ایدهی نگارش نکتههایی پیرامون عشق، که حالا همچون کتابی پیش روی شماست، سالها پیش از این ایام شکل گرفت. محرک اولیهاش اثر ارجمند رولان بارت "اجزای گُفتمان عشق" بود
[1].
بعدها دیدم که نامش در کتاب مشهور بابک احمدی( ساختار و تاویل متن، جلد یک، ص 257) بصورت "قطعاتی از سخن عاشقانه" آمده است. نسخهی زیراکسی ترجمهی آلمانی کتاب بارت را در سال 1987، یعنی دهسال پس از انتشارش بفرانسه، خریدم. در آن سالها، در برلن غربی، جوانانی انگار الهام گرفته از رابین هود (آن نکو مرد و عیار غربی) بودند که کتابهای مهم و خواندنی را بی مجوز باز چاپ میکردند و شبها در کافههای پاتوق فرهنگ دوستان به یک سوم قیمت اصلی میفروختند.
با خواندن کتاب یادشده در آن سالها، برای اولین بار، سوالهایی پیرامون عشق در ذهنم بوجود آمد. سوالهایی که چشمانداز فراختری را برای پالایش جهانبینی شخصی آشکار میساخت. از همان فهرست کتاب میشد فهمید که حالتهایی چون وابستگی، التماس، ترس، حسادت و پاره پاره گشتن جان آدمی، عناصری هستند که در سخن عشق وجود دارند. این حالتها در فضا و شرایطی خاص با کنش و واکنشهایی همراه میشوند که در زبان آدمیان لقبهایی چون وقاحت، مزاحمت، ترحم و سکوت دارند. اینجا بایستی اعتراف کنم که پیش از خوانش کتاب یادشده، توجه و دستیابی به عشق فقط بصورت عینی مطرح بود. در آنروزگار گرچه مشغول تحصیل بودم، اما پرداختن به عشق آنهم از جنبهی نظری (تئوریک) به سرم نزده بود. آنوقتها برای دانستن چیزی جدید از عشق، فوقش به سینما میرفتیم تا اینکه کتابی بخوانیم. برای همین بود که، در آغاز دههی هشتاد قرن بیست، دیدن روایت سانسور نشده فیلمهایی نظیر "آخرین تانگو در پاریس"جاذبه داشت. فیلمی که ماجرای رابطهی انقلابی شکست خورده، مایوس و پا به سن گذاشته با بانوی جوانی بود. ماجرایی که پس از کش و قوسهای فراوان، با کشته شدن قهرمان توسط معشوقه، پایان غم انگیزی بخود میگرفت. یا اینکه، اگر جرات بخرج دادنی در کار بود و نترسیدنی از تحریم همقطارانی که این چیزها را یواشکی میدیدند، به سینماهایی میرفتیم که فیلمهایی از جنس "امانوئل" را نشان میدادند. فیلمی که امروزه و پس از رواج آنهمه خشونت در سینمای اروتیک، در زمره فیلمهای پورنو نرم
[2] محسوب میشود. اما خاطرهاش بویژه بدلیل موسیقی متن و بخاطر آن ترانه خوانی دو نفره سرژ گینزبورگ و جین برکین ماندگار شده است. خوانندگانی که بطور متناوب و با صداهای خشن و مخملی ترجیح بند ترانهی
[3] زیر را تکرار میکردند:
"عاشقتم چه بخواهی و چه نه".
البته این نوع توجه به عشق، آنهم از راه فیلمهای تجاری که برای پا بسن گذاشتگان امروزی میتواند حتا جلوه مبتذلی داشته باشد، با سن و سال آنموقع ما امری طبیعی بود. طبیعی بدین خاطر که آدم جوان، ابتدا به ساکن، دنبال رویت عشق و تجربه است و نه الزاما فهم آن. این خواسته و هدف، از دیرباز، راه و رسم عمومی جوانان محسوب شده است. از این بابت هیچ کسی را نبایستی سرزنش کرد. حتا اگر بخشی از انگیزش بسوی عشق، فقط ارضای نیاز جنسی و شهوت صرف باشد. ارضایی که در هر جامعهای به شکل و شمایل خاصی است.
