مرثيه آلمانی
«داستان کوتاه»
نويسنده: خورخه لوئيس بورخس
مترجم: پرتو نوری علا
پيشدرآمدی کوتاه برزندگی و آثار بورخس
خورخه لوئيس بورخس در سال ۱۸۹۹ در بوئنوس آيرس بهدنيا آمد. تبار مادری و پدریِ بورخس از دو مليّت آرژانتينی و انگليسی بودند. خانواده بورخس بهدو زبان اسپانيائی و انگليسی سخن میگفتند و از دو فرهنگ و ذهنيت کاملاً مختلف برخوردار بودند. دوگانگی ی زبان، عقايد و روشهایِ متضاد اين دو تبار، هسته آن چيزی را شکل داد که «افسانه زندگی»ی بورخس نامش دادهاند. خانواده مادریِ بورخس کاتوليک قشری بودند. پارسايانی سنتّی که پروتستانتيزم را مترادف يهوديت، بیخدائی و ارتداد تلقی میکردند. گذشته ی خانواده مادری بورخس، در نبردها، فتوحات نظامی، جنگهای داخلی و مبارزات استقلالطلبانه آرژانتين خلاصه میشد که موجب سرفرازی و مباهات آنان بود: ميراثی که در راز و رمزها و نشانههای زبان اسپانيائی شکلی افسانهای میيافت. خاندان پدری بورخس از استفوردشاير انگلستان بهآرژانتين آمده بودند. مادر بزرگ بورخس پروتستان بود و سراسر کتاب مقدس را بهزبان انگليسی از بر داشت. بورخس پيش از آن که اسپانيائی بيآموزد در دامان مادر بزرگ و در کتابخانه انگليسی ی پدرش، زبان انگليسی را آموخت.
پدر بورخس مردی آزاديخواه، غیرجزمی، منکر وجود خدا و علاقمند بهمابعدالطبيعه و عرفان بود. کسی که اولين نطفه عشق بهفلسفه، بهويژه فلسفه اسپينوزا را در ذهن و روح بورخس کاشت. تضادها و تفاوت زبان و فرهنگ و منش تبار مادری و پدری بورخس، از او موجودی متفکر و آزادانديش ساخت که نه تنها در او گرايشی بهسمت پروتستانها، کليمیها و همه کسانی که جهان را مجموعهای ممکنالوقوع میدانستند بوجود آورد، که رگه ارتداد را نيز در او تقويت کرد. بورخس خود بهاين دوگانگیِ فرهنگی و ذهنی در مصاحبههايش اشاره کرده است. همين دوگانگی در تاروپودِ داستانهای او نيز ريشه دواند است. بطور مثال در داستان There are more things عموی راوی (که بسياری از خصوصيات پدر بورخس و نام جّد پدريش Arnet را دارد) انگليسیِ اصيلی است که در موضوعات مذهبی، جزمگرا نيست و سرشار از کنجکاویهای متافيزيکی و روشنفکرانهای است که او آنها را بهبرادرزادهاش (بخوانيد بهپسرش) منتقل کرده است. آنتی تز چنين داستانی، La Senora Mayor است که ماريا يوستينای صدسالهMaria Justina Rubio De Jauregui دختر قهرمان کوچک جنگهای استقلالطلبانه و داخلیِ آرژانتين، کاتوليکی عبد و عبيد است که پروتستانها، کليمیها، فراماسونها و بیدينان، در نزد او يکسانانند. زنی که بیهوش نيست، اما هرگز از سرخوشیهای ذهنی، لذتی نبرده است. زبان و فرهنگ دوگانه انگليسی و اسپانيائی، زمينههای اصلیِ فکر و ذهن و تخيلات سرشار بورخس را فراهم آورده است. تجربههائی که بورخس جذبشان کرده، آنها را آراسته و در يک منظرگاهِ ادبی و جهانی گسترش داده است.
