ناصر زرافشان و سهیل آصفی
سهیل آصفی اکنون در بند ۲۰۹ اوین است. یکسال پیش از طریق الناز انصاری با نوشتهها و وبلاگش آشنا شدم. همیشه از دور کارهایش را دنبال میکردم و احترام خاصی برایش قائل بودم. سهیل را از نزدیک نمیشناسم اما به گواه نوشتهها، مصاحبهها و فعالیتهایش به آن دسته از خبرنگارانی تعلق دارد که برایشان تعهد و اخلاق حرفهای از هر چیز دیگرمهمتر است. سهیل ۲۵ ساله از نسل و زمانهای میآید که سالهای کودکی و نوجوانی را در دردبارترین دهههای تاریخ معاصر ایران گذرانده اما با وجود سرکوب، شکست، یاس و تردیدهای متداول به ورطه انفعال سیاسی نیفتاده است. از آن دسته فعالان فرهنگی که نمیتوانند گریز از مسئولیت سیاسی را تحت عنوان «کار صرفن فرهنگی» پنهان کنند یا با توجیهاتی چون «اولویت فعلی جامعه ما کار فرهنگی است» سکوت را توجیه کنند.سهیل آصفی در وبلاگش خود را کودک جستجوگری معرفی میکند که سر بزرگ شدن ندارد و جستجو او را به هر وادی میکشاند. بزرگ شدن اگر به معنای تن سپردن به بازی همگانی و محافظهکاری و احتیاط باشد، براستی که او کوچکترین کودکان این سرزمین است. کودک کنجکاو و بیقراری که اینبار کنجکاوی او را به بند ۲۰۹ اوین کشانده است
در روز دهم مرداد ماموران دادستانی تهران به دستور قاضی مرتضوی به خانه سهیل آصفی یورش بردند و کيس کامپيوتر، لوازم کار، دفترچه تلفن ها، آرشيو مجلات، نوارها، نامه های خصوصی، پاسپورت و برخی لوازم شخصی او با خود بردند و ۳ روز بعد که سهیل به همراه مادر و وکیلش در پی احضاریهای به دادگاه رفته بود بازداشت شد ..
این نوشته کوتاه ابراز ارادتی است به آن دوست نادیده و دیگر نویسندگان و ژورنالیستهای جوان ایرانی که حضورشان معنی و آبروی نسل ماست.
متن زیر(روایتی هنری از حوادثی واقعی) را سهیل یکسال پیش به مناسبت آمدن بهار ۸۵ در وبلاگش همچون بهاریهای منتشر کرد. این قطعه که فیلمنامه ای دکوپاژ شده است، گزارش گونهایست مستند(گزارش/فیلمنامه) از «روز گردهمایی بزرگ برای آزادی دکتر ناصر زرافشان و دیگر زندانیان سیاسی عقیدتی». سکانس اول گزارش از مقابل زندان اوین آغاز میشود...
شاهرخ رئیسی
-
-
نوروز بی مرغانه و اعجازی که فرزند باور است...
سهیل آصفی
.... بهارا زنده ماني ، زندگي بخش
به فروردين ما فرخندگي بخش
هنوز اينجا جواني دلنشين است
هنوز اينجا نفس ها آتشين است
مبين كاين شاخه ي بشكسته خشك است
چو فردا بنگري ، پر بيد مشك است
مگو كاين سرزميني شوره زار است
چو فردا در رسد ، رشك بهار است ...
ه.الف.سایه
----
-
--
سکانس یک: خارجی- روز- رو به روی درب اصلی زندان اوین
در یک مدیوم لانگ شات جوان و زن کهنسال دیده می شوند. آنها زیر درختی پر شاخ و برگ در کنار چند تن دیگر روی زیلویی زوار در رفته نشسته اند . آنسوترشان چند پلاکارد به چشم می آید و در گوشه ای دیگر از کادر اتوبوس هایی که می خواهند تصویر "آدم" ها را ماسکه کند. دوربین به سمت جوان و زن زوم این می کند. در یک مدیوم شات آن دو را می بینیم که مشغول گفتگو هستند.
- مادر! امروز دیگر خیلی خسته شدید. شما بروید خانه استراحت کنید ما هستیم.