سوای این نکته، تجربهی زیستن عشق در جوانی چنان جاذب و سرگرم کننده بوده که کسی را بر نمیانگیخته است از تاریخچه آن چیزی بداند. تا چه رسد به اینکه میان سطرهای متنهایی را بخواند که بشر در این رابطه نگاشته یا دگردیسیهایی را دریابد که در معنا و رفتار عشق پیش آمده است. این چیزها معمولا در زمان عاقلی سر و کلهشان پیدا میشود. بوقت فروکش عطش جوانی.
همانطور که گفتیم، ایام میگذشت و ما مثل هم سن و سالهای خود در زمینهی عملی مشغول مسئلهی عشق بودیم. مسئله یا پرسشوارهای که بخاطر شرایط زیستی و اُفق آرزوهای گروهیمان میبایستی در آزادانهترین شکل حل و گرهگشایی میشد. پرسنل یا ابواب جمعی جریانات دست چپی بودیم. به دورهی جوانی ما تمایل دوری از قید و بندهای سنت، همچون مُد سالهای پس از شصت و هشت اروپا، هنوز برپا بود. آن زمانها فکر میکردیم که ازدواج، حتا نوع تشکیلاتیاش، شیوهای سنتی و فرسوده و نیز شکلی بی جاذبه است. ما، در یک خوشخیالی ناشی از خام بودن، فقط "عشق آزاد" را بهترین مکمل زندگی میدانستیم و تبلیغ میکردیم. آنهم زندگی که هدفش بهبود وضع اجتماعی و عدالت است. اما ما کجا و عشق آزاد کجا؟
تازه نمیدانستیم که روند زندگی عمومی و تحمیلات قوانین بازار کار در آتیه ( پایانه هزارهی دوم میلادی و شروع هزارهی بعدی) به غالب مردمان تنهایی و مجرد ماندن را تحمیل خواهد کرد تا برای جابهجایی شغلی مانعی نداشته باشند. از یکسو، نرخ بالای طلاقهای زودرس خواهد بود و از سوی دیگر، رونق بنگاههایی که قول پیدا کردن یار و وعده همسریابی را از طریق تلویزیون و اینترنت میفروشند. مخاطب این عرضه، تقاضای بالای انسان منزوی و تنها است. همانی که ناظر روند جهانی شدن یک سبک زندگانی یکنواخت و بی تنوع میشود.
آنوقتها گرچه خواستهی آزادی را داشتیم، البته بی آنکه این مفهوم برایمان تعریف شده باشد، گرفتار سنت آموزشی و پرورشی بودیم که ملغمهای از عناصر ملی و مذهبی را با خود همراه داشت. مسلمانزاده بودیم. با مجوز دروغ مصلحتی. بگذریم که اذان اسلام از نوع شیعه را از نوزادی در گوشمان گفته بودند. برای همین، پرورده و گرفتار سنت بومی، براحتی در جوانیمان دروغ میگفتیم. حتا برابر محبوب و معشوق. گرچه پیش او دستکم میبایستی پاک و زلال ظاهر میشدیم. آنجا در واقع بایستی سفره دل میگشودیم. از دل میگفتیم تا حرفمان بر دل یار نشیند. بارها گزیده سخن (جمله قصار) زیر را از بزرگترها شنیده بودیم که" آنچه از دل برآید بر دل هم نشیند". اما گاهی مصلحت، آری این مصلحت لعنتی، ایجاب نمیکرد که آنچه را اتفاق افتاده یا از سر حرص و ولع انجام دادهایم مو به مو بازگوئیم. با آن دروغ مصلحتی، که در سطح ملی توسط رسم و آئینمان سازماندهی شده، توجیه دروغ کوچک و بزرگ کار سختی نبوده است. چه بسا در این موقعیت اضمحلال ملی که دچارش هستیم و با آن حاکمیتی که با خدعه امورات جنگ و صلح خود را میگذراند، دیگر دروغگویی از آب خوردن هم آسانتر شده باشد. سوای این گرفتاریهای که دین و سنت در رفتار ما بسوی آزادی ایجاد میکرده، دل اما دنبال نیازهای خود رفته است. چون، پس از هر ناکامی و هر جدایی، دوباره در کنکور عشق میخواسته امتحان دهد. آنگاه پس از امتحان مدتی صبر کرده است. با دلواپسیهای غیرقابل توصیف و با این سوال لعنتی که بالاخره این نتیجهی صاحب مرده چه میشود؟ گر چه با توان آزماییهایی که در کنکور مهرورزی یا با زورآزماییهای که در باشگاه عشق صورت میگیرد، اغلب دست و پا شکستنهایی نیز همراه است. تصادفی که آدمی را از هر حرکتی باز میدارد.
