اثر
دفتری ويژه فرهنگ و نقد فرهنگ
giovedì
پیش گفتار کتاب دگردیسی‌های عشق

«دگردیسی‌های عشق» جدیدترین اثر منتشر شده از مهدی استعدادی شاد است. این کتاب پژوهشی است درباره عشق. کتاب حاصل «خوانشی از نوشته­های پیوسته درمتن فلسفه، عرفان و ادبیات» است که در تابستان ۲۰۰۷ بصورت الکترونیک منتشر شد.
-
برای دریافت نسخه الکترونیکی کتاب به اینجا مراجعه کنید(ارجاع به تارنمای شخصی نویسنده)
-
-
پیش گفتار کتاب دگردیسی‌های عشق
(خوانشی از نوشته­های پیوسته درمتن فلسفه، عرفان و ادبیات)
مهدی استعدادی شاد


ایده­ی نگارش نکته­هایی پیرامون عشق، که حالا همچون کتابی پیش روی شماست، سالها پیش از این ایام شکل گرفت. محرک اولیه­اش اثر ارجمند رولان بارت "اجزای گُفتمان عشق" بود[1].
بعدها دیدم که نامش در کتاب مشهور بابک احمدی( ساختار و تاویل متن، جلد یک، ص 257) بصورت "قطعاتی از سخن عاشقانه" آمده است. نسخه­­ی زیراکسی ترجمه­ی آلمانی کتاب بارت را در سال 1987، یعنی دهسال پس از انتشارش بفرانسه، خریدم. در آن سالها، در برلن غربی، جوانانی انگار الهام گرفته از رابین هود (آن نکو مرد و عیار غربی) بودند که کتابهای مهم و خواندنی را بی مجوز باز چاپ می­کردند و شبها در کافه­های پاتوق فرهنگ دوستان به یک سوم قیمت اصلی می­فروختند.
با خواندن کتاب یادشده در آن سالها، برای اولین بار، سوالهایی پیرامون عشق در ذهنم بوجود آمد. سوالهایی که چشم­انداز فراختری را برای پالایش جهان­بینی شخصی آشکار می­ساخت. از همان فهرست کتاب می­شد فهمید که حالتهایی چون وابستگی، التماس، ترس، حسادت و پاره پاره گشتن جان آدمی، عناصری هستند که در سخن عشق وجود دارند. این حالتها در فضا و شرایطی خاص با کنش و واکنشهایی همراه می­شوند که در زبان آدمیان لقبهایی چون وقاحت، مزاحمت، ترحم و سکوت دارند. اینجا بایستی اعتراف کنم که پیش از خوانش کتاب یادشده، توجه و دستیابی به عشق فقط بصورت عینی مطرح بود. در آنروزگار گرچه مشغول تحصیل بودم، اما پرداختن به عشق آنهم از جنبه­ی نظری (تئوریک) به سرم نزده بود. آنوقتها برای دانستن چیزی جدید از عشق، فوقش به سینما می­رفتیم تا اینکه کتابی بخوانیم. برای همین بود که، در آغاز دهه­ی هشتاد قرن بیست، دیدن روایت سانسور نشده فیلمهایی نظیر "آخرین تانگو در پاریس"جاذبه داشت. فیلمی که ماجرای رابطه­ی انقلابی شکست خورده، مایوس و پا به سن گذاشته با بانوی جوانی بود. ماجرایی که پس از کش و قوسهای فراوان، با کشته شدن قهرمان توسط معشوقه، پایان غم انگیزی بخود می­گرفت. یا اینکه، اگر جرات بخرج دادنی در کار بود و نترسیدنی از تحریم همقطارانی که این چیزها را یواشکی می­دیدند، به سینماهایی می­رفتیم که فیلمهایی از جنس "امانوئل" را نشان می­دادند. فیلمی که امروزه و پس از رواج آنهمه خشونت در سینمای اروتیک، در زمره فیلمهای پورنو نرم[2] محسوب می­شود. اما خاطره­اش بویژه بدلیل موسیقی متن و بخاطر آن ترانه خوانی دو نفره سرژ گینزبورگ و جین برکین ماندگار شده است. خوانندگانی که بطور متناوب و با صداهای خشن و مخملی ترجیح بند ترانه­ی[3] زیر را تکرار می­کردند:
"عاشقتم چه بخواهی و چه نه".