- نه عزیزم. عادت دارم. این درختی که الان زیرش نشسته ایم اگر زبان بگشاید چه ها که نمی گوید. اینجا پاتوق ما بود . چه روزهایی... چه ثانیه هایی... چقدر انتظار... چقدر دلهره...چقدر مرگ...
- مادر! انوش را آخرین بار کی دیدید؟
- چند ماه پیش از اعدام. گفتم تو آن زمان مقاومت کردی. امروز هم باید بایستی. گفت " مگر غیر از این هم می توان کرد؟ مادر، نگران نباشید. من ایستاده ام..." خبرها قطع شدند. هر کس چیزی می گفت. پرس و جو کردم،جواب نمی دادند.شبانه به آنجا رفتم و با همین دستهای خودم تل خاک را پس زدم . انوش با همان لباس های خودش زیر تل خاک بود. خاک ها را کنار زدم.چشمهایش بسته بود. صورتش را بوسیدم. آن سویش دکتر دانش بود. آن سوی دیگرش... آمدم خانه. بچه ها خانه را با گل و عکس های انوش آذین بسته بودند... انوش من،انوش من،انوش من... فرزندان من...همه شما فرزندان من...»
- مادر! بس کنید... مادر مادر مادر...
هما زرافشان از ناصر خبر می آورد. می گوید زویا از آن سوی خط بی تابی می کند.ناصر همچنان در اعتصاب غذاست. پیغام داده که تا آخر خط می روم.او ماراتن مرگ را آغاز کرده است. هر لحظه بر تعداد جمعیت در برابر اوین افزوده می شود. همه آمده اند. همه دارند می آیند. کانون نویسندگان ایران، تحکیم وحدت،ملی مذهبی ها،کانون مدافعان حقوق بشر ایران... قدیمی ترین زندانی سیاسی ایران محمد علی عمویی قدم رنجه کرده است و می گوید تکه ای از من هنوز در آن سوی دیوارهای بلند جامانده است...سیمین بهبهانی، علی اشرف درویشیان، احمد زیدآبادی،محمد ملکی ،خانواده و مادران بساری از جانباختگان سیاسی و... نیز همه هستند... جمع، فراخ تر و طیف نیروهای سیاسی رنگارنگ تر از همیشه است. تمام خیابان را جمعیت فرا گرفته است. یاران، از جانباختگان می گویند و آنها که مانده اند، از"دشواری پرش نخستین بر این شیارهای زرد و تشنه لب"... . آزادی زندانی سیاسی فریاد می شود. زیر آفتاب و باد بیش از هفت روز تمام ایستاده و دهشت سکوت را می شکنند. اما خبری از مردم نیست. خبری از مردم نمی شود. هیچ. رهگذرانی اند مردم که اگر خیلی جرات کنند برگشته و از شیشه اتومبیل خود سرکی می کشند و تندتر گاز می دهند و می روند.بیش از هفت روز تحصن در برابر اوین. آرام و بی صدا . با چند شعار و سرود و پلاکارد و دلی خون که فولاد بود... مدنی، مسالمت جویانه،آرام. تنها ایستادن و ایستادن. آزادی حقوقدان و نویسنده در بند را طلب کردن. اکبر گنجی چشم ها را خیره حضور خود کرده است. معصومه شفیعی ،همسرش از راه می رسد. گردش حلقه می زنند و گرم به خانه دعوتش می کنند. خانه، چند قالیچه زوار در رفته است با چند پلاکارد که روی زمین زیر همان درختی که مادر لطفی گفت پهن شده است. اصغر ،برادر گنجی هم می آید. مادر لطفی روسری سپید بزرگی به سر دارد و موهای سپیدش از هر سو یادها را موج می زنند و میتینگ بزرگ میدان آزادی را در سال 58... مادر، از جا بر می خیزد و می رود که دستان