گفتوگو با ایانت براتیگان، دختر ریچارد براتیگان
ترجمه خسرو نخعی
استو هالینگ: داشتم به در قند هندوانه نگاه میکردم و دیدم که کتاب در سیزدهم می 1964 در خانهای در بولیناس شروع شده (و به ژوان کیگر تقدیم شده). شما آن موقع خیلی جوان بودید. اولین خاطراتی که از بولیناس دارید چیست؟
ایانت براتیگان: احتمالن همآن سالها بوده؛ 1964. وقتی که جهارسالم بوده. پدرم مرد قد بلند و فقیری بود. بنابراین ما خیلی جاها پیاده میرفتیم و من انگشت شستش رو با دستم میگرفتم تا اون بتونه من رو همراه خودش بکشونه. ما میبایست پیاده تا پایین شهر تا مسا (Mesa) میرفتیم که برای من راه خیلی زیادی بود. بنابراین اون و دوستدخترش یک عصای بلند گرفتن و من دودستی ازش آویزون میشدم درحالیکه اونها من رو روی زمین میکشیدن
-
-
ایانت براتیگان
-
استو: خیلیها فکر میکنند بولیناس به عنوان نمونهای از دهکده در کتاب در قند هندوانه به کار رفته. آیا او هیچوقت اشارهای به این کرد؟
ایانت: هوممم، من هیچوقت نشنیدم. ممکنه. اما میتونه بیگسور هم باشه. بنابرین تردید دارم که بگم...
استو: پس شما بعد از آنموقع مرتب اینجا بودهاید؟
ایانت: داسس یه خونه اینجا داشت، و من باید با پدر و یکی از دوستدخترهاش آنجا میرفتم. پدرم هیچوقت رانندهگی نمیکرد. ما احتمالن قبل از سال 1971 که اونجا خونهای خرید تو بولیناس بودیم. از آنموقع به بعد من آخر هفتهها اونجا میرم. تعطیلات بهار و مثل این.
استو: این همآن خانهایست که تراس داشت؟
ایانت: بله، و من هم واقعن دوستش داشتم. خونهی پر رفت و آمدی برای یه دختر یازدهساله بود. اما من دوستش داشتم. دست کم موقع روز. ولی شبها خیلی نه.
استو: شما دربارهی وضع آمد و شد خانه در کتابتان نوشتهاید، اما من شنیدم که دیگران میگویند پدرتون و دیگران آنجا مینشستند، مست میکردند و شوخی میساختن و این برای شما یک احساس جدی و واقعی بوده...
-
-
ایانت براتیگان(نشسته در وسط) و پدرش ریچارد براتیگان
ایانت: آه بله. بعضی از این جمعشدنها فقط قصه ساختن بود. سهداستان، بسیاری از پیچ و خمهای داستانی، همه آنجا ساخته شدند. اما من یکبار آنجا از ژانویه تا ژوئن 1979 تنهایی زندهگی کردم و خیلی خوب بود. پدرم هم فکر میکرد آنجا شلوغ بود. اما نه در وضعیت بدش. میگفت یک چیزی مثل خودکشی اونجاست. او یکی از علاقهمندان به افسردهگی بوده. ولی حالا اونجا خیلی فرق کرده و مردم سرحالی اونجا زندهگی میکننن و همهچی روبهراهه. من احساسی دارم مثل اینکه اون خونه تونسته اونجا رو تجدید اسکان کنه.
استو: و پدرتون مدت زیادی رو در موناتانا اقامت کردن درسته؟
ایانت: بله، و فکرمیکنم مدت زیادی رو هم در ژاپن. من در کالج مارین بودم. بسیار دوستداشتنی بود، چونکه اولینبار بود که یادم میآد ما اتاقهای زیادی برای زندهگیکردن داشتیم. پدرم همیشه در آپارتمان و در شهر زندهگی میکرد که خیلی خیلی کوچیک و مختص یک نویسنده بود. بدون هیچ اتاقی برای کسی یا چیزی، نه حتا جایی برای یه دوستدختر. وقتی که به بولیناس رفت، یکدفعه من صاحب اتاق خواب شدم و خیلی خوشحال بودم. یه خونهءي قدیمی بود که کسایی که قبلن اونجا زندهگی میکردن، کلی اثاثیه، مجلههای قدیمی دهههای سی و چهل رو جا گذاشته بودن و من عاشق خوندن اونها و کشف هرقسمت خونه بودم. پدرم دوستان زیادی داشت و کلی پختن و خوردن تو آشپزخانهی قدیمی و من توی حیاط تنیس بازی میگردم و به ساحل میرفتم و پیادهروی میکردم. هیچکس رو نمیشناختم اما کلی سرگرمی داشتم. اونجا خیلی قشنگه. اما من نمیدونم شما بخواید اینرو اینجا بنویسید و آدمهای زیادی رو اونجا جمع کنید.
