چرا چیزها را سادهتر بیان نکنیم؟ *
نگاهی به "موندو"
نوشته:ژان ماری گوستاو لوکلزیو
ترجمه: المیرا دادور
مهین احمدلو
موندو داستان معصومیت کودکیست که در هیاهوی مدرنیته گرفتار شده است. پسرکی که از سوی نیروی "قانون" مدام در حال تهدید و فرار است، رهایی او در برابر جامعهی قانونگرا قرار گرفته و پایگاه اجتماعی ندارد، بنابراین ولگرد است! ولگردی که مخل زیبایی شهر و عامل مشکلات است و پلیس به دنبال اوست. هیچکس نمیتوانست بگوید موندو از کجا آمده است. روزی بدون آن که کسی او را ببیند به طور اتفاقی وارد شهر شده و سپس همه به حضور او عادت کرده بودند. حدود ده سال دارد با صورتی گرد و چهرهای آرام و چشمانی سیاه و زیبا و کمی مورب. به آرامی و متانتی خاص قدم برمیدارد و هنگام راه رفتن همچون سگها، کمی کجکج راه میرود. همیشه یکجور لباس میپوشد: شلوار جین آبی، کفشهای ورزشی و تیشرت که تا اندازهای برایش گشاد است. وقتی از کسی خوشش میآید میایستد و به سادگی از او میپرسد: «مرا به فرزندی قبول میکنید» و قبل از این که مخاطب از بهت و حیرت خارج شود، دور میشود. در سرپناهها و مخفیگاههای کنار ساحل یا میان صخرههای سفید خارج شهر میخوابد. پرسه زدن را خیلی دوست دارد. پیچیدن از سر پیچ یک خیابان به خیابانی دیگر...
موندو علاقهمند به دیدار مردمی با مشخصات ساده است. یک نگاه زیبا و نافذ و لبخندی بر لب کافی است تا او کنارشان بایستد و اندکی صحبت کند. "چندین سوال راجع به دریا، آسمان و پرندگان میکرد و هنگامی که چنین کسانی از او جدا میشدند، در چهرهی همگیشان دگرگونی عمیقی قابل تشخیص بود." (ص 64)
باید گفت بیشتر مردم هنر طرح کردن پرسشهای خوشایند را ندارند، ولی موندو دقیقاً میدانست چگونه و در چه زمانی سوالات خود را مطرح کند. مثلاً چرا رنگ بطریها سبز است، یا چرا ستارهی دنبالهدار وجود دارد؟ گویی مردم، مدتها در انتظار یک عبارت مانده بودند و دقیقاً همین چند واژه آنها را منقلب میکرد. موندو سوال مشکلی نمیکرد. اینها صرفاً پرسشهایی بود که مدتها فراموش شده یا کسی دیگر به آنها فکر نمیکرد. موندو گرچه با بسیاری از ساکنان شهر آشنا بود، اما دوست چندانی نداشت. افراد مورد علاقهی موندو این چند نفر بودند: زن ویتنامی قد کوتاه به نام تیشین، مرد جوان بلندقدِ نامهرسان، پیرمردی شبیه به هندیها که به او خواندن و نوشتن یاد داد و ددی-کولی- که روی روزنامهها مینشست.
داستان لایهای بیرونی دارد و جنبهی دراماتیک آن تا اواسط کتاب ادامه دارد. پس از آن با واقعگرایی که توسط پلیس بر موندو تحمیل میشود به تخیل میرسد و با این باور که تخیل و رویا در جامعهای که از آن دست برداشته گریزناپذیر است به پایان میرسد و به عبارتی خرد را تسلیم خود میکند. پسری میخواهد جامعه پذیرای او باشد. در این راه البته موفق عمل میکند به نحوی که ترحمبرانگیز نیست. به سختیها بیاعتناست و به نگاه گرم عابران امیدوار است. دوست میشود و دلتنگی میکند. لایهی درونی آن که مورد انتقاد نویسنده است، تهاجم و ناامنی زندگی شهری است. این شهر زیبا که در اصل برای موندو جهنم است و در زرق و برق آن به دنبال سرپناهی میگردد، مناظر خیرهکننده و مکانهایی پرنور دارد و از سوی دیگر قانونمدار است. جستجوی انتقادی موندو، خواننده را به قضاوت وامیدارد تا از چشم او جامعه موردنظر را ببیند. نویسنده تاکید خاصی ندارد تا القا کند موندو آدمی خاص است و نمیتوان او را در تخیل خود پیدا کرد، بلکه با نگاه موشکافانه از فضای شهری میگوید که نمونهی کم و بیش آن، در همه جا یافت میشود. مظاهری از نور خیرهکنندهی لامپ و مغازههای مدرن و... که به سرعت عمومیت یافته تا اگر مجدداً "موندویی" گذرش به آن شهر بیفتد چارهای جز ترک آن یا بهتر بگوییم ناپدید شدن نداشته باشد، چه تخیل خواننده توان آن را داشته باشد چه نداشته باشد.
