر سکوت چندین سالهاش، از همبندان زندان و اعدامشدگان معذرت میخواهد، به «شکنجهگر بودن علی» پافشاری دارد. و تازه، اذعان میکند که «علی» از زمرهی «تک و توک»های خوب بود، و اکثریت قریب به اتفاق بازجویان زندان، در «حدی باورنکردنی» بیرحم بودند. نمایی که مارینا نعمت، به ویژه در مصاحبههایش، از ستمکاری و درندهخوییی زندانبانان این رژیم تصویر میکند، ضعیفتر یا نارساتر از نمایی نیست که ما در خاطرات زندانیان دیگر میبینیم. من در خاطرات دیگر زندانیان نجاتیافتهمان، بارها به چهرهی مأموران، بازجویان یا نگهبانانی برخوردهام، که از دید نویسنده، هنوز سیمای انسانیی خود را حفظ کرده بودهاند. منتها، قرار نیست که تجربههای همهی ما از رویدادهای زندگی یکسان باشد و قرار نیست که شیوهی نگاه همهی ما به مسائل، و بیان همهی ما از دردها، یکسان باشد. و قرار نیست برای این که بهانه به دست «اورینتالیسم» یا جمهوریی اسلامی ندهیم، در خاطرهنویسی یا در نقد و نظر یا در پژوهشهامان، به خودفریبی دست بزنیم، یا خودسانسوری کنیم و یا کاستیهای فرهنگی را نادیده بگیریم و یا به «عظمت ایران باستان» بیاویزیم.
-
جمعبندیی این وجه: ضمن این که هیاهوی رسانهها و محافل دانشگاهی و انتشاراتیی کشورهای «غربی» پیرامـون کتـاب «زنـدانیی تهـران» را در ایجـاد جو ملتهب و مضطرب در جامعهی زندانیان سیاسی بیتأثیر نمیدانم، در عین حال نمیتوانم شگفتیی خود را از صداهای خشمگین و متحکم، و کلاً، از این هجوم قبیلهای که از سوی جامعهی زندانیان نجاتیافتهی ما نسبت به مارینا نعمت و کتابش در خط و ربط زبان فارسی پیچید، پنهان کنم. و شگفتی زمانی اوج میگیرد، که از زبان و بیان مدافعان مارینا هم همان آهنگ خشمگین و متحکم به گوش میرسد؛ آهنگی که، از چرخیدن چرخهی فرهنگ استبدادیی ما خبری ناخجسته را مرور میکند:
-
2) وجه ذهنیی این همهمه: مارینا نعمت در جایی از گفتوگوی خود با رادیو زمانه میگوید: «
در واقع، اگر علی نبود، من زنده نمیماندم». حتا اگر هیچ یک از گزارههای کتاب او را واقعی ندانیم، نمیتوانیم به واقعیت این گزاره تردید کنیم، و نمیتوانیم زنده ماندن یک زندانیی سیاسی را، که تاکنون به شکنجهگری یا بازجویی هم متهم نشده، و اکنون نیز از زمین و زمان و خودش عذرخواهی میکند، به شادمانی ننشینیم. از منظر انسانی، چه فرقی میکند که او در مدتی که «فاطمه» بود، قرآن و «مفاتیح» را واقعاً باور داشت، یا به صورت تاکتیکی این متون را میخواند؟ مگر وجود توبههای تاکتیکی بارها در گزارشهای زندان تأیید نشده است؟ مگر او در «زندانیی تهران» به انواع شکنجه و به اعدام و به خودکشیهای زندانیان اشاره نکرده است؟ آیا اگر مارینا از خانوادهی همسر بازجویش هیولایی مانند آن چه که در «بدون دخترم هرگز» دیدیم، میساخت، از سوی دیگر او را زیر بمباران نمیگرفتیم؟ چه فرق میکند که او در این جا تخیل را به کار گرفته یا واقعیت را؟ چرا نمیتوانیم این احتمال را گشوده بگذاریم که ممکن است مارینا، گرچه غلوآمیز، و به راستی، با الگوی فیلمهای «هالیوودی»، اما وام زنده ماندن خود را به «علی» نامی و خانوادهی او پرداخته باشد. کجای این سخن مارینا که میگوید: « همهی کسانی که از اوین اون روزها آزاد شدهاند، یک جایی کوتاه آمدهاند»، «بیشرمانه» است؟ کجای این سخن میتواند مقاومت زندانیان نجاتیافته را «لوث» کند؟ من همین جا، پس از بوسه بر پاهای همهی زندانیان نجاتیافتهمان، اعتراف میکنم که بارها به این مسئله اندیشیدهام؛ اندیشیدهام که چه تفاوتی بین «سرموضعی»های اعدامی و «سرموضعی»های بعداً نجاتیافتهی ما بوده است؟ و از صمیم دل باور دارم که هر چه بوده، تاکیتکهایی از روی «صیانت نفس» و برای زنده ماندن بوده است؛ و بارها آرزو کردهام که ای کاش همهی اعدامیان ما از همان تاکتیک استفاده میکردند، و ضمن مقاومت در برابر توبه و همکاری با دژخمیان، به زندگی ادامه میدادند. و بر این باورم که برخی از «کوتاه آمدنها»ی تاکتیکی (مثل شرکت اجباری در جلسات موعظهی حسینهی اوین یا مانند آن) خود مبارزهای بوده است علیه فرهنگ مردهپرستی و شهیدطلبی، و نوعی پیروزی بوده است بر دژخیمانی که روبیدن زندانهای ایران از مخالفان خود را در دستور کار داشتند. اگر آن جملهی مارینا نعمت- که من هم در مصاحبهاش با صدای امریکا آن را از زبان او شنیدم- دلیل بیشرمی است، پس مارینا تنها نیست؛ من هم بیشرمم و شاید بیش از او سزوار دشنام. برای زندانیان نجاتیافتهی ما، آنانی که از گزارههای «زندانیی تهران» این چنین برآشفتهاند، چه فرقی میکند که این کتاب به صورت فیلم درآید یا نه؟ از تحریف تاریخ میترسیم؟ مگر هزاران متن در شرح و تفصیل کثافتِ شکنجهگران زندانهای جمهوریی اسلامی به تاریخ گزارش نشده است؟ مگر «زندانیی تهران» نیز به کلیت این نکبت صحه نگذاشته است؟ از انحراف افکار عمومی میترسیم؟ کدام فکر سالم در «افکار عمومی» قادر است نقشهای را که مارینا نعمت، در کتابش و در گفتوگوهایش از زندان اوین ترسیم کرده است، «سفید» ببیند؟ پرسش نخستی که بعد از خواندن «نامهی جمعی زندانیان شکنجهشده به انتشاراتی پنگوئن» گریبان خواننده را میگیرد، این است که کجای کتاب «زندانیی تهران» «به سود جمهوریی اسلامی» و « در تحریف حقایق، همپای نظام جمهوریی اسلامی» است؟ کجای این کتاب «توهین به جانباختگان راه آزادی و دموکراسی برای ایران» است؟ آیا زندانیان نجاتیافتهی ما قرار است از اعدامشدگان ما «امام حسین»های دیگری بسازند؟ آیا هدف «جانباختگان راه آزادی»، ساختن «کربلای» دیگری بـوده است؟ گیـرم کـه گزارههای مارینا نعمت در بسیاری از موارد، به نسبت دیدهها و شنیدهها و برداشتهای دیگران دروغ است. گیرم که نام شخصی را که برای اعدام میبردند، نه روی پیشانی، بلکه روی پای او مینوشتند. آیا نفس گزارهی «بردن زندانی برای اعدام» به نفع جمهوریی اسلامی است؟ آیا ذات نوشته شدن نام بر «پیشانی» یا بر «پا» مهمتر است یا افشاء اعدامها؟ گیرم که شکنجهشدگان را با «صندلیی چرخدار» جا به جا نمیکردند. گیرم که «دکتر شیخ» به همهی زندانیان داروی خوابآور تزریق نمیکرد تا«راحت بخوابند». کما این که، مجموعهی خاطرات زندانیان سیاسیی ما، این گزارهها را نفی میکند. اما، حتا اگر نتوانیم باور کنیم که «مارینا/ فاطمه»، سوگلیی یک «بازجو»ی آشنا با آیتالله خمینی بوده است، اگر نتوانیم باور کنیم که «ماشین بنز سیاه رنگ»ی در کار بوده است، یعنی، اگر این گزارهها را از فانتزیهای داستانی برآورد کنیم، آیا درهمین «داستاننویسی»، قدرت بلامنازع آمران و عاملان کشتار و بازجویان وحشتکدهی اوین بازنمایی نشده است؟ کجای این بازنمایی «همپای نظام جمهوریی اسلامی» است؟
