شنبه
Mansour Koushan
منصور کوشان/عکس از بردیا
- ---------
-
اسماعیل خویی، اندیشه‌ی یأس و امید
منصور کوشان

یادداشت:
تولیدهای انبوه نابه‌سامان و انتشار آن‌ها بدون هر گونه ضابطه یا تعریفی ادبی/ فرهنگی، سرانجام من را به‌این تصمیم می‌رساند که به‌رغم نشر نابه‌سامان و نامنسجم ایران و ایرانی . گله‌ی ناشران از انتشار پیشاپیش بخش‌هایی از کتاب، تا حد ممکن از انتشار آثار ادبی‌ی خود در نشریه‌ها و رسانه‌های اینترنتی خودداری کنم. بپذیرم که خواننده‌ی اثر ادبی نیز با دنبال کردن و تهیه‌ی کتاب و کمک به‌بازار نشر، اندکی از رنج تولیدکنندگان اثر ادبی را بپذیرد. اما گاه تجربه‌‌های تلخ گذشته و هراس‌ها، (چون مرگ‌های نابه‌هنگام بسیاری در این سال‌ها) و گاه درخواست دوستی (در این‌جا سردبیر اثر) امکان تداوم این "تصمیم" را نمی‌دهد.
رنج نوشتن کتاب "هستی شناسی‌ی ادبیات فارسی" برای من تنها ادای دینی است به‌شاعران و نویسندگانی که به‌ویژه از آثار آن‌ها بهره برده‌ام. از همین رو نیز بیش‌تر دوست دارم خوانندگان آن، نخست کسانی باشند که آثارشان را بررسی و تأویل کرده‌ام. پس، چون شنیدم دوست عریز و شاعر گران‌مایه اسماعیل خویی، راهی‌ی بیمارستان است و قرار است قلبش را به‌دست پزشکان بسپارد، همراه با آرزوی عمری دراز برای او و چشم‌انتظار آثاری جدید از او، بر آن شدم که از تصمیم خود بگذرم و بخشی از کتاب "هستی
شناسی‌ی شعر فارسی"، "اسماعیل خویی، اندیشه‌ی یأس و امید" را منتشر کنم.

با آرزوی به‌روزی برای همه‌ی شاعران و نویسندگان ایران.
م. ک‌

اسماعیل خویی را می‌توان یکی از چند شاعر اندیشه‌ورز معاصر نامید. متن‌های او که در بیش از بیست مجموعه منتشر شده‌اند نشان می‌دهند که در همه‌ی سال‌ها با گونه‌ای اندیشه در چالش بوده‌اند. این اندیشه، گاه به‌صراحت در متن به پرسش درمی‌آید و گاه در بطن متن همراه با پاسخی به‌زمانه‌ی خویش، خواننده را به‌تفکر وامی‌دارد. این تجربه‌ی شاعر که شاید از سنت شعر خراسانی، زادگاه او می‌آید، نگرش او را به‌جهان پیرامونی مدام با شک و یقین همراه می‌کند. به زبان دیگر، اگر در سنت شعر کلاسیک ایران، تنها پذیرش و گسترش اندیشه‌ای، آن‌هم اندیشه‌ی خلیفه‌ای یا سلطانی، بازتاب می‌یابد، در متن‌های او جدال با این هر دو در گذر از دیروز به‌فردا تجلی می‌یابد. بدیهی است این حادثه همراه است با دگرگونی‌ی زبان و مضمون متن‌ها. احساس و شعور او چنان دریافتی از هم‌اکنون ارائه می‌دهند که متن‌های او را هم همراه با شناسنامه‌ای از دوران حیاتش می‌کند و هم اندیشه‌ی مستتر در آن‌ها را فرا زمانی و فرامکانی می‌گرداند. در واقع در متن‌های او اندیشه‌ی او هست هم به‌دلیل هستی یافتن آن در شکلی فرا زمانی، توأم با یأسی فلسفی و هم به‌دلیل سیال بودن آن در سرشت انسان آگاه آزاد و سرخورده‌ای که توأم است با یأس شاعر، یأسی اجتماعی.