سالهای دهه سی، آلمان و ساير نقاط اروپا، شاهد رشد روزافزون مخالفت با يهوديان بود. همزمان با زجر و شکنجهای که آلمانها بر يهوديان روا میداشتند، در آرژانتين نيز گروهای فاشيستی و ضد يهود که از جانب مأمورين آلمانی تقويت میشدند، شکل میگرفتند. در چنين فضائی بورخس نهتنها بخاطر گرايشی تاريخی که به يهوديت داشت، که بخاطر حفظ حقوق و آزادیهای انسانی، بهنهضتهائی پيوست که تمام کوشش خود را در تقبيح جنگ با يهود، مخالفت با نازيسم و فاشيسم بکار میبردند. از جمله فعاليتهای او رايزنی در کميته مخالفان جنگ عليه يهود و قبول عضويت در تشکيلات "نخستين کنگره مبارزه با نژادپرستی" بود که در ششم و هفتم اگوست ۱۹۳۸ در بوئنوس آيرس برگزار شد. با اين همه بورخس مردی نسبتاً منزوی بود. از سخنرانیهای پُر شور که باب تظاهرات و اجتماعات سياسی بود میگريخت. او بهسبک و سياق خود میجنگيد. مقالات جدلیِ بورخس که در دو دهه سی و چهل، در دو نشريه معتبر آرژانتين Sur و El Hogar بهچاپ رسيده است، همچون تيغ بُرّندهای عليه نازيسم، فاشيسم، نظامیگری و آزار و شکنجه يهوديان بهشمار میآيد که جايگاه ويژهای در بين مقالات آن روز داشت. بورخس همانقدر که از وقايع اروپا آزرده و عصبانی بود، از غوغا و هرج و مرجی که در آرژانتين شکل میگرفت، رنج میبرد. بورخس همزمان با انتشار مقالات سياسی و جدلی، آثار متعدد داستانی خود را نيز منتشر ساخت. او در داستانهای خود نيز، مسائل سياسی و اجتماعی عصرش را در مدّ نظر داشت. داستانهای او از جمله ( Tlon, Uqbar, Orbistertius(۱۹۴۰) El Milagro Secreto (۱۹۴۳) و داستان حاضر (۱۹۴۰) نمونههای بارزی هستند که در آنها زشتی و کراهت توتاليتاريسم، نازيسم و مخالفت با يهود، نشان داده شده است.
بهطور کلی آثار ادبی بورخس بهعلت غنای فرهنگ و دانش نويسندهاش در زمينههای فلسفی، اساطيری و ادبيات کهن عبری، مسيحيت و اسپانيائی، او را به صفت سازنده آثار اسطورهای ملقّب ساخته است. در اکثر آثار او حتی شخصيت داستان که قرار است بهعنوان بخشی از زندگی «واقعی»ترين عنصر متن، مدّ نظر باشد، بهصورتی انتزاعی و مجرّد درمیآيد و تبديل به نماد میشود. بهطور مثال شاعرِ داستان حاضر، داوود اورشليمی، نه بهعنوان يک فرد، که ترکيبی سمبليک از افراد گوناگونی است که بهنحوی مورد ستايش نويسنده بودهاند. آنجا که مسئله از دست رفتن ارزشها و صفات آدمی در ميان باشد، نظرگاهِ ادبی ی بورخس، همان گونه که قلمرو سمبلها را بهتصرف خود درآورده است، بر وجدان مغفوله آدمی نيز میتازد.
اطلاعات فوق برگرفته از کتاب ذيل است:
,The Aleph Weaver: Biblical, Kabbalistic and Judaic Elements in Borges. Edna Aizenberg, Scripta Humanistica, Maryland, 1984
مرثيه آلمانی
Deutsches Requiem
«داستان کوتاه»
نويسنده: خورخه لوئيس بورخس
مترجم: پرتو نوری علا
ترجمه داستان حاضر را بهروح پاکِ انسان فرهيخته و مترجم برجسته احمد ميرعلائی تقديم میکنم. بسياری از ما، نام و آثار بورخس را بههمت او شناختيم. پ. ن.
-------گرچه مرا بهخشونت کُشت اما هنوز بهاو ايمان دارم. (سوره ايوب ۱۵:۱۳)
نامم اُتوديتْريش زورلينده است. يکی از اجدادم، کريستوف زورلينده، در نبردِ سواره نظامی که منجر بهفتح زورنْدورف شد، جان باخت. پدرِ پدربزرگِ مادریام، اولريش فورکِل، در اواخر سال ۱۷۸۰ در جنگل مارش نُوار، در ناحيه فرانک - تايرور بهقتل رسيد. پدرم کاپيتن ديتريش زورلينده در سال ۱۹۱۴ با فتح نامُور و دوسال بعد با عبور از دانوب، شهرت يافت.۱ از خودم بگويم، بهعنوان شکنجهگر و قاتل اعدام خواهم شد. دادگاه عادلانه عمل کرد؛ من از همان آغاز، خود را مجرم قلمداد کردم. فردا وقتیکه ساعتِ زندان، نُه ضربه بنوازد، بهقلمروِ مرگ، قدم نهادهام. حال که بهسايههای نياکانم بسيار نزديک شدهام، طبيعی است که بهآنان بينديشم؛ بهگونهای، من خود، از اجداد خويشتنم.