- در حالی که گزارشی از «لو دادن» یا بازجویی کردن از مارینا در دست نیست، یعنی زمانی که «توبه»ی او امری خصوصی و شخصی بوده، چرا سودابه اردوان نه تنها از «خیانتِ» مارینا، بلکه از «خیانتی دیگر» او سخن میگوید؟ آیا به صرف توبهی شخصی، آن هم از نوع تاکتیکیی آن، میتوان کسی را به «خیانت» متهم کرد؟ گیرم که این توبه، تاکتیکی هم نبود؛ گیرم که مارینای «فاطمه» شده با «نصیحت کردن زندانیان تازه» در زندان به زندانیان «خیانت» کرده بود؛ کما این که از زندانیان دیگر عذرخواهی میکند. اما این «خیانت دیگر» دیگر چیست؟ به درستی که، برای سودابه اردوان، در زندان، و زیر فشار توابان و شکنجهگران و در مصاف هزار رنج روانی،
«دیدن صورت این دختری که با بازجویش ازدواج کرده»،
«چندش آور» بوده است. اما حالا، در زمان نگارش این «خیانتنامه» چه؟ آیا فضای رقتانگیزی که خود او از وضع و حال «مارینا/ فاطمه در زندان» تصویر میکند، هنوز هم برای او کافی نیست که زجر این زندانیی توبهکرده را حس کند؟ من که از دور دستی بر آتشِ شکنجه دارم، تمام وجودم از ملاحظهی این تصویر به درد میآید. آیا همدلی با مارینا، الزاماً به این معناست که گزارههای «فیلمی»ی او در کتابش، و دو دوزههای او پیرامون این کتاب را نادیده گرفتهایم، و از او جانبداری کردهایم؟ چرا سودابه فرایند دردناک شکستن زیر شکنجه را نادیده میگیرد؟ او در گزارش خود از «مارینا/ فاطمه در زندان» مینویسد:
«چهرهای رنگ پریده و چشمانی بسیار بیروح داشت». چه نیرویی سودابهی زندان ما را، این زن هنرمند زجرکشیدهی ما را، نمیگذارد که زجر نهفته در این چهره و چشمهای دختری را که
«تمام وقت رو به دیوار ایستاده و هیچ توجهی به کسی ندارد»، در داوریی خود راه دهد؟ آیا اگر راه میداد، مرز «شکستن/ توبه» و «استقامت» پاک میشد؟ چه نیرویی قادر است این مرز را از جان تاریخ ما پاک کند و زندانیی شکسته را در جایگاه زندانیی مقاوم جا بزند؟ چه نیرویی میتواند مارینا نعمت را- که به ضعف خود اقرار دارد و «شجاعت» زندانیان مقاوم را میستاید،
[32] با ایرج مصداقی، سودابه اردوان، و شخصیتهای مقاوم دیگری - که هزاران تن از آنها در گورهای سرد و بینام خوابیدهاند- جا به جا کند، یا همارز قرار دهد؟
-
از همهی اینها گذشته، آیا «افشاگری»، مستلزم زبان ناسزا و حذف است؟ آیا میتوانیم به این هجوم جمعی، این صداهای متحکم، این آهنگهای حذف، نام «مبارزه» بگذاریم؟ دست کم من نمیتوانم. چرا که، حقانیت سخن این نویسندگان را در لابهلای این هجوم جمعی، در لابهلای فراخواندن دیگران به مقابله، در لابهلای ارزشداوریهای نازل، ماننـد اشاره به «ثروت و عایدی و نعمت و شهرت» آیندهی مارینا، در لابهلای عبارتهایی مانند «بهتر است ... مشخص شود»، «ما مصرانه میخواهیم که ... حذف شود»، یا واژگانی مانند «دروغ شاخدار» و«بیشرمانه»، و در آهنگ سهمگینی از تحکم، گم میکنم. من در زمان خواندن این متنها (غیر از متنهای مهستی شاهرخی، منیره برادران و شهرزاد مجاب) مدام از خودم میپرسیدم که این گروه خشمگین، که در عین حال، برای من چشم و چراغ مبارزه هم هست، و سی سال است امید را در دل من آبیاری کرده است، در فردای پیروزی با مخالفان خود چه خواهد کرد؟
-
اما شگفتانگیزتر این که، این هجوم خردکننده، یک سویه نبود، بلکه از سوی مدافعان هم آمد. مژگان کاظمی، که از موضع دفاع از مارینا نعمت سخن میگوید، قادر نیست که فقط به انتقاد از ایرج مصداقی بسنده کند. او نیز، «زنده ماندن» و اعدام نشدنِ این زندانیی آسیب دیده را به عنوان یک پوئن منفی به رخ او و به رخ ما میکشد. مژگان کاظمی، که به درستی و به حـق فـریاد میزنـد:
«با شمـایم ای کسانی که به راحتی به دیگران انگ میزنید، تهمت میزنید، بیمار میخوانیدشان! دیو استبداد در شما رشد میکند»، چرا و با چه نیروی پنهانی قادر است به ایرج مصداقی بگوید:
«شما از زنده ماندن فردی در آن سالها تعجب کرده و می گویید دروغ است. اما خودتان از بحبوحه اعدامهای سال 67، که به گنجشگهای رهگذر هم رحم نمیشد سالم بیرون آمدهاید!!!»؟ این علامتهای تعجب، چه سخنان نانوشتهای را میگوید؟ از کجای ذهن نویسنده بیرون آمده است؟ علامتهای تعجب به کنار، مژگان کاظمی، ناگزیر است حرفی را که ایرج مصداقی در سراسر مقالهاش به قلم نیاورده (تعجب از زنده ماندن مارینا نعمت)، در زبان و قلم او بگذارد، تا بتواند «تعجب» خود را از زنده ماندن مصداقی، هم نشان داده باشد و هم نگفته باشد. و شگفتـا کـه در این فـراینـد حقارتبار، بار«دیو استبداد» را بر شانههای خویشتن نمیبیند، و فقط فریاد میکشد: «با شمایم...».
-
همین دوگانگی در سخنان شیما کلباسی هم دیده میشود. او از منظری گشوده و رشدیافته، حق نوشتن را برای همه محفوظ و محترم میشناسد؛ به ملموسترین مثال نابردباریی فرهنگی و بیقانونیی ما، یعنی حملهی انقلابیون به «ارتشیان و ساواکی»ها، و «تکه پاره کردن» آنها اشاره میکند؛ روزی را آرزو میکند که اینان نیز خاطرات خود را بنویسند، «تا تاریخمان یک طرفه نباشد». از سوی دیگر، اما، «این افراد و افرادی با باورهای مشابه» و «هموطنان مسلمان» مارینا را متهم میکند که با «انقلاب»، «سرنوشت و زندگی»ی مارینا را «بازیچه قرار دادند». در این پیشداوریی مذهبی و عقیدتی است که مداراگریهای مقالهی او رنگ میبازد. میگویم «پیشداوری»، چرا که، شیما کلباسی در فشار «باورهای» شخصیی خود، فراموش کرده که نویسندهی «زندانیی تهران» به ما گفته است که مدتها پیش از اوجگیریی انقلاب، خودش و دوست پسرش درگیر مبارزه با رژیم بودهاند. البته، من این نظرم را بیدرنگ پس خواهم گرفت و از شیما کلباسی پوزش خواهم خواست اگر بدانم مارینا نعمت در جایی گفته است که «این افراد و افرادی با باورهای مشابه» و «هموطنان مسلمان»اش او را در دوازده سالگی به میدان مبارزه کشیده بودند.
