پنجشنبه
پاره‌داستانی از فرهنگ کسرایی
طرحی از فرهنگ کسرایی/کار با خودکار


*سیب و نگاه
فرهنگ کسرایی

من میدانم
اگر آن سیب درشت در جیب شلوارم نبود،
مرا نگاه نمیکرد.
اگر هم بود
مرا نگاه نمیکرد.

او نگاهش جای دیگری بود.

من در ایستگاه قطار زیرزمینی خط U-4
منتظر ایستاده بودم
او در سکوی روبروئی روی نمیکت
منتظر قطاری بود که از راه­آهن می­آمد.

او زیرچشمی نگاه میکرد، دزدکی، پنهانی، کمی با ناز
اما طوری که انگار نگاهش جای دیگری بود.
بعد چنگی در موهایش زد
نگاهی به آینه­ی دستی کوچکش انداخت
و لبهایش را محکم بهم مالید.
من هم مثلا سرم را انداخته بودم در روزنامه­ام.
از نگاه­های پرشتابش، از آن نگاه­های خیره­ی تیزش، گرمم شد،
گرمش شد
سرخ شد.
به تندی یکی از دکمه­های بالائیِ بلوز سفیدش را باز کرد
با شتاب دستش به زیر بلوزش لغزید
وَ بالای سینه­اش چرخی زد،
از میان پستانهای بلورینش تا زیر گلویش
و از آنجا تا بناگوشش بالا رفت و آهسته و آرام در موهایش خزید.
بعد دامن صورتی کوتاهش را کمی پائین کشید
روی نمیکت جابجا شد و پا روی پا انداخت.
گرمش بود، کلافه بود، زیر بغلهایش خیس از عرق شده بودند
و آن پای آزادش را تند و تیز تکان میداد.
ولی مرا نگاه نمیکرد.
نگاهش جای دیگری بود.
نگاهش روی سیب بود.
مانده بود روی سیب درشتی که در جیب شلوارم بود
بعد غلتید روی پستی و بلندیهای جیبم
وَ میپرید، میلغزید، میخزید
از روی سیب به روی جیبم
از روی جیبم به روی سیب،
و از سیب میرفت روی خط اتوی شلوارم تا پائین، بعد بالا.
نگاهش مانند پلنگی خیزبرمیداشت و میپرید روی جیبم دیگرم.
پلنگ مست بود و خرخر میکرد.
پلنگ پیچ و تاب بخود میداد، کمر خم میکرد.
وَ نگاهش شاهینی میشد تیز چشم
پرمیکشید، اوج میگرفت وَ پس فرود می­آمد به تندی و تن میسابید به سیب و میگذشت.

ناگهان زانوهایش را جفت کرد،
انگار که از چیزی ترسیده باشد یا بخواهد چیزی را پنهان کند.
بی آنکه نگاه از سیب بردارد
دستهایش را محکم به لبه­ی سندلی گرفت و سرش را به شدت به چپ و راست تکان داد
شاید میخواست با تابی که به موهایش میداد صورتش را خنک کند
یا توفان درونش را یا طغیان خون به جوش آمده­اش را آرام.
باز با شتاب پایش را بالا آورد و آن را روی پای دیگرش انداخت.
و بعد با دستمالی که از کیفش بیرون آورد عرق پشت لبهایش را برچید
عرق روی سینه­ی مرمرینش را
ولی مرا نگاه نمیکرد
نگاهش جای دیگری بود.

نگاهش ماری بود که از روی سیب میلغزید و میرفت تا از پائین ترین خط شکمم
با تنازی بلغزد و بخزد به روی کشاله­ی رانم.
دستش باز به شتاب زیر بلوز سفیدش خزید و ساق پاهایش همچو دو مار به هم پیچیدند.
و نگاهش قطره­ای شد
قطره­ای از اشک، قطره­ای از شوق، از اشتیاق، از هوس
و به شلوارم چکید، به پوستم رسید و جاری شد
جاری شد در آن تپه­های افسونگر
در آن جنگلِ سحرآنگیز
و رفت
رفت از پیج و خم آن راههای پرشور و شعف
و رفت تا قله­ی آن خیال دست نیافتنی­اش.
صورتش خیس از عرق بود
موهایش به پیشانیش چسبیده بودند
پایش میلرزید
زبانش به روی لبهای خشکیده­اش میسریدند و ...

که ناگهان پسرکی دوان دوان از راه نرسیده، کیفِ زن را با خشونت از دستش قاپید
مشتی به سینه­اش کوبید و بدو دور شد.
او روی نیمکت چرخی زد، به پهلو روی نیمکت افتاد، پاهای به هم پیچیده­اش بالا آمدند
گردنش به پشت خم شد
دمی به همان حال ماند
با نگاهی متعجب
و لبانی که هردم ممکن بود باز شوند تا...
و بعد با گردن روی زمین آمد.
صدای شکستن استخوانهای گردنش زیر سنگینی تنش در راهرو پیچید.
از چشمش تکه استخوانی با خون به بیرون پرتاب شد
و زبان پاره شده­اش چسبید به دماغش
و هنگامی که تمام بدنش روی زمین پهن شد خون از لای دهانش فوران زد.
در این هنگام قطار هم به ایستگاه رسید.

من کنار پنجره­ی قطار که نشستم
متوجه شدم جیب شلوارم پُرِ خون است.



فرهنگ کسرائی
تابستان 2007

*این«پاره‌داستان» چنانچه مورد نظر نویسنده است در گوشه چپ صفحه قرار می‌گیرد


0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!