در خلال محاکمه، که خوشبختانه کوتاه بود، سکوت کردم. کوشش در مُحق جلوه دادنم در آن زمان، جلو رأی دادگاه را میگرفت و ممکن بود حمل بر بُزدلیام شود. اما حالا همه چيز تغيير کرده است؛ در شب اعدامم میتوانم بدون ترس سخن بگويم. تقاضای عفو نمیکنم، زيرا خود را گناهکار نمیدانم. اما میخواهم ديگران وضع مرا درک کنند. کسانی که بهشنيدن حرفهای من رغبتی داشته باشند، تاريخ آلمان و تاريخ آتیِ جهان را خواهند فهميد. میدانم، مواردی چون مورد من، که اکنون استثنايی و حيرتانگيزاست بهزودی بهموردی عادی بَدَل خواهد شد. فردا خواهم مُرد، اما من نمادی از نسلهای آيندهام.
در سال ۱۹۰۸ در مارين بورگ متولد شدم. شور و شوقِ دو چيز که حالا تقريباً فراموش شدهاند، بهمن امکان داد تا با شجاعت و حتی شادمانی، سنگينی ی ناخوشايندِ سالهای طولانی را تحمل کنم: موسيقی و مابعدالطبيعه. گرچه قادر نيستم نام تمامِ بانيان خير را ذکر کنم، اما غير ممکن است نام دو تن را از قلم بيندازم: بِرامْس و شوپنهاور. شعر نيز آموختهام و در اين رابطه میتوانم نام پُرعظمتِ آلمانیالاصل ديگری را نيز اضافه کنم: ويليام شکسپير. پيش از اين بهالهيات نيز علاقمند بودم. اما شوپنهاور و دلايل صريح و مستقيماش و شکسپير و برامس با دنياهای متنوع و بیکرانشان، باعث شدند تا از اين رشته موهوم (و ايمان مسيحیام) دست بردارم. بگذار هرآنکس که در جزءجزءِ کار اين آفرينندگانِ خجسته، بهشگفتی درنگ میکند و در برابر آثار آنان سرشار از شفقت و قدرشناسی میشود، بداند که من، منِِ منفور نيز در آنان بهتأمل نشستهام.
در حدود سال ۱۹۲۷، نيچه و اِشْپنگْلر بهزندگیام راه يافتند. يکی از نويسندگان قرن هيجدهم میگويد هيچکس نمیخواهد از بابت هيچچيز به معاصرينش بدهکار باشد. من نيز برای آن که خود را از تأثير نفوذی که حس میکردم تحملش دشوار است، برهانم، مقالهای نوشتم تحت عنوان تسويه حساب بااشپنگلر. در آن مقاله يادآور شدم که وجوه آشکار و انکار ناپذيری که نويسنده از آن به عنوان آثار فاوستگونه ياد کرده است، درامهای پراکنده گوته۲ نيست، بلکه شعری است که بيست قرن پيش سروده شده است وDe Rerum Natura نام دارد. معالوصف، نسبت بهصداقت فيلسوف تاريخ، اصالت آلمانی (Kerndeutsch) و روحيه نظامیاش، سرِ تعظيم فرود آوردهام. در سال ۱۹۲۹ وارد حزب شدم.
اندکی درباره سالهای کارآموزیام بگويم. برای منی که از رشادت بیبهره نيستم اما از خشونت بيزارم، آن سالها نسبت بهسايرين، دشوارتر بود. فهميده بودم که ما در آستانه ی عصر جديدی قرار گرفتهايم و گرچه اين عصر، با دورههای آغازينِ اسلام و مسيحيت قابل مقايسه است، معذالک انسان جديدی را میطلبد. رفقايم، تکبهتک برايم منزجر کننده بودند؛ بيهوده میکوشيدم تا دليل بياورم که ما میبايست فرديت خود را بهخاطر آرمان بزرگی که همهمان را گِردِ همجمع کرده است، فدا کنيم.
