پنجشنبه
Alireza Sayfadini-Story

ترس
علیرضا سیف الدینی

تنها ارثی كه ازپدرم به من رسید ترس بود؛ترس ازغریبه ها،ترس ازآشنا ها،ترس اززن ها،ترس ازسیاست،ترس از...وقتی رفت ،من ماندم وکوهی ازترس.حتی گاهی اوقات ازسایه ی خودم هم می ترسیدم.حالاهم. با ترس بزرگ شدم وبا ترس آمدم رسیدم به پنجاه وپنج سالگی.تنها زندگی می کنم،دریک زیرزمین،درسعادت آباد ِتهران. بیست سال ِ پیش، زنم هانیه را،بعدازپنج سال زندگی مشترک ،طلاق دادم.دوستش داشتم ،ولی طلاق توافقی بود.هانیه گفت که اگردوستش دارم،طلاقش بدهم.من هم قبول کردم؛چون دوستش داشتم.اصفهان بودم که ازدواج کردم،آن هم ازترس سنم.ازنگاه های مشکوک ِمردم خسته شده بودم.بعدازآن،درشهرهای مختلفی زندگی کردم؛سه سال شیراز،سه سال قم،پنج سال مشهد.حالا هم نه سال است که درتهران زندگی می کنم.همه جا هم بدون ِاستثنا سرایداربودم:شرکت،مجتمع ِمسکونی،پاساژ.نمی خواهم حرف ِسیاسی بزنم،ولی من هم مثل ِ بیش تر ِ آدم ها شغلم را -اگربشود اسمش را شغل گذاشت-ازروی اجبارقبول کردم.حالا دیگرآن قدرت وحوصله ی جوانی هایم را ندارم.دارم یواش یواش پیرمی شوم.پنجاه وپنج سال مدت ِکمی نیست،اگربخواهم با استانداردهای دنیا مقایسه اش کنم،می شود صدوپنجاه سال.بله من صدوپنجاه سالم است.اتفاقاً کمی قبل، توی آشپزخانه، وقتی داشتم تخم مرغ نیمرومی کردم،یکدفعه یادم افتادکه امروزروز ِتولدم است.کبریتی را که باآن زیر ِتابه را روشن کرده بودم فوت کردم وبه خودم،یعنی به پس افتاده ی ترسوی آن ترسو،تبریک گفتم.اول خنده ام گرفت،ولی بعد، یکدفعه غم ِعجیبی به دلم چنگ زد.طوری که ازخیر ِشام گذشتم؛اشتهایم کورشد.
دراتاقم ، توی تاریکی ،روی تختم درازکشیده ام.هرشب این موقع ضربان ِ قلبم تندترمی زند .حواسم به ساعت است.تاقرارم با فرنگیس بانو یک ساعت وقت دارم.فرنگیس بانو طبقه ی دوم می نشیند؛پیرزنی است هفتادساله،مالک ِچهارواحد ازهشت واحد ِاین مجتمع .از نه سال ِ پیش که ازمشهدبه این جا آمدم،درکنار ِکارهای مجتمع هرشب برایش کتاب می خوانم.شب ها ساعت ده می خوابد.وقت ِ قرارساعت ِ نه است.برخلاف ِ بیش ترآدم ها حین ِ گوش دادن به داستان خوابش نمی برد.درست یک ساعت ِ تمام به داستا ن گوش می دهد.گهگاه وادارم می کندکه بعضی جاها را دوباره بخوانم.بعضی جاها هم زیرلبی می گوید:«اوکی.»ازاین کارهایش خوشم می آید.چون می بینم به کتاب اهمیت می دهد.ازرمان های بازاری هم بدش می آید.می گوید دل وروده شان بیرون است.چیزهای زیادی ازاو یادگرفته ام.یا بهتراست بگویم با افکارش باعث شده فکرهای خودم را بیش ترجدی بگیرم.ازهمه مهم تر،زن ِ نترسی است.آدم های شجاع را دوست دارم.شاید به این خاطرکه خودم عمری را با ترس گذرانده ام.اما چه کارمی توانستم بکنم؟هروقت به این موضوع فکرمی کنم می بینم اگرهم زنده مانده ام درسایه ی همین ترس بوده.فرنگیس بانومی گوید:« ترس، زندگی را ازآدم می گیرد.مانع ِ رشدمی شود.»وهمیشه اعتمادبه نفس ِ مردم ِ اروپا را مثال می زند،مخصوصاً انگلیس را که چندسالی ازعمرش را آن جا گذرانده.ولی هیچ وقت به اونگفته ام این جا شجاعت سریع ترازترس زندگی راازآدم می گیرد.دراصل، آدم بین ترس وشجاعت زندگی را ازدست می دهد.


در ِاتاق را که بازمی کنم،فرنگیس بانوهمان طوردرازکشیده روی تخت گردن می کشد، نگاه می کند.
«سلام،منم ،بهزاد.»
خودرا جابجا می کند،عینکش را ازروی عسلی برمی دارد ،به چشم می زند.تا من را می بیند،لبخند ِ محوی روی لب هایش می نشیند.حرفی نمی زند. لبخنداو،درواقع،هم به معنای جواب سلام است،هم تعارف برای نشستن.جلو پنجره ، روی چارپایه ی همیشگی،که رویه ی مخمل بنفش رنگ دارد، می نشینم .پرده ها مثل همیشه کشیده است .ازروی چارپایه نمی شودبیرون را دید.بوی عطری که همیشه ازاتاقش می آید وادارم می کندنفس های عمیق بکشم.نفس های عمیق کاملاً بی صدا.به دلشوره مي افتم.هرچه بوی عطررابه سینه می کشم ،دلشوره ام بیش ترمی شود.
