چهارشنبه
Malihe Tireghol


و چنین است که چرخه هم­چنان می­چرخد
(پیرامون فضای پیرامون «زندانی­ی تهران»)

ملیحه تیره گل
-
-
توضیح: آن چه در این جا می­خوانید فشرده­ی بندی از بخشی از فصل «نقد و نظر درباره­ی خاطرات زندان»، در جلد دوم کتاب «سی سال ادبیات فارسی در تبعید» است. همین جا متعهد می­شوم که در صورت پی بردن به اشتباهات احتمالی در داوری­های خودم در این مقاله­، پیش از انتشار کتاب، آن­ها را تصحیح کنم. م. ت -
-
موضوع نوشته­ی حاضر هنوز تازه است؛ هم از چاپ و انتشار کتاب «زندانی­ی تهران» نوشته­ی مارینا نعمت، بیش از چند ماهی نمی­گذرد، و هم انبـوه متـن­هـایی که درباره­ی آن نوشته شده، هنوز بر صفحه­ی تارنماها دیده می­شوند. کتاب «زندانی­ی تهران»[1] نوشته­ی «مارینا نعمت»، نجات­یافته­ی دیگری از زندان اوین است. این کتاب به زبان انگلیسی نوشته شد، توسط انتشارات معتبر «پنگوئن» به چاپ رسید، در طول دو سه ماه به زبان­های دیگر­ ترجمه شد، (گویا قرار است به زبان­ چینی نیز ترجمه شود) و نویسنده­ی آن از سوی مهم­ترین رسانه­های کانادا، اروپا و امریکا به مصاحبه فراخوانده شد. از آن رو که گزاره­های مارینا نعمت در این کتاب با آن چه که تاکنون در مجموعه­ی عظیم یادنگاره­های زندان (کتاب­های خاطرات و تک­نگاری­ها) گزارش شده، تفاوت­های آشکاری دارند، انتشار آن، و استقبال رسانه­ها از آن، در میان زندانیان نجات­یافته موجی از اعتراض پدید آورد، که به نوبه­ی خود، با موج دیگری از جنس دفاع برخورد کرد. هدف نوشته­ی حاضر، نه نقد یا بررسی­ی کتاب «زندانی­ی تهران» است، و نه نقد یا بررسی­ی همه­­جانبه­ی بازتاب­های ملتهبی که نسبت به آن نشان داده شد. بلکه هدف این نوشته، مروری است بر کلیت فضایی که پیرامون این کتاب پدید آمد. گرانیگاه هدف را نیز بررسی­ی مقاله­ی «یورش تراژیک/ کمیکِ قهرمانان تبعیدی به مارینا نعمت»، نوشته­ی داریوش برادری، قرار داده­­ام، که آن هم به نوبه­ی خود، نه پیرامون «زندانی­ی تهران»، بلکه پیرامون نظرهای ابرازشده درباره­ی آن، نوشته و منتشر شده است. منتها، برای انتقال فضای ایجاد شده پیرامون این کتاب، و نیز به عنوان پیش­زمینه­ی پرسش­ها و تحلیل­های خودم، لازم است هم بر کتاب «زندان­ی تهران» و نویسنده­ی آن، و هم بر همهمه­ی مضطربی که در جامعه­ی زندانیان نجات­یافته­ی تبعیدی برانگیخت، اندکی درنگ کنم. در فشرده کردن مقاله­ها، کوشیده­ام جنبه­هایی از سخن را برگیرم که ضمن نمایاندن فضای ذهنی­ی نویسنده، در نمایش لایه­های داوری­های او، گویاتر و رساناتر باشند. معرفی­ی نویسنده­ی «زندانی­ی تهران» را نیز به عهده­ی داریوش رجبیان از «رادیو زمانه» می­گذارم. داریوش رجبیان مصاحبه­ی خود با مارینا نعمت را چنین آغاز می­کند:
-
داریوش رجبیان: فراز و نشيب‌های زندگی مارينا نمت برای خيلی از خوانندگان تارنمای راديو زمانه باورنکردنی بود و حتا برخی او را به ساختن "کيس" يا پرونده پناهندگی‌اش از اين راه متهم کردند. برای شنيدن پاسخ مارينا نمت به اين اتهامات و صحبت درباره‌ی کتاب «زندانی­ی تهران» به سراغ او رفتم. البته، نه به کانادا، بلکه به هتلی در لندن. مارينا برای انجام مصاحبه‌های مطبوعاتی‌اش در حال سفر به چند شهر اروپاست.[...] امشب سراغ بانويی می‌رويم که می‌گويد در سنين نوجوانی روانه‌ی زندان اوين شده، نزديک بوده به دست جوخه‌ی اعدام بيافتد، اما عشق علی‌نام بازجويی او را از مرگ نجات می‌دهد. مارينا نمت، که يک مسيحی متولد ايران است و اکنون در کانادا زندگی می‌کند، در اين باره کتابی نوشته است با عنوان «زندانی­ی تهران». بنا به اين نوشته، او مجبور بوده است با بازجوی خودش [از زندانیان رژیم گذشته] ازدواج کند، تا خطر مرگ از سر پدر و دوست ‌پسر مجاری‌اش در تهران دور شود. پس از مدتی، علی، همسر تحميلی­ی مارينا کشته می‌شود. و وصيت علی اين بوده است که مارينا را به خانواده‌اش برگردانند. طی­ی مدت زندگی با علی مارينا مجبور بود به «فاطمه» تبديل نام کند و فرايض اسلام را به جا آورد. اما به محض بازگشت به آغوش خانواده‌ی خودش، مارينا دوباره به کليسا می‌رود و در همان جا با «آندره نمت»، دوست ‌پسر مجاری‌اش ازدواج می‌کند. اين جفت پس از مدتی به اسپانيا، سپس به مجارستان و سرانجام به کانادا مهاجرت می‌کنند.[2]
-
ایرج مصداقی، که تجربه­ها­ی 10 سال زندان خود را در مجموعه­ی چهار جلدی­ی «نه زیستن نه مرگ»[3] منعکس کرده است، در رهگذر بازخوانی­ی بسیاری از بندهای کتاب «زندانی­ی تهران»، بر اساس تجربه­های شخصی از زندان، و اطلاعات همگانی از شرایط سیاسی­ی حاکم بر ایرانِ سال­های 60 تا 62، و نیز با سنجه­ی برخی از فاکتورهای فرهنگی، در مقاله­ی هفتاد صفحه­ای­ی « زندانی­ی تهران: چوب حراج به خاطرات زندان»[4]، واقعیت گزاره­های مارینا نعمت را «قاطعانه» رد می­کند، و می­نویسد: « متأسفانه کتاب وی توسط فعالین فمینیست که فریب دروغ­های شاخدار او را خورده­اند، تبلیغ می­شود، و خبر آن هم در شبکه­های داخلی­ی زنان پخش شده، و خود وی در سیمنارهای مختلف در دانشگاه­های کانادا و ... شرکت می­کند. اخیراً پایش به اروپا هم باز شده است. [...] بهتر است زندانیان سیاسی که با او در ارتباط هستند مشخص شوند. [...] حاضرم برای اثبات ادعای خود در هر سمینار، رادیو، تلویزیون و ...همراه ایشان حاضر شده و ثابت کنم که این کتاب با انگیزه‌­ی سالم نوشته نشده است.» (نقطه­چین بدون قلاب از ایرج مصداقی است.)
-
از جمله افرادی که به مقاله­ی مصداقی بازتاب نشان دادند، شخصی به نام «همنشین بهار»، عباس مظاهری، و مژگان کاظمی بودنـد. همنشین بهـار، می­نویسد: «زنـدانیـان زمـان شـاه هیـچ زندانی را به نام «علی موسوی» نمی­شناسند.» و از سی و نُه تن از زنان و مردان زندانی در هر دو رژیم نام می­برد، و آن­ها را به «داوری» و روشنگری فرامی­خواند.[5]
-
عباس مظاهری، نویسنده­ی کتاب «شکوفه­های درخت انار: خاطرات زندان»[6]، که نامش در فهرست سی و نُه نفره­ی همنشین بهار بود، در متنی بسیار کوتاه اعلام می­کند: «من در تمام درازای 4791 روز زندان در رژيم شـاهنشاهی، كه در 21 آذر 1357 در جريان انقلاب از زندان آزاد شدم، علی موسوی نامی را نديده و از او نشنيده­ام.»[7]
-
مژگان کاظمی، در ضمن رد نظرات ایرج مصداقی می­نویسد: « آقای مصداقی، گویا شما خود را تنها وارث اوین و قزلحصار و... می­دانید که همه­ی حقیقت این زندان­ها دست شماست!!! [...] شما حتا اتفاقاتی را که در زندگی­ی خصوصی­ی یک فرد وجود داشته به تمسخر گرفته و می گویید عکس العمل آن­ها باید مثل شما باشد!!! [...] شما حتا سرکوب زنان را در آن ایام منکر می­شوید و فکر می­کنید همه­ی این مسائل بعد از سال 60 اتفاق افتاده!!! [...] خودتان از بحبوحه­ی اعدام­های سال 67، که به گنجشگ­های رهگذر هم رحم نمی­شد سالم بیرون آمده­اید!!! [...] شما هم ولی­ی فقیه زندانیان سیاسی­ی سابق نیستید، که تنها حرف­ها و ادعاهای شما حجت باشد و بس» [8] (علامت­های تعجب از مژگان کاظمی است.)
-
اما بروز التهاب در جامعه­ی زندانیان نجات­یافته­ی ما به مقاله­­های یادشده منحصر نماند، و به زودی متن­هایی از شیما کلباسی، گلرخ جهانگیری، شادی امین، ستاره عباسی، منیره برادران، داریوش برادری، مرجان افتخاری، مژده ارسی، عزیزه شاهمرادی، شهرزاد مجاب ، آناهیتا رحمانی، سودابه اردوان، آذر درخشان، مهستی شاهرخی، نیز یکی پس از دیگری در تارنماهای مختلف منتشر شد. بعید نمی­دانم کسان دیگری هم در این زمینه نظر باشند که من از خواندن متن آن­ها محروم مانده­ام.
-
سودابه اردوان، نقاش هنرمندی از خیل زندانیان سیاسی­ی نجات­یافته، و آفرینشگر مجموعه­ای از تابلوهای نقاشی، و کتاب «یادنگاره­های زندان»،[9] تا جایی که من دیده­ام، تنها کسی است که مارینا نعمت را در زندان دیده و به یاد می­آورد. او در مقاله­ای با عنوان «کتاب مارینا و ... خیانتی دیگر از او»،[10] ضمن ترسیم چهره­ی «رنگ پریده» و «چشمان بی­روح» مارینا نعمت، که اکثراً «رو به دیوار» و کتاب مفاتیح بر سر، به نماز می­ایستاد، می­نویسد: «اگر زهرا کاظمی زیر شکنجه و تجاوز در زندان به قتل رسید، چه ربطی به مارینا دارد که در زندان همکاری کرده است و دوران زندانش را به دوران ماه عسل خود بدل کرده است؛ و اکنون با ساختن یک داستان قلابی دنبال شهرت و عایدی برای خود می­باشد. آیا تقدیم کردن این کتاب به زهرا کاظمی توهین به او و سوءاستفاده از شهرت او نیست؟»
-
گلرخ جهانگیری، شادی امین، و ستاره عباسی، طی­ی متن کوتاهی، با عنوان: «هر دم از این باغ بری می­رسد! ...پیرامون جعلیات مارینا نعمت»،[11] ضمن «محکوم کردنِ دروغ­پراکنی­ها»ی این کتاب، و ضمن اشاره به «سودجویی­ی مالی­ی ناشر و نویسنده­»ی آن، علت حمایت رسانه­ها از این کتاب را حفظ «منافع سیاست­ خارجی­ی این دولت­ها» ارزیابی می­کنند، و می­نویسند: «ما از دست­اندرکاران این سناریو، که نا آگاهانه به این بازی وارد شده اند می­خواهیم که ثبت این تاریخ را [...] با این سناریوهای عامه­پسند و هالیوودی آلوده نسازند. ما در عین حال تأسف عمیق خود را از پشتیبانی­ی برخی مجامع آکادمیک و علمی- تحقیقاتی از چنین جعلیاتی اعلام نموده، و از آن­ها تقاضا داریم که اگر می­خواهند برای مقابله با نقض حقوق بشر در ایران گامی بردارند، تریبون­ها و امکانات حمایتی­ی خود را در اختیار زندانیان شناخته شده­ای قرار دهند که با هر تعلق نظری و ... حقایق زندان­ها را به تصویر کشیده اند، و به راستی و صداقت گفتارشان شکی نیست.» (نقطه­چین بدون قلاب از نویسندگان متن است.)
-
عزیزه شاهمرادی در مقاله­ی «اعلام جرم در دادگاه افکار عمومی­ی جهان»،[12] کتاب «زندانی­ی تهران» را هم از دیدگاه جنسیتی به نقد می­کشد، و هم از دیدگاه سیاسی. او در ضمن توضیح در مورد مستندسازی­های مبتنی بر نظریه­ی مردمدارانه برای اثبات فرودستی و انفعال زنان، و نشان دادن نمونه­های آن در کتاب «زندانی­ی تهران» می­نویسد: « تا آن جا که موضوع به اعترافات ایشان به گناه و اشتباهات بسیار بزرگشان برمی­گردد، نه تنها مسأله­ای نیست ، که بر مبنای اعتقادات دینی­شان به عنوان یک مسیحی، دست کم برای خود او لازم و گویا آرامش بخش بوده است. اما آن گاه که او از مرز اعتراف به اشتباهات و نقد خود می­گذرد و برای توجیه عملکرد توابانه­ی خود، در پی­ی شریک جرم تراشیدن است، و [... به مصاحبه­گر صدای امریکا] می­گوید: «همه­ی کسانی که از اوین اون روز­ها آزاد شده­اند، یک جایی کوتاه آمده­اند.» بدین گونه او بی­شرمانه اعمال خود را توجیه می­کند، و مقاومت در زندان را لوث می­کند. [...] این حق همه­ی زندانیان سیاسی، به ویژه ما زنان زندانی­ی سیاسی و آن بخش از ما که در آن سال­ها در زندان بوده­ایم، است ، که علیه او دست کم در انظار افکار عمومی­ی جهان اعلام جرم کنیم.»
-
مرجان افتخاری در مقاله­ی «کتاب زندانی­ی تهران، فرصت­طلبی­ی مارینا و تحریف حقایق»،[13] ضمن افشاء گزاره­های انحرافی، و گمانه­زنی در مورد «اهداف» این کتاب، و در مورد دخالت شهرزاد مجاب در انتشار آن، می­نویسد: «آن چه که مشخص است یکی از اهداف این کتاب و نویسنده آن مخدوش کردن چهره زندانیان سیاسی برای نسل جوان، نسل­های آینده و منحرف کردن افکار عمومی در خارج از کشور است. (قرار است که این کتاب به چندین زبان ترجمه شود.)»
-
مرجان افتخاری و عزیزه شاهمرادی و مژده ارسی، از سوی «گروه کاری­ی زنان سمینار سراسری درباره­ی کشتار زندانیان سیاسی­ی ایران (2007)، بیانیه­ای خطاب به «دانشگاه تورنتو، کانادا» و «شهرزاد مجاب مسئول دپارتمان مطالعات زنان تورنتو، کانادا» نیز منتشر کردند. نویسندگان این متن، ضمن این که «هدف کتاب «زندانی­ی تهران» را «مخدوش کردن، لوث کردن و بی اعتبار کردن چهره­ی زندانیان سیاسی، مبارزات و مقاومت آنان در زندان­های جمهوری­ی اسلامی» ارزیابی کردند، نوشتند: «ما مصراً خواهان توقف بی­درنگ و سریع حمایت و تبلیغ دانشگاه تورنتو و به ویژه بخش مطالعات زنان به عنوان یک نهاد علمی از کتاب مزبور بوده و هم­چنین خواهان انتشار نامه­ی سرگشاده و عمومی در این مورد هستیم. [...] ما مصرانه می­خواهیم که تمامی­ی تبلیغات مربوط به کتاب «زندانی­ی تهران» از کلیه­ی صفحات اینترنتی­ی دانشگاه تورنتو بی­درنگ برداشته شده و نامه­ی اعتراضی و سرگشاده­ی ما در صفحه­ی اینترنتی­ی «خاطرات، خاطرات و هنر زنان زندانی­ی سیاسی­ی ایران» منتشر شود. ما خواهان پاسخ مسئولانه و رسمی­ی دانشگاه تورنتو، به اعتراض ما زندانیان سیاسی­ی سابق جمهوری­ی اسلامی هستیم.»