حکمای الهی معتقدند اگر توجه خداوند، تنها برای يک ثانيه از دست راستی که اين کلمات را دنبال میکند منحرف شود، همچون احتراق در شعلهای خاموش، آن دست نيز پنجه در نيستی خواهد زد. بهنظر من، بدون توجيه کردن، نه کسی میتواند زندگی کند، نه کسی جرعه آبی بنوشد يا قطعه نانی را تکه کند. برای هر فرد، توجيهات، بايد که متفاوت باشد؛ من در انتظار آن جنگ بیترحم بودم تا ايمانمان را ثابت کند. برای من کافی بود که بدانم بهعنوان سربازی در آن جنگها شرکت خواهم کرد. بارها از اين که بُزدلیِ انگليسیها و روسها باعث شکست ما شود، ترسيدم. اما اقبال يا سرنوشت، آينده مرا بهطريق ديگری رقم زد. در اول مارس ۱۹۳۹، شبهنگام، در تيلْسيت اغتشاشی رخ داد که در روزنامهها منعکس نشد؛ در خيابان پشت کنيسه، ساق پايم در اثر اصابت دو گلوله سوراخ شد، بهطوری که لازم بود آن را قطع کنند.۳ چند روز بعد، سربازان ما وارد بُوهِم شدند. هنگامی که آژير خطر، ورود آنان را اعلام میکرد، من در بيمارستان آرامی خوابيده بودم و میکوشيدم خود را در شوپنهاور گم و فراموش کنم. گربه عظيم و شُل و وارفتهای، نمادی از سرنوشت عبثم، بردرگاهِ پنجره خوابيده بود.
در نخستين جلدParerga und Paralipomena از نو میخواندم که هرآنچه از لحظه تولد تا دَمِ مرگ، برای کسی رخ میدهد، پيشاپيش توسط خود او مُقرّر شده است. بدين ترتيب هر اهمالی عمدی است. هرفرصتی در مواجه با ملاقاتی است. هر تحقير، توبهای است. هر شکست، فتحی مرموز است و هر مرگ، خودکشی است. تسلائی ماهرانهتر از اين فکر نيست که ما خود ناگواریهايمان را انتخاب کردهايم؛ اين ايقان فردی، نظم اسرارآميزی را آشکار میسازد و بهطرزی شگرف، ما را در برابر خداوند مبهوت میکند. کدام اراده مجهولی (بیهوده پرسيدم)، در آن بعد از ظهر، مرا بهطلبيدن آن دو گلوله و بريدن پا واداشت؟ مطمئناً ترس از جنگ نبود، اين را میدانستم؛ چيزی ژرفتر بود. سرانجام آن را دريافتم. مُردن بهخاطر مذهب، آسانتر از زيستنِ مطلق است. جنگيدن در اِفِهسوس عليه جانوران وحشی (کاری که هزاران شهيد گمنام بهآن تن دادند) کوششی نيست که انسان را بهمنزلت پُل، خادم مسيح، ارتقاء دهد؛ تمامی زندگیِ آدمی را نمیتوان در يک بازیِ تکپردهای نمايش داد. جنگ و پيروزی، وسيلهاند؛ دشوارتر از تعهد ناپلئون، تعهدِ راسْکولنيکُف بود. در هفتم فوريه ۱۹۴۱ بهعنوان معاون سرپرست بازداشتگاه اسرای جنگی در تارْنُوويتْز انتخاب شدم.
انجام اين وظيفه خوشايند نبود، اما من از هيچ چيز فرو نگذاشتم. آدم بُزدل فطرت خود را زيرِ رگبار گلوله ثابت میکند؛ آدم بخشنده، آدم پرهيزکار، دادگاه خود را در زندان میجويد و در رنجِ ديگران. اساساً نازيسم کنشی اخلاقی است. پاکسازیِ بشريت تباه شده و پيراستن دوباره آن. چنين استحالهای در نبرد، در ميان غريو افسران و فرياد و فغانها، عادی است؛ اما در سلولی بیمقدار، جائی که ترحم پُرنيرنگِ موذی، ما را با حساسيتهای قديمی وسوسه میکند، چنين موردی وجود ندارد. بیهوده نيست که اين عبارت را رقم زدهام: برای اَبَر مردِ زرتشت، ترحم، عظيمترين معصيت است. هنگامی که آنان داوود اورشليمی آن شاعر برجسته را از بِرسْلاو به اردو فرستادند، (اقرار میکنم) من در واقع مرتکب چنين معصيتی شدم.
