آمریکا
داستان کوتاه/آرتور شنیتسلر
ترجمه نیما حسینپور
آرتور شنیتسلِر، پزشک و نویسندهی اتریشی در ماه مه سال ۱۸۶۲ در وین چشم بهجهان گشود. در خانوادهای یهودی بزرگ شد و دوران دبیرستان را در وین گذراند. سپس در دانشگاه پزشکی خواند و در سال ۱۸۸۵ دکترایش را گرفت. در همین زمان شروع به نویسندگی کرد و نخستین اثرش در سال ۱۸۸۰ منتشر شد. او در کنار هُفمانستال و بِر-هوفمان از بانیانِ محفل ِ ادبیِ «وین ِ مدرن» بود. شنیتسلر کوشید تا همزمان با فروید مسئلهی جنسیت و تابوهای جنسی را در داستانهایش پژواک دهد. او سرانجام در اکتبر سالِ ۱۹۳۱ در وین درگذشت. شنیتسلر یکی از تأثیرگزارترین نویسندگانِ آلمانیزبان سدهی بیستم بود. فیلم «چشمان بازبسته» بهکارگردانی استنلی کوبریک بر اساس داستانی از او با نام «داستانِ بلندِ رویایی» ساخته شده.
-------------------------------------------------
آمریکا
کشتی در بندر پهلو میگیرد؛ پایم را بر روی بخش ِ نوین ِ جهان میگذارم...
بامداد ِ پاییزی و ابراندود بر دریا و خشکی گسترده است. هنوز در زیر پایم همه چیز تکان میخورد. جریان ناآرام موجها را همچنان احساس میکنم... شهر از میانِ مه پدیدار میشود... جمعیتِ زنده با چشمانِ باز از کنارم شتابزده میگذرند. آنها بهچیزهای ناآشنا توجهای ندارند؛ توجهشان بیشتر معطوف بهچیزهای نو است. میشنوم که چطور این یا آن رهگذر زمزمهکنان میگوید: آمریکا - گویی میخواهد بهخود القا کند که الآن بهراستی در اینجاست، اینقدر دور!
تنها کنار ساحل ایستادهام. من بهآمریکای نو نمیاندیشم، گرچه خوشبختیای را از آن خواستارم که در وطنم از من دریغ شد - بهچیز دیگری میاندیشم.
من آن اتاق ِ کوچک را چنان واضح میبینم که انگار دیروز ترکش کردهام، نه چندین سال پیش. روی میز لامپی با چتر آبی و مبل ِ راحتی ِ گلدوزیشده در گوشهی اتاق. تابلوهای حکاکیشده روی دیوار آویزانند؛ تصاویر در سایه نامشخصند. آنا پیش ِ من است. جلوی پایم دراز کشیده و سرش را بهزانویم تکیه داده. باید خم شوم تا چشمهایش را ببینم.
از گپزدن دست کشیدیم؛ شامگاه همچنان ادامه دارد و اتاق ساکت است. باران آغاز شده و ما صدای برخوردِ آرام و سنگین ِ قطرهها را بر پنجره میشنویم. او میخندد و من بهسوی دهانش خم میشوم. لبان و پیشانی و چشمانِ بستهاش را میبوسم. انگشتانم با گیسوان طلایی و نرم ِ جمعشده در پشتِ گوشش بازی میکنند. او را بهعقب هل میدهم و پوستِ سفید و شیرین ِ پشتِ گوشش را میبوسم. او بالا را نگاه میکند و میخندد. شگفتزده و نجواکنان میگوید: «خبر جدیدی داری». لبانم را در پشتِ گوشش محکم بههم فشار میدهم. سپس با لبخند میگویم: «آره، یک چیز جدید کشف کردم!» او میخندد و مانندِ کودکان شادمانه فریاد میزند: «آمریکا!»
چقدر این در آنزمان بامزه بود! خیلی عالی و خیلی احمقانه! چهرهاش را روبهرویم میبینم که چطور با چشمانِ شیطنتآمیزش بهمن مینگریست و با لبانِ سرخش میگفت: «آمریکا!» چقدر ما آنزمان خندیدیم و چقدر رایحهای که از گیسوانش بهسوی آمریکایمان سرازیر شد، مرا بهوجد آورد.