کتابی به طرفم درازمی کند.
«امشب این را شروع می کنیم.»
کتاب را ازدستش می گیرم، نگاهی به روی جلدش می اندازم.
«هنوزکتاب قبلی تمام نشده.»
مثل همیشه اخم ولبخندش قاطی ِهم می شود.
«می دانم.آن را بگذاریمش کنار.»
صفحه ی اول را بازمی کنم و شروع می کنم به خواندن.به صرافت می افتم که هیچ کدام ازکتاب هایی را که تابه حال خوانده ام ،جزبعضی صحنه ها،به یاد ندارم.هروقت خواندن کتاب را شروع می کنم ،درذهنم ماجرای دیگری شروع می شود.ماجرایی که حواسم را مثل سیلی ازجامی کندو باخودمی برد .طوری که احساس می کنم فکروصدایم دردوخط موازی حرکت می کنند.اغلب به هانیه فکرمی کنم.به ازدواجم که هیچ شباهتی به ازدواج نداشت.من به خاطر سنم ازدواج می کردم واو به خاطر ازدست دادن بکارتش .وقتی این موضوع را با من درمیان گذاشت،ازنگاهش پیدابودکه انتظارداشت دست ردبه سینه اش بزنم،ولی وقتی قبول کردم که باهم ازدواج کنیم تعجب کرد.حتی ترسید.ترس رابه وضوح درچهره اش دیدم.باورنمی کرد مردی بتواندبا چنین مسئله ای کناربیاید.
یک روز، وقتی ازسرکاربه خانه برگشتم دیدم هانیه دراتاق بالاپایین می رود. تا من را دید با چهره ای برافروخته وصدایی که می لرزید، بدون جواب سلام،آمدگفت مدرکی پیداکرده که نشان می دهد من تحصیلات دانشگاهی دارم.ازکجا فهمیده بود؟نپرسیدم.من ازاین ناراحت بودم که چرا این موضوع را دوسال ازهانیه مخفی کرده ام واوازاین دلخور بودکه چرا با وجوداین مدرک تن به چنین کاری می دهم.تنها بهانه ام این بودکه کارنیست.نبودهم.اما چطورمی توانستم برای هانیه دلیل ِاصلی اش را توضیح بدهم.
نصفه های شب بود که به صدای جیغ یک گربه بیدارشدم.لحاف را کناری زدم وبلندشدم رفتم ازپشت ِ پنجره نگاهی به بیرون انداختم.چیزی دیده نمی شد.برگشتم آمدم بخوابم دیدم هانیه نیست.رختخواب خالی بود.همه جای خانه را دنبالش گشتم.خانه که می گویم یک اتاق ِ دوازده متری بود که با یک نگاه ِ سرسری هم می شد همه جایش را دید.همان طوربا لباس خواب، که درواقع عرق گیرم بودوازبس پوشیده بودمش که سوراخ سوراخ شده بود، دویدم رفتم دنبالش .درخانه را که بازکردم دیدم روی پله ها نشسته ودارد کاغذی می خواند.تا من را دید کاغذراپشتش قایم کرد.حدس زدم داردگواهینامه ی فارغ التحصیلی ام را می خواند .نپرسیدم.اوهم چیزی نگفت.برگشتم رفتم توی رختخواب درازکشیدم.صبح وقتی بیدارشدم،هنوزچشم هایم را کاملاً بازنکرده بودم که هانیه آمدروی رختخواب نشست و گفت که می خواهدازمن طلاق بگیرد.چندلحظه عین ِ برق گرفته ها زیرلحاف ِگرم خشکم زد.یعنی هم خشکم زده بود ،هم فکرم مثل ِ پمپ ِ چاه ِ آب می چرخید.این که می گویم مثل ِپمپ ِچاه ِآب خنده ندارد،واقعاً مغزم داشت ترترمی کرد.فکرمی کردم؛به آینده ،به روزهای بدون ِ او.نپرسیدم چرا می خواهد این زهرماررا بگیرد.
«اوکی.»
سرِ کار همه اش به آینده فکرمی کردم.آن قدر به آینده فکرکرده بودم که یادم رفته بود درمجتمع را باز گذاشته بودم و ژنراتور ِ برق را به یک چشم به زدن بلندکرده بودند.آن روز من را به خاطر ِ این سهل انگاری از کار اخراجم کردند وازمن تعهدگرفتندکه پول ِ ژنراتور راهم بدهم.آن روزبرای اولین بار نالیدم.با این که یک عمربی صدا نالیده بودم اما این بار واقعاًبا صدای بلندنالیدم.درواقع زوزه می کشیدم.صدای زوزه بی اختیارازدهانم بیرون می آمد.مالکین ِآپارتمان ها بادیدن حال وروزم وشنیدن ِ زوزه هایم دلشان به رحم آمد وراضی شدند که پول ِ ژنراتور را درچهارقسط بپردازم.
«تا توباشی که حواست را خوب جمع کنی،نکبت!»
این را زن ِ مدیرساختمان گفت.حرفی نزدم.با خودم گفتم بگذاردق دلی خودرااز شوهرخائنش سر ِ من خالی کند.