البته برخی که هنوز پایبند ادب کلاسیک هستند، در رابطه با تلفات عشق، از استعاره دل شکستگی استفاده میبرند تا دلیل وضع ناگوار و افسردگی خود را بیان کنند. وضعیتی که باعث و بانیاش یار و معشوق بوده است. معشوقی که مثل ما دچار همان اشکالات فرهنگی در عشق ورزی پاک بی آلایش بوده است. اینجا فقط از منظر خود روایت عشقی را حکایت کردیم. سهم او را در گفتن از روایت خویش به خودش واگذار کردیم تا احیانا از خودپسندیها و زیادهخواهیهای این نوع از آدمیت بگوید. بهرحالت و بخاطر ضربات متحمل شده در رابطه با ماجراجوییهای عشقی، هم مجروح و هم مثل انشاء نویسان مدرسه شدهایم. بنا براین هر گپ و گفتی را با این جملهی کلیشهای شروع میکنیم: بر همه واضح و مبرهن است که عشق بدفرجام است. بعدش هم میگوئیم: تجربهی آن پدیدهی دلباختگی به ما آموخته که، برغم دلخوشیهای اولیه و لحظات فراموش ناشدنی، نزدیکی و همسایگی با عشق در زندگی با دوام نیست. همین بیدوامی لامصب است که بدترین بحران زندگی را باعث میشود. بحرانی که حتا از بحران مارکسیسم و عدالتخواهی هم بدتر است. این نکته را وقتی فهمیدیم که در جوانی دمخور و اسیر هردوی اینان بودیم. بواقع در مسئلهی عشق، اُفق روشن یا راه حل نهایی در کار نیست که بوسیلهاش بشود نسخه طبابت عمومی نوشت. اما این نکته هم محرز است که با هربار تجدیدی یا رفوزگی در کلاس عشق، چه استاد بیرحم باشد و چه نه، دنیا تیره و تار میشود. منتها نبایستی بی انصافی کرد و، با بدبینی مزمن، دنیای تیره و تار را به حال خود تنها گذاشت. چون هر بار با ظهور طلیعهای از عشق، دوباره تمام آن تجربههای طاقت فرسای آدمی فراموش شده و رنگارنگی جهان لبخند میزند. البته در زندگی هر کدام از ما، فراز و نشیب دلباختگی و نیز دماغ سوختگی و یاس و افسردگی دورهای دارد. در مورد خودم بگویم که هنوز نمیدانم این دوره یادشده را پشت سر گذاشتهام یا نه. اما این را میدانم که در لحظههایی از این دوره، همچون آدمی گرفتار هزارتویی بیانتها و دلزده از تجربه و سرخورده از امیدواری، دنبال چاره گشتهام. یکی از روشهای چارهجویی، بجز آن آبدرمانی که برای همهی مریضیها تجویز میشود، آشنایی با سرگذشت همدردان است. برای همین سراغ متنهایی از ایشان رفتهام. آنهم با این گمان خوشخیالانه که شاید مسئله مرا پاسخگو شوند. پاسخی نیافتهام. بهرحال آمد و شد میان دنیای عملکردها و بازنگری روایتها حاصل داشته است. این نوشته، محصول مشترک تجربه شخصی (یادداشت شدن) و آشنایی با سرگذشت دیگری (یادداشت برداشتن) است. محصولی که گفتم محرک اولیهاش"اجزای گُفتمان عشق" رولان بارت بود. منتها به مصداق این نکته که نوشتن دربارهی مضمونی برابر و همزمان است با ننوشتن دربارهی موضوعهای دیگر، در همین جا از کمبود نوشتهی خود بگویم. نوشتهی حاضر که مایل به گزارش از دگردیسیهای عشق بوده است، در کسب نگاهی فراگیر ناکام است. چون نتوانسته عشق را از لحاظ فرهنگی در پهنهی کرهی خاکی بنگرد. با اینکه سعی شده اسیر نگاه مرکزمدار نشویم، نگاهی که به شیوهی یکسونگرانه این یا آن