زیبا کرباسی
تیک
نعشش را بر زمین می کشد تیک
خودش را با سایه اش
سایه را با خودش می کشد-----تاک
گاهی به زمین سرک می کشد---------------تیک
لرزه لرزه همه را به درک می کشد---تاک
تیک تاک تیک تاااااا...
زمان شوخی نیست به شوخی نگیرش چند زمین بیشتر پاره کرده از خدا
ذکّی !-----خدا؟------نه بابا!
دستی که در اتفاق نیفتد دست نیست
اوی اوی اوی!
پول یارو را بالا می کشد---------------تیک
پولش از پارو بالا می کشد--------------تاک
هر کوفتی دود می کند؟
نه! دود را هم به آتش می کشد ------------- تیک
آی ی یاااا
شلوارش را پایین می کشد----------------تاک
وااااااا---دراز می کشد------------------تیک
نازی---نازی ناز بازی--ناز--- ناز می کشد---تاک
چادر سیاهش را سرش می کشد-------------------تیک
تاک
تیک تاک تیک تاک تیک تاک تیک تا...
زمان بزرگترین برنده ی سال است هر ساله می برد از هوا نمی دانم اما زمین را همیشه
برده ست
تاک
با تاکسی مسافر می کشد----تاک
کُس می کشد-------------تیک
خانه به دوش می کشد------تاک
درد---دوا---نقشه می کشد تیک
از زهر مار هم شراب می کشد----تاک
از تاک بگذریم-----تاکی تاک ؟------تا کی تیک؟
تکه تکه سنگ به دامن می کشد----تاک
تا کمر زن را به خاک و خون می کشد---تیک
خط خط---خط به خط---خط---خط و نشان می کشد---تاک
وسط میدان-- پای چراغ---ضبط صوتش---دستی ش--- سرش سوت می کشد---تاک
گاهی با عجله اما نه همیشه موزون شاید می دود نه نه سلانه سلانه تند آرام تندآرام تیک تاک تیک تا...
پای قلم---قلم مو---رنگ و آبرنگ--- بوم را به روی میز می کشد تیک
خانه آفتاب ماشین انتظارقطار دم و بازدم رفت و برگشت سودوزیان
غم ِ نان---نان می کشد---تاک
سر بر خاک نه!---طولی نمی کشد نه!----جیغ می کشد اوووووووو...
از عشق عاشق تر
از جنس ِ باستانی ِآتش----آتش تر
اصلا خودِ درشتِ شیطان----درشت تر!
دستی که در اتفاق نیفتد دست نیست
تا عکس ها را ظاهر کند
تاریکخانه ام!
2003
-----------------------------------
مجید نفیسی
نامه
------------------------برای مهدی
دور از هم پیر می شویم
آنجا، در زیر درختان انبوهی
که به "راه فلاسفه" می رسد،
و کلبه ای که جنگلبان بازیگوش
بر فراز درختی کهن ساخته است،
و غل غل چشمه ی کوچکی که با خود حرف می زند،
و خش خش برگ هایی که زیر پا خرد می شوند
و مهتابی بزرگ شولوس1
جایی که گوته
گوی بزرگ خورشید را تماشا می کرد
و بر ویرانه های کهن می گریست.
اینجا، من در بستر خالی پسرم
در برابر آینه ی بزرگ دیواری
خوابیده ام.
مه پشت پنجره
کاج پیر را پوشانده است.
آه! در این اتاق
هر چیز دو بار دیده می شود.
اگر به شولوس رفتی
به مهتابی بزرگ بیا
و از کنگره ی شرقی به شهر بنگر
آیا از آنجا می توان نکار را دید
که همچنان آرام و یکنواخت می گذرد؟
6 مه 1995
1ـ ارگی قرون وسطایی در شهر هایدلبرگ آلمان که رود نکار از آنجا دیده می شود و راهی که فیلسوفانی چون نیچه در آن قدم می زدند در بیشه های نزدیک آن قرار دارد.
----------------------------------------
تیرداد نصری
درخت
..........................................آذر ۲۶م, ۱۳۷۱
باستاني باستاني مثل نگاه كردن
كه ناگهان
:رگبار
كه ناگهان : باد ….. تند باد . هميشة تند باد خيز گرفته عصر.
كه ناگهان : ريشه ….. هميشة ريشه . با صدايي از دريده شدن خاك.
كه ناگهان : صداي كشيدة تيغ ….. هميشه تيغ . بر عصب
_صيجة مو بر پوست
_دويدن هو.ل دررگها
باستاني …….
كه ناگهان : هول
( هميشه هول وُ هميشة زمان )
زمان : پياده رو تهران
در خياباني كه من ، خيس رگبار ، مي نگرم
درخت !
به سرنوشت تو فكر مي كنم
از خودت دفاع كن
-------------------------------------
استفن واتس
«چرا که من اکنون در زمینی حزن آلود زندگی می کنم.»
فریدا کارلو
برگردان شعر: آهو حسّانی
ماری که نفسهایم بود
باید پیشخدمتی بودم در هتلی متروک
یا در میز شبانه بیمارستانی شلوغ در محله ای پرت
باید راننده کامیونی می شدم در تاریکی رفت و آمد داشتم در شاهراه های شهر
باید از پس این کوپه های قطار کهنه بر می آمدم
وقتی در پیچ و تاب تونلها صدای خوک گرسنه درمی آورد
باید در رختشویی کار می کردم
یا بنّایی خبره بودم در صف عمله ها
باید دلقکی خندان بودم روی طنابی باریک خطرناک می رفتم بالای خیابانهای خواهرانه تو
آه «اما اکنون من در زمینی حزن آلود زندگی می کنم»
باید قبل از طلوع آفتاب بیدار می شدم به مسجد می رفتم از در زنانه مثل یک زن
باید پرستار بیمارستان بودم معلم آواز بودم تعلیم آواز می دادم به بیمارهای سرطانی
باید به پشت می دویدم سر بالا می دویدم به پشت از دامنه های کوه
دیوانه می شدم در تپه های تمشک
باید چشم می بستم نادیده می گرفتم موجهای نیامده دریا را
فریب صورت خندان و دندانهای براق نه را نمی خوردم
باید اعصابم را کش می دادم در مخ ماهیچه های خسته کشیده ام
باید رقاص عرب بودم می لغزیدم زیر ژنها کلسترول را از جوهره بیرون می کشیدم
باید خودم را از چشمهای میمون یا سگ می دیدم
یا روبان طلایی می بستم لای شاخه های درختان شاه بلوط
باید از هوش می رفتم در باریکه های زردآلو کنار کوههای بلند
اما هیچکدام از این کارها را نکردم
آفتاب تنها آفتاب را رنگ کردم
جوشش همه انرژیها این خدای شور در چرخه زندگی که مثل درویشی می چرخد
سگی که رویاهایم را دنبال می کرد ماری که نفسهایم بود.
joliyet_man@yahoo.com