ترجمهی فیلمنامهی
«ترس روح را میخورد»/بخش اول
برگردان از آلمانی بهفارسی: نیما حسینپور
سنگفرش ِ خیابان، شب. یک چالهی بزرگ ِ آب: بهشدت باران میبارد.
در پسزمینه نور ِ اتومبیلهای در حال ِ گذر، درون ِ چاله منعکس میشود.
موسیقی ِ عربی.
بالای این تصاویر نوشته و پیشدرآمد ِ (نوشتهی سبزرنگ):
-
خوشبختی همیشه مسرتبخش نیست
تانگو-فیلم تولید ِ شمارهی پنج
بریگیته میرا ----اِل هِدی بن سالم
-
ترس روح را میخورد *
-
همراه با ایرم هِرمان، اِلما کارلُوا، آنیتا بوشِر، گوستی کرایسْلْ، دُریش ماتِس، مارگیت سیمو، کاتارینت هِربِرگ، لیلو پِمپایت و پِتِر گاوبه، مارکوارد بوم، والتر ز ِدلمایْر، هانِس گرومبال، هارک بوم، رودُلف والهمار برِم، کارل شِیدْتْ، پِتِر مُلاند
همچنین: باربارا والنتین
فیلمبردار: یورگِن یورگِس
دستیار ِ فیلمبردار: توماس شوان
دستیار ِ کارگردان :راینر لانگهاوس
صدا: فریتس مولِر-شِرتس
گریم :هِلگا کِمپکِه
عکاس :پِتِر گاوبه
نور: اِکِهارد هاینریش
مدیر ِ ضبط: کریستیان هُهُف
فیلمی از راینر ورنر فاسبیندر
--
میخانهی کارگران ِ خارجی
-
اِمی وارد میشود. هیچ کس بر سر میزها ننشسته است. سالِم، فؤاد، کاتارینا و دیگر کارگران ِ خارجی، کنار ِ پیشخوان ایستادهاند و باربارا پشت ِ آن است. نگاه ِ همه برمیگردد. اِمی کنار ِ نزدیکترین میز به در ِ خروجی مینشیند.
باربارا بهسوی او میرود.
-
باربارا: بله؟
امی: ببخشید، ولی بیرون بهشدت باران میبارد - متوجه هستید؟ و اینجا بود که فکر کردم... اِمی، فکر کردم، برو خُب داخل ِ میخانه. آخر من هر شب از اینجا میگذرم و از بیرون موسیقی ِ غریبی را میشنوم. این چه زبانی است که آنها به آن آواز میخوانند؟
باربارا: زبان ِ عربیست.
امی: عجب؟ عربی. اینطور، اینطور.
باربارا: بله. ولی ما چیزهای آلمانی هم در جعبهی موسیقیِمان داریم. تقریباً نیمی از آنها. ولی اینها طبیعتاً دوست دارند که چیزهایی از وطن ِ خودشان بشنوند.
امی: طبیعی است. زن به سالم و دیگرانی که کنار پیشخوان ایستادهاند، نگاه میکند.
باربارا: چی دوست دارید بنوشید؟
امی: اِ، بله، چی ...چه چیزی معمول است؟
باربارا: نمیدانم. هر کسی هر چه که میل دارد، مینوشد. شاید یک نوشابه یا یک آبجو؟
امی: بله. این خیلی خوب است. ممنون.
باربارا: پس چی شد؟ آبجو یا نوشابه؟
امی: بله. یک نوشابه. ممنون. باربارا بهسوی دیگران بازمیگردد.
باربارا: این پیرزن یک کمی خل است.
پشت ِ سر ِ هم حرف میزند.
کاتارینا: شاید چون تمام ِ سال هیچ همصحبتی ندارد.
باربارا: بهاحتمال ِ زیاد.
باربارا نوشابه را درون ِ لیوان میریزد و برای اِمی میبرد.
کاتارینا بهسوی سالم میرود: خُب، چیه؟ امروز با من میآیی یا نه؟
سالم: نه.