-
شهرزاد مجاب در مقاله­ای با عنوان «زندانی­ی تهران: دانشگاه، رسانه­ها و جامعه­ی ایرانی»[14] خود را به عنوان یک شخصیت آکادمیک و فعال اجتماعی و پژوهشگر مسائل زندان و مسائل زنان معرفی می­کند، از بی­اعتنایی­ی محافل آکادمیک کانادا در برخورد با مسائل زندان در ایران و زندانیان سیاسی­ی جمهوری­ی اسلامی، و سودجویی­ی روابط عمومی­ی دانشگاه­ها نمایی به دست می­دهد، و سپس در مورد مارینا نعمت، و تحریفی که از واقعیت آشنایی­ی خود با شهرزاد مجاب و دانشگاه تورنتو داشته است، به جامعه­ی ایرانی توضیح می­دهد: «مارینا نمت در مصاحبه­هایش در پیوند خودش با دانشگاه تورنتو غلو می­کند و با این که قرارداد شش ماهه­اش در آوریل 2007 به پایان رسید، کماکان خود را «محقق» دانشگاه تورنتو معرفی می­کند – شاید برای کسب حقانیت. او محقق دانشگاه نیست. جای سئوال است که با داشتن ناشرینی چون پنگوئن و محیط سیاسی­ی مساعد برای داستانش (پروژه­ی دار وُ دسته­ی بوش برای حمله به ایران، مسلمان­ستیزی­ی رایج در جامعه­های غرب و در رسانه­ها) چه نیازی به این غلو دارد؟»
-
آناهیتا رحمانی، زندانی­ی نجات­یافته و همکار دیگر مارینا نعمت در پروژه­ی شهرزاد مجاب، در مقاله­ی «زنـدانی­ی تهـران: تخیـلات یک تواب»[15] ضمـن تأییـد شش ماهـه بودن قرارداد او و نعمت با دانشگاه تورنتو می­نویسد: «من می­دانستم مارینا کتاب خاطراتش را نوشته و این کتاب زیر چاپ است، اما از محتوای آن باخبر نبودم. [...] در آن روزها تصور نمی­کردم که می­توان از طریق بازنویسی­ی خاطرات زندان در سیاه­چال­های اوین، جنایتکاران نظام جمهوری­ی اسلامی را تبرئه کرد! [...] کتاب «زندانی­ی تهران» نه یک خاطره­ی مستند بلکه کتابی تخیلی است که در بهترین حالت می­تواند مورد استفاده­ی­ برخی محافل سیاسی­ی بدنام - از جناح­هایی در حکومت جمهوری­ی اسلامی گرفته، تا جریانات محافظه­کار محافل حکومتی­ی غرب، مانند بوش و شرکاء- قرار گیرد.
-
منیره برادران، زندانی­ی نجات­یافته، نویسنده­ی سه جلد کتاب خاطرات زندان با نام «حقیقت ساده»[16] و کتاب­های «روان­شناسی­ی شکنجه»[17] و «علیه فراموشی»[18] نیز، در مقاله­ی «اوین خیالی در زندانی­ی تهران»،[19] با بهره­گیری از «تجربه­ی نُه سال زندان» خود، تباین چند گزاره­های مارینا را با واقعیت­های موجود در زندان و جوّ سیاسی­ی آن سال­ها، نشان می­دهد و می­نویسد: «اوین یک واقعیت تاریخی است. نمی توان بنا به مصلحت و سلیقه آن را خیال­پردازی کرد. فضاهای کتاب در مجموع، چه پیش از دستگیری­ی نویسنده و چه در زندان آن قدر ساختگی و خیالی است که این حس را در آدم به وجود می­آورد که نویسنده این فضاها را، که رگه های شرقی­ی عامه پسند هم چاشنی آن شده است، تنها برای جذاب کردن داستان ساخته و پرورده است. [...] قصد من در این جا به هیچ وجه انتقاد و داوری در عمل مارینا مردادی بخت 17 ساله­ی زندانی نیست. این بحث دیگری است. انتقاد من به خانم مارینا نعمتِ امروز است که از آن دختر زندانی 25 سال پیش، امروز برای جلب خواننده، داستان­ها به هم می­بافد. [...] آیا آن چه در این کتاب به جهانیان عرضه می­شود، صدای واقعی­ی زندانیان و کسانی است که صدایشان را خاموش ساختند، یا ماجراهای ساختگی­ی فردی است که می­خواهد از فجایع اوین برای خود شهرت و نعمت کسب کند؟»
-
مهستی­ شاهرخی در مقاله­ی «زندانی­ی تهران یا طعمه­ی جدیدی برای جماعت سانسور و قاطعیت تبعید»،[20] ضمن نشان دادن تردید خود نسبت به گزاره­های مارینا نعمت از زندان، «به جای بسیج عمومی بر علیه مارینا و دیگران و حذف کتاب و مطالبشان»، برای مبارزه با پدیده­ی زندان و شکنجه، مسیر دیگری را پیشنهاد می­کند: «احساس من فقط پس از شنیدن مصاحبه­ی مارینا و چهره و حرکات معصومی که ارائه می­داد، کاملاً واضح بود که دارد نقش بازی می­کند و آن معصومیت و چهره­ی مریم عذرایی که به خود می­گیرد جزوی از قواعد بازی اوست. به خصوص که بازگشتش به سوی دین مسیح و به یاد آوردن این که در آن جوّ مسلمان­ستیز آمریکا، باز او از خود به عنوان مسیحی یاد می­کند و می­گوید:« ببینید من یک مسیحی هستم و دین مسیح بر اساس عشق و بخشش است! من بخشیده ام!» راستش به نظرم این حرف­ها نمی­تواند از زبان یک زندانی­ی سیاسی تصادفی باشد. [...] غرضم از نوشتن این­ها قضاوت مارینا نیست. ولی بگذاریم همه بنویسند و همه چاپ کنند و همه خوانده شوند و صدای همه به گوش برسد و بیاییم به جای بسیج عمومی بر علیه مارینا و دیگران و حذف کتاب و مطالبشان، همگی با هم بر علیه سیستم جنایتکاری که در سیاه­چال­هایش جان جوانان و نوجوانان زیادی را گرفته است بسیج شویم و بر علیه آن سیستم بجنگیم.»
-
شیما کلباسی نیز دو متن کوتاه در دفاع از مارینا نعمت، و در ردّ نظرهای معترضان نوشت، که سرزنش کل انقلاب ایران، و کل انقلابیون آن زمان را هم در برمی­گرفت. او در مورد کتاب می­گوید: «از دید من کتاب مارینا نعمت بخشی، حتا جزئی از جنایات رژیم ایران است. [... او] حق دارد از خاطراتش بنویسد. مخصوصاً که او در خاطراتش از دختری شانزده ساله می­نویسد که معلول انقلابی است که ایرانیان بزرگسال و به ظاهر منطقی و هموطنان مسلمانش، او، سرنوشت و زندگی­اش را بازیچه قرار دادند (ایرانیانی که لازم دیدند انقلاب کنند تا زندگی­ی انسان­های بسیاری را از قبیل ارتشیان، کارمندان سازمان اطلاعات و امنیت، بهائیان را از هم بدرند و بعد خود طعمه و زندانی­ی چنین رژیم آدمخواری بشوند.)»[21] «از دید من، سودابه اردوان­ها قهرمان نیستند. بلکه انسان­هایی هستند که به دلیل باورهایشان به ناحق به زندان افتاده­اند. اما […] یادمان نرود که افرادی که انقلاب کردند و بعدها به دلایل سیاسی و عقیدتی به زندان افتادند، و حتا گروه گروه توسط جانیان رژیم به قتل رسیدند، خود نقش اساسی در به ثمر رسیدن انقلاب داشتند. چرا باید یادمان برود که این افراد و یا افرادی با باورهای مشابه، کسانی بودند که افسران ارتش و یا کارمندان ساواک و خانواده­هایشان را تکه پاره کردند و خانه­هایشان را به آتش کشیدند. […] خنده دار است که این افـراد بعد از این همه سال و قربانی­ی رژیم آخوندی بودن، باز هم نمی­توانند و حاضر نیستند ببینند که همه­ی انسان­ها حقوق برابر دارند. و مارینا نعمت­ها حتا اگر در نوشتن خاطرات خود از تخیل استفاده کرده باشند و حتا در بدترین حالت دروغ نوشته باشند، باید بنویسند. شما هم خاطرات خود را بنویسید. امیدوارم روزی هم کودکان ساواکی­ها و ارتشیان هم که پدرانشان توسط شورشیان یا همان قهرمانان و سیاسیون و زندان رفته­های چند سال بعد، از دست دادند، بنویسند که تاریخ­مان فقط یک طرفه نباشد و قهرمانان ما فقط سال شصتی­ها نباشند!!»[22] (علامت­های تعجب از نویسنده­ی متن است.)
-
برخورد با کتاب «زندانی­ی تهران»، به نوشته­های انتقادی/ روشنگر، محدود نشد، و کار، به نامه­ی سرگشاده به «انتشارات پنگوئن» (ناشر این کتاب) هم رسید. در بخش­هایی از این نامه­ می­خوانیم: «روایت­های بیان شده در کتاب، [...] حقیقت را وارونه و مخدوش جلوه می­دهد. [...] اگر خانم مارینا نمت این کتاب را به­ عنوان داستان و یا رمان معرفی می‌کرد، ما هیچ اعتراضی به وی و انتشارات پنگوئن نداشتیم. اما ایشان در تمام گفت­وگوهایی که با رسانه‌های گروهی داشته‌، بارها بر «واقعی» و «مستند» بودن کتاب پافشاری کرده و تأکید می‌کند که این روایت‌ها خاطرات شخصی­ی نامبرده است و تمامی­ی حوادث بیان شده در این کتاب واقعیت داشته است. این یک دروغ بزرگ است. [...] ما امضاء‌کنندگان زیر که خود سال‌ها در زندان‌های جمهوری­ی اسلامی زندانی بوده و انواع شکنجه‌های جسمی و روانی را تحمل و تجربه کرده‌ و با فضای زندان‌ها، شیوه‌های بازجویی، شکل برپایی دادگاه‌های چند دقیقه‌ای (حتا در بهداری­ی زندان و در کنار تخت زندانی)، رفتار زندانبانان، شکنجه‌گران و بازجویان، صحنه‌های اعدام و... به‌ خوبی آشنا هستیم، با اعتراض به انتشارات پنگوئن، چاپ و پخش این روایت‌های سراپا دروغ و ساختگی را به ‌سود رژیم جمهوری­ی اسلامی دانسته و آن را توهین به خود و همه‌ی جانباختگان راه آزادی و دموکراسی برای ایران می‌دانیم.»[23]
-
داریوش برادری نیز از موضع انتقاد به نظرهای ابراز شده پیرامون کتاب «زندانی­ی تهران»، متنی 25 صفحه­ای با عنوان «یورش تراژیک/ کمیک قهرمانان تبعیدی به مارینا نعمت»[24] منتشر کرد. از آن جا که در ادامه­ی سخنم بر این مقاله درنگی طولانی دارم، آن را برای بخش بعدی­ی مقاله می­گذارم. اما پیش از آن، این «جوّ مضطرب» را از چشم­انداز خودم برانداز می­کنم.
-
این نخستین بار نیست که «واقعیتِ» گزاره­های زندان به زیر سئوال رفته است. به عنوان مثال، پیش از این بسیاری از گزاره­های کتایون آذرلی در کتاب «مصلوب» شامل این تردیدها شده بود، و برخوردهای کلامی را بین ایرج مصداقی و کتایون آذرلی پدید آورده بود.[25] اما «زندانی­ی تهران» حکایت دیگری است. البته، در نگاهی دقیق به مجموعه­ی پربرگِ «خاطرات زندان»، وجود خلاءهای اطلاعاتی یا ناهمخوانی­ی برخی از گزاره­ها (حتا در سراسر یک کتاب معین)، گاه قابلیت آن را دارند که باب پرسش را­ بگشایند، و ذهن خواننده­ را به خود مشغول دارند. با این همه، مجموعه­ی عظیم کتاب­ها، تک­نگاری­ها و گفتارهای شفاهی­ی زندانیان سیاسی، منطقی را به تاریخ عرضه کرده است، که تصویرهای «زندانی­ی تهران» را در مورد مناسبات عمومی­ی زندان، حتا با محاسبه­ی «استثناء در قاعده»، پس می­زند. کما این که ده­ها نشانه­ی این تعارض را در مقاله­هایی که پیرامون آن نوشته شد، به ویژه در متن ایرج مصداقی، می­توان دید. و من هم که دانش مربوط به «زندان» را نه از راه تجربی، بلکه از خواندن صدها یادنگاره­ی زندانیان نجات­یافته به دست آورده­ام، نه حق دارم، و نه در صدد هستم که همان تعارض­ها را تکرار کنم.
-
بیرون از قلمرو این کتاب، اما، مارینا نعمت ضد و نقیض­گویی­هایی دارد که من با هدف ترسیم فضای کلی پیرامون کتاب او، ناگزیرم به گوشه­ای از آن­ها بپردازم. من نشنیده­ام که مارینا نعمت خود را «محقق دانشگاه» معرفی کرده باشد. اما بر اساس سخن شهرزاد مجاب می­گویم، که اگر از سوی مارینا نعمت چنین ادعایی شده باشد، این خود نخستین دلیل بر عدم صداقت او خواهد بود. هم­چنین، ادعای مارینا نعمت در همکاری­ی «خیلی از زندانیان دیگر» با او، در سخن شهرزاد مجاب و آناهیتا رحمانی نفی می­شود. او در مصاحبه با رادیو زمانه هم، ضد و نقیض­هایی دارد که تأمل بر آن­ها، بر صداقت نویسنده و «واقعی بودن» کل کتابش سایه می­اندازد. نویسنده­ در این مصاحبه به ما می­گوید: این کتاب، «مطلقاً هيچ چيزش تخيل من نيست. همه چيزش کاملاً، صد درصد، واقعيت محض است.» و در تأیید سخنش «خیلی از زندانیان سیاسی» را به شهادت می­گیرد. چنان که بسیاری از نظردهندگان به این نکته اشاره کرده­اند، از منظر من نیز، اشتباه مارینا نعمت دقیقاً همین تأکید است. اگر نویسنده­ بر این دو نکته پافشاری نمی­کرد، یا دست کم این «خیلی زندانیان سیاسی» را با نام و نشان معرفی می­کرد، شاید کتاب او با این برخوردهای منفی روبه­رو نمی­شد. یا با نفی و حیرت کم­تری مواجه می­شـد. اما او از سـویی بر واقعی بودن گزاره­های کتابش تأکید دارد، و از سوی دیگر، در جایی از گفت­وگو، ژانر کتابش را «داستان­نویسی» شناسایی می­کند: «فرض کنيد من در اوين با بيست‌وپنج دختر دوست بودم. من نمی‌توانستم 25 نفر را در کتاب معرفی کنم. نه فقط به خاطر اين که از لحاظ داستان‌نويسی کار مشکلی است، بلکه [...]». نویسنده، از سویی، اعلام می­کند که «تخیل» در این کتاب نقش نداشته است، و از سوی دیگر، غافل از این که «تخیل»، همانا انرژی­ی حرکتی (جابه­جاکننده) در «ادبیات داستانی» است، می­گوید: « يک سری از وقايع زندگی آدم‌های مختلف را من جابه­جا کرده­ام». هم­چنین، از سویی، انگیزه­ی «پناهندگی» را - به عنوان انگیزه­ی نوشتن این کتاب- رد می­کند، و از سوی دیگر، «گرفتاری­های مهاجرت و پناهندگی» را به صورتی پیش می­کشد، که آشکارا با گزاره­­ی نخست در تناقض قرار می­گیرد:
-
داریوش رجبیان
: ولی قبل از آن که کتاب را بنويسيد، آيا شما اين داستان را برای سفارت کانادا تعريف کرده بوديد تا زمينه‌ی مهاجرت‌تان فراهم شود و حق پناهندگی دريافت کنيد؟
مارینا نمت: نه، ما اصلاً پناهنده نشديم. قضيه از اين قرار بود که ما به يک انجمن پناهندگی­ی کاتوليک در مادريد (اسپانيا) رفتيم. ما را آن جا قبول کردند. به آن­ها گفتم که من زندانی­ی سياسی بودم و لازم نبود توضيح بدهم. و چون کليسای ما با اين انجمن تماس گرفته بود و کشيش‌های کليسای ما به آن­ها شهادت داده بودند که من واقعاً زندانی­­ی سياسی بودم، اين انجمن کاتوليک کاملاً در جريان بود که من دروغ نمی‌گويم و واقعاً دو سال زندان بودم.
