بهروز نيا! نامه يی سرگشاده به بهروز وثوقی
(مهستی شاهرخی هم بخواند)
هژير پلاسچی
(برای خواندن نامه مهستی شاهرخی
اینجا را کلیک کنید)
آقای وثوقی! بهروز عزيز! اين اولين نامه ييست كه برايت می نويسم و همين اولين نامه را هم برايت می فرستم. شايد فاصله ی سنی من و مهستی شاهرخی موجب شده است همين اولين نامه يی را كه برايت می نويسم بتوانم بفرستم. من بر خلاف مهستی عزيز عادت دارم نوشته هايم را سيو كنم و چون سال هاست روزی چهار _ پنج ساعت بيشتر نمی خوابم، خوگير شب بيداری شده ام و خواب آلوده نيستم.
اين تفاوت سنی كه نوشتم اما هيچ امتياز ويژه يی برای من ندارد، برای مهستی شاهرخی هم ندارد. تنها تفاوتش اين است كه من به جای سينما «فلور» و سينما «حافظ» به سينما «قدس» و سينما «استقلال» رفته ام و به جای «جيمز باند» و «مامور ما فلينت» و «الويس پريستلی»، «حاجی» ها و «سيد» های كپی شده از روی رمبوی آمريكايی ها را بر پرده ی سينما ديده ام.
من آقای وثوقی هرگز فرصت نداشتم تو را روی آن پرده ی بزرگ جادويی تماشا كنم. نه تو را، نه پدر و مادر سينمايی مهستی را. اما در عوض خيلی از فيلم هايت را توی شبكه ی مخفی ويديويی ديده ام، هم فيلم های تو را، هم فيلم های فردين و فروزانِ مهستی را. پس من هم همه ی عضلات سر و صورت و دست و شانه هايت را می شناسم. دستهايت! نحوه ی كبريت كشيدنت و صدايت را می شناسم.
می دانی برادر! من هم هنوز به وجود و حضور انسان در درون آدمی اعتقاد دارم و هرچند ذهنم سياه نشده است اما می دانم شير پربركت و مهربان مادرم چندان هم سپيد نبوده است. آخر تو بگو آقای وثوقی! شير زنی كه از دوستان صميمی دوران دبيرستانش يكی شده يك تواب زندانی و ديگری در حلقه ی محاصره كپسول سيانور را زير دندانش جويده، چقدر می تواند سپيد باشد؟
آقای وثوقی من در چنين خانه يی بزرگ شدم. خانه يی كه پدر حتا اگر بلد بود برقصد به خوبی فردين، در دلمردگی اخراج از محل كار به خاطر گرايشات سياسی اش نمی توانست و نمی خواست كه برقصد.
آقای وثوقی عزيز! من، يكی از كوچكان قبيله ی ادبيات جهان را طيف های رنگی می بينم. بارها فكر كرده ام كودكی های من بايد چه رنگی داشته باشد و چه بد است كه جهان كودكی های من رنگ قرمز ندارد مثل گل، سبز ندارد مثل درخت، زرد ندارد مثل آفتاب. جهان كودكی های من در تسخير سفيدی است مثل مرده شورخانه، مثل كافور، مثل روپوش آمپول زن. در تسخير سياهی است مثل شب های بی ستاره، مثل گور، مثل چشم بند.
من عادت كرده ام آقای وثوقی! من عادت كرده ام روز مدرسه ام را با نوای حزين قرآن آغاز كنم و بعد معلم بد كلاس اول، با آن چادر مشكی و مقنعه ی چانه دار روزهای مدرسه ام را با تركه رج می زد.
و من بهروز جان! آقای وثوقی! كيلومترها تركه خوردم تا بزرگ شدم. قد كشيدم تا چشم هايم در شانزده سالگی برود پشت چشم بند. و تو مقصر بودی. هم تو و هم آن كيميايی «ناموس پرست» و «زن كش» كه تو را در هيبت قيصر و رضا موتوری شورشی آراست و «قدرت» را روانه ی خانه ی تو كرد تا تو، «سيد» معتاد خميده جای مشت هايت «يك بند انگشت» بماند روی ديوار، با چاقوی ضامن دار دسته گوزن زنجانی «اصغر» موادفروش را «تمام» كنی و بعد «خوب» بميری. من از نگاتيوهايی كه تو را ثبت كرده بودند ياد گرفتم شورشی باشم. شورشی و معترض. همين بود كه هی تكرار شد روزهای ميله دار چشم بند.
و بعد من كه در آن نيمه شب نكبتی خرداد 61 متولد شده بودم، هی رفتم پشت ميله ها و آمدم. هی اخراج شدم. هی ممنوع القلم شدم. هی سانسور شدم. هی فيلتر شدم. اما شدم همينی كه امروز هستم. خوب و بدش پای زمانه ی غلط آقای وثوقی!
من اما با همه ی اينها ماندم. هم من ماندم و هم رخشان بنی اعتماد كه در نگاه مهستی جشن جمهوری اعدام و زندان را می آرايد و به گمان من آينه ی تمام نمای فرودستان ميهن من شد در «زير پوست شهر». هم من ماندم و هم سميرا مخملباف كه وقتی هنوز مانده بود روايت زنده به گوری زنان ميهن من را نمايش داد در «سيب» و از نگاه مهستی دست پرورده ی اهلی شده ی جمهوری اسلامی است. هم من ماندم و هم آن ديگرانی كه هر كدام، در هر فرصتی كه پيش آمد گوشه يی از رنج روزگار من را تصوير كردند. روايت سياه سياهی.