برادر گنجی را بفشارد و در آغوشش کشد. او امتناع می کند و می گوید هنوز خیلی مذهبی است... جمعیت از همسر پیگیر گنجی، جویای آخرین احوالات او می شوند. گنجی گم شده است. مقامات گفته اند که گنجی فراری است. بیش از هفت روز تمام تحصن در برابر درب اصلی زندان اوین و طلب کردن "حق مسلم من"، "حق مسلم ما"! روز گردهمایی بزرگ برای آزادی دکتر ناصر زرافشان و دیگر زندانیان سیاسی عقیدتی است. یاران دو برابر شده اند. جمعیت موج می زند. از صبح اول وقت همه منتظرند. یکی می گوید امروز قرار است اتقاق دیگری هم بیفتد. اتومبیلی در برابر درب اوین می ایستد. دوربین ها فلاش می زنند. پلیس جلو می آید. اکبر گنجی از اتومبیل پیاده می شود. انگشتان دستش را به علامت ویکتوری (پیروزی) بالا می برد. لاغرتر شده است اما می خندد. خونسرد و آرام. جمعیت او را دوره می کند. جمعیت با درود تا دم درب زندان او را همراهی می کنند. گنجی بر می گردد، جمعیت را نگاه می کند، دو انگشتش را بار دیگر به علامت پیروزی بالا برده و از درب کوچک به اوین باز می گردد. تپه های اوین، آن سوتر نظاره گرند. بیژن، خدا را دوره می کند و آن قهرمانان دیگر بی نام و نشان، شعر شاعر را زمزمه می کنند :...مویه کن بحر خزر / گریه کن دشت کویر / پیرهن چاک بده جنگل سرخ گیلان / قلب خود را بدر ای قله ی سرسخت البرز... جمعیت هنوز به زرافشان و گنجی درود می فرستد. تجمع بزرگ برای آزادی دکتر ناصر زرافشان و دیگر زندانیان سیاسی و عقیدتی، پیش از موعد مقرر به پایان می رسد و فریبرز رئیس دانا از جمعیت می خواهد که هر چه زودتر پراکنده شوند.
-
سکانس دو : خارجی- روز- میدان انقلاب- روبه روی سردر اصلی دانشگاه تهران
تمام اطراف دانشگاه تهران در محاصره پلیس قرار گرفته است. انبوهی از زنان در برابر سردر دانشگاه تهران تجمع کرده اند و یکصدا شعار می دهند. پلیس دور تا دور آنها را گرفته است و اجازه ورود و خروج به کسی نمی دهد. هر کس به نوعی می کوشد که به آن سوی پیاده روی میدان انقلاب برود و به زنان بپیوندد. این سوی خیابان،اطراف کتاب فروشی های میدان انقلاب، چهره های آشنا و نا آشنا موج می زند. کار روزنامه نگار دیدن است و نوشتن. همه آمده ایم. گفتند که "شان پن" هم در هیات روزنامه نگار و نه ستاره هالیوود، آمده است و با دیدگان حیرت زده مشغول ثبت وقایع تماشایی است... از وسط خیابان، منصور اسانلو مرا به گوشه ای می کشد. منصور می گوید به هر شکل ممکن باید برویم آن طرف. می گویم تلاش کردیم نشد. می گوید باید باز هم امتحان کرد. اتوبوس های واحد را روبه روی سردر دانشگاه دیوار کرده اند. عکاس ها به هر شکل ممکن درون برخی از آنها جای گرفته و مشغول انجام وظیفه هستند. پیاده رو های روبه روی دانشگاه به گرمش آمده است. هر لحظه بر تعداد جمعیت افزوده می شود. خیابان انقلاب کاملا مسدود است. زنان و مردان دست در دست یکدیگر حلقه زده اند و شعار می دهند .پلیس جلو می آید جمعیت عقب می رود....