داریوش رجبیان: انگيزه‌ی نوشتن «زندانی­ی تهران» چه بود؟ برای چه اين کتاب را نوشتيد؟
مارینا نمت: [...] بعد، از ايران که خارج شديم، تازه اول گرفتاری‌مان بود. برای اين که بالأخره يک مملکت ما را قبول کند، بالأخره آن هم طول کشيد.
-
یعنی چه که «ما اصلاً پناهنده نشدیم»؟ مگر «کشیش­های کلیسای» مارینا، به «انجمن پناهندگی­ی کاتولیک در مادرید» شهادت ندادند که او زندانی بوده است؟ چرا این شهادت لازم بوده است، اگر برای «پناهندگی» یا «اجازه­ی اقامت» نبوده است؟ از این گذشته، اگر مارینا و همسرش به راحتی در مادرید پذیرفته شده بودند، چرا «تازه اول گرفتاری بود، برای این که بالأخره یک مملکت [آن­ها] را قبول کند»؟ این چندگانگی­ها در گفتار مارینا با مصاحبه­گر صدای امریکا، البته کاهش یافته است، اما هنوز تکرار می­شود.
-
مجموعه­ی این کیفیت­ها بود که این کتاب، همان همهمه­ی مضطربی را برانگیخت، که با فیلم­های «بدون دخترم هرگز» و «300»، و با سخنرانی­ی شیرین عبادی در مراسم اعطاء جایزه­ی نوبل، و بار دیگر، با انتشار کتاب «لولیتاخوانی در تهران»،[26] در جامعه­ی تبعیدیان پیچیده بود. انگیزه­ی نگرانی از آن دو فیلم، «سیاه» جلوه دادن فرهنگ و تمدن ایرانی بود. انگیزه­ی نگرانی از سخنرانی­­ی شیرین عبادی، «سفید کردن» سیاه­کاری­های جمهوری­ی اسلامی بود. انگیزه­ی نگرانی از «لولیتاخوانی در تهران»، «سیاه کردن» ایران و جامعه­ی ایرانی، حمایت از سیاست­های «نئوکان­ها»، و ادامه­ی «اورینتالیسم» بود. و اینک، انگیزه­ی نگرانی از کتاب «زندانی­ی تهران»، «سفید کردن» سیاهی­های زندان­های جمهوری­ی اسلامی، و آب ریختن به آسیای نئوکان­ها است. مجموعه­ی این همهمه­های نگران که از دو سوی مخالف و موافق در گوش تبعید ما پیچید، در عین حال که از وجود طیف­های مختلف اندیشه­ورزان ما در تبعید خبر می­دهد، و در عین حال که رسانای حساسیتِ زنده در همه­ی طیف­های این جامعه­ است، 1) به لحاظ عینی و بیرونی، فرکانس­ سی سال فریاد بی­فریادرس این جامعه را نُت به نُت پژواک می­دهد؛ و 2) به لحاظ ذهنی و درونی، کارمایه­ی بُنی از بُن­های فرهنگ ایرانی را مکرر می­کند.
-
1) وجه عینی­ی این همهمه­: از فیلم­های یادشده و از مبحث شیرین «شیرین عبادی» در این جا می­گذرم. اما برای به دست دادن کلیتی از فضای این «سیاه­کاری/ سفیدکاری»، ناگزیرم بر «لولیتاخوانی در تهران» گریزی کوتاه بزنم. من در این جا بر آن نیستم که دو کتاب «لولیتاخوانی در تهران» و «زندانی­ی تهران» را در یک رده بگذارم. زیرا که این دو کتاب، از جنبه­های بسیاری با هم تفاوت دارند. اما در عین حال، دو وجه مشترک نیز با هم دارند؛ که یکی آشکار است و دیگری پوشیده­: هر دوی این کتاب­ها، از سوی سرشناس­ترین مراکز انتشاراتی­ی جهان، برای چاپ و انتشار پذیرفته شدند؛ بنا به تجربه­ی سی ساله­ی ما در تبعید، به صورتی استثنایی و حتا باورنکردنی، از سوی رسانه­های گروهی­ی کشورهای «غربی» و محافل دانشگاهی معرفی شدند و مورد استقبال قرار گرفتند. وجه مشترک پوشیده­ی این دو کتاب اما این است که درهر دوی آن­ها، و در هر یک به نوعی، تنها رژیم جمهوری­ی اسلامی نیست که در تیررس مستقیم و آشکار قرار دارد. بلکه اولی در تقابل با فرهنگِ متعارف و جامعه­ی ایران معاصر هم قرار می­گیرد، و دومی در تقابل با فرهنگ زندان و زندانیان نجات­یافته. در «لولیتاخوانی در تهران»، نه همه­ی «لولیتا»خوان­های تاریخ معاصر ایران، بلکه فقط آذر نفیسی و گروه هفت نفره­ی دانشجویان او در برابر «فرهنگ»ی که «امتیاز اثر ادبی را نفی می­کند»[27] و به زبان ساده، درک ادبی ندارند و به ادبیات بها نمی­دهد، قرار گرفته­اند؛ و در «زندانی­ی تهران»، گزارش­هـای سراسر متفاوتِ مارینا نعمت، در برابر گزارش­ صدها زندانی­ی نجات­یافته­ی دیگر، در افکار عمومی­ی جهان قد علم کرده است.
-
با توجه به بازتاب گسترده­ای که رسانه­های مهم امریکا و اروپا نسبت به دو کتاب «لولیتاخوانی در تهران» و «زندانی­ی تهران» نشان دادند، با توجه به سکوتی که همین رسانه­ها و محافل ژورنالیستی و ادبی­ی این کشورها نسبت به کتاب­های انگلیسی­زبانِ دیگر ایرانیان، اختیار کرده­اند، بازتاب­ مضطرب جامعه­ی تبعیدیان ایرانی- که طی­ی سه دهه تلاش پیگیر از این تریبون­ها محروم مانده­اند، و در واقع، فریادرسی نداشته­اند- مطلقاً جای شگفتی نیست.(البته، صرف نظر از لحن و زبان و شیوه­ی برخورد آن­ها، که به آن نیز خواهم پرداخت.) به ویژه که افزون بر ترجمه­ و تألیف­های فراوان ادبی به زبان انگلیسی، می­دانیم که مثلاً کتاب «خاطرات یک زندانی از زندان­های جمهوری­ی اسلامی»[28] ­نوشته­ی رضا غفاری هم ، به زبان انگلیسی نوشته شد، و بعدتر، «الف. سامان» آن را به فارسی ترجمه کرد. اما کتاب رضا غفاری، که چرک و خون زندان­های جمهوری­ی اسلامی را نشان می­دهد، راهی به رسانه­های امریکایی، کانادایی، و اروپایی و محافل دانشگاهی نگشود. رضا غفاری، در گفت­وگویی با مجید خوشدل، خود بر این نکته انگشت می­گذارد:
-
وقتی ارتباط شما با مردم قطع شود، وقتی با رفقایی که قبلاً ارتباط داشتی، اختلاف نظرهای سیاسی، آن را به دشمنی و کارشکنی بدل می‌کند، و وقتی رسانه‌های بین‌المللی نمی‌گذارند تا با مردم ارتباط داشته باشیم و تو را سانسور می‌کنند، قطعاً انسان احساس تنهایی می‌کند.[29]
-
مثال دیگر، خـاطرات فـاطمه کشـاورز، استاد دانشگاه واشنگتن در ایالت میزوری است، که با نام «یاسمن و ستاره­ها: خواندن بیش از لولیتا در تهران»،[30] به زبان انگلیسی، توسط انتشارات دانشگاه کارولینای شمالی، در سال 2007 منتشر شد. تا جایی که به اصول «خاطره­ نگاری» مربوط می­شود، و تا جایی که به زیبایی­شناسی در این ژانر مربوط می­شود، کتاب فاطمه کشاورز، اگر قوی­تر از کتاب آذر نفیسی نباشد، ضعیف­تر از آن نیست. با این وصف، تا جایی که من خبر دارم، با این که کتاب «یاسمن و ستاره­ها» ظرف چند ماه به چاپ دوم هم رسید، هیچ یک از رسانه­های گروهی­ی امریکا با نویسنده­ی آن مصاحبه نکرده­اند، و این کتاب را، که در عین ثبت خاطره­های نویسنده­اش، نقدی گسترده و مستدل است بر «لولیتاخوانی در تهران»، معرفی نکرده­اند.[31] در این صورت است که دست­افشانی­ی رسانه­ها بر دو کتاب­ «لولیتاخوانی در تهران» و «زندانی­ی تهران» امری توجه­برانگیز می­شود. چرا که ما و جهانیان، در طول سی سال گذشته، هم موارد دست­افشانی­ی «نوفله لوشاتو»یی­ی این رسانه­ها را شاهد بوده­ایم، و هم موارد سکوت مرگبارشان را؛ هم پیامدهای آن را تجربه کرده­ایم، و هم پیامدهای این را. و در این صورت است که نظر شخصی­ی آذر نفیسی در مورد عدم توجه جامعه­ی ایران به ادبیات، ما را معلق می­کند، و نمی­گذارد به این موضوع اندیشه کنیم که آذر نفیسی، به عنوان یکی از معدود خبرگان نقد ادبی­ی ایران، از بَر داشتن شعر، و رواج شعر حافظ و مولوی یا حتا فروغ فرخ­زاد و غیره را به حساب درک از ادبیات نمی­گذارد، یا اساساً، با دلایل شخصی، سیمای جامعه­ی ما را چنین دیده است. که اگر آن سر و صدای حیرت­انگیز رسانه­ها پیرامون این کتاب برنخاسته بود، شاید یه جای بستن آذر نفیسی و کتابش به اورینتالیسم، با او وارد یک دیالوگِ بی­جبهه می­شدیم، و مثلاً به او یادآوری می­کردیم که «لولیتا»ی ناباکوف از میانه­ی دهه­ی چهل خورشیدی از سوی استادان دانشگاه تهران و برخی از رسانه­های ادبی­ی ما مطرح شده بود، و او، نه تنها نخستین کس در معرفی­ی این اثر نبوده است، بلکه داوری­ی او در مورد عدم درک و توجه جامعه­ی ایرانی به ادبیات، بسی بسیار از واقعیت جامعه­ی معاصر ایران به دور است. می­توانستیم از او بپرسیم که اگر جامعه­ی ایران به درک ادبیات اهمیت نمی­دهد، ذهن تیزبین خودش از کجای این فرهنگ روئید، اگر نه از نقدهای ارانی و معرفت و مانند آن­ها؟ یا، خودش و مثلاً رضا براهنی، چرا و برای چه کسانی به نوشتن نقد ادبی دست زدند؟ هم­چنین، در صورت توجه غیرمعمول رسانه­ها به «زندانی­ی تهران» است که واقعی بودن یا نبودن گزاره­های این کتاب برای زندانیان سیاسی­ی نجات­یافته­ی ما مسئله می­شود. وگرنه، این که سلول­های فلان بند زندان اوین «پنجره» دارد یا ندارد، یا این که کاراکتری به نام «علی موسوی» وجود خارجی داشته است یا نه، شاید به خودی­ی خود، قادر نبود این موج اضطراب را در جامعه­ی زندانیان نجات­یافته در تبعید برانگیزد. یا، شاید ثروت و شهرت آینده­ی مارینا به این شکل نازل مورد اشاره قرار نمی­گرفت. (مگر زندانیان سیاسی­ی ما، مثلاً، در مورد میلیونر شدن نویسنده­ی «هری پاتر» چنین برآشفته شدند؟) همین هراس پنهان و آشکار و احساس تنهایی و بی­یاوری، ما را و زندانیان نجات­ یافته­ی ما را نمی­گذارد که وجه مثبت این کتاب­ها و معرفی­ی رسانه­های غربی از آن­ها را ببینیم. من چند مصاحبه­ی آذر نفیسی و چند مصاحبه­ی مارینا نعمت را شاهد بوده­ام، و در هیچ یک از آن­ها نه ضدیتی با مردم و فرهنگ ایران دیده­ام و نه تقابلی با جباریتِ زندانبانان در ایران، و نه نفی مقاومت مبارزان سیاسی. به عنوان مثال، آذر نفیسی، در یکی از مصاحبه­های چاپ شده­، اصولاً بنیادگرایی­ی مذهبی و وحدت دین و دولت را خطرناک تلقی می­کند، و تأکید دارد که بنیادگرایی­ی دینی، خاص اسلام نیست. و به پشتوانه­ی سخنش به دوران تفتیش عقاید کلیسا و جنگ­های صلیبی در اروپا اشاره می­کند. حتا با یادآوری­ی «آدمسوزی»­ی تاریخی در بوستون ماساچوست (1692 میلادی)، می­گوید: «همان­طور که نمی­توان «جادوگرسوزانی» در بوستون را جزئی از فرهنگ ماساچوست دانست، «سنگسار» هم جزئی از فرهنگ ایرانی نیست.» (نقل به معنا) و بالأخره، با این که خود را «شهروند جهان» می­نامد، در طی­ی مصاحبه بارها در اشاره به ایران می­گوید: «کشور من». در مصاحبه­های مارینا نعمت نیز، نه حمله به زندانیان سیاسی، نه سفیدسازی­ی جمهوری­ی اسلامی، بلکه افشاء جنایت­های جمهوری­ی اسلامی مطرح بود. به عنوان مثال، در مصاحبه­ای که شبکه­ی «CBC» با مارینا نعمت داشت، عکس تاریخی­ی اعدام مبارزان کُرد نیز به نمایش درآمد. مارینا نعمت در مصاحبه با ستاره­ درخشش و در مصاحبه با احمدرضا بهارلو (صدای امریکا)، به «سکوت دنیا در برابر کشتارهای جمهوری­ی اسلامی» اعتراض می­کند، «نظام را قابل بخشایش» نمی­داند، و می­گوید «این نظام باید به وسیله­ی مردم و بدون دخالت خارجی سرنگون شود.» (نقل به معنا) من در حین شنیدن این سخنان از خودم می­پرسیدم، کجای این سخنان به «نفع جمهوری­ی اسلامی» است؟ کجای این سخنان «توهین به روح اعدام­شدگان» است؟ مارینا نعمت از توبه­ی خود، از ضعف خود، و از تن دادن به ازدواج با بازجویش ابراز تأسف می­کند، به خاطر سکوت چندین ساله­اش، از همبندان زندان و اعدام­شدگان معذرت می­خواهد، به «شکنجه­گر بودن علی» پافشاری دارد. و تازه، اذعان می­کند که «علی» از زمره­ی «تک و توک»­های خوب بود، و اکثریت قریب به اتفاق بازجویان زندان، در «حدی باورنکردنی» بی­رحم بودند. نمایی که مارینا نعمت، به ویژه در مصاحبه­هایش، از ستمکاری و درنده­خویی­ی زندانبانان این رژیم تصویر می­کند، ضعیف­تر یا نارساتر از نمایی نیست که ما در خاطرات زندانیان دیگر می­بینیم. من در خاطرات دیگر زندانیان نجات­یافته­مان، بارها به چهره­ی مأموران، بازجویان یا نگهبانانی برخورده­ام، که از دید نویسنده، هنوز سیمای انسانی­ی خود را حفظ کرده بوده­اند. منتها، قرار نیست که تجربه­های همه­ی ما از رویدادهای زندگی یکسان باشد و قرار نیست که شیوه­ی نگاه همه­ی ما به مسائل، و بیان همه­ی ما از دردها، یکسان باشد. و قرار نیست برای این که بهانه به دست «اورینتالیسم» یا جمهوری­ی اسلامی ندهیم، در خاطره­نویسی یا در نقد و نظر یا در پژوهش­هامان، به خودفریبی دست بزنیم، یا خودسانسوری کنیم و یا کاستی­های فرهنگی را نادیده بگیریم و یا به «عظمت ایران باستان» بیاویزیم.