کاتارینا: عجب. چرا نه؟
سالم: آلت خراب.
کاتارینا: خُب پس هیچی.
سالم: یک آبجوی دیگر میخواهی؟
فؤاد: البته.
سالم: به باربارا دو تا آبجو.
-
کاتارینا بهسوی جعبهی موسیقی میرود و دکمهای را فشار میدهد: «تو ای کولی ِ سیاه، بیا، برای من چیزی بنواز...». باربارا آبجو را میآورد.
-
سالم: صورتحساب.
باربارا: نُه تا آبجو، درسته؟
سالم:بله، نهُ تا آبجو.
باربارا: نُه تا... ده و پنجاه.
سالم: پول را به زن میدهد درست است.
باربارا: ممنون.
کاتارینا به اِمی نگاه میکند. او کنار ِ میز با پالتویی بر تن نشسته است و چهرهی غمگینی دارد و نوشابهاش را مینوشد.
-
کاتارینا بازمیگردد، دستش را روی شانهی سالم میگذارد: چیه، نمیخواهی با آن پیرزن برقصی؟
سالم: چی؟ من با زن ِ پیر؟ رقصیدن؟
کاتارینا: معلوم است، پس چی فکر کردی. پاهایت که خراب نیستند، یا اینکه؟
فؤاد: چی شده؟
سالم:این میگوید، باید با پیرزن رقصیدن.
کاتارینا: هوم.
سالم سلام ِ نظامی میدهد بسیار خوب. مرد بهسوی میز ِ اِمی میرود: تو رقیصدن با من؟
امی :چه فرمودید؟ رقصیدن؟
سالم:بله. تو تنها نشستن. خیلی غمگین میکند. تنها نشستن خوب نیست.
امی: اصلاً چرا که نه. گرچه - من دست ِکم بیست سالی میشود که نرقصیدهام، و یا بیشتر. شاید دیگر اصلاً نمیتوانم برقصم. زن به بالا نگاه میکند و پالتویش را درمیآورد.
سالم: اشکالی ندارد. رقصیدن خیلی آرام. آندو به محل ِ رقص میروند.
کاتارینا کنار ِ پیشخوان چراغ را خاموش کن و بیا.
باربارا: چراغ ِ بالای محوطهی رقص را خاموش میکند.امی و سالم میرقصند.
امی: از کجا میآیید؟
سالم: شهر کوچک در مراکش. تیسمیت.
امی: عجب؟ مراکش؟
سالم: بله. خیلی زیبا. اما کار نیست.
امی: شما خیلی خوب آلمانی صحبت میکنید. زمان ِ زیادی است که اینجا هستید؟
سالم: دو سال. همیشه کار ِ زیاد.
امی: من هم خیلی کار میکنم. کار نیمی از زندگیست.
سالم: تو بیشوهر؟ متأهل؟
امی: شوهرم خیلی وقت است که مرده. چه کاری انجام میدهید؟
سالم: با اتومبیلها. تمام ِ روز. همیشه.
امی: آهان. و غروبها هم میآیید به اینجا؟
سالم: بله. موسیقی ِ زیبایی دارد. همکاران ِ عرب ِ زیاد. جای دیگری نمیشناسم. آلمانی با عرب خوب نیست.
امی: چرا؟
سالم: نمیدانم. آلمانی و عرب انسانهای برابر نیست.
امی: اما - در محل ِ کار؟
سالم: برابر نیست. آلمانی سرور، عرب سگ.
امی: اما این...
سالم: مهم نیست. زیاد فکرنکردن - خوب. زیاد فکرکردن - زیاد گریهکردن.آهنگ تمام میشود. سالم بههمراه ِ اِمی بهجایی که زن قبلاً آنجا نشسته بود، بازمیگردند و سالم کنار ِ امی مینشیند.
باربارا آبجوی سالم را میآورد: بفرمایید.
سالم: ممنون.
