جمعه
Eine Geschichte von Wolfgang Borchert
Wolfgang Borchert

شب‌ها موش‌های صحرایی هم می‌خوابند
نویسنده: ولفگانگ بورشرت
مترجمان: معصومه ضیائی و لطفعلی سمینو
-
شنیدن داستان با صدای لطفعلی سمینو
--
قابِ خالی پنجره‌ی دیوار تنهامانده، پر از غروبِ زودهنگامِ آفتاب، خمیازه‌ی سرخ‌آ‌بی می‌کشید. توده‌ای غبار از میان باقی‌مانده‌ی دودکش‌‌های کج‌شده می‌درخشید. ویرانه داشت چرت می‌زد.
او چشم‌هایش را بسته بود. یک‌باره تاریک‌تر شد. حس کرد که کسی آمده و حالا جلوی او ایستاده است، تيره و بی‌صدا. و فکرکرد: «حالا توی چنگ‌شون هستم!» ولی وقتی کمی لای چشم‌ها را باز کرد، تنها دو پا را در شلواری ژنده دید. آن‌ها، خمیده، پیش روی او بودند. طوری که او از میان آن‌ها می‌توانست آن سو را ببیند. او به خود جرأت داد و با چشمان نیمه‌باز به‌سرعت از دم‌پای شلوار به بالا را نگاه کرد و پیرمردی را دید. پیرمرد چاقو و سبدی در دست داشت و نوک انگشتانش خاکی بود.
مرد پرسید: «مث این‌که تو این‌جا ‌خوابیدی، آره؟» و از روی موهای ژولیده‌ی او به پایین نگاه کرد. یورگن
[1] از میان پاهای مرد رو به خورشید پلک زد و گفت: «نه. ‌نخوابیدم. من این جا باید مواظب باشم.» مرد سر تکان داد: «خُب، پس برای همین این چوب‌دستی بزرگو دستت گرفتی؟»
یورگن با جرأت جواب داد: «بله.» و چوب‌دستی را محکم در دست‌هايش فشرد.
«حالا مواظب چی هستی؟»
«نمی‌تونم بگم.»
«لابد پولی، چیزی؟» مرد سبد را پایین گذاشت و دو طرف تیغه‌ی چاقو را روی شلوار کشید و پاک کرد.
یورگن با تحقیر گفت: «نه، مواظب پول که اصلاً نه. مواظب یه چیز دیگه.»
«خب، چی؟»
«نمی‌تونم بگم. اصلا یه چیز دیگه.»
«خب، نگو. پس من‌َم بهت نمی‌گم توی سبد چی دارم.» مرد با پا به سبد زد و چاقو را بست.
یورگن با بی‌اعتنايی گفت: «بَه. می‌تونم فکر کنم تو سبد چیه، غذای خرگوش.»
مرد، حیرت‌زده گفت: »عجب، آره! پسر تو چه ناقلایی. حالا چند سا‌لته؟»
«نُه سال.»
«اوه. فکرشو بکن. خُب، نُه سال. پس می‌دونی که سه نُه تا هم چند تا می‌شه؟»
یورگن گفت: «معلومه.» و برای این که وقت داشته باشد، دوباره گفت: «این که خیلی ساده‌س.» و از لای پاهای مرد به آن سو نگاه کرد، باز پرسید: «سه نُه تا، نَه؟ بیست و هفت تا. از اول می‌دونستم.»
مرد گفت: «درسته. درست همین اندازه ‌َم من خرگوش دارم».
یورگن دهانش گِرد شد: «بیست و هفت تا؟»
«اگه ‌بخوای می‌تونی اونارو ببینی. خیلی‌هاشون کوچیکن، می‌خوای؟»
یورگن با دودلی گفت: «من که نمی‌تونم. باید این‌جا مواظب باشم.»
مرد پرسید: «دائم؟ شبااَم؟»
یورگن از پاهای خمیده به بالا نگاه کرد و نجواکنان گفت: «شبااَم. دائم. همیشه. از یکشنبه شب تا حالا.»
«پس اصلا هیچ خونه نمی‌ری؟ غذا که باید بخوری!»
یورگن سنگی را بلند کرد. زیر آن یک نصفه نان بود و یک قوطی حلبی.
مرد پرسید: «تو سیگار می‌کشی؟ پیپ‌اَم داری؟»
یورگن چوب‌دستی‌اش را محکم گرفت و با ترس و دودلی گفت: «من سیگار می‌پیچم. پیپ دوست ندارم.»
مرد روی سبدش خم شد: «حیف. خرگوشا رو راحت می‌تونستی ببینی، مخصوصاً بچه‌‌خرگوشا رو. شاید برای خودت یکی‌رو انتخاب می‌کردی. ولی تو که نمی‌تونی از این جا دور بشی.»