-
جمع­بندی­ی این وجه: ضمن این که هیاهوی رسانه­ها و محافل دانشگاهی و انتشاراتی­ی کشورهای «غربی» پیرامـون کتـاب «زنـدانی­ی تهـران» را در ایجـاد جو ملتهب و مضطرب در جامعه­ی زندانیان سیاسی بی­تأثیر نمی­دانم، در عین حال نمی­توانم شگفتی­ی خود را از صداهای خشمگین و متحکم، و کلاً، از این هجوم قبیله­ای که از سوی جامعه­ی زندانیان نجات­یافته­ی ما نسبت به مارینا نعمت و کتابش در خط و ربط زبان فارسی پیچید، پنهان کنم. و شگفتی زمانی اوج می­گیرد، که از زبان و بیان مدافعان مارینا هم همان آهنگ خشمگین و متحکم به گوش می­رسد؛ آهنگی که، از چرخیدن چرخه­ی فرهنگ استبدادی­ی ما خبری ناخجسته را مرور می­کند:
-
2) وجه ذهنی­ی این همهمه: مارینا نعمت در جایی از گفت­وگوی خود با رادیو زمانه می­گوید: «در واقع، اگر علی نبود، من زنده نمی­ماندم». حتا اگر هیچ یک از گزاره­های کتاب او را واقعی ندانیم، نمی­توانیم به واقعیت این گزاره تردید کنیم، و نمی­توانیم زنده ماندن یک زندانی­ی سیاسی را، که تاکنون به شکنجه­گری یا بازجویی هم متهم نشده، و اکنون نیز از زمین و زمان و خودش عذرخواهی می­کند، به شادمانی ننشینیم. از منظر انسانی، چه فرقی می­کند که او در مدتی که «فاطمه» بود، قرآن و «مفاتیح» را واقعاً باور داشت، یا به صورت تاکتیکی این متون را می­خواند؟ مگر وجود توبه­های تاکتیکی بارها در گزارش­های زندان تأیید نشده است؟ مگر او در «زندانی­ی تهران» به انواع شکنجه و به اعدام و به خودکشی­های زندانیان اشاره نکرده است؟ آیا اگر مارینا از خانواده­ی همسر بازجویش هیولایی مانند آن چه که در «بدون دخترم هرگز» دیدیم، می­ساخت، از سوی دیگر او را زیر بمباران نمی­گرفتیم؟ چه فرق می­کند که او در این جا تخیل را به کار گرفته یا واقعیت را؟ چرا نمی­توانیم این احتمال را گشوده بگذاریم که ممکن است مارینا، گرچه غلوآمیز، و به راستی، با الگوی فیلم­های «هالیوودی»، اما وام زنده ماندن خود را به «علی» نامی و خانواده­ی او پرداخته باشد. کجای این سخن مارینا که می­گوید: « همه­ی کسانی که از اوین اون روز­ها آزاد شده­اند، یک جایی کوتاه آمده­اند»، «بی­شرمانه» است؟ کجای این سخن می­تواند مقاومت زندانیان نجات­یافته را «لوث» کند؟ من همین جا، پس از بوسه بر پاهای همه­ی زندانیان نجات­یافته­مان، اعتراف می­کنم که بارها به این مسئله اندیشیده­ام؛ اندیشیده­ام که چه تفاوتی بین «سرموضعی»­های اعدامی و «سرموضعی»­های بعداً نجات­یافته­ی ما بوده است؟ و از صمیم دل باور دارم که هر چه بوده، تاکیتک­هایی از روی «صیانت نفس» و برای زنده ماندن بوده است؛ و بارها آرزو کرده­ام که ای کاش همه­ی اعدامیان ما از همان تاکتیک استفاده می­کردند، و ضمن مقاومت در برابر توبه و همکاری با دژخمیان، به زندگی ادامه می­دادند. و بر این باورم که برخی از «کوتاه آمدن­ها»ی تاکتیکی (مثل شرکت اجباری در جلسات موعظه­ی حسینه­ی اوین یا مانند آن) خود مبارزه­ای بوده است علیه فرهنگ مرده­پرستی و شهیدطلبی، و نوعی پیروزی بوده است بر دژخیمانی که روبیدن زندان­های ایران از مخالفان خود را در دستور کار داشتند. اگر آن جمله­ی مارینا نعمت- که من هم در مصاحبه­اش با صدای امریکا آن را از زبان او شنیدم- دلیل بی­شرمی است، پس مارینا تنها نیست؛ من هم بی­شرمم و شاید بیش از او سزوار دشنام. برای زندانیان نجات­یافته­ی ما، آنانی که از گزاره­های «زندانی­ی تهران» این چنین برآشفته­اند، چه فرقی می­کند که این کتاب به صورت فیلم درآید یا نه؟ از تحریف تاریخ می­ترسیم؟ مگر هزاران متن در شرح و تفصیل کثافتِ شکنجه­گران زندان­های جمهوری­ی اسلامی به تاریخ گزارش نشده است؟ مگر «زندانی­ی تهران» نیز به کلیت این نکبت صحه نگذاشته است؟ از انحراف افکار عمومی می­ترسیم؟ کدام فکر سالم در «افکار عمومی» قادر است نقشه­ای را که مارینا نعمت، در کتابش و در گفت­وگوهایش از زندان اوین ترسیم کرده است، «سفید» ببیند؟ پرسش نخستی که بعد از خواندن «نامه­ی جمعی­ زندانیان شکنجه­شده به انتشاراتی پنگوئن» گریبان خواننده را می­گیرد، این است که کجای کتاب «زندانی­ی تهران» «به سود جمهوری­ی اسلامی» و « در تحریف حقایق، همپای نظام جمهوری­ی اسلامی» است؟ کجای این کتاب «توهین به جانباختگان راه آزادی و دموکراسی برای ایران» است؟ آیا زندانیان نجات­یافته­ی ما قرار است از اعدام­شدگان ما «امام حسین»های دیگری بسازند؟ آیا هدف «جانباختگان راه آزادی»، ساختن «کربلای» دیگری بـوده است؟ گیـرم کـه گزاره­های مارینا نعمت در بسیاری از موارد، به نسبت دیده­ها و شنیده­ها و برداشت­های دیگران دروغ است. گیرم که نام شخصی را که برای اعدام می­بردند، نه روی پیشانی، بلکه روی پای او می­نوشتند. آیا نفس گزاره­ی «بردن زندانی برای اعدام» به نفع جمهوری­ی اسلامی است؟ آیا ذات نوشته شدن نام بر «پیشانی» یا بر «پا» مهم­تر است یا افشاء اعدام­ها؟ گیرم که شکنجه­شدگان را با «صندلی­ی چرخدار» جا به جا نمی­کردند. گیرم که «دکتر شیخ» به همه­ی زندانیان داروی خواب­آور تزریق نمی­کرد تا«راحت بخوابند». کما این که، مجموعه­ی خاطرات زندانیان سیاسی­ی ما، این گزاره­ها را نفی می­کند. اما، حتا اگر نتوانیم باور کنیم که «مارینا/ فاطمه»، سوگلی­ی یک «بازجو»ی آشنا با آیت­الله خمینی بوده است، اگر نتوانیم باور کنیم که «ماشین بنز سیاه رنگ»ی در کار بوده است، یعنی، اگر این گزاره­ها را از فانتزی­های داستانی برآورد کنیم، آیا درهمین «داستان­نویسی»، قدرت بلامنازع آمران و عاملان کشتار و بازجویان وحشتکده­ی اوین بازنمایی نشده است؟ کجای این بازنمایی «همپای نظام جمهوری­ی اسلامی» است؟
-
در حالی که گزارشی از «لو دادن» یا بازجویی کردن از مارینا در دست نیست، یعنی زمانی که «توبه»ی او امری خصوصی و شخصی بوده، چرا سودابه­ اردوان نه تنها از «خیانتِ» مارینا، بلکه از «خیانتی دیگر» او سخن می­گوید؟ آیا به صرف توبه­­ی شخصی، آن هم از نوع تاکتیکی­ی آن، می­توان کسی را به «خیانت» متهم کرد؟ گیرم که این توبه، تاکتیکی هم نبود؛ گیرم که مارینای «فاطمه» شده با «نصیحت کردن زندانیان تازه» در زندان به زندانیان «خیانت» کرده بود؛ کما این که از زندانیان دیگر عذرخواهی می­کند. اما این «خیانت دیگر» دیگر چیست؟ به درستی که، برای سودابه اردوان، در زندان، و زیر فشار توابان و شکنجه­گران و در مصاف هزار رنج روانی، «دیدن صورت این دختری که با بازجویش ازدواج کرده»، «چندش آور» بوده است. اما حالا، در زمان نگارش این «خیانت­نامه» چه؟ آیا فضای رقت­انگیزی که خود او از وضع و حال «مارینا/ فاطمه در زندان» تصویر می­کند، هنوز هم برای او کافی نیست که زجر این زندانی­ی توبه­کرده را حس کند؟ من که از دور دستی بر آتشِ شکنجه دارم، تمام وجودم از ملاحظه­ی این تصویر به درد می­آید. آیا همدلی با مارینا، الزاماً به این معناست که گزاره­های «فیلمی»ی او در کتابش، و دو دوزه­های او پیرامون این کتاب را نادیده گرفته­ایم، و از او جانبداری کرده­ایم؟ چرا سودابه فرایند دردناک شکستن زیر شکنجه را نادیده می­گیرد؟ او در گزارش خود از «مارینا/ فاطمه در زندان» می­نویسد: «چهره­ای رنگ پریده و چشمانی بسیار بی­روح داشت». چه نیرویی سودابه­ی زندان ما را، این زن هنرمند زجرکشیده­ی ما را، نمی­گذارد که زجر نهفته در این چهره و چشم­های دختری را که «تمام وقت رو به دیوار ایستاده و هیچ توجهی به کسی ندارد»، در داوری­ی خود راه دهد؟ آیا اگر راه می­داد، مرز «شکستن/ توبه» و «استقامت» پاک می­شد؟ چه نیرویی قادر است این مرز را از جان تاریخ ما پاک کند و زندانی­ی شکسته را در جایگاه زندانی­ی مقاوم جا بزند؟ چه نیرویی می­تواند مارینا نعمت را- که به ضعف خود اقرار دارد و «شجاعت» زندانیان مقاوم را می­ستاید،[32] با ایرج مصداقی، سودابه اردوان، و شخصیت­های مقاوم دیگری - که هزاران تن از آن­ها در گورهای سرد و بی­نام خوابیده­اند- جا به جا کند، یا هم­ارز قرار دهد؟
-
از همه­ی این­ها گذشته، آیا «افشاگری»، مستلزم زبان ناسزا و حذف است؟ آیا می­توانیم به این هجوم جمعی، این صداهای متحکم، این آهنگ­های حذف، نام «مبارزه» بگذاریم؟ دست کم من نمی­توانم. چرا که، حقانیت سخن این نویسندگان را در لابه­لای این هجوم جمعی، در لابه­لای فراخواندن دیگران به مقابله، در لابه­لای ارزشداوری­ها­ی نازل، ماننـد اشاره به «ثروت و عایدی و نعمت و شهرت» آینده­ی مارینا، در لابه­لای عبارت­هایی مانند «بهتر است ... مشخص شود»، «ما مصرانه می­خواهیم که ... حذف شود»، یا واژگانی مانند «دروغ شاخدار» و«بی­شرمانه»، و در آهنگ سهمگینی از تحکم، گم می­کنم. من در زمان خواندن این متن­ها (غیر از متن­های مهستی شاهرخی، منیره برادران و شهرزاد مجاب) مدام از خودم می­پرسیدم که این گروه خشمگین، که در عین حال، برای من چشم و چراغ مبارزه هم هست، و سی سال است امید را در دل من آبیاری کرده است، در فردای پیروزی با مخالفان خود چه خواهد کرد؟
-
اما شگفت­انگیزتر این که، این هجوم خردکننده، یک سویه نبود، بلکه از سوی مدافعان هم آمد. مژگان کاظمی، که از موضع دفاع از مارینا نعمت سخن می­گوید، قادر نیست که فقط به انتقاد از ایرج مصداقی بسنده کند. او نیز، «زنده ماندن» و اعدام نشدنِ این زندانی­ی آسیب دیده را به عنوان یک پوئن منفی به رخ او و به رخ ما می­کشد. مژگان کاظمی، که به درستی و به حـق فـریاد می­زنـد: «با شمـایم ای کسانی که به راحتی به دیگران انگ می­زنید، تهمت می­زنید، بیمار می­خوانیدشان! دیو استبداد در شما رشد می­کند»، چرا و با چه نیروی پنهانی قادر است به ایرج مصداقی بگوید: «شما از زنده ماندن فردی در آن سال­ها تعجب کرده و می گویید دروغ است. اما خودتان از بحبوحه اعدام­های سال 67، که به گنجشگ­های رهگذر هم رحم نمی­شد سالم بیرون آمده­اید!!!»؟ این علامت­های تعجب، چه سخنان نانوشته­ای را می­گوید؟ از کجای ذهن نویسنده بیرون آمده است؟ علامت­های تعجب به کنار، مژگان کاظمی، ناگزیر است حرفی را که ایرج مصداقی در سراسر مقاله­اش به قلم نیاورده (تعجب از زنده­ ماندن مارینا نعمت)، در زبان و قلم او بگذارد، تا بتواند «تعجب» خود را از زنده­ ماندن مصداقی، هم نشان داده باشد و هم نگفته باشد. و شگفتـا کـه در این فـراینـد حقارت­بار، بار«دیو استبداد» را بر شانه­های خویشتن نمی­بیند، و فقط فریاد می­کشد: «با شمایم...».
-
همین دوگانگی در سخنان شیما کلباسی هم دیده می­شود. او از منظری گشوده و رشدیافته، حق نوشتن را برای همه محفوظ و محترم می­شناسد؛ به ملموس­ترین مثال نابردباری­­ی فرهنگی­ و بی­قانونی­ی ما، یعنی حمله­ی انقلابیون به «ارتشیان و ساواکی»ها، و «تکه پاره کردن» آن­ها اشاره می­کند؛ روزی را آرزو می­کند که اینان نیز خاطرات خود را بنویسند، «تا تاریخ­مان یک طرفه نباشد». از سوی دیگر، اما، «این افراد و افرادی با باورهای مشابه» و «هموطنان مسلمان» مارینا را متهم می­کند که با «انقلاب»، «سرنوشت و زندگی­»ی مارینا را «بازیچه قرار دادند». در این پیشداوری­ی مذهبی و عقیدتی است که مداراگری­های مقاله­­ی او رنگ می­بازد. می­گویم «پیشداوری»، چرا که، شیما کلباسی در فشار «باورهای» شخصی­ی خود، فراموش کرده که نویسنده­ی «زندانی­ی تهران» به ما گفته است که مدت­ها پیش از اوج­گیری­ی انقلاب، خودش و دوست پسرش درگیر مبارزه با رژیم بوده­اند. البته، من این نظرم را بی­درنگ پس خواهم گرفت و از شیما کلباسی پوزش خواهم خواست اگر بدانم مارینا نعمت در جایی گفته است که «این افراد و افرادی با باورهای مشابه» و «هموطنان مسلمان»اش او را در دوازده سالگی به میدان مبارزه کشیده بودند.