قاره را مبنا قرار میدهد، دوباره در بازبینی نوشته درمییابیم که دچار غفلت بودهایم. غفلتمان در این کتاب، بطور مشخص، نداشتن توجه و عدم اشاره به فرهنگهای افریقایی و امریکایی است. چرا که مثلا از کنار رفتار "آزتکیان" در زمینهی عشق بی اشاره گذشتهایم. در حالیکه ایشان، برخلاف مصریان که حافظ قلب بودهاند و آنرا در بدن مرده مومیایی شده باقی میگذاشتند، قلب را از سینهی از هم شکافته بیرون کشیده و، همچون رسم عاشقی خود، بپای خدایی نثار میکردند. غفلت دیگر متن حاضر، اگر الزام مطالعهی میدانی در کار باشد، نپرداختن به حوزههای هنری - ادبی چون ترانهسرایی و سینما است که شعر و فیلمنامه را مبنا دارند. حوزههای یادشده دستکم در نیم قرن گذشته پژواک گستردهای به موضوع عشق دادهاند. بطوریکه غالب ترانههای مردم پسند، موضوع محوریشان عشق بوده است.
در سینما هم بیش از نیمی از آثار مربوطه، روایت عشق را به تصویر کشیدهاند. یادمان نرود که گروههای موسیقی دیروزی، که بسیار زودتر از روند جهانی شدن امروزی همگان را مورد خطاب قرار دادند، غالبا با خواندن از عشق محبوبیت عالمگیر یافتند. سوگلی اینان مگر گروه "بیتلها" نبود که خواند:
" آنچه لازم دارید، عشق است
[4]."
از این نمونهی خارجی گذشته، در مورد مثالهای ایرانی ترانهخوانی و موسیقی پاپ، اگر فضایی در اختیار میبود، میل داشتم از خوانندهای چون زندهیاد سوسن یاد کنم. خوانندهای که سیل بنیادگرایی اسلامی به او و همکارانش بیشترین ضربهها را زد. این سیل از ایشان صحنه هنرنمایی و تشویق مردمی را گرفت تا در غربت و در ناآشنایی، جان بر سر کلنجار با بیهودگیها و روزمرگیها بگذارند. دریغم میآید اگر اینجا، حتا بصورتی تلگرافی و اشارهوار، به ترانهخوانیهای او ارجاع ندهم. ترانههایی که سند و مدرکی هستند برای جامعه شناسی یاس عشقی شهروندان ایرانی. نمیدانم این حس همه گیر است تا که هنگام شنیدن آهنگ و ترانهاش به سوزناکی صدای او پی ببریم. وقتی خنیاگر، با تلفظ خاص خود، سمت معشوق جفاکار میخواند:
دروغ، دورغ، دورغه- همه حرفات دروغه
اینهمه کلک ارثیه از کی داری
یک ذره رو راستی چرا نداری...
عاشقی توی این روزها یک دامه، یک دامه...
از موضوعی چون ترانهخوانی گذشته، بواقع اگر امکان پرداختن به سینما در این کتاب فراهم بود، پیش از آنکه به بازگویی قصههای عشق (لاو استوریز) بپردازم، میل داشتم به فیلم "معنای زندگی
[5]" گروه "مانتی پایتن
[6]" اشاره دهم که نگاهی بس طنز آمیز به عشق و عوارض مربوطهاش دارد و آنرا در رابطه با آئین مذهب و سیاست فرهنگی - آموزشی میکاود. ستون فقرات این اثر هنری بر اساس نقد اخلاق جنسی و رفتار ذوجها شکل گرفته که حضور ریاکار زاهد نمایی را در عرصههای مختلف اجتماعی از خانه و مدرسه تا مکان نیایش و پادگان بنمایش میگذارد. پیروی از کاری که این گروه هنرمند در سنجش مدعای دین مسیحیت و نیز در رابطه با ارائه معنای زندگی جامعه غربی انجام داده، با در نظر گرفتن بنیاد گرایی ستیزهجویی که در دنیای اسلام وجود دارد، درمیان ما به آینده نامعلوم تعلق دارد.