-
میبینیم همان نوع داوریی خودباورانه و هجوم هراسیده/ هراسانگیزی که در مقالههای معترضان «زندانیی تهران» دیده میشود، در مقالههای مدافعان این کتاب نیز آشکارا به چشم میخورد. مجموعهی این داوریهای ترسیده و شتابزده، از قلمرو آسیبدیدگیهای زندان مانند ضایعات روانیی شکنجه، یا بییاوری و بیصدا ماندن در تبعید، یا هیاهوی رسانهها پیرامون «زندانیی تهران»، و ترس از «انحراف افکار عمومی» بسی برگذشته است. این فرارَوی، ما را بر آن میدارد که به خاستگاه فرهنگیی این مجموعه نیز بیاندیشیم، و بپرسیم که آیا تنها خاستگاه این هجوم دوسویه، تنها هیاهوی رسانههای «غربی»، و ضایعات انقلاب و زندان و شکنجه و دربهدریهای تبعید است، یا از تراوشات فرهنگ توارثی، یعنی از ثقل ثفیلِ «من، مرکز کائنات» هم آب میخورد؟ به بیانی دیگر، آیا این جنگِ مغلوبه، پیامد عوامل بیرونی است، یا «خودمحوری»، به عنوان محصول اجتنابناپذیر «شبان/ رمگی»ی قرون و اعصاری هم در آن دست دارد؟ من، بدون آن که حضور هر دو عامل را در این شبکه نفی کنم، از پاسخهای سرراستِ «این» یا «آن»، به این پرسش عاجزم. اما مایلم با بازبینیی مقالهی «یورش تراژیک/ کمیک قهرمانان تبعیدی به مارینا نعمت» نوشتهی داریوش برادری، در کنار آن چه تاکنون در این مقاله گفتهام، رسیدن به پاسخ احتمالی به این پرسش را به عهدهی خوانندهام بگذارم.
-
داریوش برادری در نقدهای خود، به ویژه در دو نقدی که بر دو مسئلهی «سیبا معمار نوبری»
[33] و «مارینا نعمت» نوشته است، به درستی بر نقطهای تاریک و قابل تأمل از فرهنگ ایرانی انگشت گذاشته است؛ نقطهای که، توبهطلبی، اعترافگیری، خودمحوری، نامداراگری و قهرمانپروری، از آن برمیتراود، و در تحلیل نهایی، از تداوم دوئالیسم «خیر/ شرّ»یی منسوب به فرهنگ ایرانی خبر میدهد. در این تردید نیست که ما برای شناخت خود و حفظ هویت فرهنگیی خود نیازمند نقد بیمجاملهی «خود» و «هویت فرهنگی»ی خود هستیم. و برای این کار نیز راهی وجود ندارد جز خروج از هر آن چه «متعارف» است؛ متعارفهایی که بنا به سرشت، مداوماً خود را با «یافتههای اندیشه» اینهمان میکنند. خوشبختانه، پیش از داریوش برادری بسیاری از منتقدان ما این راه را پیمودهاند، و با به جان خریدن طعن و لعن همان «متعارف»ها، و یا با گذاشتن جان بر سر سخن غیرمتعارف خود، باب انتقاد از فرهنگ خودی را بر خط و ربط فارسی گشودهاند. از همان ملکمخان و میرزا آقاخان کرمانی و فتحعلی آخوندزاده و کسروی گرفته، تا بیاید به محمد مختاری، باقر مؤمنی، مجید نفیسی، آرامش دوستدار، اسد سیف، احمد بخرد طبع، محمدرضا فشاهی، سیدجواد طباطبایی و بسیاری دیگر، و اینک، نسل جوانتر و داریوش برادری. اما در سختجانیی متعارفهای فرهنگی و آموزههای توارثی، همین قدر بس، که چون نیک بنگریم، نشانههای زندگیی این توارث، از گوشه و کنار اکثریتِ نوشتههای این موج صد ساله بیرون میزند. (بدون آن که بخواهم خود را در صف بزرگان نقد فرهنگی جا دهم، باید خاطر نشان کنم که نشانهی متعارفها را در نوشتههای من نیز میتوان یافت، و من در کتاب پیشین خود نمونهای از آن را به دست دادهام.) و بر این معضل چارهای هم نیست جز نشـان دادن نمودهای فرهنگ توارثی در یک یک این نوشتهها، از طریق «نقد»های بیمجامله و بیتعارف، اما عاری از عنصر «حذف»؛ درست همـان طور که شخص شخیص «خود» را به نقد میکشیم؛ درست همانطور که با پارهای از وجود خود بگو مگو و چون و چرا داریم. البته، این رویـاروییی سهمـگیـن/ شیرین، رخ نخواهد داد، مگر آن که من و مای «منتقد»، خود را تافتهی جدابافته ندانیم، و باور کنیم که ما هم بافتهی همان کارگاه همگانی هستیم، و هر آن مترصد باشیم که به قول معروف: «مچ خودمان را هم بگیریم». در این صورت است که انگشت اشارهی «تقصیر»، با «دیگری» مهربان میشود، و به آرزوی مداراگریی فرهنگیی ما راه عبور میدهد؛ و در این صورت است که به شناخت هویت فرهنگی خود و گرههای کور آن نزدیک میشویم. با این بینش، و در چهارچوب بحث حاضر، فقط به چند فراز از مقالهی داریوش برداری میپردازم. چرا که، نقد ریزبین این مقاله، مستلزم مقولهبندی است، و بیش از گنجایش این بحث سخن میبَرَد.
-
با این که حجـم مقـالهی حاضر بیش از آن که هست انبوه میشود، اما تا بدون پشتوانه سخن نگفته باشم، لازم است مقدمهی مقالهی داریوش برادری را که با عنوان «یورش تراژیک/ کمیک قهرمانان تبعیدی به مارینا نعمت»
[34] منتشر شد، در این جا بازگو کنم:
کتاب خاطرات زندان مارینا نعمت به نام «زندانیی تهران» و محبوبیت در حال افزایش این کتاب در جهان غرب، ایجادگر نقدهایی نیز از طرف نقادان ایرانی بوده است. طبیعی است که هر کتابی با خویش نقد و چالش از چشم اندازهای مختلف را به بار بیاورد. اما مشکل وقتی ایجاد میشود که به جای نقد و چالش و دیدن نکات قدرت و ضعف این خاطرات زندان یک نویسنده زن مسیحی ایرانی، در زیر لوای «تواب خواندن» او و بیان انواع تهمتها و اتهامات ، سعی در سرکوب این نویسنده و کتابش شود؛ شیوه و روش برخوردی که، اکنون توسط برخی از این به اصطلاح قهرمانان در تبعید، مانند سودابه اردوان، ایرج مصداقی، آناهیتا رحمانی و غیره صورت گرفته است. کار حتا به جایی رسیده است که چند تن دیگر از این قهرمانان خارج از کشور، که به زبان طنز در خیابانهای اروپا در حال مبارزهی زیرزمینی و سنگین با جمهوریی اسلامی هستند، در اعلامیهای توسط گلرخ جهانگیری، شادی امین و غیره در پیی افشای عمل ضدانقلابیی مارینا نعمت و دفاع از ناموس انقلاب و زندانیان سیاسی هستند، و از برپاییی یک اکسیون اعتراضیی همهجانبهی زندانیان سیاسی بر علیه این تحریف بزرگ و توطئهی امپریالیسم جهانی بر علیه خاطرات زندانیان سیاسی ایرانی خبر میدهند. باور نکردنی است؛ ولی تقریباً ده مقاله از طرف این دوستان انقلابی در عرض این چند هفته برای افشای خاطرات زندان مارینا نعمت منتشر شده است، و مرتب در حال افزایش است. این یورش گلهوار هیستریک و تراژیک/ کمیک، که به جای نقد و چالش مدرن دربارهی خاطرات زندان یک زن مسیحیی ایرانی ، سعی در سرکوب و افشا و شانتاژ دارد، حکایت از بحرانهای عمیق مدرنیت و حکایت از وجود لایههای عمیق سنتی و بنیادگرایانه در نزد