او حدود پنجاه سال داشت. نادارِ دارائی ی اين جهان. آزار ديده، انکار شده، ناسزا شنيده، او نبوغ خود را وقف ستايش خوشبختی کرده بود. بهخاطر میآورم که آلبرت سورگِل در اثر خودDichtung der Zeit داوود اورشليمی را با ويتمن مقايسه کرده بود. اين مقايسه کاملاً دقيق نيست. ويتمن، کائنات را بهصورتی ابتدائی، مُجرّد و با روشی تقريباً لاقيد تجليل میکند و اورشليمی با وسواس و عشقی کامل از هر چيز لذّت میبَرَد. او هرگز دچار اشتباه محاسبات و فهرستنگاری نمیشود. من هنوز میتوانم بسياری از اشعار شش وزنی ی او را از آن شعر با شکوه، شعر "تسهيَنگ، نگارگر ببرها"، از حفظ بخوانم؛ شعری که گوئی با ببرها هاشور خورده است و ببرهای خاموش و لميده بريکديگر، آن را گرانبار کردهاند. يا هرگز نمايشنامه تکنفره "رُزِنْکرَنتْز با فرشته سخن میگويد" را از ياد نخواهم بُرد. اثری که در آن يک رباخوار لندنی ی قرن شانزدهم، در بستر مرگ، بیهوده میکوشد تا از جناياتش دفاع کند، غافل از آنکه توجيه پنهان زندگیاش، شخصيت «شای لاک» را در يکی از مشتریهايش (که تنها يکبار او را ديده و بهخاطر نمیآورد) القاء کرده بود.
گرچه درحقيقت داوود اورشليمی بهاشْکنازی تباه شده و منفور تعلق داشت، اما نمونه يهودی ی سِفاراديک بود. مردی با چشمانی بهياد ماندنی، بشرهای يرقانی و ريشی تقريباً سياه. نسبت بهاو بسيار سختگير بودم، اجازه نمیدادم نهشفقت من و نه شوکت او، هيچکدام مرا بهترحم وادارد. میبايست سالها پيش میدانستم که هيچچيز در روی زمين نيست که بَذر جهنمی محتمل را در بَر نداشته باشد؛ سيمائی، کلامی، قطبنمائی، آگهیِ تبليغاتی ی سيگاری، همگی قادرند کسی را که نمیتواند آنها را فراموش کند، بهسوی ديوانگی براند. آيا کسی که دائماً نقشه مجارستان را در ذهنش تصوير میکند ديوانه نخواهد شد؟ تصميم گرفتم اين اصل را در مورد قواعد انضباطیِ اردوی خودمان بهکار برم، و . . . ۴ در پايان سال ۱۹۴۲ اورشليمی عقل خود را از دست داد؛ و در اول مارس ۱۹۴۳ خود را کشت. ۵
نمیدانم اورشليمی دانست يا نه، که اگر من او را نابود کردم، بهاين خاطر بود تا شفقت خود را نابود کنم. در چشم من او نه انسان بود و نه حتی يهودی. اورشليمی بهبخش نفرتزده روحِ من بَدَل شده بود. با او رنج کشيدم، با او مُردم و بهتعبيری با او گم شدم؛ بههمين دليل سنگدل بودم.
در خلال روزها و شبهای پرعظمت جنگِ پيروزمندمان شادمانی کرديم. در آن همه هوائی که نفس میکشيديم احساسی وجود داشت که بیشباهت بهعشق نبود. قلبهای ما با شگفتی و ستايش میتپيد، گوئی که دريا را در نزديکیمان احساس میکرديم. در آن ايام همهچيز تازه و متفاوت بود حتی طعم خوابهايمان. (شايد هرگز من بهتمامی شادمان نبودم. اما معروف است که بدبختی مستلزم بهشتهای گمشده است). هرانسانی آرزومیکند باحاصل تجربياتی که او قادر بهلذت بردن از آنهاست زندگیِ پُر و کاملی داشته باشد؛ همچنين کسی را نمیتوان يافت که بيمناکِ فريب خوردنِ بخشیاز ميراث بیکرانش نباشد. اما میتوان گفت که نسل من از تجربه مفرطی بهره برده است. زيرا ابتدا پيروزی بهما اعطاء گرديد و سپس شکست.