باربارا: به اِمی باز هم چیزی برای نوشیدن میخواهید؟
امی: نه، ممنون. من باید فردا صبح ِ زود بروم بیرون. پس پول ِ نوشابه را میپردازم.
باربارا: یک مارک.
سالم: من پول ِ نوشابه را میپردازم. به باربارا یک سکهی یکمارکی میدهد: بفرمایید.
امی: خیلی ممنون، اما...
سالم: تو خوب صحبتکردن با علی. علی پول ِ نوشابه را میپردازد.باربارا میرود، رویش را دوباره برمیگرداند و به آندو نگاه میکند.
امی: اسم ِ شما علی است؟
سالم: علی نیست. اما همه میگوید علی. الآن علی هستم.
امی: پس اسم ِ واقعی ِ شما چیست؟
سالم: اِل هِدی بنسالم مُبارک محمد مصطفی.
امی: این اسم که خیلی طولانی است.
سالم: بله. همهی چیزها در تیسمیت اسم ِ طول و دراز دارند.
امی: خُب، حالا دیگر باید بروم. تا دیداری دوباره.
سالم: تا دیداری دوباره نه. مرد به زن در پوشیدن ِ پالتو کمک میکند. من باید تو را تا منزل همراهی کنم. تنها نباشی - بهتر است.
امی: اگر مایل هستید. آندو راهی ِ بیرون میشوند. نگاه ِ دیگران آنها را دنبال میکند.
- -
در راهروی خانه
امی و سالم وارد میشوند
-
امی: آه، این بارانِ لعنتی. - خُب،
رسیدیم.
سالم: این خانهی تو؟
امی: شما میتوانید چند لحظه اینجا
صبر کنید، شاید در این میان باران بند بیاید. وگرنه سرما میخورید و این تقصیر من
است.
سالم: کار تو چی؟
امی: میدانید، من...
سالم: خُب؟
امی: من در این باره با رغبت صحبت
نمیکنم. مردم همیشه با حالتِ عجیبی نگاه میکنند و...
سالم: من مسخره نیست.
امی: نه، شما نیستید. خُب، من
نظافت میکنم. من نظافتچی هستم.
سالم: در شرکت بزرگ؟
امی: کار ِ سادهای است. پنجره
زیاد داریم. باید خیلی کار کرد. میدانید، ما هشت طبقه داریم و چهار نفریم. هر یک از
ما دو طبقه را تمیز میکند. یک طبقه صبح و یک طبقه عصر. در بینش تعطیلم و سفارشاتِ
شخصی را انجام میدهم. میدانید، امروزه زنِ نظافتچی خیلی کم است. خُب من در زندگیام
هیچ کار درستوحسابی را یاد نگرفتم.
اینجا چیزهایی هست که
اصلاً نمیشود تصورش را کرد. یکی ماشین ِ بنزش را با رانندهی شخصی میفرستد دنبالم. خُب، من که نمیگویم
نه. او یک کارخانهدار یا چیزی شبیه این است. علی، شما باید کتوشلوار روشن
بپوشید، چون خیلی بیشتر بهشما میآید تا این چیز تیره که بهتن دارید.
سالم: من کتوشلوار روشن؟ چرا؟
امی: خُب، به من که مربوط نیست.
اما بهنظرم چیزهای تیره خیلی غمگین بهنظر میآیند، اینطور نیست؟
سالم: نمیدانم. شاید.
امی: چه زیباست، صحبتکردن با کسی.
میدانید، من خیلی تنها هستم. در واقع همیشه. بچههای من به اندازهی کافی با
خودشان درگیر هستند.
سالم:تو بچههای زیاد؟
امی: سه تا. دو پسر و یک دختر. همه
ازدواج کردهاند.
سالم: کجا؟ شهر دیگر؟
امی: نه، همه اینجا هستند. آنها
سرگرم زندگی ِ خودشان هستند. خُب گاهی همدیگر را میبینیم،
در روزهای جشن و از این
قبیل، اما...
سالم: در کشور ما مراکش خانواده
همیشه با هم. مادر تنها نیست. مادر تنها خوب نیست.