توی راه ِ خانه باز به آینده فکرمی کردم.پمپ ِ چاه ِ آب قبل ازحیا خلق شده بودانگار. درچهارباغ، جلو یک سینما، نمی دانم چرا یکدفعه به این صرافت افتادم که من همه اش دارم به آینده فکرمی کنم.حتی این فکرمن را یاد گذشته هایم انداخت .آن جا بودکه متوجه شدم یک عمراست دارم به آینده فکرمی کنم.با دیدن ِ عکس ِ جاده ی توی پوستر ِفیلم ،آینده به چشمم مار سفیدی شدکه پیچ خورده بودوسرش درانتها محوشده بود. این بس نبودبادیدن تابلوی کوچکی هم که رویش نوشته بود:برنامه ی آینده،یکدفعه انگارتمام ِ قدرتم تحلیل رفت؛مثل عروسک بادی ای که یکدفعه بادش را خالی کرده باشند.با خودم گفتم،برنامه ی آینده ،برنامه ی آینده.من چه برنامه ای برای آینده ام دارم.باهزاربدبختی کاری پیداکرده بودم ،ازدواج کرده بودم ،اتاقی داشتم وسر ِ سوزن آرامشی.حالا...
لحظه ای همان جا ،جلودر ِ سینما ایستادم.مجبوربودم بایستم.ولی همیشه وقتی مجبورمی شدم این طوردرانظار ِ عمومی بایستم قبل ازایستادن به علتی که من را وادارمی کرد بایستم فکرمی کردم.درواقع،همیشه خودم را برای لحظه ای آماده می کردم که شاید کسی بیاید وبه خاطرایستادنم من را سین جیم کند.باید واقعاً می دانستنم که برای ایستادنم چه دلیلی دارم.بیش تر ِ وقت ها زیاد مکث نمی کردم ،سعی می کردم زود تصمیم بگیرم ودرجایی ،راهی ، مسیری خودم را گم وگورکنم تا جلو چشم نباشم.برای همین زود خودم را انداختم توی سالن ِسینما.اصلاً برایم مهم نبود فیلمی که پخش می شد چه موضوعی دارد وکارگردان وهنرپیشه های آن چه کسانی هستند.مهم این بودکه دردیدرس نباشم.ازطرفی،سینما همیشه جان پناه ِ شوهرهای قهرکرده اززن هایشان بود.هرچندمن قهرنکرده بودم،به هرحال،قبل ازوقوع ِ حادثه ی ناگوارطلاق باید تمرین ِ تنهایی می کردم.
تازه توی سالن ِ روی یک صندلی ،که پاره هم بود،نشسته بودم که چراغ ها را خاموش کردند.انگارعجله داشتند که مردم زود فیلم را ببینند وسالن را ترک کنند.
آگهی های قبل ازفیلم پخش می شدکه فکرکردم چه کار ِ خوبی کردم آمدم سینما ،والا اگردراین ساعت ازروز به خانه می رفتم نمی دانستم به هانیه چه بگویم.
وقتی به خودم آمدم دیدم مردی روی پرده، جلو زنی زانوزده وگریه می کند.مردهرچه بیش تر گریه می کرد من بیش تراحساس آرامش می کردم .انگاراین من بودم که داشتم گریه می کردم.مرد به زن التماس می کرد که اورا ترک نکند.زن کوربودیا کورشده بود.می گفت مرد حق دارد زن ِ دیگری بگیرد.زن ،چمدان به دست، جلو مرد ایستاده بود ومثل ِ کبوترها یکبری به گوشه ی سقف نگاه می کردیا نمی کرد.کمی هم انگارلوچ بود.مرد گریه کرد وبه زن گفت اورا همان طورکه هست دوست دارد ومی خواهد تا آخرعمردرکنارش باشد.بعد یک لحظه صدای موسیقی آمد وقطع شد .صدای موسیقی طوری بود که انگارهم فیلم وهم تماشاگران را نیشگون گرفت.زنی که بغل دستم نشسته بودبا صدای بلند گفت:«غلط کرده!»همزمان با تماشای فیلم داشتم به زندگی خودم فکرمی کردم.به آینده فکرکردم.به روزهای بدون ِهانیه.ویکدفعه سرعت ِ پمپ ِ چاه ِ آب شدت گرفت.من باید جلوآینده را می گرفتم.نه جلو خود ِآینده را بلکه جلو آینده ی بدون هانیه را .شاید اگرفیلم را نمی دیم نمی توانستم راه حلی برای مشکلم پیدا کنم اما با دیدن فیلم وآن مردی که گریه می کرد،این فکربه سرم افتادکه من هم می توانم گریه کنم.چرانه؟گریه،گریه،باید جلو هانیه زانومی زدم وبا گریه به او التماس می کردم که ترکم نکند.
عصر،موقع ِبرگشتن، تا دم ِ در ِ خانه مثل ِ بازیگری که خودش را برای نمایشی دشوارآماده کند تمرین کردم تا وقتی هانیه حرفی درمورد ِ طلاق زد به پاهایش بیفتم وزاربزنم.آن شب اما هانیه برخلاف ِ تصورم حرفی نزد.هم تعجب کردم ،هم خوشحال شدم.راستش ازخوشحالی درپوست نمی گنجیدم.هانیه تا سه سال ِ بعد هم هیچ حرفی ازطلاق به زبان نیاورد.
«اوکی.»