البته این نوع توجه به عشق، آنهم از راه فیلمهای تجاری که برای پا بسن گذاشتگان امروزی می­تواند حتا جلوه مبتذلی داشته باشد، با سن و سال آنموقع ما امری طبیعی بود. طبیعی بدین خاطر که آدم جوان، ابتدا به ساکن، دنبال رویت عشق و تجربه است و نه الزاما فهم آن. این خواسته و هدف، از دیرباز، راه و رسم عمومی جوانان محسوب ­شده است. از این بابت هیچ کسی را نبایستی سرزنش کرد. حتا اگر بخشی از انگیزش بسوی عشق، فقط ارضای نیاز جنسی و شهوت صرف باشد. ارضایی که در هر جامعه­ای به شکل و شمایل خاصی است.
سوای این نکته، تجربه­ی زیستن عشق در جوانی چنان جاذب و سرگرم کننده بوده که کسی را بر نمی­انگیخته است از تاریخچه آن چیزی بداند. تا چه رسد به اینکه میان سطرهای متنهایی را بخواند که بشر در این رابطه نگاشته یا دگردیسیهایی را دریابد که در معنا و رفتار عشق پیش آمده است. این چیزها معمولا در زمان عاقلی سر و کله­شان پیدا می­شود. بوقت فروکش عطش جوانی.
همانطور که گفتیم، ایام می­گذشت و ما مثل هم سن و سالهای خود در زمینه­ی عملی مشغول مسئله­ی عشق بودیم. مسئله یا پرسشواره­ای که بخاطر شرایط زیستی و اُفق آرزوهای گروهی­مان می­بایستی در آزادانه­ترین شکل حل و گرهگشایی می­شد. پرسنل یا ابواب جمعی جریانات دست چپی بودیم. به دوره­ی جوانی ­ما تمایل دوری از قید و بندهای سنت، همچون مُد سالهای پس از شصت و هشت اروپا، هنوز برپا بود. آن زمانها فکر می­کردیم که ازدواج، حتا نوع تشکیلاتی­اش، شیوه­ای سنتی و فرسوده و نیز شکلی بی جاذبه است. ما، در یک خوشخیالی ناشی از خام بودن، فقط "عشق آزاد" را بهترین مکمل زندگی می­دانستیم و تبلیغ می­کردیم. آنهم زندگی که هدفش بهبود وضع اجتماعی و عدالت است. اما ما کجا و عشق آزاد کجا؟
تازه نمی­دانستیم که روند زندگی عمومی و تحمیلات قوانین بازار کار در آتیه ( پایانه­ هزاره­ی دوم میلادی و شروع هزاره­ی بعدی) به غالب مردمان تنهایی و مجرد ماندن را تحمیل خواهد کرد تا برای جابه­جایی شغلی مانعی نداشته باشند. از یکسو، نرخ بالای طلاقهای زودرس خواهد بود و از سوی دیگر، رونق بنگاه­هایی که قول پیدا کردن یار و وعده همسریابی را از طریق تلویزیون و اینترنت می­فروشند. مخاطب این عرضه، تقاضای بالای انسان منزوی و تنها است. همانی که ناظر روند جهانی شدن یک سبک زندگانی یکنواخت و بی تنوع می­شود.
آنوقتها گرچه خواسته­ی آزادی را داشتیم، البته بی آنکه این مفهوم برایمان تعریف شده باشد، گرفتار سنت آموزشی و پرورشی بودیم که ملغمه­ای از عناصر ملی و مذهبی را با خود همراه داشت. مسلمان­زاده بودیم. با مجوز دروغ مصلحتی. بگذریم که اذان اسلام از نوع شیعه را از نوزادی در گوشمان گفته­ بودند. برای همین، پرورده و گرفتار سنت بومی، براحتی در جوانیمان دروغ می­گفتیم. حتا برابر محبوب و معشوق. گرچه پیش او دستکم می­بایستی پاک و زلال ظاهر می­شدیم. آنجا در واقع بایستی سفره دل می­گشودیم. از دل می­گفتیم تا حرفمان بر دل یار نشیند. بارها گزیده سخن (جمله قصار) زیر را از بزرگترها شنیده بودیم که" آنچه از دل برآید بر دل هم نشیند". اما گاهی مصلحت، آری این مصلحت لعنتی، ایجاب نمی­کرد که آنچه را اتفاق افتاده یا از سر حرص و ولع انجام داده­ایم مو به مو بازگوئیم. با آن دروغ مصلحتی، که در سطح ملی توسط رسم و آئینمان سازماندهی شده، توجیه دروغ کوچک و بزرگ کار سختی نبوده است. چه بسا در این موقعیت اضمحلال ملی که دچارش هستیم و با آن حاکمیتی که با خدعه امورات جنگ و صلح خود را می­گذراند، دیگر دروغگویی از آب خوردن هم آسانتر شده باشد. سوای این گرفتاریهای که دین و سنت در رفتار ما بسوی آزادی ایجاد می­کرده، دل اما دنبال نیازهای خود رفته است. چون، پس از هر ناکامی و هر جدایی، دوباره در کنکور عشق می­خواسته امتحان ­دهد. آنگاه پس از امتحان مدتی صبر کرده است. با دلواپسیهای غیرقابل توصیف و با این سوال لعنتی که بالاخره این نتیجه­ی صاحب مرده چه می­شود؟ گر چه با توان آزماییهایی که در کنکور مهرورزی یا با زورآزماییهای که در باشگاه عشق صورت می­گیرد، اغلب دست و پا شکستنهایی نیز همراه است. تصادفی که آدمی را از هر حرکتی باز می­دارد.