استو: خوانندهگان ما تمایل دارند که اینها رو بدونند، پس هیچ مشکلی نیست.
ایانت: ساحلی به اسم ایفی رو یادم میآد که اونجا همیشه آشغالهایی رو میفروختن و یه آدم هپاتیتی رو هم یادمه که اونجا مرد. یادمه که برای مسابقهی طنابکشی چهارم ژولای اونجا بودم. این سفر عجیبی برای رسیدن به اونجا بود. اما فکر میکنم بهخاطر اون احساس امنیتی که میکردم مشکلی برام نبود. وقتی که برگشتم و از کالج مارین دور بودم، از اینکه مفتسوارها رو حتا شبها سوار کنم، ترسی نداشتم. مثل یه زن حامله و خریدهای خواروبارش، که حتا تا وقتیکه نشست توی ماشین صورتش رو ندیدم و نگرانیش بابت بستنیش که داشت قبل از اینکه به خونه برسه آب میشد. یکبار هم یادمه که ماشینم خراب شد و یه ماشین پر از پسر من رو سوار کردن و من نمیدونستم که باید سوار بشم یا نه. ولی اونها من رو تا بولیناس رسوندن.
استو: حالا یک ون زیبا مردم رو تا بالای تپه میبره. من یکجور حس کنایهآمیز موقع گفتن شما از احساس امنیتتان در آن زمان احساس میکنم چون هنوز هم نگرانیهای زیادی دربارهی مستها، خیابانگردهای متجاوز و پایینشهرنشینها وجود داره و حتمن این نگرانی در آنزمان بسیار بیشتر از حالا بوده.
ایانت: بله یادم میآد که مشاورهای اعتیادی در دههی هشتاد به بولیناس اومدن به نام مثلث برمودا. اما همهی وقتی که اونجا بودم، هرگز احساس ناامنی نکردم. هیچکس هم اذیتم نکرد. بهعلاوه اینکه احساس میکردی خیابانگردها واقعن جایی برای خوابیدن دارن، بنابراین بهنظر میآد که سختتر از سانفرانسیسکو یا جای دیگهای نبوده.
استو: تعداد زیادی از آنها جایی برای خواب داشتند.
ایانت: بله. بولیناس همیشه هردوحالت بیحالی و عصبیبودن رو داشته. بهنظر میآد بهجای اینکه خیابان گردها شیوهی زندهگیشون رو عوض کنن، ما باید شیوهی زندهگیمون رو عوض کنیم.
استو: داستان دیگری از زمانی که با پدرتان بودهاید، دارید؟
اینت: تعداد زیادی از خاطراتم دربارهی موقع خوابیدن من، وقت مهمونیهای اونها با شوخیهای بامزه و مشروب خوردنهای زیادشون هست. پدرم ارتباط عجیبی با موسیقی داشت اما هیچوقت یک مجموعهی بزرگ جمع نکرد و من فکر میکنم فقط یک دستگاه استریو وقتی که به بولیناس رفت، خرید. یه آدمی به نام رابرت کریلی یادم میآد که همیشه به یه گروه آدم میاومد و اونها اوقات خوشی رو با ضبط استریو میگذروندن. یهبار از خواب بیدار شدم و دیدم که دستگاه استریو روی زمین افتاده و شکسته. ظاهرن پدرم که خیلی مست بوده، به اینکه یه آهنگ خاص در تمام طول شب پخش بشه اصرار کرده تا اینکه کریلی آخرسر دیوونه شده و دستگاه رو برداشته و کوبونده زمین.
استو: یادتون میآد چه آهنگی بود؟ شاید کریلی حق داشته.
ایانت: مطمئن نیستم. فکر میکنم که یه آهنگ از جوآن بائز بوده. ما هم اون دور و بر برای خودمون میشستیم و از اولین تلویزیونی که خریده بودیم، بیسبال تماشا میکردیم. یه تلویزیون قدیمی بزرگ و سیاه و سفید.
استو: دختر چنین مرد مشهوری بودن، احساس غریبی است؟
ایانت: نه واقعن. پدرم ویژهگیهای منفی زیادی هم داشت. اون خودش رو هیپی به حساب نمیآورد و من رو هم هماینطوری بزرگ کرد. حالا دختر من هم داره هماینجوری بزرگ میشه. اون راه خودش رو میرفت و نه به خرید رسیدن و وسایل جمعکردن و اینچیزها. به خاطر هماین بولیناس برای من خیلی جالب بوده.