-
سکانس سه: خارجی- روز- میدان انقلاب- روبه روی سر در اصلی دانشگاه تهران
خیابان خلوت است. جمعیت به مرور می آیند. پلیس صد برابر شده است.او در اعتصاب غذا دارد آب می شود. برخوردها تعقییر کرده. اتفاق می افتد. تجمع به شکل دیگری پایان می گیرد. یکی سر تا پا غرق در خون است. یکی دنده اش شکسته و یکی دیگر... آن سوتر ساعدی را می بیند که چهره اش غرق در خون است و کاوه گلستان که مشغول ثبت لحظه هاست. سلام گوهرمرداد. نه! سراب نیست. بیست و هشت سال از آن روز گذشته است... مادری فریاد می زند،نبریدش!... مادر، پیشتر شکنجه را تاب آورده و سلول انفرادی را... مادر دوست ساعدی بوده است... آن کافه ها،شاید عشق ها و آن بحث و جدل ها و او که تنها رفت و تنهاتر از پا در آمد در آن غربتکده دلماتمزده... مادر، آن دخترک کوچک سودایی با گیسوان بلند رها در کمیته مشترک، کمیته توحید!... و مادر در آن روزها،آن روزها که مرد تمام صورتش را با ناخن خراشید تا به تلویزیون نیاید... و اشک. و باد. و سرو و سرو و سرو.... همه این تصویرها در یک آن جلوی چشمش می آیند. طنابی محکم به جای دستبند، دست او را به دست جوان دیگری در اتومبیل چفت می کنند.
-
سکانس چهار: داخلی- غروب- دیوارهای بلند در یک ناکجاآباد
اتاق تنگ و ترش و پرسش هایی از آن جنس نامرئی.. سلولی که به قول شاعر، جز دیوارهای پست و بی روزن نیست مهماندار او می شود. در کف سلول دراز می کشد و به سقف کوتاه آن چشم می دوزد. شات پشت شات است که مکرر می شود. سنش به یک چهارم طول و عرض این شات ها هم قد نمی دهد. اما انگار هزارساله است.... تصاویر بر نگاتیوهای ذهنش ظهور شده اند و حالا فکوس فکوس... و فریادهای دیوانه وار سید در راهروی آن انفرادی های کنار هم در تمام طول شب... و او چقدر دلش برای سید سوخت. و او چقدر دلش برای سلول بغلی که تمام شب را غرقه به خون له له زد و ناله کرد آتش گرفت.و او چقدر دلش برای خودش سوخت... و آن سید چقدر تنها بود و چقدر در تنهای اش تا سپیده فریاد زد.... و او که اولش حسابی ترسیده بود، چقدر شکست و خواست که هیچ کس خبردار نشود...
-
سکانس پنج: داخلی- روز- محل انجمن صنفی روزنامه نگاران ایران
موعد مقرر اعتصاب غذای روزنامه نگاران برای پایان اعتصاب غذا و آزادی اکبر گنجی از 9 صبح است. تک و توک در ساعت مقرر می آیند. بچه های تحکیم و فعالین جنبش زنان هستند. به ظهر که می رسد تقریبا همه می آیند. گنجی در بیمارستان میلاد دارد آب می شود و روزنامه نگاران آمده اند تا یک روز به همراه همکار در بندشان اعتصاب غذا کنند. بعضی از آنها اما همان چند ساعت را هم نمی توانند. یکی آدامس می خورد و یکی... می گوییم ما آمدیم تا هیچ نخوریم. یکی می گوید روزه سیاسی... یکی دیگر می گوید ما روزه نمی گیریم، اعتصاب غذا کرده ایم! همسر گنجی می آید و از تیم جدید مراقبان گنجی در طبقه دوازدهم بیمارستان میلاد می گوید. برای تصویب قطعنامه رای گیری می شود. بر سر هر بند مجادله در می گیرد. علی مزروعی و محمود شمس می گویند، بگذارید دموکراسی را همین جا تجربه کنیم. بالاخره قطعنامه تصویب می شود. تصاویر نزار گنجی بر تخت بیمارستان که در فضای مجازی منتشر شده است ضمیمه مانیفست جمهوری خواهی او شده و دست به دست می چرخد. همه سر جای خود نشسته اند و با یکدیگر پچپچه می کنند. دکتر ملکی می گوید یکی برود پشت تریبون حرفی بزند،مراسم ختم که نیامده ایم! به دبیر انجمن صنفی منتقل می شود. او این کار را "صلاح" نمی داند. محمدملکی می گوید،اصلاح طلبند دیگر!... می خندیم....مردم، آن سوی "میلاد" و این سوی دیگرش، ناظران کنجکاو صحنه اند و دیگر همین. روزنامه نگارانشان نیز. نه کسی کاری می کند و نه از دست کسی کاری بر می آید. موجی از همان اپتدا خواسته است که سوار حرکت گنجی شود. موج،صحنه گردانی می کند اما گنجی وراتر و فراتر از این همه در پرواز است. مراسم ملال آور روز جهانی مطبوعات، با ضجه های همسر گنجی که به طور ناگهانی وارد تالار وحدت شد هیجان انگیز می شود! اکبر گنجی مترادف با واژه "روزنامه نگار" می شود. ماهها بعد است که انجمن صنفی روزنامه نگاران ایران، اکبر گنجی را در ردیف چند روزنامه نگار دیگر گذاشته و به عنوان "روزنامه نگار شاخص" بر می گزیند. معنای واژه "روزنامه نگار" خدشه دار می شود!