البته برخی که هنوز پایبند ادب کلاسیک هستند، در رابطه­ با تلفات عشق، از استعاره دل شکستگی استفاده می­برند تا دلیل وضع ناگوار و افسردگی خود را بیان کنند. وضعیتی که باعث و بانی­اش یار و معشوق بوده است. معشوقی که مثل ما دچار همان اشکالات فرهنگی در عشق ورزی پاک بی آلایش بوده است. اینجا فقط از منظر خود روایت عشقی را حکایت کردیم. سهم او را در گفتن از روایت خویش به خودش واگذار کردیم تا احیانا از خودپسندیها و زیاده­خواهیهای این نوع از آدمیت بگوید. بهرحالت و بخاطر ضربات متحمل شده در رابطه با ماجراجوییهای عشقی، هم مجروح و هم مثل انشاء نویسان مدرسه شده­ایم. بنا براین هر گپ و گفتی را با این جمله­ی کلیشه­ای شروع می­کنیم: بر همه واضح و مبرهن است که عشق بدفرجام است. بعدش هم می­گوئیم: تجربه­ی آن پدیده­ی دلباختگی به ما آموخته که، برغم دلخوشیهای اولیه و لحظات فراموش ناشدنی، نزدیکی و همسایگی با عشق در زندگی با دوام نیست. همین بی­دوامی لامصب است که بدترین بحران زندگی را باعث می­شود. بحرانی که حتا از بحران مارکسیسم و عدالتخواهی هم بدتر است. این نکته را وقتی ­فهمیدیم که در جوانی دمخور و اسیر هردوی اینان بودیم. بواقع در مسئله­ی عشق، اُفق روشن یا راه حل نهایی در کار نیست که بوسیله­اش بشود نسخه طبابت عمومی نوشت. اما این نکته هم محرز است که با هربار تجدیدی یا رفوزگی در کلاس عشق، چه استاد بیرحم باشد و چه نه، دنیا تیره و تار می­شود. منتها نبایستی بی انصافی کرد و، با بدبینی مزمن، دنیای تیره و تار را به حال خود تنها گذاشت. چون هر بار با ظهور طلیعه­­ای از عشق، دوباره تمام آن تجربه­های طاقت فرسای آدمی فراموش شده و رنگارنگی جهان لبخند می­زند. البته در زندگی هر کدام از ما، فراز و نشیب دلباختگی و نیز دماغ سوختگی و یاس و افسردگی دوره­ای دارد. در مورد خودم بگویم که هنوز نمی­دانم این دوره یادشده را پشت سر گذاشته­ام یا نه. اما این را می­دانم که در لحظه­هایی از این دوره، همچون آدمی گرفتار هزارتویی بی­انتها و دلزده از تجربه­ و سرخورده از امیدواری، دنبال چاره گشته­ام. یکی از روشهای چاره­جویی، بجز آن آب­درمانی که برای همه­ی مریضیها تجویز می­شود، آشنایی با سرگذشت همدردان است. برای همین سراغ متنهایی از ایشان رفته­ام. آنهم با این گمان خوشخیالانه که شاید مسئله مرا پاسخگو شوند. پاسخی نیافته­ام. بهرحال آمد و شد میان دنیای عملکردها و بازنگری روایتها حاصل داشته است. این نوشته، محصول مشترک تجربه شخصی (یادداشت شدن) و آشنایی با سرگذشت دیگری (یادداشت برداشتن) است. محصولی که گفتم محرک اولیه­اش"اجزای گُفتمان عشق" رولان بارت بود. منتها به مصداق این نکته که نوشتن درباره­ی مضمونی برابر و همزمان است با ننوشتن درباره­ی موضوعهای دیگر، در همین جا از کمبود نوشته­ی خود بگویم. نوشته­ی حاضر که مایل به گزارش از دگردیسیهای عشق بوده است، در کسب نگاهی فراگیر ناکام است. چون نتوانسته عشق را از لحاظ فرهنگی در پهنه­ی کره­ی خاکی بنگرد. با اینکه سعی شده اسیر نگاه­ مرکزمدار نشویم، نگاهی که به شیوه­ی یکسونگرانه این یا