استو: به کتاب خاصی از بین آثارش علاقهمندید؟
ایانت: این سئوال خیلی سختیه. شما چهطور؟
استو: هوممم. از این میترسیدم که اینو ازم بپرسید. احتمالن داستانهای کوتاهی که در کتاب انتقام چمن هست. من هنوز عاشق ژنرال متفقین اهل بیگ سور هستم. اون مثل یک داستان تاریخی بود. و از کارهای بعدی او، کار آخرش، پس باد در این راه نخواهد وزید، شگفتانگیز است، با اینکه این کتاب اثری تاریک و سیاه هست.
ایانت: آخرین باری که اونو دیدم، شبیه ساعت چهار است، یک نوشیدنی میخواهم بود. هرگز اونطوری ندیده بودمش. به هر حال برای مدت زیادی انتقام چمن برگزیدهی من هم بوده. اما حالا برای رویای بابیلون و در افتادن سامبورو بسیار مشتاقترم. من میخواهم دوباره در قند هندوانه را بخوانم.
استو: آیا دوباره برای دیدن اینجا برمیگردید؟
اینانت: برام بسیار سخت هست. خاطرات زیادی رو اینجا دارم. به اون خونه رفتن حتا سختتر هم هست. اما اینکه حالا مردم زیادی اونجا زندهگی میکنن برام لذت بخشه.
استو: میدونید، بعضیها سعی کردند دهکده رو به خاطر مرگ پدرتون سرزنش کنند. بهخاطر فرهنگ، آب و هوا، خانه یا بعضی مردم.
ایانت: درسته. به هر حال اون در اینباره زیاد با مردم صحبت نکرده. اون برام علیه سرعت سخنرانی میکرد. میگفت هنرمندهای بااستعدادی رو دیده که به این طریق از بین رفتن. اون از تنباکو هم متنفر بود. یه شوخی بود که همیشه میکرد و میگفت که وقتی پیر شد، میره و تنباکو میجوه و میره کف خونهی سیگاریها تف میکنه. چیز جالب این بود که اون خیلی کم قانون رو زیر پا میذاشت. البته گاهی قوانین ماهیگیری رو رعایت نمیکرد، ولی بهجز این چیز دیگهای نبود. در ضمن از گه سگ هم متنفر بود.
استو: از گه سگ؟! پس حالا تو بولیناس این براش یه مشکل اساسی میشه. بهنظر میآد خاطرات شما از اون خیلی مثبت هست.
ایانت: هرکی که پدرمو میشناخته، میدونه که اون یکی از آدمهای موفق در راههای عاشقانه بوده. شما نمیرید که یه گدای کثیف با آشغال های تمیز بشید. اونطور که اون اینکارو کرد. بدون هیچ چشمداشت و انتظاری برای نویسندهی نامدار جهان شدن. من اخیرن درک کردم که بیشتر مردم فقط میخواهن انگشتان دست راستشون رو وادار به نوشتن کنن. اما اون تقریبن در همهی کتابهاش، تمام اجزای مهم کار رو در مدت کوتاهی نوشته، و این کافیه. اون دیگه نباید تبدیل به تراژدی بشه. اون زندهگی خودش رو کرد. فکر میکنم من بهش خیلی مدیونم.
استو: وقتی که بچه بودم، دوتا نویسندهی مورد علاقهم تولکین و براتیگان بودند. من تمام کتابهای تازهی پدر شما رو میخوندم. وقتی خیلی جوان بودم. تو کلاس مدرسه، حتا گاهی معلمها کتابهام رو توقیف میکردن. بعد با جک کرواک، همینگوی، کسی و دیگران ادامه دادم. دستکم تا اندازهای به او بدهکارم.
ایانت: این جریان رو از خیلیهای دیگه شنیدهم. اون تاثیر عجیبی داشت. مثل فاکنر. اون کیلو کیلو از فاکنر میخوند... بعضیها بهم گفتهن کن کسی (Ken Kesey) یهبار چیزی گفته مثل: پانسد سال بعد ما همه خاک میشیم اما هرکی زنده هست براتیگان رو هنوز میخونه.
استو: ستایش بهجایی است. حرف دیگهای برامون دارید؟
ایانت: از شما بسیار متشکرم و هماینطور از ژوان کیگر و مردمی که اونو بهخاطر میآرن. او آنها را دوست خواهد داشت. بدیهیا که بولیناس در دل اون جا داره.
---------------------------------------
*اين گفتوگو از سایت Tikky Wikky انتخاب و ترجمه شده. [
+]