امی: خُب، کشورهای دیگر، رسوم
دیگر. - میروم ببینم هنوز باران میبارد. زن در خانه را باز میکند و بیرون را مینگرد. هنوز باران میبارد.
شاید...
سالم: خُب؟
امی: شاید یکربعی بیایید بالا، من
برایمان قهوه درست میکنم، و باران در این بین حتماً بند آمده. دوست دارید؟
سالم:آره، اما...
امی:چه میگویی؟ همیشه در زندگی گفته میشود «اما». «اما»، - و همه چیز
همانطور که هست، میماند. مزخرف. شما الآن با من میآیید بالا. من یک شیشه
شامپاین هم دارم. بزرگترین فرزندم برای کریسمس به من هدیه داده. شامپاین که دوست
دارید؟
سالم: شامپاین، آره.
امی: خُب. در تنهایی نوشیدن هم
لطفی ندارد.
آنها میروند بالا. خانم کارگِس از میانِ پنجرهی راهپلهی آپارتمانش آنها را زیر نظر دارد.
زمانِ درازی.
خانم کارگس: شب بهخیر، خانم کوروسکی. صدایتان را شنیدم
و با خودم فکر کردم که سه مارک و پنجاه فنیک بدهیام را الآن به شما پس بدهم. امی
بهسوی زن میرود، خانم کارگس پول را به او میدهد: بفرمایید. و خیلی ممنون.
امی: ممنون. شب بهخیر.
خانم کارگس: شب بهخیر.
امی: به سالم که منتظرش بود بیایید.
آنها میروند. خانم کارگس آنها را نگاه میکند.
زن پس از رفتن ِ آنها
زنگ آپارتمانِ همسایه را بهصدا درمیآورد. خانم اِلیس در را باز میکند.
خانم اِلیس: خانم کارگس؟
خانم کارگس: فکرش را بکنید، کوروسکی
یک خارجی را همراهِ خود آورده.
خانم الیس: چی؟
خانم کارگس: آره! یک سیاهپوست!
خانم الیس: یک کاکاسیاه؟
خانم کارگس: خُب، سیاهِ سیاه هم که نه.
اما تقریباً سیاه است.
خانم الیس: اما خود آن زن هم که آلمانیِ
اصیل نیست. کوروسکی - آخر کی چنین اسمی
دارد؟
خانم کارگس: همین. اینها رسوم هستند.
یعنی از آن مرد چه میخواهد؟
خانم الیس: نمیدانم. شاید میخواهد یک
فرش بخرد. زن نیشخند میزند.
خانم کارگس :شب - ساعتِ نه و نیم؟
خانم الیس: که میداند. شب بهخیر، خانم
کارگس.
خانم کارگس: شب بهخیر. خانم الیس میرود داخل.
خانم کارگس دوباره
بالا را نگاه میکند.
-
منزل اِمی-
در آشپزخانه. سالم کنار میز نشسته است، امی کنار کمدِ آشپزخانه ایستاده
است
سالم:قهوهی خوب. خیلی خوب.
امی: همه در خانواده میگویند که
قموهی امی مُرده را زنده میکند. یک لیوان شامپاین میخواهید؟
سالم:با کمال میل.
امی: میدانید، شوهر من لهستانی
بود. آلمانی نبود. یک کارگر خارجی در جنگ. و بعد دیگر همینجا ماند. زن شیشهی
شامپاین و لیوانها را روی میز میگذارد. آنوقتها پدر و مادرم هنوز زنده بودند.
آندو همیشه میگفتند، امی، این کار پایانِ خوشی ندارد. چون او یک خارجی بود، میفهمی؟
زن کنار مرد مینشیند، لیوانِ شامپاین را بالا میآورد بهسلامتی!
سالم: بهسلامتی. لیوانهایشان را
بههم میزنند.
امی: پدر از همهی خارجیها متنفر
بود. خُب، پدر عضو حزب بود. در زمانِ هیتلر. میدانید او که بود - هیتلر؟
سالم: هیتلر. آره.