آن قاره را مبنا قرار می­دهد، دوباره در بازبینی نوشته درمی­یابیم که دچار غفلت بوده­ایم. غفلتمان در این کتاب، بطور مشخص، نداشتن توجه و عدم اشاره به فرهنگهای افریقایی و امریکایی است. چرا که مثلا از کنار رفتار "آزتکیان" در زمینه­ی عشق بی اشاره گذشته­ایم. در حالیکه ایشان، برخلاف مصریان که حافظ قلب بوده­اند و آنرا در بدن مرده مومیایی شده باقی می­گذاشتند، قلب را از سینه­ی از هم شکافته بیرون کشیده و، همچون رسم عاشقی خود، بپای خدایی نثار می­کردند. غفلت دیگر متن حاضر، اگر الزام مطالعه­ی میدانی در کار باشد، نپرداختن به حوزه­های هنری - ادبی چون ترانه­سرایی و سینما است که شعر و فیلمنامه را مبنا دارند. حوزه­های یادشده دستکم در نیم قرن گذشته پژواک گسترده­ای به موضوع عشق داده­اند. بطوریکه غالب ترانه­های مردم پسند، موضوع محوریشان عشق بوده است.
در سینما هم بیش از نیمی از آثار مربوطه، روایت عشق را به تصویر کشیده­اند. یادمان نرود که گروه­های موسیقی دیروزی، که بسیار زودتر از روند جهانی شدن امروزی همگان را مورد خطاب قرار دادند، غالبا با خواندن از عشق محبوبیت عالمگیر یافتند. سوگلی اینان مگر گروه "بیتلها" نبود که خواند:
" آنچه لازم دارید، عشق است[4]."
از این نمونه­­ی خارجی گذشته، در مورد مثالهای ایرانی ترانه­خوانی و موسیقی پاپ، اگر فضایی در اختیار می­بود، میل داشتم از خواننده­ای چون زنده­یاد سوسن یاد کنم. خواننده­ای که سیل بنیادگرایی اسلامی به او و همکارانش بیشترین ضربه­­ها را زد. این سیل از ایشان صحنه هنرنمایی و تشویق مردمی را گرفت تا در غربت و در ناآشنایی، جان بر سر کلنجار با بیهودگیها و روزمرگیها بگذارند. دریغم می­آید اگر اینجا، حتا بصورتی تلگرافی و اشاره­وار، به ترانه­خوانیهای او ارجاع ندهم. ترانه­هایی که سند و مدرکی هستند برای جامعه شناسی یاس عشقی شهروندان ایرانی. نمی­دانم این حس همه گیر است تا که هنگام شنیدن آهنگ و ترانه­اش به سوزناکی صدای او پی ببریم. وقتی خنیاگر، با تلفظ خاص خود، سمت معشوق جفاکار می­خواند:
دروغ، دورغ، دورغه- همه حرفات دروغه
اینهمه کلک ارثیه از کی داری
یک ذره رو راستی چرا نداری...
عاشقی توی این روزها یک دامه، یک دامه...
از موضوعی چون ترانه­خوانی گذشته، بواقع اگر امکان پرداختن به سینما در این کتاب فراهم بود، پیش از آنکه به بازگویی قصه­های عشق (لاو استوریز) بپردازم، میل داشتم به فیلم "معنای زندگی[5]" گروه "مانتی پایتن[6]" اشاره دهم که نگاهی بس طنز آمیز به عشق و عوارض مربوطه­اش دارد و آنرا در رابطه با آئین مذهب و سیاست فرهنگی - آموزشی می­کاود. ستون فقرات این اثر هنری بر اساس نقد اخلاق جنسی و رفتار ذوجها شکل گرفته که حضور ریاکار زاهد نمایی را در عرصه­های مختلف اجتماعی از خانه و مدرسه تا مکان نیایش و پادگان بنمایش می­گذارد. پیروی از کاری که این گروه هنرمند در سنجش مدعای دین مسیحیت و نیز در رابطه با ارائه معنای زندگی جامعه غربی انجام داده، با در نظر گرفتن بنیاد گرایی ستیزه­جویی که در دنیای اسلام وجود دارد، درمیان ما به آینده نامعلوم تعلق دارد.