این انقلابیون خارج از کشوری میکند. این حوادث تنها مربوط به امروز نیستند. این شیوهی سرکوبگرانه و قهرمانگرایانه، که هر اندیشهی مخالفی را در نام انقلاب و حفظ ناموس زندانیی سیاسی سرکوب میکند، در میان بخشی از ایرانیان تبعیدی ید طولایی دارد. جنبه تراژیک/ کمیک موضوع در این است که این دوستان نمیدانند که این شیوهی قهرمانگرایی و ناموسپرستی، ساختار مشترک میان او و دشمن خونیش جمهوریی اسلامی است. و از این رو، در معنای فوکویی، این قهرمانان تبعیدی در واقع در تمامیی این سالها، خود با حفظ نظام قهرمانگرایی، با حفظ بازیی دیو/ قهرمان و سرکوب هر اندیشهی متفاوت در خویش و یا گروه خویش، در عمل، حافظان جمهوریی اسلامی بودهاند. زیرا دیو برای ادامهی زندگیش احتیاج به مخالفی به عنوان قهرمان دارد، تا بازیی تراژیک دیو/ قهرمان ادامه دارد [یابد؟] همان طور که قهرمان برای بازیی سیاه/ سفیدی و قهرمانگرایانهاش احتیاج به دیو دارد، و از این رو ناآگاهانه به ایجاد و تحکیم دیو کمک می رساند. متأسفانه انگار پس از سالها اقامت در خارج از کشور، هنوز این به اصطلاح قهرمانان تبعیدی نفهمیدهاند که راز سیستم دیکتاتوریی ایرانی در حفظ این بازی خیر/ شری، قهرمانگرایانه و نفیی هر دگراندیش است. از این رو خود در عمل به بازتولیدگران دیسکورس سنتی و حافظان ناآگاه دشمن خویش تبدیل میشوند، و این راز تراژیک/ کمیکِ این قهرمانان خیالی و این نسل تازهی دایی جان ناپلئونهاست. [...] قصد من گفتن مکررات نیست، بلکه با نقد این حملات قهرمانان تبعیدی به مارینا، در پیی نشان دادن ضرورت چیرگی بر این بازیی ضد مدرن و خطرناک هستم و میخواهم به ضرورت برخورد همهجانبهی مهاجران و روشنفکران چندلایه ایرانی به این پدیده اشاره کنم. درست است که میان ما روشنفکران و هنرمندان چندلایهی خارج از کشور، از مهاجر تبعیدی تا مهاجر قادر به دیدار کشورش، لایه های مختلفی وجود دارد. اما موضوع این است که در نهایت، یکایک ما هم قادر به رواداری متقابل و نقد مدرن متقابل یکدیگر هستیم و هم خواهان رشد و تحکیم دیسکورس مدرن و چالش مدرن هستیم. از این رو برای رشد این نگاه مدرن و دیسکورس مدرن، مقابله با این شیوههای سنتیی قهرمانگرایانه، با این شیوههای امر به معروف و نهی از منکر قهرمانان تبعیدی، با این شیوههای تهمتزنی و نفیی دگراندیش، با این شیوههای شانتاژ و ترور شخصیتِ مخالف، و ناتوانی از چالش پارادکس نظر دیگری، و ناتوان از تفکیک عرصهی عمومی و خصوصی هستیم. از این رو نیز بایستی به مقابلهی مدرن با این تهاجم حالات سنتی و ضدمدرن در هنرمندان تبعیدی و قهرمانزده بپردازیم. همان طور که قادر به تفکیک قدرتهای خوب و مدرن این قهرمانان تبعیدی از این حالات سنتیشان هستیم و قادر به نقد پارادکس و چندلایهی آنها هستیم. موضوع، جدل قـدرت میـان دیسکورس مدرن و چالش مدرن با تفکر سنتی و ضد دیالوگ است، چه در شکل حزباللهیی آن و یا در شکل قهرمانگرایانهی خارج از کشوریی آن. زیرا اساس این دو بینش یکی است و آن قتل و سرکوب فیزیکی و شخصیتیی دگراندیش و مخالف در پای بت سنت یا بت قهرمانگرایانهی خویش است؛ خواه این ترور بنا به رشد این افراد و یا ملاحظات خارج از کشوری، فقط در عرصهی ترور شخصیتی صورت گیرد. اساس یکی است؛ اساس، سیستم قتل دگراندیش برای حفظ ناموس و آرمان خویش است. [...] من به نقد همهی این قهرمانان خیالی در تبعید نمیپردازم. تنها به چندتا از بزرگان آنها اشاره میکنم و نقد خندان بقیهی آنها را به دیگر دوستان واگذار میکنم. [...]
-
به این ترتیب، داریوش برادری به قول خودش، از دیدگاه «دیسکورس مدرن» و «چالش مدرن» و با «معنا و دیسکورس فوکویی»، بینش همهی معترضان به گزارههای «زندانیی تهران» را یک جا و یککاسه، مبتلا به «توطئهاندیشی»، « دائیجان ناپلئونی»، «تهمتزنی»، «شانتاژ»، «ترور شخصیت مخالف»، «نفی دگراندیش»، «سرکوبگر»، و «نارسیسیستی» شناسایی کرده است؛ کل این حرکتِ اعتراضی را «یورش گلهوار هیستریک» و «لشکر تراژیک/ کمیک داییجان ناپلئونهای جدید پارانویید» نامیده است؛ و باز به قول خودش، کوشیده تا
«به کمک نقد خندان و طنز، این نگاه سنتی و قهرمانگرایی را بشکند». و خوانندگانش را نیز فراخوانده است که:
«به این نقد خندان بنگرید و همراه من با سوزنی خندان، بادکنکهای نارسیسیتی و توهمات این قهرمانان دروغین را بترکانید.» در سراسر این متن بلند، مارینا نعمت و داریوش برادری در یک سمت میدان، و مبارزان سیاسی و معترضان به کتاب مارینا نعمت، در سمت دیگر، و در تقابل با یکدیگر صفبندی شدهاند. و چون عده، در یک سمت میدان نبرد کمپشت است، داریوش برادری، درست مانند «همنشین بهار» که در سمت مقابل میدان، سی نُه تن را به یاری طلبیده است، خوانندگان خود را به صف خویش فرامیخواند، تا که لشگرکشی کامل شود. و شگفتا و شگفتا که این «کارشناس ارشد روانپزشکی»، این «رواندرمانگر»، این «منتقد و چالشگر مدرن»، تقسیم جهانِ مورد چالش خود به «سیاه و سفید»، و بازسازیی همان چرخهی «خیر/ شر»ی را در کار خود ندیده است، و ندیده است که خودش به یاریی واپسماندههای تاریخی/ فرهنگی، در چرخش این چرخه، چه توان عظیمی به خرج گذاشته است:
-
داریوش برادری، پشت اعتراض معترضان به کتاب «زندانیی تهران»، «حسادت مردانه یا زنانه» (نسبت به «محبوبیت و پول» آیندهی مارینا نعمت) را میبیند. اما نمیبیند که خودش هم در این مقاله، عیناً چنین نمایی از خود به دست داده است، آن جا که آناهیتا رحمانی و شهرزاد مجاب را هدف میگیرد:
-
خانم آناهیتا رحمانی در مقالهاش به نام «زندانیی تهران: تخیلات یک تواب» در واقع، از جهاتی دست دوستانش را در برخورد سنتی و ناموسی از پشت میبندد و همراه آن نیز آبروی دانشگاههای کانادا و کلاسهای خانم شهرزاد مجاب را نیز میبرد. زیرا چنین دانشجویان بیسوادی که تفاوت میان خاطرهنویسی و تاریخنویسی را نمیدانند، و فردا نیز حتماً مدرک دکترا میگیرند، حکایت از ضعف عمیق این افراد، دانشگاهها و استادان میکند. من جای خانم شهرزاد مجاب باشم، یا استعفاء میدهم و یا از خانم رحمانی میطلبم به جای تحصیل، به شغل شریف و مهم خانهداری و یا کیوسکداری و غیره بپردازند، و آبروی پژوهشهای علمی را نبرد.