امی: من هم عضو حزب بودم. در واقع
همه بودند. یا تقریباً همه. با این حال میانهی من با فرانتیشِک خوب بود. این اسم
شوهرم بود. فرانتیشِک. اما کبدش زود بیمار شد. همیشه زیاد مینوشید. اما همیشه آدم بامزهای
بود. همیشه بامزه بود. ۵۵ سالش بود که مُرد. خُب، یک لیوانِ دیگر؟
سالم: آره. زن برایش میریزد.
امی: و شما؟ ازدواج کردهاید؟
سالم: ازدواج نه.
امی: و والدینتان؟
سالم: والدین مُرده.
امی: هر دو؟
سالم: بابا خیلی پیر. ماما خیلی
مریض.
امی: و خواهر و برادر؟
سالم: برادر ندارم. پنج تا خواهر.
امی: پنج تا؟
سالم: پنج خواهر. علی از همه کوچکتر. همهی خواهرها برای من بزرگتر.
امی: اِ. و همهی آنها در مراکش
هستند؟
سالم: نه فقط مراکش. الجزایر و
تونس. بابا خیلی پیادهروی کرد با شتر. بابا بربر**. میفهمی؟ بربر خیلی پیادهروی
کرد در آفریقا.
مرد بهساعت نگاه میکند. علی الآن میرود. خیلی دیر.
امی: اِ. یک لیوانِ کوچکِ دیگر؟ ده
دقیقه، خُب؟
سالم: الآن آخرین تراموا، میفهمی.
تراموا رفته، علی با پای پیاده.
امی: کجا زندگی میکنید؟
سالم: خیلی دور. خیابان هوفمان.
امی: آهان. خیابان هوفمان. آنجا
اتاق دارید؟
سالم: آره. اتاق. با پنج تا همکار
دیگر. شش. اتاق کوچک.
امی: چی - شش مرد در یک اتاق ِ
کوچک؟
سالم: سه تختخواب آنجا و سه تختخواب
آنجا. کیف-کیف
امی: کیف-کیف چه است؟
سالم: کیف-کیف بهعربی
یعنی «مهم نیست».
امی: کیف-کیف خیلی بامزه است. ولی
شش مرد در یک اتاق، این... این غیرانسانی است.
سالم:عرب در آلمان آدم نیست، میفهمی؟ قبلاً بد
نبود. ولی یکوقتی در مونیخ فاجعه میآید و هیچ چیز خوب نیست.
امی: میدانید چیست - شما لیوانِ
دیگری بنوشید، من آنطرف برایتان رختخواب آماده میکنم و شما امشب اینجا میخوابید.
زن بلند میشود.
سالم:علی اینجا بخوابد؟
امی: آره، چون راهتان دور است و شش
نفر در یک اتاق، و چون شما دوستداشتنی هستید.
سالم: تو دوستداشتنی. خیلی دوستداشتنی.
امی: ممنون. فردا چه وقت باید
بروید سر کار؟
سالم: کار ساعت شش و نیم
امی: خُب، عالی است. من هم همینطور.
پس میتوانیم با هم صبحانه بخوریم. من الآن میروم تا رختخوابتان را آماده کنم.
یک لیوانِ دیگر هم بنوشید. امی رختخواب را آماده میکند. سالم بهسوی در میآید.
حمام آن پشت است. زن به داخل ِ حمام میرود. من باید حتی یک مسواکِ نو داشته باشم.
ده تا خریدم. حراج شده بود. زن یکی بهمرد میدهد: بفرمایید.
سالم: ممنون. خیلی ممنون.
مرد در حمام میماند. امی در راهرو منتظر ایستاده.
سالم:از حمام بیرون میآید. شب بهخیر.
امی: شب بهخیر. من یکی از لباسخوابهای
شوهرم را برایتان بیرون آوردم. میتوانید آن را بپوشید.
سالم: خوب بخوابید.