اعجازی که فرزند باور است...
... و بهار نمی آید.می ماند تا بار دیگر سالگرد بهمن پنجاه و هفت فرا رسد. فصل دیگریست حالا. سندیکالیست های ایرانی می ایستند. اصلاح طلبان دینی، هاج و واج مانده اند. مردم همچنان نظاره گران خاموش صحنه اند. یک دوست از آن سوی ساحل امن می گوید اگر انتخابات را تحریم نمی کردید، معین به دور دوم می آمد، با سندیکا آن نمی کردند و... می خندم و به یاد واژه "اصلاح طلبان پیشرو"! می افتم... روزنامه هایی که نیم نفس شده اند ، هر خوش رقصی را "مباح" می دانند برای ماندن....مجالی برای قلم زدن در آنها باقی نمانده است.... شمع ها آجین می شوند به یاد عکاس و روزنامه نگار جانباخته،زیبا کاظمی.... چند شاعر و هنرمند نقاب در چهره خاک می کشند... همکاران و یارانی می روند به آن سو و صحنه باز خالی تر می شود.... خبرها از حوالی آن زندان در حومه شهر تهران خوب نیست...حالا اکبرگنجی به خانه آمده است تا "کیمیا" را خوشحال کند و در کنار سفره هفت سین خانواده بنشیند. دکتر ناصر زرافشان چه؟،منصور اسانلو و یارانش؟،پیمان پیران؟... آن دیگران و دیگران که نام و نشانی هم ندارند؟... زنان و مردان اهل آفتاب، هشتم ماه مارس را در پارک دانشجو گرد هم آمده و فریاد می زنند که "جهان دیگری ممکن است..." یکی زیر ضربات باتوم کتفش می شکند. یکی دیگر دندانش و شاعر کهنسال است که زیر ضربه، سرو را ترجمه می کند و آخ نمی گوید... و باز تقویم می خواهد که بهار شود. فروردین بیاید. دشت،لاله زار شود. و باز امید که می خواهد به شکوفه بنشیند.حالا یک سو سخن از جنگی احتمالی است باز و دیگر سو حرف از معامله ای کلان! در چنین وادی بی سرانجامی است که شناخت در پیوند با پراتیک قرار می گیرد. در شرایطی ویژه ریشه دوانده و سویه تحول را می پیماید... نوروزی دیگر بار، بی مرغانه می آید.بیست و هشت سال. نه! ،صد سال است. یکصد سال آزگار جستجو... نوروز که می آید جذبه ای پنهانی تمام وجودش را در بر می گیرد. دلش هوای آن دارد که هیچ نگوید. هیچ ننویسد. تنهای تنها با سبزه ای که رویانده است برود به آن گلزار با گورهای بی نام و نشانش،شمع ها را آجین و سفره هفت سین را در نوروز باستانی یک هزار و سیصد و هشتاد و پنج خورشیدی بر پا کند. آن قدر بیاستد تا این بار شاید هوا دلپذیر شود و گل از خاک بر دمد... در آن بیابان وسیع که گلهایمان را در سینه گرفته است،لطفی بر تار زخمه می زند و صدای خسته ی شاعر در غربت میهن رفته، که زمزمه می کند ، .../اعجاز، فرزند باور است و مغناطیس خود را از رگه تلاش ها بر می مکد/ ... شاید و تنها شاید و امید...
-
-
-
-
برگرفته از وبلاگ سهیل آصفی