سه سال ِ بعد،صبح ِ جمعه بود که بازهانیه موضوع ِ طلاق راپیش کشید.این بار تعجب نکردم.بااین که این دومین باربود اما انگارهزاران بارشنیده بودم وبرایم عادی شده بود.بعلاوه جامعه هم انگارتکررطلاق گرفته بود.دراصل، همین طورهم بود.چون من درطول آن سه سال هرلحظه به آینده ام فکرکرده بودم.آینده ای که باید به تنهایی به زندگی ام ادامه می دادم.این بارهم علت ِ این تصمیم رااز هانیه نپرسیدم.می ترسیدم بپرسم وحدسم درست باشد.چون فکرمی کردم اواززندگی بامن راضی نیست.من خودم راضی نبودم چه برسدبه او.بعدازاین بودکه مدتی به مرگ فکرکردم.شب ها خواب گورمی دیدم.آن قدربه مرگ فکرکرده بودم که احساس می کردم واقعاً مرده ام.
بالاخره شنبه روزی ، هانیه ،کبوترینم، را طلاق دادم –همیشه کبوترین صدایش می زدم-وتنها به خانه برگشتم.نمی دانستم چه کارباید بکنم.خاطرات ِ روزهای زندگی مشترکم دائم جلوچشمم بود.هرجا می رفتم هانیه را می دیدم.هانیه مثل ِعکس همه جا تکثیرشده بود.همه ی زن ها شده بودند هانیه.حتی یک روز، وقتی با اتوبوس داشتم به خانه برمی گشتم یک لحظه حرکت دست زنی را توی خیابان دیدم که شبیه ِ حرکت ِ دست ِهانیه بود.تا دوروز منگ بودم.درآن دوروز،تمام مدت ،همه ی گذشته ،همه ی آن پنج سال درذهنم مجسم شد؛مثل یک فیلم. وبه همین خاطربودکه فهمیدم زنم را بیش ترازآنچه تصورش را می کردم دوست دارم.حتی به این نتیجه رسیدم که بدون او نمی توانم زندگی کنم.انگارتکه ی بزرگی ازجسمم کنده شده بود.روزها می گذشت ومن افسرده ترمی شدم.خواب وخوراک نداشتم.سر ِکارنمی رفتم .نمی توانستم.ریش وموهای سرم قاطی هم شده بود.چنان ضعیف ولاغرشده بودم که موقع ِ راه رفتن تلوتلو می خوردم.همسایه هابا شک وتردید نگاهم می کردند .چندبارهم با گوش های خودم شنیدم که می گفتند معتادشده ام.شایداین حرف ها به گوش ِصاحبخانه هم رسیده بودکه یکی دوماه بعد،روزی طرف های غروب آمددر ِخانه وازمن خواست هرچه زودتر خانه را تخلیه کنم.شب ِ قبل ازروزی که قراربود خانه را تخلیه کنم خواب ِ بچه ای را دیدم که قد ِ کف دست بود وداشت چهاردست وپا عرض ِ خیابانی را می گذشت.اتومبیل هابا سرعت ازکنارش ردمی شدند ومن هرآن منتظربودم یکی ازآن ها بچه را له کند.بچه اما ازخیابان رد شدورفت.خیالم راحت شده بود،داشتم خدارا شکرمی کردم که یکدفعه دیدم بچه به طرف دیواری با حفره ای بزرگ می رود وکنار ِ دیوار شیری عظیم الجثه نشسته.داشتم سعی می کردم خودم را به بچه برسانم وازطرفی هم دادمی زدم بچه را ازشیردورکنند که یکدفعه خیس عرق ازخواب پریدم.گلویم خشک شده بود.سرم بدجوری درد می کرد.بلندشدم نشستم ونگاهم به جای خالی هانیه افتاد واشکم سرازیرشد.
همان شب تصمیم گرفتم دنبال هانیه بروم.بایست با اوحرف می زدم.بایست برایش گریه می کردم.بایست اورا به خانه برمی گرداندم.هانیه،هانیه ،زن من ،زن من، کجا رفتی؟
تا صبح دراتاق بالا پایین رفتم.آفتاب که زد،من هم ازخانه بیرون زدم.به سلمانی رفتم تا ریش و موهای سرم را کوتاه کند.اولین سلمانی حتی نگذاشت ازدرداخل شوم.سلمانی دوم با اکراه چندجمله با من حرف زداما حاضر نشد موها وریشم را کوتاه کند.سلمانی سوم وچهارم هم همین طور.بالاخره سلمانی پنجم ،که مغازه اش زیر پله های اضطراری یک ساختمان بود، ریشم را تراشید ،موهایم را کوتاه کردو دستمزدهم نگرفت.
با شک وترس به محله ی خانواده ی هانیه رفتم.می ترسیدم پدریا یکی ازبرادرهایش من را ببیند وکارخراب شود.چون آن ها هانیه را ازخانه بیرون کرده بودند.آن روزشانس با من یاربود،چون هنوزبه سر ِکوچه نرسیده بودم که یک زن ِ شصت ،شصت وپنج ساله ی چادری دیدم که تا من را دید جلو دوید وگفت،هانیه یک ماه ِ پیش به مادرش گفته می رودبه شیراز.اول باورنکردم ولی بعد رفت نامه ای آورد نشانم داد که دستخط ِ هانیه بود وبه مادرش نوشته بود.مادر ِهانیه اززن خواسته بود نامه را پیش ِ خودش نگه دارد.
وقتی به خودم آمدم دیدم پای دروازه قرآن ایستاده ام.
ده روز طول کشید که هانیه را پیداکردم.ولی دروضع وحالی بودکه نمی توانستم به او نزدیک بشوم.او با یک پیرزن ویک بچه ی معلول زندگی می کرد.