-
می­بینیم همان نوع داوری­ی خودباورانه و هجوم هراسیده/ هراس­انگیزی که در مقاله­های معترضان «زندانی­ی تهران» دیده می­شود، در مقاله­های مدافعان این کتاب نیز آشکارا به چشم می­خورد. مجموعه­ی این داوری­های ترسیده و شتابزده، از قلمرو آسیب­دیدگی­های زندان مانند ضایعات روانی­ی شکنجه، یا بی­یاوری و بی­صدا ماندن در تبعید، یا هیاهوی رسانه­ها پیرامون «زندانی­ی تهران»، و ترس از «انحراف افکار عمومی» بسی برگذشته است. این فرارَوی، ما را بر آن می­دارد که به خاستگاه فرهنگی­ی این مجموعه نیز بیاندیشیم، و بپرسیم که آیا تنها خاستگاه این هجوم دوسویه، تنها هیاهوی رسانه­های «غربی»، و ضایعات انقلاب و زندان و شکنجه و دربه­دری­های تبعید است، یا از تراوشات فرهنگ توارثی، یعنی از ثقل ثفیلِ «من، مرکز کائنات» هم آب می­خورد؟ به بیانی دیگر، آیا این جنگِ مغلوبه، پیامد عوامل بیرونی است، یا «خودمحوری»، به عنوان محصول اجتناب­ناپذیر «شبان/ رمگی»ی قرون و اعصاری هم در آن دست دارد؟ من، بدون آن که حضور هر دو عامل را در این شبکه نفی کنم، از پاسخ­های سرراستِ «این» یا «آن»، به این پرسش­ عاجزم. اما مایلم با بازبینی­ی مقاله­ی «یورش تراژیک/ کمیک قهرمانان تبعیدی به مارینا نعمت» نوشته­ی داریوش برادری، در کنار آن چه تاکنون در این مقاله گفته­ام، رسیدن به پاسخ احتمالی به این پرسش را به عهده­ی خواننده­ام بگذارم.
-
داریوش برادری در نقدهای خود، به ویژه در دو نقدی که بر دو مسئله­ی «سیبا معمار نوبری»[33] و «مارینا نعمت» نوشته است، به درستی بر نقطه­ای تاریک و قابل تأمل از فرهنگ ایرانی انگشت گذاشته است؛ نقطه­ای که، توبه­طلبی، اعتراف­گیری، خودمحوری، نامداراگری و قهرمان­پروری، از آن برمی­تراود، و در تحلیل نهایی، از تداوم دوئالیسم «خیر/ شرّ»ی­ی منسوب به فرهنگ ایرانی خبر می­دهد. در این تردید نیست که ما برای شناخت خود و حفظ هویت فرهنگی­ی خود نیازمند نقد بی­مجامله­ی «خود» و «هویت فرهنگی»ی خود هستیم. و برای این کار نیز راهی وجود ندارد جز خروج از هر آن چه «متعارف» است؛ متعارف­هایی که بنا به سرشت، مداوماً خود را با «یافته­های اندیشه» این­همان می­کنند. خوشبختانه، پیش از داریوش برادری بسیاری از منتقدان ما این راه را پیموده­اند، و با به جان خریدن طعن و لعن همان «متعارف»ها، و یا با گذاشتن جان بر سر سخن غیرمتعارف خود، باب انتقاد از فرهنگ خودی را بر خط و ربط فارسی گشوده­اند. از همان ملکم­خان و میرزا آقاخان کرمانی و فتحعلی­ آخوندزاده و کسروی گرفته، تا بیاید به محمد مختاری، باقر مؤمنی­، مجید نفیسی­، آرامش دوستدار، اسد سیف، احمد بخرد طبع، محمدرضا فشاهی، سیدجواد طباطبایی و بسیاری دیگر، و اینک، نسل جوان­تر و داریوش برادری­. اما در سخت­جانی­ی متعارف­های فرهنگی و آموزه­های توارثی، همین قدر بس، که چون نیک بنگریم، نشانه­های زندگی­ی این توارث، از گوشه و کنار اکثریتِ نوشته­های این موج صد ساله بیرون می­زند. (بدون آن که بخواهم خود را در صف بزرگان نقد فرهنگی جا دهم، باید خاطر نشان کنم که نشانه­ی متعارف­ها را در نوشته­های من نیز می­توان یافت، و من در کتاب پیشین خود نمونه­ای از آن را به دست داده­ام.) و بر این معضل چاره­ای هم نیست جز نشـان دادن نمودهای فرهنگ توارثی در یک یک این نوشته­ها، از طریق «نقد»های بی­مجامله و بی­تعارف، اما عاری از عنصر «حذف»؛ درست همـان­ طور که شخص شخیص «خود» را به نقد می­کشیم؛ درست همان­طور که با پاره­ای از وجود خود بگو مگو و چون و چرا داریم. البته، این رویـارویی­ی سهمـگیـن/ شیرین، رخ نخواهد داد، مگر آن که من و مای «منتقد»، خود را تافته­ی جدابافته ندانیم، و باور کنیم که ما هم بافته­ی همان کارگاه همگانی هستیم، و هر آن مترصد باشیم که به قول معروف: «مچ خودمان را هم بگیریم». در این صورت است که انگشت اشاره­ی «تقصیر»، با «دیگری» مهربان می­شود، و به آرزوی مداراگری­ی فرهنگی­ی ما راه عبور می­دهد؛ و در این صورت است که به شناخت هویت فرهنگی خود و گره­های کور آن نزدیک می­شویم. با این بینش، و در چهارچوب بحث حاضر، فقط به چند فراز از مقاله­ی داریوش برداری می­پردازم. چرا که، نقد ریزبین این مقاله­، مستلزم مقوله­بندی است، و بیش از گنجایش این بحث سخن می­بَرَد.
-
با این که حجـم مقـاله­ی حاضر بیش از آن که هست انبوه می­شود، اما تا بدون پشتوانه سخن نگفته باشم، لازم است مقدمه­ی مقاله­ی داریوش برادری را که با عنوان «یورش تراژیک/ کمیک قهرمانان تبعیدی به مارینا نعمت»[34] منتشر شد، در این جا بازگو ­کنم:
کتاب خاطرات زندان مارینا نعمت به نام «زندانی­ی تهران» و محبوبیت در حال افزایش این کتاب در جهان غرب، ایجادگر نقدهایی نیز از طرف نقادان ایرانی بوده است. طبیعی است که هر کتابی با خویش نقد و چالش از چشم اندازهای مختلف را به بار بیاورد. اما مشکل وقتی ایجاد می­شود که به جای نقد و چالش و دیدن نکات قدرت و ضعف این خاطرات زندان یک نویسنده زن مسیحی ایرانی، در زیر لوای «تواب خواندن» او و بیان انواع تهمت­ها و اتهامات ، سعی در سرکوب این نویسنده و کتابش شود؛ شیوه و روش برخوردی که، اکنون توسط برخی از این به اصطلاح قهرمانان در تبعید، مانند سودابه اردوان، ایرج مصداقی، آناهیتا رحمانی و غیره صورت گرفته است. کار حتا به جایی رسیده است که چند تن دیگر از این قهرمانان خارج از کشور، که به زبان طنز در خیابان­های اروپا در حال مبارزه­ی زیرزمینی و سنگین با جمهوری­ی اسلامی هستند، در اعلامیه­ای توسط گلرخ جهانگیری، شادی امین و غیره در پی­ی افشای عمل ضدانقلابی­ی مارینا نعمت و دفاع از ناموس انقلاب و زندانیان سیاسی هستند، و از برپایی­ی یک اکسیون اعتراضی­ی همه­جانبه­ی زندانیان سیاسی بر علیه این تحریف بزرگ و توطئه­ی امپریالیسم جهانی بر علیه خاطرات زندانیان سیاسی ایرانی خبر می­دهند. باور نکردنی است؛ ولی تقریباً ده مقاله از طرف این دوستان انقلابی در عرض این چند هفته برای افشای خاطرات زندان مارینا نعمت منتشر شده است، و مرتب در حال افزایش است. این یورش گله­وار هیستریک و تراژیک/ کمیک، که به جای نقد و چالش مدرن درباره­ی خاطرات زندان یک زن مسیحی­ی ایرانی ، سعی در سرکوب و افشا و شانتاژ دارد، حکایت از بحران­های عمیق مدرنیت و حکایت از وجود لایه­های عمیق سنتی و بنیادگرایانه در نزد این انقلابیون خارج از کشوری می­کند. این حوادث تنها مربوط به امروز نیستند. این شیوه­ی سرکوب­گرانه و قهرمان­گرایانه، که هر اندیشه­ی مخالفی را در نام انقلاب و حفظ ناموس زندانی­ی سیاسی سرکوب می­کند، در میان بخشی از ایرانیان تبعیدی ید طولایی دارد. جنبه تراژیک/ کمیک موضوع در این است که این دوستان نمی­دانند که این شیوه­ی قهرمان­گرایی و ناموس­پرستی، ساختار مشترک میان او و دشمن خونیش جمهوری­ی اسلامی ­است. و از این رو، در معنای فوکویی، این قهرمانان تبعیدی در واقع در تمامی­ی این سال­ها، خود با حفظ نظام قهرمان­گرایی، با حفظ بازی­ی دیو/ قهرمان و سرکوب هر اندیشه­ی متفاوت در خویش و یا گروه خویش، در عمل، حافظان جمهوری­ی اسلامی بوده­اند. زیرا دیو برای ادامه­ی زندگیش احتیاج به مخالفی به عنوان قهرمان دارد، تا بازی­ی تراژیک دیو/ قهرمان ادامه دارد [یابد؟] همان طور که قهرمان برای بازی­ی سیاه/ سفیدی و قهرمان­گرایانه­اش احتیاج به دیو دارد، و از این رو ناآگاهانه به ایجاد و تحکیم دیو کمک می رساند. متأسفانه انگار پس از سال­ها اقامت در خارج از کشور، هنوز این به اصطلاح قهرمانان تبعیدی نفهمیده­اند که راز سیستم دیکتاتوری­ی ایرانی در حفظ این بازی خیر/ شری، قهرمان­گرایانه و نفی­ی هر دگراندیش است. از این رو خود در عمل به بازتولیدگران دیسکورس سنتی و حافظان ناآگاه دشمن خویش تبدیل می­شوند، و این راز تراژیک/ کمیکِ این قهرمانان خیالی و این نسل تازه­ی دایی جان ناپلئون­هاست. [...] قصد من گفتن مکررات نیست، بلکه با نقد این حملات قهرمانان تبعیدی به مارینا، در پی­ی نشان دادن ضرورت چیرگی بر این بازی­ی ضد مدرن و خطرناک هستم و می­خواهم به ضرورت برخورد همه­جانبه­ی مهاجران و روشنفکران چندلایه ایرانی به این پدیده اشاره کنم. درست است که میان ما روشنفکران و هنرمندان چندلایه­ی خارج از کشور، از مهاجر تبعیدی تا مهاجر قادر به دیدار کشورش، لایه های مختلفی وجود دارد. اما موضوع این است که در نهایت، یکایک ما هم قادر به رواداری متقابل و نقد مدرن متقابل یکدیگر هستیم و هم خواهان رشد و تحکیم دیسکورس مدرن و چالش مدرن هستیم. از این رو برای رشد این نگاه مدرن و دیسکورس مدرن، مقابله با این شیوه­های سنتی­ی قهرمان­گرایانه، با این شیوه­های امر به معروف و نهی از منکر قهرمانان تبعیدی، با این شیوه­های تهمت­زنی و نفی­ی دگراندیش، با این شیوه­های شانتاژ و ترور شخصیتِ مخالف، و ناتوانی از چالش پارادکس نظر دیگری، و ناتوان از تفکیک عرصه­ی عمومی و خصوصی هستیم. از این رو نیز بایستی به مقابله­ی مدرن با این تهاجم حالات سنتی و ضدمدرن در هنرمندان تبعیدی و قهرمان­زده بپردازیم. همان طور که قادر به تفکیک قدرت­های خوب و مدرن این قهرمانان تبعیدی از این حالات سنتی­شان هستیم و قادر به نقد پارادکس و چندلایه­ی آن­ها هستیم. موضوع، جدل قـدرت میـان دیسکورس مدرن و چالش مدرن با تفکر سنتی و ضد دیالوگ است، چه در شکل حزب­اللهی­ی آن و یا در شکل قهرمان­گرایانه­ی خارج از کشوری­ی آن. زیرا اساس این دو بینش یکی­ است و آن قتل و سرکوب فیزیکی و شخصیتی­ی دگراندیش و مخالف در پای بت سنت یا بت قهرمان­گرایانه­ی خویش است؛ خواه این ترور بنا به رشد این افراد و یا ملاحظات خارج از کشوری، فقط در عرصه­ی ترور شخصیتی صورت گیرد. اساس یکی است؛ اساس، سیستم قتل دگراندیش برای حفظ ناموس و آرمان خویش است. [...] من به نقد همه­ی این قهرمانان خیالی در تبعید نمی­پردازم. تنها به چندتا از بزرگان آن­ها اشاره می­کنم و نقد خندان بقیه­ی آن­ها را به دیگر دوستان واگذار می­کنم. [...]
-
به این ترتیب، داریوش برادری به قول خودش، از دیدگاه «دیسکورس مدرن» و «چالش مدرن» و با «معنا و دیسکورس فوکویی»، بینش همه­ی معترضان به گزاره­های «زندانی­ی تهران» را یک جا و یک­کاسه، مبتلا به «توطئه­اندیشی»، « دائی­جان ناپلئونی»، «تهمت­زنی»، «شانتاژ»، «ترور شخصیت مخالف»، «نفی دگراندیش»، «سرکوبگر»، و «نارسیسیستی» شناسایی کرده است؛ کل این حرکتِ اعتراضی­ را «یورش گله­وار هیستریک» و «لشکر تراژیک/ کمیک دایی­جان ناپلئون­های جدید پارانویید» نامیده است؛ و باز به قول خودش، کوشیده تا «به کمک نقد خندان و طنز، این نگاه سنتی و قهرمان­گرایی را بشکند». و خوانندگانش را نیز فراخوانده است که: «به این نقد خندان بنگرید و همراه من با سوزنی خندان، بادکنک­های نارسیسیتی­ و توهمات این قهرمانان دروغین را بترکانید.» در سراسر این متن بلند، مارینا نعمت و داریوش برادری در یک سمت میدان، و مبارزان سیاسی و معترضان به کتاب مارینا نعمت، در سمت دیگر، و در تقابل با یکدیگر صف­بندی شده­اند. و چون عده، در یک سمت میدان نبرد کم­پشت است، داریوش برادری، درست مانند «همنشین بهار» که در سمت مقابل میدان، سی نُه تن را به یاری طلبیده است، خوانندگان خود را به صف خویش فرامی­خواند، تا که لشگرکشی کامل شود. و شگفتا و شگفتا که این «کارشناس ارشد روان­پزشکی»، این «روان­درمانگر»، این «منتقد و چالشگر مدرن»، تقسیم جهانِ مورد چالش خود به «سیاه و سفید»، و بازسازی­ی همان چرخه­ی «خیر/ شر»ی را در کار خود ندیده است، و ندیده است که خودش به یاری­ی واپس­مانده­های تاریخی/ فرهنگی، در چرخش این چرخه، چه توان عظیمی به خرج گذاشته است:
-
داریوش برادری، پشت اعتراض معترضان به کتاب «زندانی­ی تهران»، «حسادت مردانه یا زنانه» (نسبت به «محبوبیت و پول» آینده­ی مارینا نعمت) را می­بیند. اما نمی­بیند که خودش هم در این مقاله، عیناً چنین نمایی از خود به دست داده است، آن جا که آناهیتا رحمانی و شهرزاد مجاب را هدف می­گیرد:
-
خانم آناهیتا رحمانی در مقاله­اش به نام «زندانی­ی تهران: تخیلات یک تواب» در واقع، از جهاتی دست دوستانش را در برخورد سنتی و ناموسی از پشت می­بندد و همراه آن نیز آبروی دانشگاه­های کانادا و کلاس­های خانم شهرزاد مجاب را نیز می­برد. زیرا چنین دانشجویان بی­سوادی که تفاوت میان خاطره­نویسی و تاریخ­نویسی را نمی­دانند، و فردا نیز حتماً مدرک دکترا می­گیرند، حکایت از ضعف عمیق این افراد، دانشگاه­ها و استادان می­کند. من جای خانم شهرزاد مجاب باشم، یا استعفاء می­دهم و یا از خانم رحمانی می­طلبم به جای تحصیل، به شغل شریف و مهم خانه­داری و یا کیوسک­داری و غیره بپردازند، و آبروی پژوهش­های علمی را نبرد.
