سه‌شنبه
دو شعر از مجید نفیسی

دهخدا در دهکرد


در دهکرد هنوز برف می بارد
اما هیچکس از پنجره به بیرون نمی نگرد
کوچ نشینان به گرمسیر بازگشته اند
جویبارها همه یخ زده اند
برف رد پاها را پوشانده است
می روم تا شمع را برافروزم
پیش از اینکه تاریکی چون دشنه ای فرود آید
آن زمان که در باغشاه راه هوا را بر تو بستند
موی سرم سفید شد، سفید، سفید
آیا باید دوباره به خیابان بازگردم؟
توپ های لیاخوف دیری ست که از صدا افتاده اند
اما شیپورهای جنگ از دور شنیده می شوند
می توان در تنگستان کنار دلیران جنگید
می توان در گیلان با کوچک خان به جنگل رفت
می توان در تهران "صوراسرافیل" را از نو درآورد
با این همه، باید کنار این آتشدان بمانم
و یاد شمع مرده را نگه دارم
همه­ی آنچه می خواهم کتابی ست
یا بهتر بگویم: لغت نامه ای
آن را چون بستر گسترده ی خاک می گشایم
و بر برگهای خوشبوی آن
چون آهویی سبکبار از واژه ای به واژه ای می گریزم
واژه ها مرا به دنبال خود می کشند
و من از واژگان مجاور به دور و دورتر راه می جویم
این همه­ی چیزی ست که بدان نیازمندم
جهان همه ازآن من است
و جهانگیر در کنار من است
و آنگاه که خسته می شویم
کتاب را می بندیم
و بر شانه­ی بزرگ آن به خواب می رویم.

13 ژانویه 2007


در

در خانه­ی من تنها یک لنگه دارد
کلون ندارد و کوبه ندارد
و روی سینه­ی آن را
گلمیخ­های قدیمی نپوشانده­اند
وقتی که به خانه می­آیم
با من حرف می­زند
اگر باران بیاید
ناله­کنان می­گوید:
"چه سرد است!
چه سرد است!"
اما وقتی که آفتاب
روی پوست آن می­تابد
می­گذارد تا من گونه­ام را
روی سینه­ی گرمش بگذارم
و از او بپرسم:"در!
وقتی که من خانه نبودم
هیچکس زنگ تو را زد؟"

9 دسامبر 2004


0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!