سه سال، روزها ، درپاساژ ِمغازه های الکتریکی مرکز ِشهرکارمی کردم ، نزیک های غروب به محله ی هانیه سرمی زدم ، ازدور نگاهش می کردم ومراقب بودم تا کسی من را نبیند.بعد، درتاریکی شب ، یکراست به حافظیه می رفتم ، آن جا شعرمی خواندم ، همان جا لقمه ای غذا می خوردم و برمی گشتم .به خانه که می رسیدم ، مثل ِ مرده ها می افتادم ومی خوابیدم.
یک روز وقتی داشتم ازدوریواشکی به خانه ای که هانیه تویش زندگی می کرد نگاه می کردم، پیرزنی ازپشت صدایم زد.وقتی برگشتم دیدم همان پیرزنی است که با هانیه زندگی می کند.پیرزن گفت:
«دنبال زنت آمدی؟»
دستپاچه شدم.
این را فهمید،گفت:«نترس،خودم می دونم توکی هستی.هانیه خیلی ازتوبرایم تعریف کرده.آن زنخدان چانه ات را که دیدم گفتم خودش است.من خواهر شیری مادرش هستم.نترس بیا باهم برویم با خودش حرف بزن .زنت الان خانه است.»
گفتم:«شما راجع به چی داریدحرف می زنید؟کدام زن؟من که زن ندارم.»
پیرزن گفت:«که زن نداری.»و باصدای بلند هانیه را صدازد.
دست وپایم را گم کرده بودم،داشتم ازترس سقط می شدم، با ترس ولرزگفتم:«صدایش نکن،صدایش نکن،خواهش می کنم.باشد.باشد.توراست می گویی.من آمدم دنبال زنم.ولی ،ولی...»
«ولی چی ؟می خواهی همین طور قایم موشک بازی دربیاوری؟من چندبارتورا این جا دیده ام.برای چی نمی آیی با خودش حرف بزنی ؟مشکلت چیه؟»
نگفتم می ترسم،گفتم:«من مشکلی ندارم.ما ازهم جداشدیم.می دانید،من ...»یکدفعه یاد بچه ی معلول افتادم.گفتم:«آن بچه مال ِ کیه؟»
پیرزن نگاهی به کوچه انداخت وگفت:«کدام بچه؟»بعدبلافاصله گفت:«هان فهمیدم،آن بچه ی خودش است.»
حتماً چشم هایم گردشده بود وخودم نمی دانستم،گفتم:«چی؟بچه ی خودش است؟یعنی چی؟»
گفت:«آره ،آن بچه مال شوهر ِقبلی اش است.شوهرش تو زندان مرد.»
هانیه چیزی به من نگفته بود.نپرسیدم چرا.ازپیرزن خواهش کردم راجع به من چیزی به هانیه نگوید.پیرزن فقط سرش را تکان داد ورفت.
یاد ِبرادرم افتادم که درزندان مرده بودومن را با یک شناسنامه باطله توی بیابان ِ درندشت ِ زندگی رها کرده بود.من توی شناسنامه مرده بودم واوبا این که مرده بود،توی شناسنامه اش زندگی می کرد.
«اوکی.»
چندروزبه محله هانیه نرفتم.دلم برایش تنگ شده بود .ازطرفی ،می ترسیدم پیرزن همه چیزرا به اوگفته باشد.دومین روز ماه دوم بودکه دیگرنتوانستم تاب بیاورم،بعدازظهر،یکراست به محله هانیه رفتم وتوی کوچه،ازبغل ِ دیوارهمیشگی ایستادم به تماشای در ِ خانه .نه کسی بیرون می آمد ونه کسی تو می رفت.زیاد نمی توانستم آن جا بایستم.بایست راه می رفتم.بایست حرکت می کردم تا کسی شک نکند.برگشتم کوچه ای را که همیشه ازآن جا می آمدم تا انتها رفتم وبرگشتم.رفتم وبرگشتم ودوساعت گذشت.اما اثری ازآثارآن ها نبود.
چندروز متوالی رفتم ودرخم ِکوچه ایستادم ونگاه کردم اما هیچ خبری نبود.یک روزازکوچه داشتم برمی گشتم که یکدفعه پیرزن را دیدم ،پیرزن نگاهی به من انداخت وبی اعتنا ازکنارم گذشت.ازبرخورد او جاخورده بودم ،برگشتم ودویدم دنبالش .قبل ازاین که حرفی بزنم،بی آن که برگردد ونگاهم کند،گفت:
«برو ودیگراین ورها پیدایت نشود.»
گفتم:«چی شده؟اتفاقی افتاده؟»
می رفت ونگاهم نمی کرد،گفت:«مرد ِ ناحسابی مگرمغزخرخورده ای.گفتم بیا حرفت را بزن.شاید توانستید بازباهم زندگی کنید.چرا نیامدی؟»
داشتم می لرزیدم،گفتم:«طوری شده؟»
گفت:«او رفت.بچه اش را هم برداشت ورفت.به دخترم گفته ام بیاید چندروزی پیشم بماند.به هانیه عادت کرده بودم.حالا که رفته...»وخندید.
تا این را شنیدم پاهایم سست شد.طوری که نتوانستم سرپا بایستم ،بی اختیارنشستم وسط کوچه.گفتم:«چرا؟»گفتم:«کجا؟»
گفت:«روزی داشت ازگذشته اش برایم می گفت،یکدفعه ازدهنم پریدکه توآمدی این جا دنبالش.»وخندید.