-
البته من هم پس از خواندن متن آناهیتا رحمانی، واقعاً نفهمیدم منظور او از «خاطرات از زندان، امری شخصی نیست» چیست. اما در عین حال، نه آن را دلیل «بی­سوادی»ی رحمانی می­دانم، و نه می­توانم عبارت «مدرک دکترا» در بازتاب داریوش برادری را با قضاوت خود او مبنی بر «حسادت» دیگران نسبت به مارینا نعمت، متفاوت ببینم. اگر قرار است اشاره­ی معترضان به «محبوبیت و شهرت و ثروت» آینده­ی مارینا را به «حسادت» معنی کنیم، نمی­توانیم اشاره­ی داریوش برادری به «مدرک دکترا»ی آناهیتا رحمانی را به حسادت معنی نکنیم. به ویژه که این حسادت چنان آشکار و پرزور است، که «خانم شهزراد مجاب» را به اخراج آناهیتا رحمانی «امر به معروف» می­کند، تا مبادا «مدرک دکترا» برای آناهیتا میسر شود. از این تشابه گذشته، اوج اندیشه­ی مردمدار/ سنتی/ بنیادگرابانه­ی داریوش برادری، در اعطای «شغل شریف و مهم خانه­داری و کیوسک­داری» به یک زن دانشجو، خود را به رخ می­کشد. این داوری/ توصیه­، از کدام شاکله­ی فرهنگی­ی این «چالشگر چندلایه­ی مدرن» ­برآمده است، اگر از عمیق­ترین بخش رسوبی­ی فرهنگ توارثی، یا به قول خودش، از «لایه­های عمیق سنتی و بنیادگرایانه» و «ناموس­پرستانه» برنبامده است؟
-
در این «نقد مدرن»، تنها معترضان به کتاب مارینا نعمت نیستند که از دَم تیغ به اصطلاح «خندان» داریوش برادری گذشته­اند. بلکه، کل مبارزانِ «خارج از کشوری» و «قهرمانان تبعیدی»، مورد هجوم تیغ آخته­ی او قرار دارند. پرسیدنی است که چرا او از انتقاد به منتقدان کتاب مارینا نعمت، به موضوع دیگری جهش می­کند؟ چرا در نوشته­ی او مبارزان تبعیدی، یا «در خیابان­های اروپا در حال مبارزه­ی زیرزمینی با جمهوری­­ی اسلامی» یا «در کافه­های اروپا در حال انقلاب» تصویر می­شوند؟ کجای این «دیسکورس مدرن» است، که حتا قادر به ادامه­ی منطقی­ی یک «دیسکورس» مشخص نیست؟ این کدام «زبان طنز» است، که سی سال تلاش و مبارزه­ی نفسگیر گروه انبوهی از فرهیختگان سیاسی­ را، و درد و رنج انبوه زندانیان سیاسی را به آسانی­ی «آب خوردن» به سُخره می­گیرد؟ کجای این متن، رو به سوی «نقد پاردوکس و چندلایه­ی آن­ها» دارد؟ کدام یک از نوشته­های نظردهندگان از نوشته­ی خود داریوش برادری یک لایه­تر است؟ او درباره­ی نظردهندگان یادشده می­نویسد: «استدلال­های آن­ها در واقع یکی است و در نهایت همه­ی آن­ها، تصاویری خیالی از یک ایده­آل قهرمانی بیش نیستند.» کجای این نگرش قالبی چند لایه است؟ من نمی­دانم داریوش برادری در کجای کدام یک از این نوشته­ها ادعای «قهرمانی» را خوانده است؟ زمانی که مارینا در مصاحبه­اش با صدای امریکا، مقاومت را می­ستاید، و می­گوید «من قهرمان نبودم»، چرا داریوش برادری از تصور قهرمان بودن زندانیان مقاوم در رنج است؟ ما در مقاله­های اکثر نویسندگان معترض، به ویژه منیره برادران یا مهستی­ی شاهرخی یا شهرزاد مجاب، نگاه «چند لایه» را بیش­تر می­بینیم، تا در نگاه «مدرن/ پسامدرن» داریوش برادری. آیا داریوش برادری اصلاً مقاله­های معترضان را به تمامی خوانده است؟ یا با پیشداوری به مصاف آن­ها رفته است؟ چرا که، اکثر نظردهندگان، رنج روانی­ی مارینا را هم به ملاحظه گذاشته­اند، حق «تخیل» او را محترم داشته­اند، منتها، اعتراض بدزبان برخی از آن­ها فقط متوجه گزاره­ی «واقعی بودن» کتابی است، که با هیچ سندی از اسناد زندان ما نمی­خواند. می­گوییم در قرائت داریوش برادری از کتاب مارینا، همه­ی گزاره­ها، درست و مطابق با واقعیتی دیده شده که مارینا دیده و روایت کرده است. آیا داریوش برادری در مقاله­ی شهرزاد مجاب خوانده است که مارینا نعمت چه­گونه از نام و عنوان دانشگاهی­ی او سوءاستفاده کرده است؟ آیا نقد «چند لایه»ی داریوش برادری چنین حکم می­کند که حتا اشاره­ای به دروغ آشکار مارینا در این بابت هم نشود؟ اما در عوض، شهرزاد مجاب جزء «همه­ی آن­ها» به ملاحظه گذاشته شود؟ آیا شهرزاد مجاب، پژوهشگری که سال­های سال است به دور از هیاهوهای سیاسی، با پشتکاری ستایش­انگیز در تدوین و جمع­آوری­ی نوشته­های زنان و فعالیت­های اصولی­ی دیگر عمر گذاشته، از سر «قهرمان­پروری» سخن گفته است؟ آیا او باید دو دوزه­های مارینا را مسکوت می­گذاشت، تا از سوی داریوش برادری به شرکت در «یورش گله­وار هیستریک» متهم نشود؟ آیا این «نفی­ی دگراندیش» که هیچ، خفه کردن دگراندیش نیست؟ آیا شهرزاد مجاب هم می­خواسته با مارینا «تسویه حساب درون سازمانی» کند؟ اصلاً کدام «سازمان»؟ مگر مارینا نعمت در کتابش نوشته یا در مصاحبه­ای گفته است که در «سازمان» معینی فعالیت داشته، که حالا همه بخواهند با او تسویه حساب درون سازمانی کنند؟ مگر همه­ی نظردهندگان از یک «سازمان» سیاسی بوده­اند؟ «تسویه حساب درون سازمانی» در این جا چه محلی از اِعراب دارد، و از کجای ذهن نویسنده­ی این متن برتراویده است؟ آیا ما هم حق داریم که این توطئه­اندیشی­ی آشکار را به «سوءظن و توهّم پارانوئید»[35] در ذهنیت داریوش برادری تفسیر کنیم؟ یا نه، این فقط حق «روان­درمانگر» ما است؟ داریوش برادری از کجای نوشته­ی ایرج مصداقی خوانده است که او «با زبان بی­زبانی بیان کرده» که مارینا «اصلاً زندانی نبوده است»؟ و در عین حال، خودش مصداقی را با زبان بازبانی به توابیت متهم می­کند؟ و بعد از هزار دلیل و برهان اثباتی، تازه می­پرسد «آقای ایرج مصداقی نیز حاضر است در برابر تاریخ اعلام کند که تواب بوده است یا نبوده است؟» آیا این درست همان «اعتراف­گیری»ای نیست که داریوش برادری را بر مصاحبه­گر «آرش» در گفت­وگویش با «سیبا معمار نوبری» برآشفته بود، و او را وادار کرده بود که در ردّ و سرزنش او هفتاد صفحه مطلب بنویسد، و او را با اتهام «توبه­طلبی» و... بمباران کند؟
--
داریوش برادری در مورد سودابه اردوان، ناگهان از نقد خندانش دور می­شود، به «نقد علمی» نزدیک می­شود، و به روانکاوی­ی نقاشی­های او می­رسد، که گفته باشد: در آن­ها «اروتیسم لزبینی» می­بیند؛ و بر عبارت کاربردی­ی سودابه اردوان در مورد «ماه عسل» رفتن مارینا در زندان، انگشت می­گذارد، تا گفته باشد: کاربرد این عبارت، «حکایت از عمیق­ترین خشم­ها و نفرت­های حل نشده و نیز فانتزی­های جنسی­ی بسیار عجیب و غریب نزد ایشان می­کند.» البته اگر کسی لزبین باشد، خوشبختانه در این روزگار، دگرباشی­ی خود را پنهان نمی­کند. اما کاربرد این واژه، و عبارت «فانتزی­های جنسی» در این جا از آن رو شگفت­انگیز است که داریوش برادری به جای تکیه بر انگیزه­ها و علت­های «خشم و نفرت­های حل نشده»ی سودابه (یعنی بازجوئی­ها، شلاق­ها، تابوت­نشینی­ها، و زجر روانی­ی رویارویی با تواب­ها در زندان)، به تحلیل جنسیتی از زاویه­ا­ی «اخلاقی/ متعارف» پناه می­برد. و شگفتا که ضمن دیدن «فانتزی­های جنسی»ی او، نوع آن را هم تعیین می­کند. یعنی ­تشخیص می­دهد که این فانتزی­ی جنسی، «عجیب و غریب» هم بوده است. اما از سوی دیگر، با «چشمان درونی­ی خویش» در ذهن و حس و روان مارینای «شانزده ساله» در حال همآغوشی با بازجویش حلول می­کند، تا گفته باشد که که از دید او، مارینا در «آغوش بازجو، لذت» نبرده است. می­نویسد: «کم­تر کسی می­تواند در چنین لحظه­ای و با دیدن تصویر یک دختر شانزده ساله در آغوش یک بازجو در برابر چشمان درونی­ی خویش، به تصویر ماه عسل و سکس و لذت بردن دست یابد، مگر آن که ...» به بیانی دیگر، داریوش برادری، خشم و نفرت سودابه اردوان را به فانتزی جنسی می­بندد، اما لذت جنسی­ی مارینا در همآغوشی را به کلی رد می­کند. شگفتا که «روان­درمانگر»، ما در چکاچاک شمشیر، این اصل ثابت شده­ی روان­شناسی­ی شکنجه را به فراموشی می­سپارد که گرایش جنسی به شکنجه­گر، یکی از عارضه­هایی است که در فرایند انعطاف (توبه)، برای فرد زیر شکنجه پیش می­آید، و وجود این گرایش، حتا بین بیمار و روانکاو هم تأیید شده است. داریوش برادری نسبت به این نظریه­ی ثابت شده تجاهل می­کند، تاچنین الغاء کند که مارینا در مدتی که همسر این بازجو بوده، در تمام لحظات همآغوشی با او احساس زجر و تجاوز می­کرده است، اما سودابه اردوان در تمام مدت زندان درگیر میل جنسی بوده، و چون این میل برآورده نشده، خشمگین است. در حالی که خود نویسنده به بینش «سنتی و عقب­مانده­ی» نظردهندگان می­تازد، نمی­توان از این تحلیل سنتی­ی او شگفت­زده نشد. البته داشتن و به کار انداختن «چشم درونی» از گوهر والای انسانی در داریوش برادری خبر می­دهد. اما چرا این «چشم درونی» در دیدار با سودابه اردوان، از دیدن باز می­ماند؟ کدام شاکله­ی ذهنی داریوش برادری­ی ما را نمی­گذارد که هر دو سوی قضیه را با «چشم درونی» به قضاوت بنشیند؟ نقطه­چین­ آخر این جمله جای چه کلماتی آمده است؟ «مگر آن که» چه؟ مگر آن که سودابه­ اردوان در زندان از محرومیت جنسی رنج برده بوده باشد؟ خب بدیهی است که نه تنها او، بلکه تمام زندانیان عالم، افزون بر محرومیت­های دیگر، از این محرومیت هم در رنج بوده­اند. حتا زندانبان­های همه­عالم هم، با خوراندن «کافور» به زندانی، این محرومیت را به رسمیت می­شناسند. آیا این سخنان را از یک «راونکاو» با «دیسکورس فوکویی» می­خوانیم؟ آیا منظور داریوش برادری از «فوکو»، همان «میشل فوکو»یی است که اروتیسم «مارکی دو ساد» در زندان را با درکی نبوغ­آمیز و با تفاهمی انسانی تحلیل کرده است؟ بدیهی است من و داریوش برادری که شلاق نخورده­ایم، روزها و ماه­ها در تابوت ننشسته­ایم، نکبت و چرک و خون زندان را لحظه­ به لحظه­ی نزیسته­ایم، خشم سودابه اردوان و ماننده­های او را درک نخواهیم کرد؛ آن هم زمانی که یک آسیب­دیده بفهمد در همان لحظه­های تابوت­نشینی، که حرکت سرش با شلاق پاسخ داده می­شد، زندانی­ی دیگر، در سلول پهلویی، مشغول همآغوشی با یک بازجو بوده است؛ یا به خانه­ای که همسر بازجویش برایش خریده بوده، به راحتی رفت و آمد می­کرده است. الیته من در این جا در صدد تأیید ادامه­ی این خشم و نفرت، و تسرّی­ی آن در قضاوت­های زندانیان نجات­یافته­مان نیستم، و این لحن و زبان را شایسته­ی آن­ها و اصولاً شایسته­ی قلم نقد نمی­دانم. و همان طور که قبلاً نشان دادم، به بسیاری از عبارت­پردازی­ها و ارزشداوری­های موجود در این مجموعه، سخت اعتراض دارم. اما به شیوه­ی برخورد داریوش برادری در این مقاله­ی به­خصوص، بسی بیش­تر معترضم. چرا که، او قاعدتاً نباید دچار همان خشم و نفرتی باشد که زندانیان نجات­یافته­ی ما دچار آن هستند. (و خودش مراجعه به «روانکاو» را به آن­ها «امر به معروف» می­کند.) در حالی که، خشم و نفرت و حذف و نفی و تحقیر از بند بند مقاله­ی خود او برمی­تراود. نویسنده­ی این مقاله، به اتکاء گفته­ی نیچه، به ما می­گوید: «ما با خنده می­کشیم نه با خشم». و طرفه این که اگر از چشم­انداز روانکاوانه­ی خودش به این متن نگاه کنیم، می­بینیم همه­ی خشم و نفرت او، در پناه تقبیح «خشم و نفرت» پنهان است، و واژه­ی طنز، نقش پرده­ی استتار برای همان خشم را بازی می­کند. حضور همین خشم و نفرت پنهان است که بر زبان و آهنگ متحکم و متهاجم نویسنده، حاکم است، و نوشته­ی او را نه به «طنز» یا «نقد خندان»، بلکه به «هجو» تبدیل کرده­ است. به طوری که، نه طنازی­ی طنز در آن پیدا است (که لذت کشف را به خواننده بچشاند)، و نه حتا آهنگی که مخاطب مسقتیم سخن را هشدار دهد و به تأمل وادارد. خود نیچه، در کتاب «حکمت شادان» یا «خرد خندان» می­گوید:
- -
در برابر کسانی که شرم و حیایی از احساسات خود دارند، باید شیوه­ی پنهان­کاری را دانست. اگر شما آن­ها را حین ارتکاب آشکار مهر و محبت و شور و هیجان یا سخاوت و نجابت غافلگیر کنید، چنان نفرتی ناگهانی نسبت به شما پیدا خواهند کرد، که گویی به حریم قبله­گاه پنهان آن­ها تجاوز کرده­اید. در این مواقع، اگر می­خواهید به آن­ها خوبی کنید، آن­ها را به خنده وادارید یا با شوخی و طنز چند سخن خشک و نیشدار به آن­ها بگویید ... بدخلقی­ی آن­ها زایل می­شود. [...][36] (نقطه­چین بدون قلاب در ترجمه­ی فارسی­ی کتاب نیچه آمده است.)