نویسنده از جامعهای که ارزشهای انساندوستانه در آن نابود شده میگوید و نوید جامعهای را میدهد که در آن رهایی با ولنگاری تمیز داده نمیشود. مشخصات جامعهی موردنظر را میتوان کف تمیز و براق ساختمانهای بلند، جوجهگردانی که جوجهی کباب شده را میگرداند، آسانسور و... دانست که موندو هم آنها را میبیند. داستان در به چالش کشیدن مشکلات شهری و تسری آن به جوامع مشابه موفق است. پرداختن به واقعیتها از دریچه نگاه پسری کم سن و سال و ماهیت شهرنشینی که مسلماً با آنچه باید باشد در تناقض است، نوعی معرفت را به خواننده عرضه میکند که درباره زندگی نیست، بلکه زنده بودن را به نحوی زیر سوال میبرد؛ آیا باید عدهای در جامعه ادای زنده بودن را دربیاورند؟ حقیقتی که به ایدئولوژی خاصی وابسته است و به هرج و مرج بیشتر شبیه است. جالب اینکه "حقیقت" توسط همان آدمهایی از بین رفته که خود آن را ساختهاند. لوکلزیو در بازسازی جامعهی مصرفگرا از ابژهی گذشته برای این که یک ابژهی کلی باشد، جانبداری کرده و بازگشت او به گذشته باعث شده او را پستمدرن بخوانند. اثر نمادین نویسنده، زبان ثانوی داستان را که درست مقابل زبان کودکانهی موندو است بازگو میکند و از احساس خطر و ناامنی که به طور نامحسوس در قرن اخیر خود را تحمیل کرده است پرده برمیدارد.
به عقیدهی لوکلزیو "انسان قبل از آن که تصویری از بهشت داشته باشد به جهنم میاندیشد." او که جامعهشناس خبرهایست فلسفهی خاص خود را از شهرنشینی معاصر به تصویر کشیده است. نویسندهای که مکاشفه انسان در طبیعت، دوری از تمدن و جامعه مصرفی، بنمایههای عمده فکریِ اندیشه و جهانبینی اوست.
از طرفی خواننده با پارادوکسی در شخصیت موندو مواجه میشود، به جای کودکی پرخاشگر و یاغی (که طبعاً باید با گرسنگی و آوارهگیاش در تناسب باشد) با فردی که آرامش درونی خاصی دارد مواجه میشود.
تناقض در موندو است که در برابر مشکلات گاهی کودک است و گاهی نیست. شاید اگر نویسنده سن دقیق موندو را افشا نمیکرد جنبهی تخیلی و فضای داستان جذابتر میشد.
موندو در انتهای داستان به بالای تپه و «خانه نور طلایی» که مقصد او محسوب میشود میرسد. برعکس جامعهای که درهای خود را به روی او بسته و او را از خود رانده، در ِ خانه برایش باز است چون آنجا منتظر او هستند. به تعبیری میتوان گفت حالا که موندو جایی میان خشونت، بیاعتنایی و جبر جامعه ندارد، پس میتواند به آسمانها برود. موندو (قهرمان) با مانع مواجه میشود اما آیا سعی میکند بر آن غلبه کند یا اینکه مجبور به ترک وضعیت خود میشود؟ در مورد انگیزهی وی برای روشن شدن اینکه او اقدامی میکند یا نه، روایت به گونهای بارز طفره میرود. در مجموع باید گفت موندو علت آمدن و رفتنش را با زبان بیزبانی بیان میکند. عبارت «آیا مرا به فرزندی قبول میکنید؟» یک پرسش رسواکننده برای جامعهی متمدن بشری است که در عین آشنا بودن، تکاندهنده است و دلمشغولی اصلی نویسنده را بازگو میکند. بیخانمانی موندو را نمیتوان محصول علت واحدی به شمار آورد، همانگونه که علتهای بیشماری در ناپدید شدن او دخیل هستند، خواه تصمیم مؤلف باشد یا روایت.
پینوشت و منبع:
- عنوان نوشتار، از رولان بارت در نقد و حقیقت وام گرفته شده است.
- موندو، ژان ماری گوستاو لوکلزیو، المیرا دادور، نشر مروارید، چ اول 1385