در اکتبر يا نوامبر ۱۹۴۲ در دوّمين نبردالعلمين، در شنهای مصر، برادرم فردريش بههلاکت رسيد. چند ماه بعد بمبارانی هوائی سرای خانوادگیمان را از ميان برداشت؛ و بمبارانی ديگر در اواخر ۱۹۴۲ آزمايشگاه مرا بهنابودی کشاند. رايش سوم بهستوه آمده از قارههای پهناور در حال مرگ بود و بهتنهائی عليه دشمنان بیشمار میجنگيد. سپس رخدادی غريب که تنها اکنون باور دارم که آن را میفهمم، بهوقوع پيوست. میپنداشتم که جامی از خشم را خالی میکنم، اما در تهنشست آن با طعم غيرمنتظری مواجه شدم؛ طعم رازآميز و تقريباً سهمناکِ شادمانی. چندين مقاله در توضيح آن نوشتهام. اما هيچکدام قانع کننده نبودند. فکر میکردم: شکست خوشنودم میکند، زيرا که نهانی میدانم که مقصّرم و تنها مجازات میتواند مرا از حس تقصير رها کند. فکر میکردم: شکست خوشنودم میکند، زيرا شکست فرجام است و من بسيار خستهام. فکر میکردم: شکست خوشنودم میکند، زيرا که شکست رخ داده است، زيرا که شکست بهطرزی غيرقابلِ بازگشت، بههمه آن وقايعی که اتفاق میافتند، که اتفاق افتادند، که اتفاق خواهند افتاد، مربوط است، زيرا حذف يک رويداد واقعی يا رقّت داشتن نسبت بهآن، کفران کائنات است. من با چنين توضيحاتی سرگرم بودم که ناگاه حقيقت يگانه را يافتم.
معروف است که هرفرد با ذهنيتی ارسطوئی يا افلاطونی زاده میشود. اين گفته همانند آن است که بگوئيم هر بيان تجريدی، المثنیِ خود را در مجادلات ارسطو و افلاطون میيابد؛ نامها، چهرهها و زبانها در سراسر قرون و سرزمينها تغيير میکنند، اما اضدادِ اصلی پايدارند. تاريخ ملتها نيز تداومی پنهانی را ثبت میکنند. هنگامی که آرمينيوس هنگِ واروس را در باطلاقی شکست داد، خود نمیدانست که پيشاهنگ امپراطوری آلمان است؛ لوتر، مترجم کتاب مقدّس، هرگز گمان نمیکرد که هدف او بهجلو راندن مردمانی است که مُقدّر شده است تا برای هميشه کتاب مقدّس را نابود کنند؛ کريستف زورلينده که در سال ۱۷۵۸ با يک گلوله روسی کشته شد بهنوعی مهيّا کننده پيروزیهای ۱۹۱۴ بود؛ هيتلر باور داشت که تنها بهخاطر يک ملت میجنگد اما در حقيقت او برای همه جنگيد، حتی برای ملتهائی که از آنان نفرت داشت و بهآنان حمله کرده بود. مهم نيست که منِ او از اين حقيقت بیخبر بود؛ خون و اراده او برآن آگاهی داشت. دنيا از يهوديت، از آن بيماریِ يهوديت و ايمان مسيحی در حال مرگ بود؛ ما بهدنيا خشونت و ايمانِ شمشير را آموختيم. همان شمشيری که درحال نابود کردن ماست، و ما همانند جادوگری هستيم که هزارتوئی ساخت و آنگاه محکوم شد که سرگردان، تا آخرين روزهای زندگی خود در آن بماند؛ يا بهداوود پيغمبر میمانيم که با قضاوت در باره مردی گمنام، او را بهمرگ محکوم کرد فقط بهاين خاطر که وحی را بشنود: تو آن مرد گمنامی. برای ساخته شدن نظم جديد میبايست بسياری چيزها نابود میشد؛ ما اينک میدانيم که آلمان نيز يکی از آن چيزها بود. ما بيش از جانهای خود، بخشيدهايم. مائی که سرنوشت سرزمين پدریِ محبوبمان را قربانی کردهايم. بگذار ديگران نفرين کنند و بگريند؛ اما من از اين حقيقت شادمانم که سرنوشتمان دايرهاش را کامل میکند و بیعيب است.