اما حالا بهتر است که برای جلوگیری از دراز شدن کلام، همین جا، صحبت غفلتها را درز بگیریم. بایستی از انگیزهها بگوئیم. انگیزههایی که باعث شکلگیری نوشته حاضر بودهاند. در آغاز گفتیم که "اجزای گُفتمان عشق" محرک اولیه بود که بتدریج تجربههای شخصی و تمایل فردی را بسوی شناخت تاریخچهی عشق میکشید.
اثر بارت، که برخی آنرا مهمترین رسالهی قرن بیستم در مورد عشق خواندهاند، با یک ابتکار نوشتاری بال و پر گشوده است. او به روشی ساده و با بازگویی یادداشتها و شنیدههای خود از زبان گویندهای که همچون فاعل شناسا عمل میکند، خواسته مفهومهای مهم گفتمان عشق را بر اساس ترتیب الفبا یادآور شود.
بنابراین با آوردن نقل قولهایی از آثاری چون "سیمپوزیون" افلاتون، رُمان "غمهای ورتر جوان" گوته، بررسیهای روانشناسانه فروید با تکیه بر قدرت روایت آنها و نیز برخی از ترانههای آلمانی و گزین گوییهایی عرفا و نیچه به تعریف معنای واژههایی چون آغوش و هماغوشی، آشنایی و وداع، زهد و تمنا و وصال و خودکشی برآید. البته همانطور که خواهیم دید، در فرهنگ ایران اسلامی شده، عرفا و پیروانشان نیز در قدیم به گردآوری اصطلاحات عشقی و مکتوب ساختنشان پرداختهاند. از این جمله است کتاب خواندنی "انیس العشاق" که مثلا برای تک تک اعضای تن معشوق، یعنی اصطلاحا از سر تا پایش، شعری نمونه دارد.
[7] از جمله این شعر، که حسن ختام فصلهایی است که در مورد اعضای بدن آمده:
سر بوسیدن پای تو نه تنهاست مرا
این خیالی است که اندر سر بسیاری هست.
برای همین کافی بود که آنوقتها از این نکته باخبر بودم تا چنان بی در و پیکر شیفتهی کتاب بارت نمیشدم. با اینحال هنوز هم که گاهی سراغ کتاب وی میروم، نکته و جملهای مرا مجذوب میسازد. در یکی از سراغ گرفتنهای اخیر بود که مجذوب یادداشت اولیه کتاب شدم. بارت سال 1977(در فاصله نگارش "لذت متن" و "دربارهی خودم") اجزای گُفتمان عشق را بچاپ سپرده است. وی برای ضرورت کار خود در آن یادداشت این نکته را خاطر نشان ساخته که "امروزه ،گُفتمان عشق در نهایت انزوا بسر میبرد". سپس ادامه داده که "احتمالا هزاران نفر این کلمات سازندهی گُفتمان عشق را بخدمت میگیرند ولی برای حضور مستقل چنین گُفتمانی کسی پا پیش نمیگذارد". بر این منوال پژوهش خود را پدافندی از عشق و گُفتمان وابستهاش میداند. بویژه که در زمانهاش این گُفتمان نه تنها از سوی قدرت بلکه همچنین توسط ساز و کارهای علمی، تکنیکی و هنری به حاشیه توجهها تبعید شده است. گفتهی بارت، آنزمان، مرا یاد سرایش عارفی نینداخت که سروده "از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر". ولی گفتهاش با حسرت شاملویی همنوا و همعصر بود. شعر شاملو که در آن سالهای بعد از انقلاب اسلامی و کشت و کشتارش بر زبان ما زمزمه میشد، چنین بود:
"آی عشق،
آی عشق، چهره آبیات پیدا نیست".
-
-
Fragmente einer Sprache der Liebe -[1]
SoftPorno -[2]
JE T AIME MOI NON PLUS -[3]
[4] - ALL YOU NEED IS LOVE
The Meaning of Life -[5]
[6] - Monty Python
[7] - شرف الدین محمد بن حسن رامی" انیس العشاق" ، چاپ اول، 1376، انتشارات روزنه.