گفتم:«گفتید؟»گفتم:«چرا؟»
گفت:«نه بابا ،شوخی کردم.خوابی دیده بودوبعد ِ آن خواب زدبه سرش که بچه اش را ببرد قم ...»
گفتم:«کی؟کجای قم؟»این را طوری گفتم که انگارقم را مثل کف دستم می شناختم.تا آن روز قم را ندیده بودم.
گفت:«برو بگذارزندگی اش را بکند.بدبختی های خودش بس نیست توهم ...»
گفتم:«خواهش می کنم.»زانوزده بودم وداشتم به اوالتماس می کردم که نشانی اش را بدهد.
تا دم دررفتیم.کاغذی آورد وداد.گفت:«خودم نوشتم ها .امضا هم دارم.»وخندید.
نشانی را گرفتم وراه افتادم .وقتی به خودم آمدم دیدم توی قم دریک مجتمع مسکونی دارم کارمی کنم.عینک می زدم.روزاول که به قم رسیدم بینایی چشم هایم ضعیف شد.طوری که مجبورشدم عینک بزنم .دکترعینکی برایم نوشت که شیشه هایش شبیه ته ِ لیوان های نشکن بود.
سه سال گذشت ومن هانیه را پیدانکردم.به شیرازبرگشتم ورفتم سراغ ِ پیرزن تابلکه سرنخی ازهانیه پیداکنم.شبانه به در ِخانه اش رفتم.آگهی ترحیم ِ روی در تمام آرزوهایم را نقش برآب کرد.صدای پیرزن را می شنیدم که با خنده انگشت ِ شستش را نشانم می داد.
هانیه را گم کرده بودم.نمی دانستم کجاست.نمی دانستم کجا باید دنبالش بگردم.پمپ ِ چاه ِ آب به کندی کارمی کرد.
به حافظیه رفتم ،تاصبح آن جا نشستم ،فال گرفتم.حرف های حافظ بیش ترکفری ام کرد.ازچیزهایی می گفت که ربطی به وضع وحال ِ من نداشت.هی ورق می زدم وهی فال می گرفتم تا لااقل سر ِ سوزنی ازآینده ام بگوید اما کوچک ترین حرفی ازآینده ام نمی گفت.کتاب را بستم وهمان جا زیر ِ یک درخت درازکشیدم وخوابیدم.توی خواب مردی را دیدم که دنبالم می دوید ،من هم داشتم دنبال هانیه می دویدم وفقط پنج قدم با او فاصله داشتم.
چشم هایم را که بازکردم دیدم آفتاب زده ومن انگارکه واقعاً دویده باشم نفس نفس می زدم.بلندشدم ، یکراست به گاراژ رفتم ، سواراتوبوس شدم ورفتم قم.
آن جا مجبورشدم بازعینکم را عوض کنم ؛چشم هایم ضعیف ترشده بود.
بعدازظهر ،روی کف ِ اتاقم توی مجتمع درازکشیده بودم که صدای جیغ ِ یک زن رشته ی افکارم را پاره کرد.بلندشدم رفتم بیرون .زن ِ طبقه ی بالایی آمده بودتوی راه پله جیغ می زد.همه ی ساکنین ِ مجتمع ریختند بیرون.پله ها را رفتم بالا .آن جا بودکه فهمیدم آدم ها بعدازمرگشان هم می توانند به آدم کمک کنند.چون زنی که جیغ می کشید دخترِ پیرزنی بود که درشیرازدیده بودم.خبررا دیربه اوداده بودند.با خودم گفت،باید ازاو سؤال کنم، شاید ازهانیه خبردارد.اما حال وروزش طوری نبودکه بتواند حرف بزند.زن را به کمک ِ زن های مجتمع به خانه اش بردیم ومن هم به اتاقم برگشتم.
هواتاریک شده بود ومن همین طور داشتم فکرمی کردم چطوری ازاو سؤال کنم .قبل ازاین که به شیرازمی رفتند باید بااو حرف می زدم، اما چطور؟
دراین فکربودم که ازتوی راه پله صدای پا آمد.صدای پا نزدیک ونزدیک ترشد وپشت ِ درقطع شد.درزدند.رفتم دربازراکردم.دختر ِ پیرزن بود.قبل ازاین که سؤال کنم او همه چیزرا به من گفت.این که دارد می رودبه شیراز،این که کلید ِ خانه را می دهدتا عصرها به گلدان هایش آب بدهم ،این که زنی پیش ِ مادرش بوده که به قم آمده و فقط یک روزدرقم مانده وبعدازآن جا به مشهدرفته ،این که ....دیگرصدایش را نمی شنیدم.
گفتم:«می شود بپرسم ازآن زنی که پیش ِمادرتان زندگی می کرد ومی گویید رفته مشهد ،نشانی ای،چیزی هم دارید؟»
زن باتعجب نگاهم کرد،بعد گفت:«نه،چطورمگر؟»
حرفی نزدم،فقط نگاهش کردم.برگشت، رفت.
شب ، توی خواب دیدم دارم توی صورت ِ دختر ِ پیرزن دادمی زنم ومی گویم ،آخراو زن من است.