و من آقای وثوقی وقتی پستچی نرودا را بر صحنه ی تالار چهارسو ديدم، همان پستچی اسلامی شده ی قيچی خورده را، دريچه ی ديگری رو به جهان برايم گشوده شد. دريچه يی در كنار دريچه های بی شماری كه داشت با تابلوهای نقاشی محجبه، با تئاترهای قيچی خورده، با سينمای سانسور شده، با داستان های ساطوری، با شعرهای مثله شده، با موسيقی ممنوع به روی من گشوده می شد. دريچه يی كه به بهای خون دل خوردن های بسيار، كلنجارهای بی وقفه با سانسور و تهديدهای صوتی و تصويری گشوده می شد.
من ماندم و آقای وثوقی! می دانم كه اينجا شبانه روز يكی ديگر هم دارد تمام كلمه های من را از پشت سيم های تلفن می شنود. می دانم كه شبانه روز يكی ديگر، چشم های يكی ديگر دارد من را می پايد. می دانم كه ممكن است همين فردا روانه ی زندان شوم. اما مانده ام آقای وثوقی و ما داريم اينجا، توی همين خاک با چنگ و دندان رودر روی دستگاه عظيم سانسور، چشم در چشم قيچی و ساطور و قصاب های فرهنگی می ايستيم.
اين را هم بگويم آقای وثوقی! چراغ من تنها در اين خانه نمی سوزد. ققنوس من تنها در اين سرزمين جوجه نمی آورد و درخت من تنها در اين خاك ريشه ندارد. من فرزند زمينم و دارم با شعف رصد می كنم كه در دوران فترت ادبيات داخل كشور، در دورانی كه تنها شهاب های گذرانی بر آسمان كلمه و كتاب و كهربا نقش می بندند، چگونه نويسندگان و شاعران تبعيدی با گذر از مرزهای سانسورچی های دولتی و سانسورچی های سخت جان تری كه درون مغز هركدام ما نشسته است به آفرينش های شگفت می رسند. رضا قاسمی را بخوان، عدنان غريفی را بخوان، عباس معروفی، نسيم خاكسار را بخوان، اصلن همين مهستی شاهرخی را بخوان تا ببينی راست می گويم. بگذار بگويم آقای وثوقی كه خود من وقتی «شالی به درازای جاده ی ابريشم» را خواندم تا چند روز در حال و هوای واژه های مهستی مانده بودم.
اما با همه ی اينها من مانده ام اينجا و باور دارم ماندن من امتياز ويژه يی برايم نيست و رفتن مهستی هم امتياز ويژه يی برای او نيست. اما تو نيا آقای وثوقی! تو نيا چون جمهوری اسلامی در اين سال ها كارش را خوب ياد گرفته است. اگر بيايی در قامت تو مهستی را تف باران مي كند، با مهستی تو را، با من مهستی را، با تو من را. نيا آقای وثوقی. اينجا باران قی و خلط سبزِ تازه باريدن گرفته است. بيست و نه سال است كه باريدن گرفته و چتری بر جای نمانده است.
نيا بهروز جان! مهستی راست می گويد كه تو پيغمبر همه ی قيصرهايی. بمان! قيصر بمان و عصيان كن، رضا موتوری بمان و معترض باش، سيد بمان و خوب بمير. اگر بيايی فردا مهستی و مهستی ها تو را، قيصر و رضا و سيد ما را، متهم می كنند كه داری جشن می آرايی، كه اهلی شده يی، كه چون زنده يی و در اين خاک زنده يی عامل حكومتی. پس نيا آقای وثوقی! به خاطر كودكی های خاكستری من نيا!
--------------------------------------------------------------
-
-
-موضع نویسندگان مطلب منتشر شده به معنای موضع گرداننده سایت نیست
-
-سایت اثر از هرگونه جدل فکری میان اندیشهها استقبال میکند، زیرا معتقد است اینگونه نقد و جدلها منجر به تقویت روحیهی نقد پذیری و رواداری خواهند شد
.
- نویسندگان سایت اثر حقوق یکسان دارند و به آزادیی بیان آنها حرمت گذاشته میشود.
-
امضا: سایت اثر
-
-
-
بسیار عالی بود. انتقاد صحیح و درستی از مهستی شاهرخی کردهاید و چه درست و بهجا ضعف برخورد نگاه او را نشان دادهاید. متاسفانه مهستی شاهرخی نقد شما را تاب نیاورده و با قهر کودکانه و برخوردی عاری از بلوغ فکری جواب شما و نقدتان را با فحاشی و دهندرگی داده است. آری فرهنگ نقد و کریتیک میان ما ایرانیان صفر است. شما آقای پلاسچی که ۲۵ سال بیشتر نداری نشان دادی که بلوغ فکری به سن و تحصیلات و اروپا رفتن نیست. باری روشنفکرنماهایی چون مهستی شاهرخی که تاب شنیدن نقد را ندارند و چنین واکنشهای وحشیانه نشان میدهند فرقی با آنان که دگراندیشانِ منتقد را اعدام و سر به نیست میکنند ندارند.
آقای پلاسچی دست مریزاد که دست بر جای درستی گذاشتی.
فحاشی مهستی را اینجا بخوانید
http://chachmanbidar.blogspot.com/2008/01/blog-post_06.html
مطلایی