در بیش‌تر متن‌های خویی خواننده با دو راوی‌ی آزاداندیش و آگاه بر زمانه‌اش روبه‌رو می‌شود.از همین رو من مخاطب متن نیز انسانی است با درک و شعور این دو من راوی. این تعادل میان من راوی و من مخاطب، گاه متن‌ها را با سکوی پرشی برای فردای ناآزموده امید‌ساز می‌کند و گاه با سکوی پرشی برای بازگشت به‌گذشته یأس‌انگیز:
متن‌های امیدوارانه حاکی از این واقعیتند که رابطه‌ی میان انسان متن با انسان بیرون از متن، روبه‌رشد و تکامل است. به زبان دیگر هنگام که من راوی‌ی متن با من مخاطب متن در فرایندی سازنده و استوار قرار دارند و مضمون سایه‌ از حرکت روبه‌رشد برخوردار است، متن به‌شاعری آگاه به‌امید نویسانده شده است. به شاعری که از نقش خود و بازتاب آن در "نیکان‌شهر" (به‌تعبیر نظامی گنجوی) آینده آگاه و خشنود است. چنان که "ترانه" گواه این ادعا است. خلاف همین اتفاق متن‌هایی را ساخته است که در آن من راوی از من مخاطب در متن "گله‌مند" است. دیگر امید باروری‌ به‌دلیل نبودن تعادل و توازن میان من راوی و من مخاطب دیده نمی‌شود یا از تبلور و تجلی‌ی کم‌تری برخوردار است. "و نمی‌گنجم در شعر" از این نمونه است که به‌ناگزیر به‌آن اشاره می‌کنم.
شکل‌گیری‌ی زبان امکان، مضمون سایه و اندیشه‌ی بی‌سایه در متن‌ها بر اساس همین داد و ستد با ساختارهای هرمی‌ی گوناگون دو برآیند پیش‌روی خواننده قرار می‌دهند. هراس از در لحظه‌ی بودن، اضطراب جدایی از این در لحظه‌ی بودن و با امید به‌لحظه‌ی دیگر پیوستن، زبان امکان متن را زبانی بریده بریده و سرشار از شک در بیان می‌کند و با ایجاد ساختاری هرمی، من‌های متن (من راوی و من مخاطب) را من خوانندگان یا انسان‌های بی‌شمار می‌گرداند. بهره بردن آگاهانه یا ناآگاهانه‌ی شاعر از نشان‌های سجاوندی برای تدوین متن‌هایی که به او نویسانده می‌شود، آشکارا تعادل میان من راوی (اعم از من راوی در متن یا من راوی بیرون از متن - شاعر-) و من مخاطب (اعم از من مخاطب در متن یا من مخاطب بیرون از متن – خواننده - ) را به‌سود متن پیش می‌برد و از آن اندیشه‌‌ی بی‌سایه یا فراگستر می‌آفریند. در صورتی که همین زبان تکه تکه با ایجاد سکته‌های نابه‌جا در متنی روایی تعادل میان من راوی و من مخاطب را دگرگون می‌کند و موقعیت در متن را موقعیتی محدود و بسته می‌گرداند. به‌زبان دیگر، اگر بتوان متن‌های خویی را به‌دو گروه تقسیم کرد، در گروهی از متن‌ها زبان امکان نقشی بنیادی و تفکیک‌ناپذیر با ساخت مضمون سایه و ساخت اندیشه‌ی بی‌سایه دارد و در متن‌هایی دیگر نقش زبان امکان بیش از نقش عناصر دیگر است.