-
در حالی که این مقاله، نه تنها «بدخلقی­ی آن­ها را زایل» نمی­کند، بلکه آکنده است از ناسزاهای حقارت­باری که به جای هر هشداری، بیش­تر ایجاد مقاومت می­کند، و انگیزه­ای جز خشم و نفرت نویسنده به موضوع مورد نقدش را به ذهن خواننده متبادر نمی­کند. وگرنه چرا منتقد مدرن ما از میان همه­ی گفته­های ضد و نقیض نیچه، فراز مربوط به «کشتن» را سرلوحه­ی نقد خود قرار می­دهد، چرا این گفته­ی نیچه را برنمی­گزیند که: «من به دنبال دلیلِ دلیل می­گردم»؟[37]. در آن صورت، روند مقاله­ی او، رو به سوی فهمیدن و فهماندن می­رفت، نه به سوی حذف «انقلابیون خارج از کشوری»، که مانند «دایی­جان ناپلئون» همه چیز را به «توطئه­ی امپریالیسم جهانی و جمهوری­ی اسلامی» نسبت می­دهند. عبارت­های «سناریوی انقلابی»، «انقلابی حرف زدن» چه ربطی به بازبینی­ی منتقدانه­ی آراء این نظردهندگان دارد؟ کدام یک از این نظردهندگان از «انقلاب» حرف زده­اند؟ چرا داریوش برادری با این اصرار بین «تبعیدیان» و «مهاجران» خط تفارق کشیده است؟ چرا می­گوید: «تبعیدیان اسیر همان سناریوهای قدیمی هستند» ، اما «بخش اعظم مهاجران خارج از کشور و یا ایرانیان داخل از کشور، متوجه شده­اند که آن فیلم و سناریو مدت­هاست که تمام شده است»؟ کدام «فیلم و سناریو مدت­هاست که تمام شده است»؟ آیا نویسنده­ی این مقاله، حضور زنده و کارآمد سناریوهای زندان و شکنجه و اعدام در جمهوری­ی اسلامی­ی امروز را نفی می­کند؟ یا، منظور او از «سناریوی تمام شده»، چیز دیگری است که او از نام بردنش ابا می­کند؟ آیا این همان «پنهان­کاری»ی سفارشی­ی نیچه است؟ آیا داریوش برادری از حمله­ی پلیس ضدشورش آلمان به معترضان کنفرانس «جی 8» (2007) بی­خبر است؟ آیا همه­ی کسانی که زیر ضرب وحشیانه­ی این پلیس قرار گرفتند، همه از «انقلابیون خارج از کشوری»ی ما بودند؟ همین جا، از قول تاریخ به عرض داریوش برداری می­رسانم که: نه، «سناریو» تمام نشده است. و تا مردم ایران و جهان به گونه­های مختلف، ستمی چنین آشکارا را بر پوست و گوشت و استخوان خود حس می­کنند، این «سناریو» باقی است؛ گرچه می­افتد و برمی­خیزد، اما برمی­خیزد. من به معنای دقیق کلمه، جرأت نمی­کنم که این گریز زدن­های داریوش برادری را- مانند آن چه که خودش در مورد دیگران کرده- با جمله یا عبارتی تفسیر کنم، یا انگیزه­ای سوای «نقد فرهنگی» برای آن بتراشم. در عین حال، نمی­توانم از این جزم­گرایی و از این سیستم بسته­ی «دانای کل»ی در نوشته­ی یک فرد فرهیخته ابراز شگفتی نکنم. داریوش برادری، در عین حال که واژه­ی «مدرن» را ورد زبان دارد، از چندگانگی­ی واقعیت، یا چند روایتی­ی «پسامدرن» دفاع می­کند. و من بسیار مایلم بدانم که «روایت» او از واقعیتِ زندان و شکنجه و اعدام­های تاکنونی و این­زمانی، و تحقیر و شکنجه­ی روانی­ی جوانان «آفتابه به گردن» در کوچه و محله­های ایران، و خردسالان معتاد به مواد مخدر یا درگیر در پورنوگرافی­ در جامعه­ی جمهوری­ی اسلامی، چیست. در حالی که قدرت­ یکه­تاز جهان، خودش با واژگان و عبارت­های «نظم نوین» و «جهانی سازی» اعلام حضور و ابراز یکه­تازی می­کند، در حالی که توطئه­های این «نظم»، به طور روزمره بر مردم جهان فاش می­شود،[38] چرا و چه­گونه است که واگویه­ی آن از زبان مبارزان ما به داریوش برادری چنین گران می­آید و چنین سزاوار تمسخر است؟ آیا این متفکر هنوز نمی­داند درست در زمانی که لالائی­ی «دائی­جان ناپلئونِ مدرن» از تلویزیون­های ایران، هشیاری مردم ایران را به خواب دعوت می­کرد، قدرت­های جهانی در حال تحقق «کار، کار انگلیسی­هاست» بودند؟ آیا این توطئه­ی مُسلّم، که مورخان و تحلیل­گران بی­نظر «غربی» سی سال است که در کتاب­های خود بارها به آن اذعان کرده­اند، و آن سیاستمدار امریکایی به خاطر یکی از توطئه­های کشورش علیه ملت ایران، از «ملت ایران پوزش» خواسته­ است، هنوز بر داریوش برادری مکتوم مانده است؟ اگر بر او مکتوم مانده است، یا کل این توطئه­ها، از حوزه­ی توجه و مطالعه­ی او بیرون است، چرا همه باید به جای هر نوع اندیشه یا کنش مقاوم، مانند داریوش برادری به «جسم هزار گستره­ی دلوزی» بیاندیشند؟
--
داریوش برادری با قاطعیت می­نویسد: «واقعیت عینی­ی مطلق وجود ندارد.» من به این سخن قاطع نگاه می­کنم و به البرت انشتین می­اندیشم. انشـتین، حاصل کشف علمی­ی[39] خود را با جمله­ی فلسفی­ی زیر به حافظه­ی زمانه سپرد که: «نسبیت، رابطه­ی بین توصیف­های متفاوت از یک واقعیت معین را به ما می­آموزد[40] این تحلیل فلسفی­ در طول زمانی اندک در جامعه­ی اندیشه­ورزان، هنرمندان، و نویسندگان غرب قبول عام یافت. منتها، به هزار و یک دلیل، بخشی از جمله، که «رابطه­ی بین توصیف­های متفاوت از یک واقعیت معین» را مطرح می­کند، در طول زمان از قلم افتاد، و پس از طرح فرضیه­ی «عدم قطعیت» توسط «هایزنبرگ» (راه، فقط زمانی هستی می­یابد که ما آن را مشاهده کنیم)، با آن مجموع شد، و اندیشه­ی «نسبی­گرایی» را یک بار دیگر در فلسفه­ی «غرب» مطرح کرد. خیزش دوباره­ی این اندیشه، که در برابر جزم­گرایی­های مدرنیته قد برافراشت، البته به نوبه­ی خود، در فرهنگ و تفکر انسان دستاوردی گرامی است. اما (این طنز روزگار برآورد شود، یا نمونه­ای از تضاد­های درونی و بن­بست­های مدرنیته)، یک گزاره­ی تاریخی به ما می­گوید که انشتین، در سال 1939، نامه­ای به رئیس جمهور وقت امریکا، فرانکلین رزولت، می­نویسد، و در آن، به امکانات و لزوم ساختن بمب اتمی «همان طور که آلمانی­ها در حال ساختن آن هستند» اشاره می­کند. این نامه، که با نظر و حضور چند تن از فیزیکدانان نوشته شد، فقط امضای انشتین را دارد.[41] باز به گزارش تاریخ، گرچه خود او شخصاً در ساختن بمب اتمی نقشی نداشت، اما لزوم ساختن «بمب»، به عنوان یک «واقعیت قطعی» از سوی او پیشنهاد شد، بمب به عنوان یک «واقعیت قطعی» ساخته شد، به عنوان یک «واقعیت قطعی» انسان­های هیروشیما و ناکازاکی را از صفحه­ی زمین روبید، و به عنوان نشانه­ی اعلایی از «بحران و شکست مدرنیته»، در تاریخ انسان به ثبت رسید. اما اندیشه­ی «نسبی­گرایی» باقی ماند ، تا بعدتر، «بازار» آن را از گوهر والای «حقیقت متکثر» خالی کند، و بخش «واقعیت نسبی»ی آن را به خدمت بگیرد. تا ما و اندیشه­ورزان ما، به جای این که بگوییم: «یک روایت مطلق از یک واقعیت وجود ندارد»، مدام بر فرق «واقعیت عینی» بکوبیم که «واقعیتِ عینی» نداری. و دو مفهوم «واقعیت» و «روایتِ واقعیت» را در نوشته­های خود مداوماً درهم بیامیزیم، تا بگوییم که «باسواد»یم و درک امروزی داریم؛ یا مانند داریوش برادری­مان، بگوییم: «هیچ­گاه یک روایت از واقعیت وجود ندارد و حتا واقعیت زندان نیز می­تواند و بایستی ایجادگر روایات مختلف باشد. زیرا واقعیت عینی­ی مطلق وجود ندارد. واقعیت همیشه یک روایت شخصی و از چشم­اندازی مشخص است. از این رو نیز هیچ موضوعی نمی­تواند از طرف همه­ی بینندگان به شکل مشابه تشریح شود
-
گیرم که من در درک و تحلیل این سیستم عظیم علمی/ فلسفی، دچار اشتباه باشم، و این دو گزاره اصلاً به یک معناست، و این سخن متدوال، که «واقعیت عینی­ی مطلق وجود ندارد»، واقعیت مطلق باشد. اما آیا می­توان هم به «چندگانگی­ی روایت از واقعیت» باور داشت، و هم خود جانب یک روایت را گرفت و به خاطر دفاع از آن، روایت­های دیگر را به ضرب واژه/ مفهوم­هایی مانند «نفهم»،«بی­سواد»، «دن­کیشوت سنتی»،«حسود»، «عقب­مانده»، «رجزخوان»، یا «موس موس کردن» از میدان به در کرد؟ آیا داریوش برادری نمی­داند که دست کم از عصر روشنگری تاکنون، قدرت، همواره برای تحکیم و توسعه­ی خود، از والاترین اندیشه­های فلسفی­­ی زمانه، نردبان ساخته است؟ آیا هرگز از خود نپرسیده است که چرا کتاب «چنین گفت زرتشتِ» نیچه، در همان عصر «مدرن»، به دستور هیتلر تکثیر شد و حمل یک نسخه­ی آن برای هر سرباز در ارتش آدمسوز آلمان واجبِ قانونی بود؟ آیا متفکر مدرن ما نمی­بیند که چه­گونه اندیشه­ی والای نسبی­گرایی، دست­افزار«بازار» قرار گرفته است؟ آیا نمی­بیند که بازار به ضرب همین نسبی­گرائی­ی تحمیق­کننده، «حقوق» خرده­فرهنگ­ها را از «حقوق بشر» تفکیک کرده و ملت­ها را به دست­های چرکین «کدخدا»های جبّار محلی سپرده، تا خود به راحتی «ده را بچاپد»؟ اگر هنوز گروه­هایی در جهان هستند که فهم مشترک را برای نجات انسان له­شده­ی امروز لازم می­بینند و آموزه­های پست مدرنیسم بازار را با آن مغایر می­دانند، الزاماً فلسفه را«نمی­فهمند»؟ و در گیر «همان بازی­ی احمقانه­ و تراژیک انقلابی هستند»؟ باور نمی­کنم که از چشم­انداز داریوش برادری، کنش مقاوم انسان در برابر ستم، واقعاً «بازی­ی احمقانه» برشمرده شود. نمی­خواهم و نمی­توانم باور می­کنم. پس مسئله چیست؟ مشکل کجاست؟ آیا برادری معتقد است که با دیسکورس فوکویی می­توان با ستمی که روزگار شرور ما را فراگرفته رویارو شد؟ نمی­دانم داریوش برادری، این شیفته­ی دیسکورس فوکویی، هرگز از خود پرسیده است که فوکوی پست مدرن در آستانه­ی اسلامی شدن انقلاب ایران، در میان «علمای قم» چه می­کرد؟ و چرا در دفاع از اسلام و حکومت اسلامی مقاله نوشت؟ و چرا متفکران پست مدرن دیگر، به خاطر این کار، تا آن جا بر او تاختند، که او مجبـور به معـذرت­خـواهی (البته از نوع فوکویی) شد؟ اگر داریوش برادری این واقعیت­های تاریخی را نمی­داند، کتاب « فوکو و انقلاب ایران» پژوهش/ تحلیل ژانت آفاری و کِوین اندرسُن[42] را به او معرفی می­کنم، تا شاید مرشد فلسفی­ی خود را بهتر بشناسد، تا شاید ببیند که «انسان مدرن»، فرسنگ­ها با این مرشد «پست مدرن» فاصله داشته و دارد.
-
ایرج مصداقی در مقاله­اش نوشته است که برای اثبات ادعای خود، در غیرواقعی بودن گزاره­های «زندانی­ی تهران»، حاضر است با مارینا نعمت مناظره­ای داشته باشد. داریوش برادری، این سخن را به «دوئل انقلابی» تعبیر می­کند و می­نویسد:
-
ایرانی علاقه­ی عجیبی به حرف­های پرطمطراق و بی­محتوا دارد. حتا رستم، قهرمان ایرانی نیز برای بیان قدرتش در هفت خوانش مثلاً، بایستی یک لشکر تورانی را به تنهایی از بین ببرد. و نمی­تواند مثل همتای یونانی­اش هرکول، به مبارزه با یک یا دو نفر و پیروزی قناعت کند.
-
در این جـا وارد بحث پـردامنـه­ی «قهـرمان» در فرهنگ­ها و تمدن­های مختلف نمی­شوم. و وارد این بحث هم نمی­شوم که داریوش برادری «قهرمان»های کنونی­ی «غرب» را- که هم در دنیـای واقعی و هـم در داستـان­هـا و فیلم­های سینما «در بیان قدرت خود» با یک اشاره­ی انگشت، هزاران «نفر» را به خاک و خون می­کشند، نادیده گرفته است. نکته اما در این است که خودش در این مقاله، یک­تنه، به جنگ گروه عظیمی از زندانیان نجات­یافته و مبارزان سیاسی­ی نباخته به اندیشه­های بازارزده­ی «پست مدرن» رفته است. و برای این که بگوید مانند «هرکول» یونانی فقط به جنگ «یکی دو نفر» رفته است، از این مجموعه­ی عظیم با عبارت «اقلیت ناچیز» یاد می­کند. اما نمی­بیند که مانند «رستم دستان» از قلع و قمع «دیو سفید»، سرفراز و حماسه­خوان نیز بازگشته است:
-
ما پایان گذشته­ی تراژیک، نشان­دهنده­ی عنصر تراژیک/ کمیک درون این قهرمان­گرائی و ایجادکننده­ی جهان مدرن و چندلایه و خندان عاشقان زمین، عارفان زمینی، و خردمندان شاد دوران جدید ایرانی، ایچادکننده­ی نسل هنرمندان و روشنفکران چندلایه و چند متنی­ی ایرانی هستیم. ما شروع دوران جدید ایرانیم؛ پایان خندان بازی­ی دردناک و تراژیک همه­ی قهرمان­های آرمان­های سنتی.
