چند شعر از منوچهر دوستی
ریزش
آمد
نشست و
برخاست.
لحظهای از لرزش دستانش را
در من فرو ریخت.
تا پائیز مرا
بدنبال خودش برد.
--------------------------------------
زندگی
زندگی چیزی نیست
جز آنکه من متولد شوم
راه رفتن را دریابم
و با تو همبازی شوم.
---------------------------------
گردونه
این دستها
اگرچه همیشه
به میوه نمی رسند،
اما نفس تازه می کنند
تا بهار بعد.
--------------------------------
زن
دو قطره
دو پستان
چکیدهاند روی سینهاش.
این درخت
همیشه
به هر سو که می وزد
بوی شیر می دهد
بوی شراب
---------------------------------
نتیجه
آنکه باغ ما!
این از حکایت تو!
چه ماند؟
هیچ
جز من
و ستارهای
میان آسمان.
----------------------------------
دلتنگی
در باغ
حضور چشمهای تو را کم دارم
که روی شاخه بنشینند
و بگویند
چه دیدهاند
آنسوی ما.
--------------------------------
بدرود ستاره شبانه
هنوز چیزی هست
چیزی که مرا جذب جهان می کند
و ماهی سیاه کوچک جانم
برای دریا آواز می خواند.
ای......، ای حرف کوچک دل دلیر من
تو هنوز بزرگ نشده ای
که معنای گردش فصل ها را بفهمی
و من خوشحالم
که همچنان در جانب دریا ایستاده ام
و هجوم هیچ مرغ ماهیخواری
پایم را سست نکرده است
با چوی سیاه شب
دیگر حتا چوپانی هم نمی شود کرد
و نواختن غمگین نی
درد کسی را دوا نمی کند.
سکوت،
آن سلسله سر براه کهنسال
دیگر بریده است
و ما را،
نه من و نه تو را
گریزی از آشفتگی این موج نیست.
دریا و آسمان همرنگند
من اما از قعر دریا آمده بودم
و به کهکشان ماهی های کوچک خود باز می گردم.
بدرو ستاره شبانه
بدرود!