از آن‌جا که کلیت زبان فارسی، به‌ویژه در شکل اوزان عروضی‌ی آن که متن‌های کهن فارسی را متن‌هایی خلسه‌ای و درون‌گرا کرده است و نقش بسیار منفعلی در فرهنگ فارسی و منش ایرانی داشته و دارد، شاعران و نویسندگانی چون اسماعیل خویی، آگاه یا ناآگاه، در گریز از این زبان انفعالی و ناپرسا، زبان امکان خود را می‌یابند. زبان امکان خود را با شکستن وزن، تقطیع سطرها و نشان‌های سجاوندی چنان عجین می‌کنند که مضمون‌ عینی، ذهنی می‌شود و اندیشه‌ی با سایه، بی‌سایه. این حرکت از درون به‌برون، مانع از آن می‌شود که خواننده مجذوب وزن و آهنگ درون متن انسانی منفعل گردد. به زبان دیگر، نقشی که غزلیات مولوی، به‌دلیل وزن و آهنگ دارند و خواننده را مجذوب و مغموم و در نتیجه منفعل می‌گردانند، دیگر اتفاق نمی‌افتد. در غزل‌های فارسی، حتا در غزل‌های مولوی که ریتمی بیرونی دارند، متن کارکردی دیگرگونه دارد. یعنی حرکت از برون به‌درون، خاستگاه اجتماعی / انسانی‌ی مضمون و اندیشه‌ی متن را می‌گیرد. چنان که غزلیات شمس حتا در انتقال مضمون و اندیشه‌ی توحیدی‌ی ناکارا است و خواننده شنونده‌ی خود را ناپرسا و منفعل می‌گرداند. بنابراین از آن‌جا که این گونه زبان امکان توانایی‌ی شکل بخشیدن به‌مضمون سایه و اندیشه‌ی بی‌سایه را ندارد و خلاف آن عمل می‌کند، معنا و مفهوم گریز شاعرانی چون خویی با دگرگون کردن شکل متن آشکارا دیده می‌شود. چرا که در هستی‌شانسی‌ی شعر معاصر نفش تبدیل عینیت به‌ذهنیت با کمک زبان امکان حایز اهمیت است. شاعر بعد از نیما به‌دلیل التزامی که دارد دیگر نمی‌تواند زبان خود را در خدمت مضمونی ذهنی بگذارد و تلاش کند از آن تصوری عینی ایجاد کند. او هر گونه عینی را ذهنی می‌کند تا متن خود را از زمان و مکان ایستا و واحد برهاند و مضمون مشخص خود را در شکل سایه ازلی ابدی با اندیشه‌ای انسانی زمینی بیافریند.
بیش تر متن‌های نخست خویی به‌دلیل بار معنایی‌ی اندیشه‌‌ی بی‌سایه‌ی آن‌ها که بدیهی است در توانایی و شکل زبان امکان آن ساخته شده است، خواننده‌ را خواسته یا ناخواسته بیرون از متن قرار می‌دهد. زبان پاره پاره یا شکسته‌ی متن‌ها، به‌رغم داشتن وزن و آهنگ خود آن فاصله‌ای را میان متن و خواننده ایجاد می‌کند که ضرورت متن می‌طلبد. در واقع تبعیت از این ضرورت است که اجازه نمی‌دهد خواننده با خوانش شعرهایی از این دست به‌دنبال آن چهره‌ی نامطلوب شعر فارسی برود و روزگار خود را در "حال" بگذراند و از "قال" گریزان باشد.
رابطه‌ی تنگاتنگ من راوی و من مخاطب متن بر اساس مرز مشترک میان آن دو یا آگاهی‌ی نسبی‌ی متقابل آن دو، شکی ایجاد می‌کند که خواننده نقش "قال" متن را از نقش "حال" آن افزون‌تر می‌یابد. بدیهی است این دگرگونی و ایجاد شک توأم است با زبان امکان، مضمون سایه و اندیشه‌ی بی‌سایه. چرا که اگر این دگرگونی برای ساختار هرمی شکل نگیرد، متن شعریت خود، یا رابطه‌ی زبان امکان، مضمون سایه و اندیشه‌ی بی‌سایه‌ را از دست می‌دهد.