-
البته من هم پس از خواندن متن آناهیتا رحمانی، واقعاً نفهمیدم منظور او از
«خاطرات از زندان، امری شخصی نیست» چیست. اما در عین حال، نه آن را دلیل «بیسوادی»ی رحمانی میدانم، و نه میتوانم عبارت «مدرک دکترا» در بازتاب داریوش برادری را با قضاوت خود او مبنی بر «حسادت» دیگران نسبت به مارینا نعمت، متفاوت ببینم. اگر قرار است اشارهی معترضان به «محبوبیت و شهرت و ثروت» آیندهی مارینا را به «حسادت» معنی کنیم، نمیتوانیم اشارهی داریوش برادری به «مدرک دکترا»ی آناهیتا رحمانی را به حسادت معنی نکنیم. به ویژه که این حسادت چنان آشکار و پرزور است، که «خانم شهزراد مجاب» را به اخراج آناهیتا رحمانی «امر به معروف» میکند، تا مبادا «مدرک دکترا» برای آناهیتا میسر شود. از این تشابه گذشته، اوج اندیشهی مردمدار/ سنتی/ بنیادگرابانهی داریوش برادری، در اعطای «شغل شریف و مهم خانهداری و کیوسکداری» به یک زن دانشجو، خود را به رخ میکشد. این داوری/ توصیه، از کدام شاکلهی فرهنگیی این «چالشگر چندلایهی مدرن» برآمده است، اگر از عمیقترین بخش رسوبیی فرهنگ توارثی، یا به قول خودش، از
«لایههای عمیق سنتی و بنیادگرایانه» و
«ناموسپرستانه» برنبامده است؟
-
در این «نقد مدرن»، تنها معترضان به کتاب مارینا نعمت نیستند که از دَم تیغ به اصطلاح «خندان» داریوش برادری گذشتهاند. بلکه، کل مبارزانِ «
خارج از کشوری» و «
قهرمانان تبعیدی»، مورد هجوم تیغ آختهی او قرار دارند. پرسیدنی است که چرا او از انتقاد به منتقدان کتاب مارینا نعمت، به موضوع دیگری جهش میکند؟ چرا در نوشتهی او مبارزان تبعیدی، یا «
در خیابانهای اروپا در حال مبارزهی زیرزمینی با جمهوریی اسلامی» یا «
در کافههای اروپا در حال انقلاب» تصویر میشوند؟ کجای این «دیسکورس مدرن» است، که حتا قادر به ادامهی منطقیی یک «دیسکورس» مشخص نیست؟ این کدام «زبان طنز» است، که سی سال تلاش و مبارزهی نفسگیر گروه انبوهی از فرهیختگان سیاسی را، و درد و رنج انبوه زندانیان سیاسی را به آسانیی «آب خوردن» به سُخره میگیرد؟ کجای این متن، رو به سوی «نقد پاردوکس و چندلایهی آنها» دارد؟ کدام یک از نوشتههای نظردهندگان از نوشتهی خود داریوش برادری یک لایهتر است؟ او دربارهی نظردهندگان یادشده مینویسد: «
استدلالهای آنها در واقع یکی است و در نهایت همهی آنها، تصاویری خیالی از یک ایدهآل قهرمانی بیش نیستند.» کجای این نگرش قالبی چند لایه است؟ من نمیدانم داریوش برادری در کجای کدام یک از این نوشتهها ادعای «قهرمانی» را خوانده است؟ زمانی که مارینا در مصاحبهاش با صدای امریکا، مقاومت را میستاید، و میگوید «من قهرمان نبودم»، چرا داریوش برادری از تصور قهرمان بودن زندانیان مقاوم در رنج است؟ ما در مقالههای اکثر نویسندگان معترض، به ویژه منیره برادران یا مهستیی شاهرخی یا شهرزاد مجاب، نگاه «چند لایه» را بیشتر میبینیم، تا در نگاه «مدرن/ پسامدرن» داریوش برادری. آیا داریوش برادری اصلاً مقالههای معترضان را به تمامی خوانده است؟ یا با پیشداوری به مصاف آنها رفته است؟ چرا که، اکثر نظردهندگان، رنج روانیی مارینا را هم به ملاحظه گذاشتهاند، حق «تخیل» او را محترم داشتهاند، منتها، اعتراض بدزبان برخی از آنها فقط متوجه گزارهی «واقعی بودن» کتابی است، که با هیچ سندی از اسناد زندان ما نمیخواند. میگوییم در قرائت داریوش برادری از کتاب مارینا، همهی گزارهها، درست و مطابق با واقعیتی دیده شده که مارینا دیده و روایت کرده است. آیا داریوش برادری در مقالهی شهرزاد مجاب خوانده است که مارینا نعمت چهگونه از نام و عنوان دانشگاهیی او سوءاستفاده کرده است؟ آیا نقد «چند لایه»ی داریوش برادری چنین حکم میکند که حتا اشارهای به دروغ آشکار مارینا در این بابت هم نشود؟ اما در عوض، شهرزاد مجاب جزء «همهی آنها» به ملاحظه گذاشته شود؟ آیا شهرزاد مجاب، پژوهشگری که سالهای سال است به دور از هیاهوهای سیاسی، با پشتکاری ستایشانگیز در تدوین و جمعآوریی نوشتههای زنان و فعالیتهای اصولیی دیگر عمر گذاشته، از سر «قهرمانپروری» سخن گفته است؟ آیا او باید دو دوزههای مارینا را مسکوت میگذاشت، تا از سوی داریوش برادری به شرکت در «یورش گلهوار هیستریک» متهم نشود؟ آیا این «نفیی دگراندیش» که هیچ، خفه کردن دگراندیش نیست؟ آیا شهرزاد مجاب هم میخواسته با مارینا «تسویه حساب درون سازمانی» کند؟ اصلاً کدام «سازمان»؟ مگر مارینا نعمت در کتابش نوشته یا در مصاحبهای گفته است که در «سازمان» معینی فعالیت داشته، که حالا همه بخواهند با او تسویه حساب درون سازمانی کنند؟ مگر همهی نظردهندگان از یک «سازمان» سیاسی بودهاند؟ «
تسویه حساب درون سازمانی» در این جا چه محلی از اِعراب دارد، و از کجای ذهن نویسندهی این متن برتراویده است؟ آیا ما هم حق داریم که این توطئهاندیشیی آشکار را به «سوءظن و توهّم پارانوئید»
[35] در ذهنیت داریوش برادری تفسیر کنیم؟ یا نه، این فقط حق «رواندرمانگر» ما است؟ داریوش برادری از کجای نوشتهی ایرج مصداقی خوانده است که او «
با زبان بیزبانی بیان کرده» که مارینا «
اصلاً زندانی نبوده است»؟ و در عین حال، خودش مصداقی را با زبان بازبانی به توابیت متهم میکند؟ و بعد از هزار دلیل و برهان اثباتی، تازه میپرسد «آقای ایرج مصداقی نیز حاضر است در برابر تاریخ اعلام کند که تواب بوده است یا نبوده است؟» آیا این درست همان «اعترافگیری»ای نیست که داریوش برادری را بر مصاحبهگر «آرش» در گفتوگویش با «سیبا معمار نوبری» برآشفته بود، و او را وادار کرده بود که در ردّ و سرزنش او هفتاد صفحه مطلب بنویسد، و او را با اتهام «توبهطلبی» و... بمباران کند؟
--
داریوش برادری در مورد سودابه اردوان، ناگهان از نقد خندانش دور میشود، به «نقد علمی» نزدیک میشود، و به روانکاویی نقاشیهای او میرسد، که گفته باشد: در آنها «