عصر تاريخی ی بیترحمی در سراسر جهان میگسترد. ما آن را بهجلو رانديم، ما، همان کسانی که طعمه آن هستيم. مادامی که خشونت بهجای بُزدلی ی مسيحيتِ برده، حکمرانی میکند، چه اهميتی دارد که انگلستان چکش باشد و ما سندان؟ اگر پيروزی و بیعدالتی و شادمانی از آنِ آلمان نيست، بگذار نصيب ملل ديگر گردد. بگذار بهشت بزيَّد هرچند که مأوای ما جهنم است. روياروی مرگ، در آينه برخويشتن مینگرم تا پیببرم که کيستم، تا دريابم که چگونه در اين ساعاتِ آخرين،رفتار خواهم کرد. شايد جسمم بترسد؛ اما من نمیترسم.
۱- يادداشت ويراستار: قابل توجه است که راوی، در اين ميان، مشهورترين جدّش، حکيم الهيات و عِبریشناس نامدار، يوهانس فورکل (۱۸۴۶_۱۷۹۹) که ديالکتيک هگلی را در مسيحشناسی بهکار برد، حذف کرده است. توضيحات مشروح فورکل برچندين کتاب کاذبه (کتابهای مشکوکی که درباره مسيح نوشته شده بود) باعث رد هِنگستنبرگ و تأئيد تيلو و جِسنئوس گرديد.
۲- يادداشت ويراستار: ساير ملل، در خودشان و برای خودشان، معصومانه زندگی میکنند مثل معادن يا شهابهای ثاقب؛ اما آلمان آينهای جهانی است که همهچيز را در خود میپذيرد، وجدان دنياستDas Weltbewusstsein گوته نمونه اصلی دريافت جهانی است. من او را کنار نمیگذارم اما در او نيز انسان فاوستگونهای را که اشپنگلر در رسالهاش عرضه کرده است نمیبينم.
۳- يادداشت ويراستار: شايع است که اين جراحت نتايج وخيمی دربرداشت.
۴- يادداشت ويراستار: ضروری بود که چندين خط در اينجا حذف شود.
۵- يادداشت ويراستار: ما نتوانستيم نام داوود اورشليمی را در هيچ مأخذی پيدا کنيم، نهدرکار سورگل و نه در تاريخ ادبيات آلمان. بااينهمه باور دارم اورشليمی شخصيتی اختراعی نيست. روشنفکران يهودی ی زيادی در بازداشتگاه «تارويتز» تحت فرماندهیِ اُتوديتريش زورلينده شکنجه شدند، از جمله اِماُروزنتْوايگ نقاش در ميانشان بود. شايد داوود اورشليمی نمادی از چنين فردی باشد. گفته شده که او در اول مارس ۱۹۴۳ مُرد. راوی در اول مارس ۱۹۳۹ در تيلسيت زخمی شده بود.
توضيح مترجم:
بهنظر من آنچه که در داستان بورخس تحت نام يادداشت ويراستار آمده است، چيزی جز نوشته خود بورخس نيست و ويراستاری در کار نبوده است. دليل اين ادعا اين که هيچ ويراستاری در غرب، اجازه ندارد چند جمله از اثری را سرِ خود حذف کند. اين شگردی است که بورخس به کار میگيرد تا به داستان سراسر تخيلی ی خود ابعاد جديدی ببخشد.
۱_يوهانس برامس (۱۸۹۷_۱۸۳۳) آهنگساز آلمانی، سرآمد آهنگسازان دوران رومانتيسم. او در سال ۱۸۶۳ قطعه موسيقیِ «کُرال»ی بهنام«مرثيه آلمان» نوشت که از شهرت بسيار برخوردار است.
۲_آرتور شوپنهاور (۱۸۶۰_۱۷۸۸) فيلسوف آلمانی. از طرفداران افلاطون و کانت، و از مخالفان سرسخت فلسفه «فرا کانت»ی هگل، فيشته و شِلينگ بود. با گوته دوستی ی نزديکی داشت. او تأکيد زيادی بر نقش «اراده» در طبيعت انسان بهعنوان نيروی خلّاق و غيرمنطقی ی بشر داشت. افکار و آراء او بر بزرگانی نظير واگنر، تولستوی، پروست و آنتونیمان تأثيرگذار بود.
۳_راوی، شکسپير انگليسی را شاعر آلمانیالاصل میخواند. شايد اين غلط عمدی توسط نويسنده، تأکيد و نشانگر تعصب آلمانی باشد.