کله ی صبح ،دل به دریا زدم وگفتم هرچه باداباد؛رفتم گاراژ.پرسان پرسان رفتم اتوبوس ِ مشهدرا پیداکردم.نزدیک ِ اتوبوس غلغله ی آدم بود.دعواشده بود.گویا شاگردراننده ی اتوبوس مشهد و شاگردراننده ی اتوبوس ِ رشت با هم دعوا کرده بودند . وقتی من رسیدم دعوا تمام شده بودومردم داشتند صلوات می فرستادند.همه سوارشدند.شاگردراننده هم سوارشد ؛ لب ِ پایینی اش خون آلودبودویقه ی پیراهنش پاره شده بودو مثل ِ پرچم ِ نیمه افراشته روی سینه اش آویزان مانده بود،داشت زیرلبی غرغرمی کرد.همه نشسته بودند ومنتظر ِ راننده بودند .یکدفعه شاگرد راننده ازپنجره سرش را بیرون برد وفریادزد :
«سوسول.»
پیرزنی که دریکی ازصندلی های ردیف جلو نشسته بود،سرش را برگرداند وازلای صندلی ها به من گفت:«حالا دوساعت هم باید منتظربشویم تا این سوسول تشریف بیاورند.مردم اصلاً حس ِ مسئولیت ندارند.»
پیرمردی که کنارم نشسته بود،روبه من کردوبا حالتی جدی گفت:«سوسول،فکرکنم یک جورخوردنی باشد.نه آقا؟»
نمی دانستم چه بگویم.داشتم فکرمی کردم چطورتوضیح بدهم که پیرمردسرش را جلو برد وازلای صندلی ها به پیرزن گفت:«مادر،سوسول اسم یک خوردنی باید باشد.»
مردی که لنگی دورسرش بسته بودوداشت به تسبیح ِ توی دستش نگاه می کردبا خونسردی گفت:«نه پدرجان ،سوسول حکماً یک جورکلمن بایدباشد.گفت آب بیاورند.»
پیرمردگفت:«حالا مشکل دوتا شد.کلمن دیگرچیه؟»
پیرزن انگارکه مویش را آتش زده باشند ازجاپرید وفریادزنان گفت:«مادر؟مادر؟مادراسم ِ هفتمین ننه ات است.تو،تو ایکبیری به من می گویی مادر؟ازسن ات انگارخبرنداری؟می دانی چندساله ات است.من ،من...»وتعادلش را ازدست داد وافتادروی صندلی.
مردوزن جوانی که پشت سر ِ من نشسته بودند داشتند کرکرمی خندیدند.
زنی که پهلوی او نشسته بود گفت:«خانم صلوات بفرستید.این چه دادوفریادی راه انداخته اید.آرام تر،آرام باشید.ناسلامتی ...»
درکه بازشد وراننده سوارشد، زن ساکت شد.
«اوکی.»
برخلاف ِ تصورم تا مشهد صدای کسی درنیامد.
اتوبوس، داخل ِ گاراژ نگه داشت ومسافرها، یکی یکی ،پیاده شدند. از پله های اتوبوس پایین می رفتم که صدای فریادی شنیدم .سرم را که برگرداندم دیدم مردی زوزه کشان به طرفم می آید.با خودم گفتم،حتماً جیبش را زده اند،دنبال دزد می دود.بعد دیدم دارد می آید طرف ِ من.باورنمی کردم .هاج وواج مانده بودم.مردآمد ،یقه ی من را گرفت.پشت سرش دوتا پاسبان دوان دوان آمدندورسیده ونرسیده به دست هایم دست بند زدند.کم مانده بودازترس بمیرم.ازترسم حتی نمی نتوانستم دادبزنم.گیج ومنگ گفتم:
«من چه کارکردم؟چه کارکردم؟»
یکی ازپاسبان ها گفت:
«می بریمت کلانتری ،آن جا می فهمی.»
نه درکلانتری فهمیدم من رابه چه جرمی گرفتند ونه پنج سال بعدکه اززندان آزادشدم.این قضیه را تاحالاهم نفهمیده ام.
اززندان که آزاد شدم یکراست رفتم گاراژ،سوار ِ اتوبوس ِ قم شدم ورفتم خانه ای که پنج سال پیش سرایدارآن جا بودم.
درآن پنج سال، فکروذکرم فقط هانیه بود .این قدرکه همه ی زندانی ها این را فهمیده بودند.روزی که حکم آزادی ام را آوردند،همه ی زندانی ها جمع شدند وبا صلوات من را بدرقه کردند.دعا می کردند هانیه ام را پیداکنم.خودم هم برای پیداکردن هانیه نقشه ای کشیده بودم.وتصمیم گرفته بودم اگرپیدایش نکردم ،خودم را سربه نیست کنم.حتی راه کشتن خودم راهم پیداکرده بودم.تصمیم داشتم خودم را ازبالای یک پل بیندازم پایین.یک پل بلند، آن قدربلندکه وقتی زمین می خورم درجا بمیرم.البته بعیدمی دانستم درقم چنین پلی باشد.تصمیم داشتم بگردم وپیدا کنم.
زنگ ِ طبقه ی سوم را زدم.زنی آیفون را برداشت وگفت:«کیه؟»
گفتم:«سلام خانم ِ سوهانی،من کوهیارهستم.چندسال پیش سرایدارتان بودم.به جا آوردید؟»
صدایی نیامد.چنددقیقه ی بعد دربازشد ومردی بیرون آمد.آقای سوهانی بود.اول من را نشناخت،ولی بعد با خنده گفت:
«تویی کوهیار؟تا حالا کجا بودی؟مرد، موها را سفید کرده ای.بیا ،بیا تو.»
گفتم:«دوردورها بودم آقا.نشدکه بیایم عرض ِ سلامی بکنم.حتماً من را می بخشید.»
آقای سوهانی بازویم را گرفت وکشید.گفت:«بیا مرد،این حرف ها چیه می زنی.بیاببنیم.»