اروتیسم لزبینی» میبیند؛ و بر عبارت کاربردیی سودابه اردوان در مورد «ماه عسل» رفتن مارینا در زندان، انگشت میگذارد، تا گفته باشد: کاربرد این عبارت، «
حکایت از عمیقترین خشمها و نفرتهای حل نشده و نیز فانتزیهای جنسیی بسیار عجیب و غریب نزد ایشان میکند.» البته اگر کسی لزبین باشد، خوشبختانه در این روزگار، دگرباشیی خود را پنهان نمیکند. اما کاربرد این واژه، و عبارت «فانتزیهای جنسی» در این جا از آن رو شگفتانگیز است که داریوش برادری به جای تکیه بر انگیزهها و علتهای «خشم و نفرتهای حل نشده»ی سودابه (یعنی بازجوئیها، شلاقها، تابوتنشینیها، و زجر روانیی رویارویی با توابها در زندان)، به تحلیل جنسیتی از زاویهای «اخلاقی/ متعارف» پناه میبرد. و شگفتا که ضمن دیدن «فانتزیهای جنسی»ی او، نوع آن را هم تعیین میکند. یعنی تشخیص میدهد که این فانتزیی جنسی، «عجیب و غریب» هم بوده است. اما از سوی دیگر، با «
چشمان درونیی خویش» در ذهن و حس و روان مارینای «شانزده ساله» در حال همآغوشی با بازجویش حلول میکند، تا گفته باشد که که از دید او، مارینا در «آغوش بازجو، لذت» نبرده است. مینویسد: «
کمتر کسی میتواند در چنین لحظهای و با دیدن تصویر یک دختر شانزده ساله در آغوش یک بازجو در برابر چشمان درونیی خویش، به تصویر ماه عسل و سکس و لذت بردن دست یابد، مگر آن که ...» به بیانی دیگر، داریوش برادری، خشم و نفرت سودابه اردوان را به فانتزی جنسی میبندد، اما لذت جنسیی مارینا در همآغوشی را به کلی رد میکند. شگفتا که «رواندرمانگر»، ما در چکاچاک شمشیر، این اصل ثابت شدهی روانشناسیی شکنجه را به فراموشی میسپارد که گرایش جنسی به شکنجهگر، یکی از عارضههایی است که در فرایند انعطاف (توبه)، برای فرد زیر شکنجه پیش میآید، و وجود این گرایش، حتا بین بیمار و روانکاو هم تأیید شده است. داریوش برادری نسبت به این نظریهی ثابت شده تجاهل میکند، تاچنین الغاء کند که مارینا در مدتی که همسر این بازجو بوده، در تمام لحظات همآغوشی با او احساس زجر و تجاوز میکرده است، اما سودابه اردوان در تمام مدت زندان درگیر میل جنسی بوده، و چون این میل برآورده نشده، خشمگین است. در حالی که خود نویسنده به بینش «
سنتی و عقبماندهی» نظردهندگان میتازد، نمیتوان از این تحلیل سنتیی او شگفتزده نشد. البته داشتن و به کار انداختن «چشم درونی» از گوهر والای انسانی در داریوش برادری خبر میدهد. اما چرا این «چشم درونی» در دیدار با سودابه اردوان، از دیدن باز میماند؟ کدام شاکلهی ذهنی داریوش برادریی ما را نمیگذارد که هر دو سوی قضیه را با «چشم درونی» به قضاوت بنشیند؟ نقطهچین آخر این جمله جای چه کلماتی آمده است؟ «مگر آن که» چه؟ مگر آن که سودابه اردوان در زندان از محرومیت جنسی رنج برده بوده باشد؟ خب بدیهی است که نه تنها او، بلکه تمام زندانیان عالم، افزون بر محرومیتهای دیگر، از این محرومیت هم در رنج بودهاند. حتا زندانبانهای همهعالم هم، با خوراندن «کافور» به زندانی، این محرومیت را به رسمیت میشناسند. آیا این سخنان را از یک «راونکاو» با «دیسکورس فوکویی» میخوانیم؟ آیا منظور داریوش برادری از «فوکو»، همان «میشل فوکو»یی است که اروتیسم «مارکی دو ساد» در زندان را با درکی نبوغآمیز و با تفاهمی انسانی تحلیل کرده است؟ بدیهی است من و داریوش برادری که شلاق نخوردهایم، روزها و ماهها در تابوت ننشستهایم، نکبت و چرک و خون زندان را لحظه به لحظهی نزیستهایم، خشم سودابه اردوان و مانندههای او را درک نخواهیم کرد؛ آن هم زمانی که یک آسیبدیده بفهمد در همان لحظههای تابوتنشینی، که حرکت سرش با شلاق پاسخ داده میشد، زندانیی دیگر، در سلول پهلویی، مشغول همآغوشی با یک بازجو بوده است؛ یا به خانهای که همسر بازجویش برایش خریده بوده، به راحتی رفت و آمد میکرده است. الیته من در این جا در صدد تأیید ادامهی این خشم و نفرت، و تسرّیی آن در قضاوتهای زندانیان نجاتیافتهمان نیستم، و این لحن و زبان را شایستهی آنها و اصولاً شایستهی قلم نقد نمیدانم. و همان طور که قبلاً نشان دادم، به بسیاری از عبارتپردازیها و ارزشداوریهای موجود در این مجموعه، سخت اعتراض دارم. اما به شیوهی برخورد داریوش برادری در این مقالهی بهخصوص، بسی بیشتر معترضم. چرا که، او قاعدتاً نباید دچار همان خشم و نفرتی باشد که زندانیان نجاتیافتهی ما دچار آن هستند. (و خودش مراجعه به «روانکاو» را به آنها «امر به معروف» میکند.) در حالی که، خشم و نفرت و حذف و نفی و تحقیر از بند بند مقالهی خود او برمیتراود. نویسندهی این مقاله، به اتکاء گفتهی نیچه، به ما میگوید: «
ما با خنده میکشیم نه با خشم». و طرفه این که اگر از چشمانداز روانکاوانهی خودش به این متن نگاه کنیم، میبینیم همهی خشم و نفرت او، در پناه تقبیح «خشم و نفرت» پنهان است، و واژهی طنز، نقش پردهی استتار برای همان خشم را بازی میکند. حضور همین خشم و نفرت پنهان است که بر زبان و آهنگ متحکم و متهاجم نویسنده، حاکم است، و نوشتهی او را نه به «طنز» یا «نقد خندان»، بلکه به «هجو» تبدیل کرده است. به طوری که، نه طنازیی طنز در آن پیدا است (که لذت کشف را به خواننده بچشاند)، و نه حتا آهنگی که مخاطب مسقتیم سخن را هشدار دهد و به تأمل وادارد. خود نیچه، در کتاب «حکمت شادان» یا «خرد خندان» میگوید:
- -
در برابر کسانی که شرم و حیایی از احساسات خود دارند، باید شیوهی پنهانکاری را دانست. اگر شما آنها را حین ارتکاب آشکار مهر و محبت و شور و هیجان یا سخاوت و نجابت غافلگیر کنید، چنان نفرتی ناگهانی نسبت به شما پیدا خواهند کرد، که گویی به حریم قبلهگاه پنهان آنها تجاوز کردهاید. در این مواقع، اگر میخواهید به آنها خوبی کنید، آنها را به خنده وادارید یا با شوخی و طنز چند سخن خشک و نیشدار به آنها بگویید ... بدخلقیی آنها زایل میشود. [...]
[36] (نقطهچین بدون قلاب در ترجمهی فارسیی کتاب نیچه آمده است.)