۴_فريدريش ويلهلم نيچه (۱۹۰۰-۱۸۴۴) فيلسوف آلمانی، دربيست وچهار سالگی بهاستادی فلسفه در دانشگاه بال سويس رسيد و شهروند همان کشور شد. با افکار و اخلاقيات دموکراتيک، ليبرال و مسيحی سخت مخالف بود. به «اَبَر انسان» و توانايی او در ايجاد قانون خودش معتقد بود. فلسفه مرام نازیِ آلمان، برداشتی سطحی از انديشه نيچه بود.
۵- اُسوالد اشپنگلر (۱۹۳۶-۱۸۸۰) نويسنده و فيلسوف تاريخ آلمان. همانند مارکس و هگل معتقد بود که فرهنگها و تمدنها براساس سرنوشت از پيش تعيين شده و از فراز و فرود دايرهواری تبعيت میکنند. فلسفه او تأثير فراوانی برنازيسم داشت.
۶- «"پُل» يکی از قدّيسين و خادمين حضرت مسيح بود.
۷- «راسکولْنيکُف» قهرمان رمان «جنايت و مکافات» از داستايوسکی که بهخاطر مسائل اخلاقی و ردِ شخصيتِ رباخوار او را کشت.
۸- «چنين گفت زرتشت» اثر نيچه. اين اثر بهقلم توانای داريوش آشوری بهزبان فارسی ترجمه شده است.
۹- اين شخصيت ادبی را در هيچيک از دايرةالمعارفهای ادبی و عمومی نيافتم و احتمالاً زائيده ذهن نويسنده است برای توجيه شخصيتِ ساختگی ی داوود اورشليمی.
۱۰- رُزِنْکرَنْتز يکی از شخصيتهای نمايشنامه هملت نوشته شکسپير است که در اينجا در شعری سروده شده توسط داوود اورشليمی، بهامانت گرفته شده، بهقرن بيستم آورده شده و انگار که مثل خود او در انتظار مرگ است و دارد «با فرشتهسخن میگويد.»
۱۱- اشاره ظريف و نهان بورخس است بهاين که در شعر داوود اورشليمی، شکسپير همان مشتریای است که فقط يکبار مرد رباخوار را ديد و از او در ساختن شخصيت «شایلاک» در نمايشنامه «تاجر ونيزی»اش الهام گرفت.
۱۲- شخصيتی از نمايشنامه «تاجر ونيزی» نوشته شکسپير. اين شخصيت، رباخواری يهودی است که بهقهرمان داستان و مردی که عاشق دختر اوست پول قرض میدهد بهاين شرط که اگر جوان پول را سرِ موعد برنگرداند، تاجر يک تکه از گوشت تن او را خواهد بُريد.
۱۳- يهوديان «اشکنازی» يهوديان مقيم اروپای شرقی هستند که بيش از همه مورد ظلم و تجاوز و تنفر هيتلر قرار گرفتند. در مقابل، يهوديان «سِفارادی» که اکثراً يهوديان مشرق زمين و خاور ميانه هستند و از ظلم هيتلر نيز در امان ماندند.
-
-
-
-
-
از زحمت شما برای ترجمه قوی این داستان بورخس سپاسگذارم. همچنین برای این اطلاعات درباره یهودیان.
از تلاش های پیگیر سایت اثر برای انتشار متون و کارهای درخشان تشکر کرده و خسته نباشید میگویم.
اثر سایت بی نظیری شده است که جای خالی آن تا پیش از این دیده میشد.
بدرود
خشایار
salam Partow aziz:
Interesting piece from the collection El Aleph (like Persian alef, it is also the first letter in Hebrew alphabet).
It seems to me that defining Sepharadims correctly directly relates to the theme of this short story:
The Sephardims are Jews of Spain and Portugal who were expelled from these countries in 1492. The jews living in the Middle east are called Mizrahims and sometimes as Sephardims (by mistake). Hitler did kill European Jews including Sephardims.
best,
elham
ضمن عرض تشکر و خسته نباشید بخاطر این ترجمه دقیق و ارزشمند، از دقت نظر و اطلاعرسانی شما و سرکارخانم قیطانچی سپاسگزارم. حضور نویسندگانی چون شما، اعتبار و معنای سایت اثر است.
با مهر
شاهرخ رئیسی