وبا هم رفتیم تو.
درآن مدتی که آن جا بودم غیراززندان ،همه ی سرگذشتم را برای آقا وخانم سوهانی تعریف کردم.
خانم سوهانی که یاد آن روزها افتاد گریه کرد.بعد کاغذ ِ کوچکی به من داد که درآن نشانی هانیه را نوشته بود.هانیه بعدازیک سال ازمشهد به تهران آمده بود.درخانه ی یک پیرزن ،ازاو پرستاری می کرد.حالادیگر محل ِ زندگی اورا می دانستم.خانم ِ سوهانی گفت که ماهی یک بار با او تلفنی حرف می زند.
شب شده بود وهوا تاریک،که بلندشدم.چون می دانستند نمی توانم بمانم، هیچ کدام اصرار نکردند.
شبانه به تهران آمدم ودرمسافرخانه ای اتاق گرفتم.
صبح ِ زود ،به نشانی ای که خانم ِ سوهانی برایم نوشته بودرفتم.ساختمانی بودبا نمایی ازسنگ مرمر،ودری که بیش تر به دروازه شباهت داشت.درآن ساعت ازصبح کسی درخیابان نبود.دوسه بار خیابان را تا انتها رفتم وبرگشتم.زمان مثل ِ سنگ شده بود.کف ِ خیابان پرازبرگ های زرد بود.هرازگاهی صدای قارقارکلاغی به گوش می رسید.قلبم مثل قلب ِ پرشوریک جوان می تپید.حضور ِهانیه را باتمام ِ وجودم احساس می کردم.با خودم می گفتم آن جاست ،پشت آن دیوارها.پشت آن در ِ بزرگ نقره ای .پیدایت کردم هانیه.وحاضرم تا ابد توی این خیابان ِ پاییززده که صدها مرتبه ازبهارزیباتراست همین طوربالا وپایین بروم.
صدای بازشدن ِ یک پنجره رشته ی افکارم را پاره کرد.روبه صدا برگرداندم.پیرزنی ازپنجره ی طبقه ی دوم یکی ازخانه ها سرش را بیرون آورده بود ونگاهم می کرد.نگاهش می کردم وحواسم به در ِ نقره ای بود.پیرزن با صدای بلند گفت:
«بهزاد ،بهزاد تویی؟»وزدزیرگریه.
به دوروبرم نگاه کردم.کسی نبود.گفتم:« بامن اید؟»
پیرزن دستش راکه دستکش ِ سفیدی داشت تکان داد وهمان طورکه گریه می کرد،گفت:«بهزاد بیا ،بیا بالا،الان دررا بازمی کنم.»
گفتم:«خانم ،من بهزاد نیستم،من کوهیارم.»
پیرزن سرش را تو برد.کمی بعد دربازشد.
به آرامی به طرف ِ دررفتم.نمی دانستم چه کارباید بکنم.بی اختیاردرراکه بازبودبه عقب ِ هل دادم ورفتم تو.پیرزن توی راه پله ازبالاصدامی زد:
«بیا بهزاد،بیا عزیزم.»
دلم می خواست ازنزدیک اورا ببینم وبگویم که من بهزادی که می گویدنیستم.پله ها را که پیچیدم دیدم آن بالا،سرپله ها ایستاده.به عصایی فلزی تکیه داده بود.دستی که عصا را گرفته بوددستکش داشت.من را که دید زدزیرگریه.
گفتم:«مادرجان من ...»
حرفم را برید،گفت:«من اسمم فرنگیس است،فرنگیس بانو.»
«فرنگیس بانو،من بهزادنیستم.والله ،به قرآن من ...»
با صدایی که انگارتمام غم های دنیارا درآن ریخته بودند گفت:«می دانم.می دانم.»ودستش را به طرفم درازکرد.
«بیا پسرم ،بیامی خواهم باهات حرف بزنم.»
گفتم:«مادرجان،انگارهنوزمتوجه نشده اید من چه گفتم.می گویم من بهزاد ِ شما نیستم.»
گفت:«می دانم پسرم.ولی خیلی به او شباهت داری.»
گفتم:«آخرشما چه جوری به یک غریبه اعتمادمی کنیدو...»
حرفم را قطع کردگفت:«هرکی شبیه اوباشد برایم قابل اعتماداست.»
نپرسیدم چه اتفاقی برای پسرش افتاده.
هنوزهم نپرسیده ام.
«اوکی.»

پلک های فرنگیس بانوبسته شده .کتاب را ازدستش می گیرم،می برم می گذارم روی میز ِ آن طرف ِ تخت،می آیم لحاف را رویش می کشم.مثل ِ هرشب، قبل ازاین که ازاتاق بیرون بروم ،می روم به آرامی پرده را کناری می زنم وبه اتاق ِ هانیه نگاه می کنم.چراغ ِ اتاقش روشن است ولی نمی بینمش.دلم برایت تنگ شده هانیه.برای چشم های درشتت،برای مژه های بلندپر ِ طاووسی ات،برای آن چانه ات،برای صدایت،می دانی هانیه، دنیا خیلی کوچک است،ولی نمی دانم چرا هیچ کس به هم نمی رسد .هانیه من یک عمرترسیدم.یک عمرفقط تماشا کردم.حالاهم می ترسم.می ترسم ومی دانم که با این ترس فقط می توانم ازدورتماشایت کنم.من را ببخش هانیه،دوستت دارم کبوترین .تا ابد دوستت خواهم داشت.

تهران- تابستان 83


0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!