-
در حالی که این مقاله، نه تنها «بدخلقیی آنها را زایل» نمیکند، بلکه آکنده است از ناسزاهای حقارتباری که به جای هر هشداری، بیشتر ایجاد مقاومت میکند، و انگیزهای جز خشم و نفرت نویسنده به موضوع مورد نقدش را به ذهن خواننده متبادر نمیکند. وگرنه چرا منتقد مدرن ما از میان همهی گفتههای ضد و نقیض نیچه، فراز مربوط به «کشتن» را سرلوحهی نقد خود قرار میدهد، چرا این گفتهی نیچه را برنمیگزیند که: «
من به دنبال دلیلِ دلیل میگردم»؟
[37]. در آن صورت، روند مقالهی او، رو به سوی فهمیدن و فهماندن میرفت، نه به سوی حذف «انقلابیون خارج از کشوری»، که مانند «داییجان ناپلئون» همه چیز را به «
توطئهی امپریالیسم جهانی و جمهوریی اسلامی» نسبت میدهند. عبارتهای «
سناریوی انقلابی»، «
انقلابی حرف زدن» چه ربطی به بازبینیی منتقدانهی آراء این نظردهندگان دارد؟ کدام یک از این نظردهندگان از «انقلاب» حرف زدهاند؟ چرا داریوش برادری با این اصرار بین «
تبعیدیان» و «
مهاجران» خط تفارق کشیده است؟ چرا میگوید: «
تبعیدیان اسیر همان سناریوهای قدیمی هستند» ، اما «
بخش اعظم مهاجران خارج از کشور و یا ایرانیان داخل از کشور، متوجه شدهاند که آن فیلم و سناریو مدتهاست که تمام شده است»؟ کدام «فیلم و سناریو مدتهاست که تمام شده است»؟ آیا نویسندهی این مقاله، حضور زنده و کارآمد سناریوهای زندان و شکنجه و اعدام در جمهوریی اسلامیی امروز را نفی میکند؟ یا، منظور او از «سناریوی تمام شده»، چیز دیگری است که او از نام بردنش ابا میکند؟ آیا این همان «پنهانکاری»ی سفارشیی نیچه است؟ آیا داریوش برادری از حملهی پلیس ضدشورش آلمان به معترضان کنفرانس «جی 8» (2007) بیخبر است؟ آیا همهی کسانی که زیر ضرب وحشیانهی این پلیس قرار گرفتند، همه از «انقلابیون خارج از کشوری»ی ما بودند؟ همین جا، از قول تاریخ به عرض داریوش برداری میرسانم که: نه، «سناریو» تمام نشده است. و تا مردم ایران و جهان به گونههای مختلف، ستمی چنین آشکارا را بر پوست و گوشت و استخوان خود حس میکنند، این «سناریو» باقی است؛ گرچه میافتد و برمیخیزد، اما برمیخیزد. من به معنای دقیق کلمه، جرأت نمیکنم که این گریز زدنهای داریوش برادری را- مانند آن چه که خودش در مورد دیگران کرده- با جمله یا عبارتی تفسیر کنم، یا انگیزهای سوای «نقد فرهنگی» برای آن بتراشم. در عین حال، نمیتوانم از این جزمگرایی و از این سیستم بستهی «دانای کل»ی در نوشتهی یک فرد فرهیخته ابراز شگفتی نکنم. داریوش برادری، در عین حال که واژهی «مدرن» را ورد زبان دارد، از چندگانگیی واقعیت، یا چند روایتیی «پسامدرن» دفاع میکند. و من بسیار مایلم بدانم که «روایت» او از واقعیتِ زندان و شکنجه و اعدامهای تاکنونی و اینزمانی، و تحقیر و شکنجهی روانیی جوانان «آفتابه به گردن» در کوچه و محلههای ایران، و خردسالان معتاد به مواد مخدر یا درگیر در پورنوگرافی در جامعهی جمهوریی اسلامی، چیست. در حالی که قدرت یکهتاز جهان، خودش با واژگان و عبارتهای «نظم نوین» و «جهانی سازی» اعلام حضور و ابراز یکهتازی میکند، در حالی که توطئههای این «نظم»، به طور روزمره بر مردم جهان فاش میشود،
[38] چرا و چهگونه است که واگویهی آن از زبان مبارزان ما به داریوش برادری چنین گران میآید و چنین سزاوار تمسخر است؟ آیا این متفکر هنوز نمیداند درست در زمانی که لالائیی «
دائیجان ناپلئونِ مدرن» از تلویزیونهای ایران، هشیاری مردم ایران را به خواب دعوت میکرد، قدرتهای جهانی در حال تحقق «
کار، کار انگلیسیهاست» بودند؟ آیا این توطئهی مُسلّم، که مورخان و تحلیلگران بینظر «غربی» سی سال است که در کتابهای خود بارها به آن اذعان کردهاند، و آن سیاستمدار امریکایی به خاطر یکی از توطئههای کشورش علیه ملت ایران، از «ملت ایران پوزش» خواسته است، هنوز بر داریوش برادری مکتوم مانده است؟ اگر بر او مکتوم مانده است، یا کل این توطئهها، از حوزهی توجه و مطالعهی او بیرون است، چرا همه باید به جای هر نوع اندیشه یا کنش مقاوم، مانند داریوش برادری به «
جسم هزار گسترهی دلوزی» بیاندیشند؟
--
داریوش برادری با قاطعیت مینویسد: «
واقعیت عینیی مطلق وجود ندارد.» من به این سخن قاطع نگاه میکنم و به البرت انشتین میاندیشم. انشـتین، حاصل کشف علمیی
[39] خود را با جملهی فلسفیی زیر به حافظهی زمانه سپرد که: «
نسبیت، رابطهی بین توصیفهای متفاوت از یک واقعیت معین را به ما میآموزد.»
[40] این تحلیل فلسفی در طول زمانی اندک در جامعهی اندیشهورزان، هنرمندان، و نویسندگان غرب قبول عام یافت. منتها، به هزار و یک دلیل، بخشی از جمله، که «رابطهی بین توصیفهای متفاوت از یک واقعیت معین» را مطرح میکند، در طول زمان از قلم افتاد، و پس از طرح فرضیهی «عدم قطعیت» توسط «هایزنبرگ» (
راه، فقط زمانی هستی مییابد که ما آن را مشاهده کنیم)، با آن مجموع شد، و اندیشهی «نسبیگرایی» را یک بار دیگر در فلسفهی «غرب» مطرح کرد. خیزش دوبارهی این اندیشه، که در برابر جزمگراییهای مدرنیته قد برافراشت، البته به نوبهی خود، در فرهنگ و تفکر انسان دستاوردی گرامی است. اما (این طنز روزگار برآورد شود، یا نمونهای از تضادهای درونی و بنبستهای مدرنیته)، یک گزارهی تاریخی به ما میگوید که انشتین، در سال 1939، نامهای به رئیس جمهور وقت امریکا، فرانکلین رزولت، مینویسد، و در آن، به امکانات و لزوم ساختن بمب اتمی «
همان طور که آلمانیها در حال ساختن آن هستند» اشاره میکند. این نامه، که با نظر و حضور چند تن از فیزیکدانان نوشته شد، فقط امضای انشتین را دارد.
[41] باز به گزارش تاریخ، گرچه خود او شخصاً در ساختن بمب اتمی نقشی نداشت، اما لزوم ساختن «بمب»، به عنوان یک «واقعیت قطعی» از سوی او پیشنهاد شد، بمب به عنوان یک «واقعیت قطعی» ساخته شد، به عنوان یک «واقعیت قطعی» انسانهای هیروشیما و ناکازاکی را از صفحهی زمین روبید، و به عنوان نشانهی اعلایی از «بحران و شکست مدرنیته»، در تاریخ انسان به ثبت رسید. اما اندیشهی «نسبیگرایی» باقی ماند ، تا بعدتر، «بازار» آن را از گوهر والای «حقیقت متکثر» خالی کند، و بخش «واقعیت نسبی»ی آن را به خدمت بگیرد. تا ما و اندیشهورزان ما، به جای این که بگوییم: «یک روایت مطلق از یک واقعیت وجود ندارد»، مدام بر فرق «واقعیت عینی» بکوبیم که «واقعیتِ عینی» نداری. و دو مفهوم «واقعیت» و «روایتِ واقعیت» را در نوشتههای خود مداوماً درهم بیامیزیم، تا بگوییم که «باسواد»یم و درک امروزی داریم؛ یا مانند داریوش برادریمان، بگوییم: «
هیچگاه یک روایت از واقعیت وجود ندارد و حتا واقعیت زندان نیز میتواند و بایستی ایجادگر روایات مختلف باشد. زیرا واقعیت عینیی مطلق وجود ندارد. واقعیت همیشه یک روایت شخصی و از چشماندازی مشخص است. از این رو نیز هیچ موضوعی نمیتواند از طرف همهی بینندگان به شکل مشابه تشریح شود.»
--
یادداشتها:
-
[1] Marina Nemat, Prisoner of Tehran: A Memoier, Pinguan Publishers, 2007.
[2] نگاه کنید به
گفتوگوی مارینا نمت، نويسندهی کتاب "زندانی تهران" با داریوش رجبیان، از مجلهی لندنیی «زمانه با بيگ بن» در تارنمای «رادیو زمانه» به نشانیی زیر:
http://www.radiozamaneh.org/special/2007/05/post_230.html-
http://www.radiozamaneh.org/special/2007/05/post_230.htm[3] ایرج مصداقی،
نه زیستن نه مرگ، چهار جلد: غروب سپیده، اندوه ققنوسها، تمشکهای ناآرام، تا طلوع انگور. سوئد: نشر آلفابت ماکزیما، 1383. این مجموعه به چاپ دوم هم رسیده است.
[4] ایرج مصداقی،
زندانیی تهران، چوب حراج به خاطرات زندان، در تارنمای «دیدگاهها»، به نشانیی زیر:
http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=17526[5] برگرفته از بخش «نظرها» در تارنمای «دیدگاهها»، به نشانیی زیر:
http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=17526[6] عباس مظاهری،
شکوفههای درخت انار، ؟ ناشر: گفتوگوهای زندان، 1386. (من این کتاب را ندیدهام و در اختیار ندارم.)
[7] نگاه کنید به بخش «نظرها»ی تارنمای «دیدگاهها»، به نشانیی زیر:
http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=17526[8] برگرفته از بخش «نظرها» در تارنمای «دیدگاهها»، به نشانیی زیر:
http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=17526[9] سودابه اردوان،
یادنگارههای زندان، سوئد: 1382.