اما حالا بهتر است که برای جلوگیری از دراز شدن کلام، همین جا، صحبت غفلتها را درز بگیریم. بایستی از انگیزه­ها بگوئیم. انگیزه­هایی که باعث شکلگیری نوشته حاضر بوده­اند. در آغاز گفتیم که "اجزای گُفتمان عشق" محرک اولیه بود که بتدریج تجربه­های شخصی و تمایل فردی را بسوی شناخت تاریخچه­ی عشق می­کشید.
اثر بارت، که برخی آنرا مهمترین رساله­ی قرن بیستم در مورد عشق خوانده­اند، با یک ابتکار نوشتاری بال و پر گشوده است. او به روشی ساده و با بازگویی یادداشتها و شنیده­های خود از زبان گوینده­ای که همچون فاعل شناسا عمل می­کند، خواسته مفهومهای مهم گفتمان عشق را بر اساس ترتیب الفبا یادآور شود.
بنابراین با آوردن نقل قولهایی از آثاری چون "سیمپوزیون" افلاتون، رُمان "غمهای ورتر جوان" گوته، بررسیهای روانشناسانه فروید با تکیه بر قدرت روایت آنها و نیز برخی از ترانه­های آلمانی و گزین گوییهایی عرفا و نیچه به تعریف معنای واژه­هایی چون آغوش و هماغوشی، آشنایی و وداع، زهد و تمنا و وصال و خودکشی برآید. البته همانطور که خواهیم دید، در فرهنگ ایران اسلامی شده، عرفا و پیروانشان نیز در قدیم به گردآوری اصطلاحات عشقی و مکتوب ساختنشان پرداخته­اند. از این جمله است کتاب خواندنی "انیس العشاق" که مثلا برای تک تک اعضای تن معشوق، یعنی اصطلاحا از سر تا پایش، شعری نمونه دارد. [7] از جمله این شعر، که حسن ختام فصلهایی است که در مورد اعضای بدن آمده:
سر بوسیدن پای تو نه تنهاست مرا
این خیالی است که اندر سر بسیاری هست.
برای همین کافی بود که آنوقتها از این نکته باخبر بودم تا چنان بی در و پیکر شیفته­ی کتاب بارت نمی­شدم. با اینحال هنوز هم که گاهی سراغ کتاب وی می­روم، نکته و جمله­ای مرا مجذوب می­سازد. در یکی از سراغ گرفتنهای اخیر بود که مجذوب یادداشت اولیه کتاب شدم. بارت سال 1977(در فاصله نگارش "لذت متن" و "درباره­ی خودم") اجزای گُفتمان عشق را بچاپ سپرده است. وی برای ضرورت کار خود در آن یادداشت این نکته را خاطر نشان ساخته که "امروزه ،گُفتمان عشق در نهایت انزوا بسر می­برد". سپس ادامه داده که "احتمالا هزاران نفر این کلمات سازنده­ی گُفتمان عشق را بخدمت می­گیرند ولی برای حضور مستقل چنین گُفتمانی کسی پا پیش نمی­گذارد". بر این منوال پژوهش خود را پدافندی از عشق و گُفتمان وابسته­اش می­داند. بویژه که در زمانه­اش این گُفتمان نه تنها از سوی قدرت بلکه همچنین توسط ساز و کارهای علمی، تکنیکی و هنری به حاشیه توجه­ها تبعید شده است. گفته­ی بارت، آنزمان، مرا یاد سرایش عارفی نینداخت که سروده "از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر". ولی گفته­اش با حسرت شاملویی همنوا و همعصر بود. شعر شاملو که در آن سالهای بعد از انقلاب اسلامی و کشت و کشتارش بر زبان ما زمزمه می­شد، چنین بود:
"آی عشق،
آی عشق، چهره آبی­ات پیدا نیست".
-
-
Fragmente einer Sprache der Liebe -[1]
SoftPorno -[2]
JE T AIME MOI NON PLUS -[3]
[4] - ALL YOU NEED IS LOVE
The Meaning of Life -[5]
[6] - Monty Python
[7] - شرف الدین محمد بن حسن رامی" انیس العشاق" ، چاپ اول، 1376، انتشارات روزنه.