-
چنان که قبلاً هم اشاره کردم، داریوش برادری در این مقاله­ی شگفت­انگیز، هم خود را و نقد خود را«مدرن» شناسایی کرده است، و هم بر اساس «دیسکورس فوکویی»­ و دیگر اعلامیه­های «پست مدرن» حکم رانده است. اما از آن جا که می­داند این دو مفهوم فلسفی با هم در تناقض آشکار قرار دارند، از میان ده­ها فرضیه، یکی را، که مورد انتقاد بسیاری از فیلسوفانِ هنوز «مدرن» زمانه قرار دارد، برگزیده و بر اساس آن، «مدرنیسم» و «پست مدرنیسم» را با یکی دو جمله­ی بسیار کلی و مبهم به هم دوخته است:
-
جالب است که این انقلابیون، همه مخالف دوآتشه­ی پست مدرنیت هستند و حتا نمی­فهمند که پست مدرنیت روح مدرنیت است. و بدون تفاوت مدرن، ایجاد تفاوط پست مدرن غیرممکن است. و مرحله­ی تکامل بعدی­ی تفاوت مدرن، دست­یابی به تفاوط پست مدرن است. همان طور که اکنون شاهد مرحله­ی نوینی و جسم­گرایانه در فلسفه، علم نویروبیولوژیک و علم خودآگاهی و روانکاوی و غیره هستیم، که می­خواهد به یک کثرت در وحدت مانند «جسم هزار گستره»ی دلوزی دست یابد. نگاهی که، من نیز از بیانگران و هواداران ایرانی/ آلمانی­ی آن هستم، و بر اساس آن به آسیب­شناسی­ی فرهنگ خویش و یافتن مفاهیم نو و تلفیق­های نو دست زده­ام و می­زنم.
--
یعنی، دو دستگاه عظیم فکری/ فلسفی - که هزارها متن از صدها متفکر در پنجاه سال گذشته هنوز از کشف رابطه­ی آن­ها به درستی برنیامده­اند، و پرداختن به هر واژه/ مفهوم و اصطلاح در هر یک از این دستگاه­ها مستلزم شرح گسترده­ای از پیش­زمینه­های فلسفی است- با پشتوانه­ی چند جمله در این مقاله چنان این­همان جلوه داده شده، که من خواننده متحیر می­مانم که آن جمله­ی خود داریوش برادری چه ­قدر در این جا درست می­نشیند که: «ایرانی علاقه­ی عجیبی به حرف­های پرطمطراق و بی­محتوا دارد.» البته، از کسی که از یک سو خود را «کارشناس» و «روان­درمانگر»، و مسلط بر «فلسفه­ی جسم­گرایانه» و مسلط بر «تلفیق آن با علم نویروبیولوژیک وعلم خودآگاهی و روانکاوی» می­بیند، و از سوی دیگر، مخالفت گروه عظیم اندیشه­ورزان با آموزه­های پست مدرنیسم بازار را دلیل «نفهمی»ی آنان برآورد می­کند، این «حرف­ها» جای شگفتی ندارد. نفس برقراری­ی این تقابل، اما، از عارضه­ی عمیق خودشیفتگی خبرهایی انکارناپذیر دارد. من در هیچ مقاله، هیچ کتاب، هیچ جستار، درهیچ نقد، و درهیچ پژوهشی در زبان فارسی یا انگلیسی، یا ترجمه از زبان­های دیگر به فارسی یا به انگلیسی، ندیده­ام و نخوانده­ام که نویسنده­ی آن، مانند داریوش برادری، با عناوینی چون «کارشناس»، «متخصص»، «ایجادکننده­ی جهان مدرن»، «خردمند» و ... از خود یاد کرده باشد، و خود را با این تأکید و تکرارهای خودشیفته و با این آهنگ دانای کلی ستوده باشد، و از این زاویه­ی «خداوندگار/ بنده­»ای، به سوژه­ی سخنش نگاه کرده باشد.
-
شاه بیت کلام داریوش برادری در این متن، اما، آن جا است که «توانایی خندیدن به خویش و به دیگری»، را نشان «بلوغ انسانی و بلوغ مدرنیت» برآورد می­کند. در نتیجه، ما می­توانیم امیدوار باشیم که خود او هم­چنان که توانایی­ی خندیدن به دیگری را دارد، توانایی خندیدن به خویش را نیز داشته باشد، یا پیدا کند. شاید در آن صورت، بسیاری از عارضه­هایی را که برای آن سمت میدان نبردش در این مقاله تشخیص داده است، در خود نیز کشف کرده باشد یا کشف کند. و من فکر می­کنم که تنها از این راه است که درخشش ایده­های زیبا و پیشنهادهای انسانی­ی او در نوشته­هایش، به چشم خواهد آمد، و از توقف بازتولید سنت­های منفی­ی فرهنگی، خبر خجسته­ای را به جان تشنه و جویای ما خواهد رساند. با فرازی از این درخشش­ها در مقاله­ی داریوش برادری، سخنم را به پایان می­برم:
-
[...] طبیعتاً می­توان نوشته­ی مارینا نعمت را نقد کرد و جوانب مثبت و منفی­ی او را سنجید. اما وقتی نویسنده از ابتدا می­گوید که در حال بیان خاطرات شخصی­ی خویش در باب زندان است، و نه در حال بیان یک تاریـخ مـدون، چه­گونه می­توان خواست که همه­ی حرف­های او با حرف دیگران یکی باشد؟ چه­گونه ایرج مصداقی و دیگران می­توانند تفاوت میان خاطره­نویسی و امکان چند چشم­اندازی بودن خاطره­ها و تحت تأثیر قرار گرفتن خاطره­ها توسط حالات شخصی را فراموش کنند و ناراحت باشند که چرا همه­ی خاطرات او مثل خاطرات ایرج مصداقی نیست؟
-
منتها، این لحن پرسا و این پرسش فرهیخته، و انتقاد اصیل به نمودهای فرهنگ توارثی، و میل درخشان داریوش برادری به رسیدن به نگاه و بینشی از آنِ خود، هم در گرد و غبار نگاه «دانای کل»ی از نفس افتاده است، و هم در ضعف زبان فارسی­ی او؛ فاصله­های بعید بین نهاد و گزاره­ی جمله­ها، و معترضه­های گاه بدون فاعل و گاه بدون مفعول و گاه بدون فعل را می­گویم، که به آشفتگی ساختاری­ی مقاله، و تکرار مفاهیم نیز انجامیده است. به پشتوانه­ی این ادعا، خواننده­ام را به بازگفت بلندی که از مقاله­ی او در نوشته­ی حاضر آورده­ام، رجوع می­دهم.
-

سنت لوئیز – میزوری
10 اوت 2007

-
-
--
یادداشت­ها:
-
[1] Marina Nemat, Prisoner of Tehran: A Memoier, Pinguan Publishers, 2007.
[2] نگاه کنید به گفت‌وگوی مارینا نمت، نويسنده‌ی کتاب "زندانی تهران" با داریوش رجبیان، از مجله‌ی لندنی­ی «زمانه با بيگ بن» در تارنمای «رادیو زمانه» به نشانی­ی زیر:
http://www.radiozamaneh.org/special/2007/05/post_230.html
-
http://www.radiozamaneh.org/special/2007/05/post_230.htm
[3] ایرج مصداقی، نه زیستن نه مرگ، چهار جلد: غروب سپیده، اندوه ققنوس­ها، تمشک­های ناآرام، تا طلوع انگور. سوئد: نشر آلفابت ماکزیما، 1383. این مجموعه به چاپ دوم هم رسیده است.
[4] ایرج مصداقی، زندانی­ی تهران، چوب حراج به خاطرات زندان، در تارنمای «دیدگاه­ها»، به نشانی­ی زیر:
http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=17526
[5] برگرفته از بخش «نظرها» در تارنمای «دیدگاه­ها»، به نشانی­ی زیر:
http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=17526
[6] عباس مظاهری، شکوفه­های درخت انار، ؟ ناشر: گفت­وگوهای زندان، 1386. (من این کتاب را ندیده­ام و در اختیار ندارم.)
[7] نگاه کنید به بخش «نظرها»ی تارنمای «دیدگاه­ها»، به نشانی­ی زیر:
http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=17526
[8] برگرفته از بخش «نظرها» در تارنمای «دیدگاه­ها»، به نشانی­ی زیر:
http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=17526
[9] سودابه اردوان، یادنگاره­های زندان، سوئد: 1382.
[10] سودابه اردوان، کتاب مارینا و ... خیانتی دیگر از او، تارنمای «آژانس خبری­ی کوروش»، به نشانی­ی زیر:
http://www.cyrusnews.com/news/fa/?ni=23420&mi=9
[11] گلرخ جهانگیری، شادی امین، و ستاره عباسی، هر دم از این باغ بری می­رسد! ...پیرامون جعلیات مارینا نعمت، برگرفته از تارنمای «دیدگاه­ها»، به نشانی­ی زیر:
http://www.didgah.net/maghalehMatnKamelSotonNamehKarbaran_2007.php?id=745
[12] عزیزه شاهمرادی، اعلام جرم در دادگاه افکار عمومی­ی جهان، در تارنمای «صدای امریکا»، به نشانی­ی زیر:
http://www.voanews.com/persian/roundtableram.cfm?CFID=175091028&CFTOKEN=28334066
-
[13] مرجان افتخاری، کتاب زندانی­ی تهران: فرصت­طلبی­ی مارینا و تحریف حقایق، برگرفته از تارنمای «گزارشگر» به نشانی­ی زیر:
http://www.gozareshgar.com/?id=22&tid=2220
[14] شهرزاد مجاب، زندانی­ی تهران: دانشگاه، رسانه­ها و جامعه­ی ایرانی، برگرفته از تارنمای «شبکه»، به نشانی­ی زیر:
http://www.shabakeh.de/archives/individual/001328.html#more
[15] آناهیتا رحمانی، زندانی­ی تهران: تخیلات یک تواب، تارنمای «شبکه»، به نشانی­ی زیر:
http://www.shabakeh.de/archives/individual/001317.html#more
[16] منیره برادران (م. رها)، حقیقت ساده: خاطراتی از زندان­های زنان جمهوری­ی اسلامی­ی ایران، آلمان: انتشار: به همت تشکل مستقل دموکراتیک زنان ایرانی در هانوفر، فروردین ماه 1376. این کتاب مجموعه­ای است از سه دفتر، که از بین سال­های 1369 تا 1374 نوشته شده و پیش از این به طور جداگانه چاپ شده بود.
[17] منیره برادران، روان­شناسی­ی شکنجه، سوئد: نشر باران، 1380.
[18] منیره برادران، علیه فراموشی، سوئد: نشر باران، ؟؟؟
[19] منیره برادران، اوین خیالی در «زندانی­ی تهران»، تارنمای «شبکه»، به نشانی­ی زیر:
http://www.shabakeh.de/archives/individual/001326.html#more
[20] مهستی شاهرخی، زندانی­ی تهران یا طعمه­ی جدیدی برای جماعت سانسور و قاطعیت تبعید، برگرفته از تارنمای «چشمان بیدار»، به نشانی­ی زیر:
http://chachmanbidar.blogspot.com
[21] برگرفته از تارنمای «زن ایرانی»، به نشانی­ی زیر:
http://zaneirani.blogspot.com/2007/06/prisoner-of-tehran.html
[22] برگرفته از تارنمای «زن ایرانی»، به نشانی­ی زیر:
http://zaneirani.blogspot.com/2007/07/blog-post_23.html
[23] این نامه، توسط دوستی از کوشندگان حقوق زنان و مدافعان حقوق بشر، بدون امضاءها به من رسید. در جست­وجوهای بعدی هم نتوانستم نام­ امضاءکنندگان را بیابم. آن دوست هم به من خبر داد که امضاءها را در اختیار ندارد.­ البته در بحث حاضر، نه نام­ امضاءکنندگان، بلکه ذات این نامه اهمیت دارد. چرا که در کنار اظهارنظرهای دیگر، جوّ مضطربی را که پیرامون این کتاب پدید آمد، بیش­تر برملا می­کند.
[24] داریوش برادری، یورش تراژیک/ کمیک قهرمانان تبعیدی به مارینا نعمت، برگرفته از تارنمای «اثر»، به نشانی­ی زیر:
http://asar.name/2007/01/blog-post_01.html
[25] ایرج مصداقی، نه زیستن نه مرگ، تارنمای نشریه­ی «آرش»، به نشانی­ی زیر:
http://www.arashmag.com/content/view/415/50/1/1/
[26] Azar Nafisi, Reading Lolita in Tehran: A Memoir in Books, New York: Random House, 2003
[27] نفی­ی علاقه و توجه ایرانی و فرهنگ ایرانی به «ادبیات»، در چند جای کتاب «لولیتاخوانی در تهران» تأکید شده است. به عنوان مثال نگاه کنید به:
Azar Nafisi, Reading Lolita in Tehran: A Memoir in Books, New York: Random House, 2003, p. 25.
[28] رضا غفاری،. خاطرات یک زندانی از زندان­های جمهوری­ی اسلامی (به زبان انگلیسی)، ترجمه­ی الف. ساسان، سوئد: انتشارات آرش، 1998 (1377).
[29] شب به خیر رفیق، گفت­وگوی مجید خوشدل با رضا غفاری، در تارنمای «گفت­وگو»، به نشانی­ی زیر: www.goftogoo.net/
[30] Fatemeh Keshavarz, Jasmine and Stars: Reading More than Lolita in Tehran, Chapel Hill: The University of North Carolina Press, 2007.
[31] تا جایی که من خبر دارم، تا اوت 2007، تنها شخصیتی که با فاطمه کشاورز در مورد کتاب «یاسمین و ستاره­ها» مصاحبه کرد، Foaad Khosmood بود. نگاه کنید به تارنمای «زی مگ» به نشانی­ی زیر:
http://www.zmag.org/content/print_article.cfm?itemID=13448&sectionID=67
[32] به نقل از شیما کلباسی، تارنمای «زن ایرانی»، به نشانی­ی زیر:
http://zaneirani.blogspot.com/2007/06/prisoner-of-tehran.html
[33] داریوش برادری، بازجویی و تکرار تراژدی­ی آئین تواب­سازی در قالب یک مصاحبه­ی مدرن، در تارنمای «ایران گلوبال»، به نشانی­ی زیر:
http://www.iranglobal.info/emtyseite3.php?news-id=1459&nid=archive1
[34] داریوش برادری، یورش تراژیک/ کمیک قهرمانان تبعیدی به مارینا نعمت، برگرفته از تارنمای «اثر»، به نشانی­ی زیر:
http://asar.name/2007/01/blog-post_01.html
[35] در روان­شناسی، سوءظن پیشرفته، و اندیشه­ی­های توهمی، دو جزء اصلی از عناصر هفت­گانه­ی «پارانویا» محسوب می­شوند. برای توضیح بیش­تر، به مأخذ زیر مراجعه کنید:
Robert S. Robins & Jerrold M. Post, Political Paranoia: The Psychoplitics of Hatred, New Haven and London: Yale University Press, 1997, p. ??/
[36] فردریش نیچه، حکمت شادان، ترجمه­ی جمال آل احمد، سعید کامران، حامد فولادوند، تهران: نشر جام، 1377، ص 78.
[37] مأخذ پیشین، ص 51.
[38] از میان صدها تفسیری که در زمینه­ی رویدادهای سیاسی­ی پس از 11 سپتامبر 2001 نوشته شده، و توطئه­های «امپریالیسم» را برملا کرده­اند، داریوش برادری و خواننده­ام را به مصاحبه­ی نوام چامسکی در تارنمای زیر رجوع می­دهم:
http://www.zmag.org/content/showarticle.cfm?ItemID=12331
[39] البرت انشتین، «زمان» را به عنوان عنصر چهارم، به سیستم سه بعدی­ی نسبیت­های پییشین در علم فیزیک افزود. او در فرضیه­ی «نسبیت خاص»، تأثیر تعامل «فضازمان» و «سرعت نور» بر «واقعیت مورد مشاهده» را فرموله کرد، و چندی بعد، در فرضیه­ی «نسبیت عام»، عنصر «جاذبه» را نیز در بُعد «فضازمان» مؤثر تشخیص داد، و با این تئوری­ها، بر این پیشنهاد علمی صحه گذاشت که «زمان­های دو رویداد هم­آیند برای یک مشاهده­گر معین، ممکن است برای بیننده­ی دیگر متفاوت باشند
[40] www.black-holes.org/relativity2.html (a Caltech- Cornell Project)
[41] Introduction to Relativity and 20th. Century Physics, in: www.thebigview.com/spacetime/main.html, click on: “Relativity”.
[42] Janet Afary and Kevin B. Anderson, Foucault and the Iranian Revolution: Gender and the Seductions of Islamism, Chicago: The University of Chicago Press, 2005.
-
-
-
-
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!