امی: ممنون. مرد به اتاقش میرود.
سالم:در تختخوابش دراز کشیده.
ناآرام است، سیگاری روشن میکند. دوباره آن را خاموش میکند.
رویش را بهسوی در برمیگرداند.
سالم:بلند میشود و میرود بیرون. در ِ اتاقِ امی
را میزند. زن در را باز میکند و کنار در میماند.
امی: در رختخواب سرگرم مطالعه بود.
چی شده؟
سالم: علی نمیخوابد. افکار زیاد در
سر. میخواهم صحبت کنم با تو. آره؟
امی: خیلی خوب. بنشینید اینجا.
بفرمایید.
سالم روی لبهی تخت مینشیند. موسیقی: «عشق ِ کوچک» ساختهی فاسبیندر علی هم
خیلی تنها. همیشه کار، همیشه نوشیدن. دیگر هیچی. شاید آلمانی درست فکر میکنند.
عرب آدم نیست.
امی: این که مزخرف است. حتی اجازه
ندارید بهچنین چیزی فکر کنید. شما خودتان کمی قبل گفتید که فکرکردن آدم را غمگین
میکند. گرچه... این در اصل باید اشتباه باشد که فکرکردن آدم را غمگین میکند.
یا نه؟ علی دست زن را نوازش میکند. آره، درست است. پس باید هر کس با زمانش چهکار
کند؟ همهی سالها، همهی ماهها. و بعد همه چیز بهسرعت تمام میشود. و بعدش؟ چه
بوده؟
صحنه تاریک میشود
صحنه روشن میشود. امی روی لبهی تخت نشسته است، ژاکتش را میپوشد.
سالم در خواب سرفه میکند. امی میترسد و رویش را
برمیگرداند. شبِ گذشته بهیادش میآید.
امی:خدای من، من...
امی با سرعت میرود بیرون. در حمام خودش را برای مدتی در آینه نگاه میکند.
ناگهان سالم کنار
در ایستاده است.
سالم: روز بهخیر.
زن رویش را بهسوی مرد
برمیگرداند و در چشمهایش اشک جمع شده.
مرد به زن لبخند میزند و
او را در آغوش میگیرد.
سپس با هم بهآشپزخانه میروند
و قهوه مینوشند.
سالم: قهوهی تو همیشه خوب.
امی: من کلاً آشپزیام خوب است.
تو... تو باید برای غذا بیایی اینجا. حتماً خوشت میآید.
سالم: حتماً.
امی: شاید...
سالم: خُب؟
امی: آه، هیچی. من فقط فکر کردم،
من یک پیرزن، من...
سالم: تو پیرزن نیست. تو خیلی خوب.
قلبِ بزرگ.
امی: آره؟ خدای من.
سالم: گریه نه. لطفاً. چرا گریه؟
امی: چون... چون خیلی احساس
خوشبختی میکنم و چون خیلی میترسم.
سالم: ترس نه - ترس نیست خوب. ترس
خوردن روح را.
امی: ترس روح را میخورد. چقدر
زیباست. نزدِِ شما اینطوری میگویند؟
سالم: آره. همهی عرب این را میگویند.
دیر شد، باید رفتن. دیر رسیدن - خوب نیست. رییس عصبانی با علی، خیلی رذل.
امی: من هم باید بروم. فقط سریع
چیزی میپوشم، بعد با هم میرویم پایین.
جلوی در خانه
امی و سالم از خانه خارج میشوند.
امی: من با مترو میروم. شما هم با
مترو میروید.
سالم: نه، من با تراموا میروم.
امی: خُب، پس... خدانگهدار.
سالم:خدانگهدار.
آنها بههم دست میدهند
و از هم جدا میشوند.
هر دو رویشان را برمیگردانند
و بههم دست تکان میدهند.
دوربین بهسوی خانم
کارگس میچرخد که دارد از پنجره آنها را نگاه میکند.
-----------------------
* ANGST ESSEN SEELE AUF
** Berber، در مراکش: أمازيغ - م.
-