دوشنبه
انتشار کتاب کابوسهای طلایی

کتاب «کابوسهای طلایی» در اثر منتشر شد.این کتاب مجموعه ای است از ۳۶ «پاره داستان»که توسط فرهنگ کسرایی نویسنده مقیم آلمان نوشته شده است.
برای دریافت نسخه الکترونیک کتاب به اینجا مراجعه کنید.




دو پاره‌داستان از کتاب کابوسهای طلایی


(این قطعه‌ها در گوشه سمت چپ صفحه قرار می‌گیرند)






باران
پاره داستانی از کتاب کابوسهای طلایی

در کالسه­ی مجلل
کنار ِ زنی نشسته بودم.
بعد دو اسب سفید را دیدم.
دو اسبِ سفید، زیر باران ِ سیل­آسا
زیر شلاقهای بیرحمانه­ی کالسکه­چی.
دو اسب سفید و یک کالسکه در یک راهِ جنگلی.
زن، کنار ِ من، از پنجره به بیرون نگاه میکرد.
انگار دانه­های باران را میشمرد.
ما، با هم، با تکانهای کالسکه، بالا و پائین میشدیم.
پرسیدم: " کجا را نگاه میکنی؟"
ـ باد را، نه، درختها را، نه، عکس ِ تو را، نه، خودم را.
چرا؟ ـ
حوصله­ام سر رفته ـ
دستم به آرامی بالا آمد و پستان ِ راستِ زن را از سیه­بندش بیرون کشید
وَ با دقت و ظرافتِ بینظیری با انگشتِ اشاره و شستم نـُک برآمده­ی پستان ِ زن را گرفتم.
مرا آزار مده پسرم ـ
من خندیدیم و کالسکه ایستاد.
پیاده که شدیم، روبروی یک دریاچه بودیم.
روی دریاچه، یک جزیره
وَ در جزیره یک شاه­نشین پیدا بود با فانوسهائی رنگین.
زن گفت:" چه زیباست !
اینجا پایان خط... ـ
من سوار کالسکه شدم و اسبها شیه­کنان به راه افتادند

وَ زن ماند در باران.
شلاق کوبیده میشد و اسبها با تقلائی سخت میتازیدند.
باران مشت میکوبید بر کالسکه
وَ ولوله­ی باد در جنگل بیداد میکرد.
-


حمام
پاره داستانی از کتاب کابوسهای طلایی

گاه که در آینه نگاه میکنم
پنج سالم میشود
بعد بوی حوله­ی تمیز و بخار حمام مرا میبرد به حمام ِ عمومی "شهرزیبا".
بوی حوله­ی تمیز و بخار ِ حمام مرا مینشاند در سربینه
وَ چشمم را میکارد در سوراخ ِ در حمام
وَ روحم می­آمیزد به کفهائی که به آرامی با آب
از سر و موهای بلند و سیاه ِ دختر خاله­ام از روی شانه­ها و کمر ِ باریک و باسن ِ قشنگش به پائین میسرید.
آب ِ داغ و بخار
مرا میمالد به سینه­های کوچک خواهرم
دستم میلغزد به روی شکمش
وَ نگاهم، وای نگاهم میماند آنجائیکه همیشه پُر از کف است
بعد آبِ سرد خالی میشود روی سرم
من جیغ میزنم
خواهرم میخندد.

من در آینه نگاه که میکنم
یازده سالم میشود.
بوی حوله­ی تمیز و بخار ِ حمام مرا میبرد زیرِ دستِ دلاک
زیرِ دستهای سنگین و کیسه­ی زبرش
زیرِ چشمهای هیزش وَ لبخندِ بی­معنی پدرم
وَ نگاهم را میکشاند به چیزی که از زیرِ لُنگش نباید بیرون می­افتاد و می­افتاد
به بالا و پائین شدن دستهایش که نباید زیرِ لنگم میرفت و میرفت
بعد آبِ داغ خالی میشد روی سرم
تنم گـُر میگرفت وَ من جیغ میکشیدم
پدرم اخم میکرد
وَ دلاک هم.

من در آینه که نگاه میکنم
مارمولکی میشوم روی دیوارِ حمام.
مارمولکی که میبیند زیرِ دوشِ آبِ گرم
تنم خوابیده است.
تن ِ خسته­ای که هنوز پس مانده­ی هیجان ِ مهیبی عضله­ی رانش را میپراند.
تن خسته­ای که هوز شرشرِ آب پس مانده­ی التهابش را از روی شکمش نشسته است.
بخارِ آب و بوی صابون و بوی تن
همه جا را پُر کرده است.
مارمولک جابجا که میشود و روی سقف میرود
تن خسته گریه اش میگیرد.

گاه که در آینه نگاه میگنم
کف و تیغ و خون ِ روی صورتم مرا میخندانند.
خنده که روی لپم چین می­اندازد
خون از روی لبم به دهانم میچکد.
تیغ مرا خوب میشناسد
هرچند که سرگذشتِ من گاه تیغم را خونی میکند
تیغ با من اما خوب کنار می آید.
بعد آبی به صورتم میزنم
حوله­ی داغی روی صورتم می­اندازم
وَ با بخارِ آب حل میشوم در آینه.

گاه هم میشود که از آینه میبینم، چشمهایم را بسته­ام.
شاید خوابیده­ام
یا فکر میکنم باز خواب میبینم؟

کاش میدانستم کی آینه را شسته­ام.


0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!