چهارشنبه
Alireza Sayfadini

سه شعر از علیرضا سیف‌الدینی



آنکه ازخودپیاده نگردد،سواره نیست
صائب تبریزی

سری که من اش ما نشد


پنجره را بازکند
شب را بازکند
سَرَک بکشد به هوای سری که سرک می کشدبه هوای سایه ای
هوای توازمن سربرود تا ته ِ این خاک که ته ش را بالاآورده اند تا نه برای
توچیزی بماند نه برای من
نمانده بود وٌ نماند
نمانَد به دَرَک
به سرک کشید کار ِ ما که نه اهل ِ دعا بودیم نه اهل ریا
ازیادخدا هم رفتیم...تا نجار ِمیزی شدیم که رویش گوشت های شقه شقه می

فروختند بی خبرازمابرای ما که ازتن ِما بود
ما ما کجا بوداین ما که ما نبود همه جا بود و هیچ جا نبود
چه الم شنگه ای را به تماشا ایستاده بودند ما که ما بودیم درسرک به هوای سری که

سرمان را بغل کند
نشد
سری که من اش ما نشد..........وارونه ازآفتابی که نبود به سایه پرید شکست
یاد ِپنجره را ازروی جمجمه خراشیدند.......استخوان را کوبیدند....روی

روشنایی های تاریک ِ خانه ها پاشیدند
درها که بسته شد...خانه زانوبغل گرفت وٌ شهرآب رفت
سر ِ بی تن به خواب رفت.

----------------------------------------


سلام بر شعری که نباشم


عقرب روی تن ِتنهای سایه بلغزد...نباشم
هوای خاکستری باشم یا رفتن ازلای دربگذرد که نباشم باید نبایدراباید ازیادبرد
نبود اگرهم صدایی بودکه می گفت اوست.....نبود.....باشم نباشم...توفیرچیست؟
نگفتم بازی ست......کی گفتم ؟ نگفتم....نبود گفتم.......نخواهم بوددیگربا

نباشم
یک فنجان قهوه بیش ترنداشتم روی میز که این همه بخارهاش لب های آویخته داشت
یخ توی کوچه جاری بود
گرمایم همین بود همین بود فنجان داغ که حال نداشتم گرما نیست...نباشم
دیگر...این گره نگاه را...ازپنجره بازخواهم کرد....پنجره بازنخواهم کرد
صفرا روی شیشه ها بماند
باد تا ابد گوشه ی دامن بنفش توی خیال را بلرزاند....نیاید
تا مرگ پشت این میزبیاید.......نباشم

----------------------------------------------



بَنَفشنِویسانی ام(2)


هزاره پشت ِ هزاره آواز می آیدازغاری که خوابیده ای با دستی که آب ازآن می چکد......آفتاب را ازروی شقیقه ات کناربزن پرده های خواب را کناربزن.........دست ِ مرا به دیگری نسپار.....به پا نگو....به دست نگو...به آمدن حتی نگو بیا یا مرا ببربی پا ودست برپشت ِ یال های آتش گرفته ی گله های اسب....این منم می گویم...هزار سوار ِتتار که به یغمای تو آمده ام بهار!....ازخاک ِمردمی که ماه خواب هاشان را آشفته می کند....من اما وطنم نام ِ توست...وَهرخاکی به نام ِتوست....با چشمان ِماخولایی چگونه می آیی که....راه گیج می شود چاه منگ......با تکان مخملی ات بیا یا مرا ببرآن جا که همیشه آن جا ست اریب ِ بنفش ومه...تنیده درمهتاب ِپاشیده برتپه ماهورهات.....وَچراسرخ می زنداندام آخته رانپرس.....پاهای این جا همیشه برای آن جا می دود....سینه اش برای آن جا می تپد....جامه را برای آن جا می درد ازآوازهای توکه گوش تنها برای شنیدنش خلق شد وپا ها برای گم شدن ازراه.....چه راهی ؟چه چاهی؟....همین آوازکافی ست تا هزارسال غبارمن ازآسمان بریزدروی برگ هایی که هی زرد شودهی سبز...وهزاره پشت ِ هزاره آواز...آواز...آوازبیاید ازغارهایی که درانتهای خواب هاست...خواب نشسته ای که مرا به عطش شکسته ای...شکسته پا هم می دوم...می دمد آوازتودرتنم می دوم....آفتاب را ازروی شقیقه ات کناربزن...پرده های خواب را کناربزن....دست مرا به دیگری نسپار...بیا...یا مرا ببربه خواب.


0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!