و البته در حدِ این عنوانِ عالی هم ماند. نخست آن را با صدای بلند میگفتیم، هنگامی که در بین ِ بوسههای بیشمار یکی از ما راهش را در پشتِ گوش گم میکرد. سپس آن را زمزمه کردیم - بعد تنها بهآن اندیشیدیم؛ ولی این همیشه بههشیاری ختم میشد.
انبوهی از خاطرات در من زنده میشوند. یک بار تصویر یک کشتی را بر روی ستونِ آگهی دیدیم و همانطور که بهآن نزدیک میشدیم، خواندیم: «از لیورپول به نیویورک - از برمِن به نیویورک»... وسطِ خیابان شروع بهخندیدن کردیم و او با صدای بلند، در حالی که آدمها گرداگردمان ایستاده بودند، گفت: «ما همین امروز میرویم آمریکا!» مردم شگفتزده بهاو مینگریستند. مردِ جوانی با سبیل طلایی در میانشان بود که لبخند هم میزد. این موضوع مرا عصبانی کرد و با خودم گفتم: آره، لابد او هم میخواهد همراهِ ما بیاید...
یک بار که رفته بودیم تأتر، بهیاد نمیآورم کدام نمایش بود، یک نفر روی صحنه از کریستف کُلمب سخن گفت. آن نمایش منظوم بود و من این بیتش را بهیاد دارم: « - و کلمب پا بر روی پُل نهاد...». آنا بازویش را آرام بهبازوی من زد؛ بهاو نگریستم و نگاهِ تحقیرآمیزش را درک کردم. بیچاره کلمب... انگار او بود که آمریکا را کشف کرد! پس از پایان نمایش به میکدهای رفتیم و در آنجا از آن مرد ِ خوب که دربارهی آمریکای بیچارهاش دچار توهم شده بود، بسیار سخن گفتیم. راستش دلمان برایش سوخت. تا مدت زیادی نمیتوانستم چیزی جز این را برای او تصور کنم: با نگاهی اندوهناک در ساحل ِ بخش ِ نوی جهانش ایستاده است و بهشکلی غیر عادی و با یک سیلندر و ملافهای کاملاً مدرن سرش را نومیدانه تکان میدهد. یک بار مشترکاً تصویرش را روی تختهی مرمرین ِ میز قهوهخانه کشیدیم و جزییاتِ نویی را یافتیم. آنا اصرار داشت که کلمب باید سیگار برگ بکشد. تازه، کاشفِ بزرگِ روی تابلوی ما چتری هم همراهِ خود داشت، و سیلندرش نیز طبعاً بهخاطر شورشیان شکسته بود. بدینسان کریستف کلمب برای ما تبدیل شد بهیک شخصیتِ مضحک در سراسر تاریخ ِ جهان. چقدر عالی! چقدر احمقانه!...
و من اکنون در میانِ این شهر بزرگ و سرد ایستادهام. من در آمریکای دروغین هستم و آرزوی همان آمریکای شیرین و عطراگین را در آنطرف دارم... و چقدر از آنزمان گذشته است! سالهای بسیار بسیار زیادی. این موضوع که چیزی بازگشتناپذیر از کف رفته است، همچون درد و جنون بر من هجوم میآورد. اینکه حتی نمیدانم کجا میتواند یکی از مشتریانم با او ملاقات کند، یا کجا میتواند نامهای از من به دستِ او برسد - اینکه اصلاً هیچ چیز از او نمیدانم...
راهم مرا بهدرونِ شهر رهنما میشود و باربَر نیز بهدنبالم میآید. لحظهای درنگ میکنم، چشمانم را میبندم، و توسطِ یک بازیِ عجیب و فریبندهی حسی همان رایحهای مرا در بر میگیرد که در آن شامگاه از گیسوانِ آنا بهسویم وزید، هنگامی که آمریکا را کشف کردیم...
___________
* Arthur Schnitzler