یورگن غمگین گفت: «نه. نه، نه.»
مرد سبد را بلند کرد و آماده‌ی رفتن شد: «خب دیگه، تو که باید این جا بمونی ـ حیف.» و چرخید.
یورگن تند گفت: «اگه منو لو نمیدی بهت می‌گم، به‌خاطر موشای صحراییه».
پاهای خمیده یک گام به عقب برگشتند: «به‌خاطر موشای صحرایی؟»
«آره. آخه اونا مرده‌هارو می‌خورن. آدما رو. با همین زنده‌اَن.»
«کی اینو می‌گه»؟
«معلم‌مون.»
مرد پرسید: «و حالا تو مواظب موشای صحرایی هستی؟»
«مواظب اونا که نه.» بعد خیلی آهسته گفت: «مواظب برادرم‌اَم. آخه اون زیره. اونجا.» یورگن با چوب‌دستی به دیوارِ درهم‌فروریخته اشاره کرد: «خونه‌ی مارو بمب زد. یه‌دفعه برق زیرزمین رفت. اون َم همين‌طور. ما هِی صداش زدیم. اون خیلی کوچیک‌تر از من بود. تازه چهار سالش شده بود. باید هنوز این‌جا باشه. آخه اون خیلی کوچیک‌تر از منه.»
مرد از بالا به موهای ژولیده نگاه کرد. بعد یک‌باره گفت: «آره، پس معلم‌تون به شما نگفت که موشای صحرایی شبا می‌خوابن؟»
یورگن زیرلب گفت: «نه.» ناگاه خیلی خسته به نظر آمد. «اینو نگفت.»
مرد گفت: «خُب، عجب معلمیه که حتا اینو هم نمی‌دونه. شبا موشای صحراییَ‌م می‌خوابن. تو شبا می‌تونی با خیال راحت بری خونه. اونا شبا همیشه می‌خوابن. همین که هوا تاریک می‌شه.»
یورگن با چوب‌دستی‌اش سوراخ‌های کوچکی در خاک و خل درست می‌کرد. فکر کرد، «تختخوابای کوچیک‌اَن اینا. یه عالمه تختخواب کوچیک.»
آن‌وقت مرد که این‌ پا و آن ‌پا می‌کرد گفت: «می دونی چیه؟ الان زود به خرگوشام غذا می‌دم. و تاریک که شد می‌آم دنبال تو. شاید بتونم یکی‌رو با خودم بیارم. یه خرگوش کوچولو، یا ...، تو چی فکر می‌کنی؟»
یورگن سوراخ‌های کوچکی در خاک‌وخل درست می‌کرد. «یه عالمه خرگوش کوچولو؛ سفید، خاکستری، سفید و خاکستری.» آهسته گفت: «نمی‌دونم.» و به پاهای خمیده نگاه کرد: «اگه اونا واقعا شبا می‌خوابن.» مرد از روی باقیمانده‌ی دیوار به خیابان رفت. از آن سو گفت: «معلومه، معلم‌تون اگه اینو نمی‌دونه، باید بساطشو جمع کنه.» آن‌وقت یورگن از جا بلند شد و پرسید: «پس یه‌دونه به من می‌دی؟ شاید یه‌دونه سفید؟»
مرد موقع دور شدن گفت: «من سعی‌ خودمو می‌کنم. اما تو تا اون وقت باید این‌جا منتظر بشی. بعد با هم می‌ریم خونه‌ی شما، می‌دونی؟ باید به پدرت بگم چطور یه لونه خرگوش ساخته می‌شه. اینو که دیگه شما باید بدونین.»
یورگن صدا زد: «آره. منتظر می‌مونم. من که هنوز باید مواظب باشم تا هوا تاریک بشه. حتماً منتظر می‌شم.» و ادامه داد: «ما تخته َم توی خونه داریم. تخته‌ی جعبه.»
مرد ولی دیگر این را نشنید. او با پاهای خمیده‌اش به سوی خورشید می‌رفت که از غروب سرخ بود. و یورگن می‌توانست تابیدن آن را از لای پاهایی چنان خمیده، ببیند. و سبد تندوتند تاب می‌خورد. غذای خرگوش در آن بود. غذای سبز خرگوش، که از خاک و خل کمی خاکستری بود.

1. Jürgen

-----------------------------------------------------

این داستان از مجموعه تازه انتشار یافته «گل قاصد» انتخاب شده است.


-


-
1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
با سلام
عیدتان مبارک
با روز جهانی شعر به روزم

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!