[10] سودابه اردوان،
کتاب مارینا و ... خیانتی دیگر از او، تارنمای «آژانس خبریی کوروش»، به نشانیی زیر:
http://www.cyrusnews.com/news/fa/?ni=23420&mi=9
[11] گلرخ جهانگیری، شادی امین، و ستاره عباسی،
هر دم از این باغ بری میرسد! ...پیرامون جعلیات مارینا نعمت، برگرفته از تارنمای «دیدگاهها»، به نشانیی زیر:
http://www.didgah.net/maghalehMatnKamelSotonNamehKarbaran_2007.php?id=745
[12] عزیزه شاهمرادی،
اعلام جرم در دادگاه افکار عمومیی جهان، در تارنمای «صدای امریکا»، به نشانیی زیر:
http://www.voanews.com/persian/roundtableram.cfm?CFID=175091028&CFTOKEN=28334066-
[13] مرجان افتخاری،
کتاب زندانیی تهران: فرصتطلبیی مارینا و تحریف حقایق، برگرفته از تارنمای «گزارشگر» به نشانیی زیر:
http://www.gozareshgar.com/?id=22&tid=2220
[14] شهرزاد مجاب،
زندانیی تهران: دانشگاه، رسانهها و جامعهی ایرانی، برگرفته از تارنمای «شبکه»، به نشانیی زیر:
http://www.shabakeh.de/archives/individual/001328.html#more[15] آناهیتا رحمانی،
زندانیی تهران: تخیلات یک تواب، تارنمای «شبکه»، به نشانیی زیر:
http://www.shabakeh.de/archives/individual/001317.html#more
[16] منیره برادران (م. رها)،
حقیقت ساده: خاطراتی از زندانهای زنان جمهوریی اسلامیی ایران، آلمان: انتشار: به همت تشکل مستقل دموکراتیک زنان ایرانی در هانوفر، فروردین ماه 1376. این کتاب مجموعهای است از سه دفتر، که از بین سالهای 1369 تا 1374 نوشته شده و پیش از این به طور جداگانه چاپ شده بود.
[17] منیره برادران،
روانشناسیی شکنجه، سوئد: نشر باران، 1380.
[18] منیره برادران، علیه
فراموشی، سوئد: نشر باران، ؟؟؟
[19] منیره برادران،
اوین خیالی در «زندانیی تهران»، تارنمای «شبکه»، به نشانیی زیر:
http://www.shabakeh.de/archives/individual/001326.html#more
[20] مهستی شاهرخی،
زندانیی تهران یا طعمهی جدیدی برای جماعت سانسور و قاطعیت تبعید، برگرفته از تارنمای «چشمان بیدار»، به نشانیی زیر:
http://chachmanbidar.blogspot.com
[21] برگرفته از تارنمای «زن ایرانی»، به نشانیی زیر:
http://zaneirani.blogspot.com/2007/06/prisoner-of-tehran.html[22] برگرفته از تارنمای «زن ایرانی»، به نشانیی زیر:
http://zaneirani.blogspot.com/2007/07/blog-post_23.html[23] این نامه، توسط دوستی از کوشندگان حقوق زنان و مدافعان حقوق بشر، بدون امضاءها به من رسید. در جستوجوهای بعدی هم نتوانستم نام امضاءکنندگان را بیابم. آن دوست هم به من خبر داد که امضاءها را در اختیار ندارد. البته در بحث حاضر، نه نام امضاءکنندگان، بلکه ذات این نامه اهمیت دارد. چرا که در کنار اظهارنظرهای دیگر، جوّ مضطربی را که پیرامون این کتاب پدید آمد، بیشتر برملا میکند.
[24] داریوش برادری،
یورش تراژیک/ کمیک قهرمانان تبعیدی به مارینا نعمت، برگرفته از تارنمای «اثر»، به نشانیی زیر:
http://asar.name/2007/01/blog-post_01.html
[25] ایرج مصداقی، نه زیستن نه مرگ، تارنمای نشریهی «آرش»، به نشانیی زیر:
http://www.arashmag.com/content/view/415/50/1/1/
[26] Azar Nafisi, Reading Lolita in Tehran: A Memoir in Books, New York: Random House, 2003
[27] نفیی علاقه و توجه ایرانی و فرهنگ ایرانی به «ادبیات»، در چند جای کتاب «لولیتاخوانی در تهران» تأکید شده است. به عنوان مثال نگاه کنید به:
Azar Nafisi,
Reading Lolita in Tehran: A Memoir in Books, New York: Random House, 2003, p. 25.
[28] رضا غفاری،.
خاطرات یک زندانی از زندانهای جمهوریی اسلامی (به زبان انگلیسی)، ترجمهی الف. ساسان، سوئد: انتشارات آرش، 1998 (1377).
[29] شب به خیر رفیق، گفتوگوی مجید خوشدل با رضا غفاری، در تارنمای «گفتوگو»، به نشانیی زیر: www.goftogoo.net/
[30] Fatemeh Keshavarz,
Jasmine and Stars: Reading More than Lolita in Tehran, Chapel Hill: The University of North Carolina Press, 2007.
[31] تا جایی که من خبر دارم، تا اوت 2007، تنها شخصیتی که با فاطمه کشاورز در مورد کتاب «یاسمین و ستارهها» مصاحبه کرد، Foaad Khosmood بود. نگاه کنید به تارنمای «زی مگ» به نشانیی زیر:
http://www.zmag.org/content/print_article.cfm?itemID=13448§ionID=67[32] به نقل از شیما کلباسی، تارنمای «زن ایرانی»، به نشانیی زیر:
http://zaneirani.blogspot.com/2007/06/prisoner-of-tehran.html[33] داریوش برادری،
بازجویی و تکرار تراژدیی آئین توابسازی در قالب یک مصاحبهی مدرن، در تارنمای «ایران گلوبال»، به نشانیی زیر:
http://www.iranglobal.info/emtyseite3.php?news-id=1459&nid=archive1[34] داریوش برادری،
یورش تراژیک/ کمیک قهرمانان تبعیدی به مارینا نعمت، برگرفته از تارنمای «اثر»، به نشانیی زیر:
http://asar.name/2007/01/blog-post_01.html
[35] در روانشناسی، سوءظن پیشرفته، و اندیشهیهای توهمی، دو جزء اصلی از عناصر هفتگانهی «پارانویا» محسوب میشوند. برای توضیح بیشتر، به مأخذ زیر مراجعه کنید:
Robert S. Robins & Jerrold M. Post,
Political Paranoia: The Psychoplitics of Hatred, New Haven and London: Yale University Press, 1997, p. ??/
[36] فردریش نیچه،
حکمت شادان، ترجمهی جمال آل احمد، سعید کامران، حامد فولادوند، تهران: نشر جام، 1377، ص 78.
[37] مأخذ پیشین، ص 51.
[38] از میان صدها تفسیری که در زمینهی رویدادهای سیاسیی پس از 11 سپتامبر 2001 نوشته شده، و توطئههای «امپریالیسم» را برملا کردهاند، داریوش برادری و خوانندهام را به مصاحبهی نوام چامسکی در تارنمای زیر رجوع میدهم:
http://www.zmag.org/content/showarticle.cfm?ItemID=12331[39] البرت انشتین، «زمان» را به عنوان عنصر چهارم، به سیستم سه بعدیی نسبیتهای پییشین در علم فیزیک افزود. او در فرضیهی «نسبیت خاص»، تأثیر تعامل «فضازمان» و «سرعت نور» بر «واقعیت مورد مشاهده» را فرموله کرد، و چندی بعد، در فرضیهی «نسبیت عام»، عنصر «جاذبه» را نیز در بُعد «فضازمان» مؤثر تشخیص داد، و با این تئوریها، بر این پیشنهاد علمی صحه گذاشت که «
زمانهای دو رویداد همآیند برای یک مشاهدهگر معین، ممکن است برای بینندهی دیگر متفاوت باشند.»
[40] www.black-holes.org/relativity2.html (a Caltech- Cornell Project)
[41] Introduction to Relativity and 20th. Century Physics, in:
www.thebigview.com/spacetime/main.html, click on: “Relativity”.
[42] Janet Afary and Kevin B. Anderson, Foucault and the Iranian Revolution: Gender and the Seductions of Islamism, Chicago: The University of Chicago Press, 2005.
-