دوشنبه
Shaghayegh Zafari

شعری از شقایق زعفری
تلخ:

بیدار می شوی
راه می روی و روزهایی پر از تکرار
روی تنت کش می آید.
آرام می نشینی و در درونت جنگهای جهانی را وصله می زنی
و خوب می دانی
زندگی تو را در خودت گره می زند.
وقتی خودم را ورق می زنم
بوی تقویمهایی می دهم که در کودکی مادری ام را میان دستهای همیشه سرد عروسکهایی ساکت جا گذاشتم و رفتم...
رفتم
تا دیدن
مزه شدن
طعم خاطراتی عاشقانه گرفتن
کتابهایی که پشت هم ،در آغوش هم...
و آغوشم بسته شد
به روی خودم حتی...

خانه ای پر از من
خیابانهایی پر از من
کوچه هایی پر از من
و من هایی که در من شکل می گرفت!
هفته هایی که در خودم
تا می خوردم
می نوشتم
و پر از حس رهایی بعد از آشفتگی هایی که در آشوبهای روزانه مرا در خودم...
خط خوردم...به آسانی نوشتن همین جمله...
و آسان
بستن چشمهایی بود که حالا سرگشتگی هایش را میان کابوسهای شبانه تقسیم می کند

هستم
راه می روم
دوست دارم
محکومم
حبس ابد
شغلم،شاید...
و کارهای روزانه ام:تنهایی...
خانه ای با تلویزیونی روشن
دهانهایی بسته
چشمهایی دوخته شده به آدمهایی در آن سوی صفحه شیشه ای

کنار هم نشستن آغاز ما شدن ،نبود
آغاز یک خطر
آغاز دور شدن
و رسیدن به آنجا که حالا باید هر کدام از ما در خودمان اشکهایمان را پاک کنیم و بدانیم،حتی هزار نفر برای نبودن ترس و مرگهایی خاک خورده،کم که نه،هیچ است...
وقتی فهمیدم بزرگ شدم
ترسیدم
از خودم
از دنیایی که باید بیرون قصه ها لمس می شد.
و تمرین کردم
قرارهای خیابانی
تلفن،دروغ،شادی

من هیچگاه من نبوده ام
و حالا می توانم با خیال راحت این خودکاری که میان دستهایم مرا به نوشتن هل می دهد،از میان انگشتهایم سُر دهم و در خودم ضرب و تقسیمی جدید آغاز کنم.
اعتراف می کنم،من عاشق اعتراف کردنم
عاشق گفتن
تا تو
تویی که فکر می کنی،من را می شناسی،بترسی و ...
حتما می خندم
با صدای بلند
آنقدر بلند
که تمام تنم در خودم بپیچد و تو فکر کنی دیوانه ام،مترسک عزیز من...
ول کن
خودت را خلاص کن
نگفته بودم و حالا می گویم
این قشنگترین اسمی است که روی تو گذاشته ام
مترسک
مترسک عزیزمن
با دستهایی پوشالی
پاهای پوشالی
مغزی پوشالی
چشمهای وق زده
و دماغ همیشه هویجی ات
تو قشنگترین کلاغ دور کنِ این باغی
با لباسی اتو کشیده
و می شناسم،ساعات طولانی که در پاساژهای مارک و لباس چرخیده ای که شاید یکی مثل من در خیابان...
عزیزم تمام شد
گوش کن
آرام
اجازه نداری
نمی توانی
نمی شود
من پر از من هایی که نمی شناختم
خودم را پخش کردم
ریخته شدم
روی خودم
روی این کاغذها که اگر از زیر دستهایم برداری،باز هم می نویسم
می نویسم
می نویسم
جنون یعنی نوشتن
نوشتن
نوشتن
خسته شدن
نوشتن
اعتراف می کنم
همیشه ترسیده ام
از نبودن همین تنهایی که اگر نباشد،داغ می شوم
و یادم می رود،اعتراف کنم

خودخواهم
بیهوده ام
آینه ای دارم که روزی هزار بار به خودم چشمک می زنم و می خندم و می گویم:دوستت دارم...
من اینجا عروسکهایی دارم که روی پاهایم می نشینند و من حرف می زنم
حرف می زنم
حرفهایی بزرگ...!!
صبحها چایی تلخ و سکوتی تلخ
و حرفهایی بزرگ می زنم
روزهایی تلخ
شبهایی تلخ
مثل چایهای تلخی که هر روز می نوشم
خودم را می نوشم
تو را
پدرم
مادرم
دوستانم
همه را می نوشم
و همه مشترکیم در یک چیز
تلخ،تلخِ تلخ
و اعتراف می کنم
عاشق این مزه های تلخم
که در خودم می ریزم
تلخ مثل نوشتن
زاییدن
روییدن
مردن
من قول می دهم
تمام این تلخی ها را،آنجا در بهشت ابدیمان
با خودم،تو و تمام تلخی ها تقسیم کنم.
1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
چقدر دلم تنگ شده بود برای ظهور یه دیوونه دیگه. مثل فروغ، مثل ویرجینیا ولف...تولدت مبارک و مرسی که گفتی شنبه تعطیل نیست. نزدیک بود برم مسافرت

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!