از اسماعیل خویی نیز چون دیگر شاعران با یک استثنا چهار متن انتخاب می‌شود. "ترانه"، "و نمی‌گنجم در شعر"، "روز مبادا" و "پس، من چرا نگران باشم". از این چهار متن سه‌تا از آن‌ها زبان امکان، مضمون سایه و اندیشه بی‌سایه و گونه‌های ساختار هرمی‌ی شعرهای او را نشان می‌دهند و یکی از آن‌ها درغلتیدن شاعر از "قال" به‌"حال" را به‌سوی "حال" به‌"قال". اما هر چهار متن از پیوستگی‌ی ویژه‌ای برخوردارند. در این تأویل و شناخت، ابتدا کلیت سه متن "ترانه"، "و نمی‌گنجم در شعر" و "ماه‌زدگی‌ی 2" در نظر گرفته می‌شود و آن‌گاه پاره پاره‌ی متن چهارم "پس، من چرا نگران باشم".
یکی از نمونه‌های درخشان شعرهای اسماعیل خویی با ساختار هرمی، در ریخت (فرم) بسته، "ترانه" است:

همیشه لکّی سرخ
سبزای پشتِ پنجره‌ام را می‌آراید:
یک گل:
یادآور ِ صفای تو
------------------------در بامداد،
هر بامداد،
وقتی
هنوز
----------------------از خانه‌ام
گامی در بیرون ننهاده،
-------------------بر می گشتی،
دهان به‌شیشه‌ی شبنم‌نشانِ پنجره می‌چسباندی
و غنچه می‌کردی لب‌های خویش را
------------------------------------به بوسه‌ی بدرود.25

12 مارچ 2005، بیدرکجای لندن
اسماعیل خویی/ ترانه/ تارنمای خویی

متن "ترانه" هم‌مانند دیگر متن‌های کوتاه ناروایی و بیش‌تر تصویری‌ی خویی، از طول و عمقی یک‌سان برخوردار است. این توازن در کمیت و کیفیت که از خصلت‌های "حسرت‌گونه‌ی" متن‌های کوتاه او است، خواننده را سریع و راحت به‌مفهوم و درک متن می‌رساند، بدون این که تفکر یا پرسندگی را از او بگیرد. متن با "همیشه لکی سرخ" نه تنها چشم‌انداز سبز من راوی را می‌آراید و از هر وجود یا حضوری معنایی در ارتباط با هستی‌ی دیگری، وجودی انسانی یا من دیگر، من کامل‌کننده می‌جوید، که این ارتباط تنگاتنگ من راوی و من مخاطب متن التزامی برای امید و باروری یا تکامل هستی می‌گردد. از دید من راوی هیچ سبزی بدون بوسه‌ی من مخاطب متن سبز نیست. سبز حاصل‌خیز نیست. هر سبزی یا چشم‌اندازی در تعادل میان من راوی و من مخاطب و در رفت و برگشتی امیدوارکننده معنا می‌یابد: "گامی در بیرون ننهاده/ برمی‌گشتی".
متن به‌روشنی تکامل زبان امکان، مضمون سایه و اندیشه‌ی بی‌سایه را در ارتباط با هم و ساخت یک ساختار هرمی‌ی ساده نشان می‌دهد. "همیشه لکی سرخ" عینی است به ذهن درآمده. عینیت آن از بوسه‌ی لب‌های سرخ من مخاطب متن می‌آید و ذهنیت آن از هر گل سرخی در طبیعت که می‌تواند نشانی از یک پیوند، ثمری از یک ارتباط ارگانیک باشد. "همیشه لکی سرخ" بیرون از متن و به‌تنهایی معنا و مفهومی انسانی ندارد. تهی از خاستگاه اجتماعی‌ی من راوی یا شاعر است. چنان که "بوسه‌ی بدرود" در عینیت خود فاقد کارکردی شعری یا متنی است و در بیرون از ساختار هرمی نشانی است با مابه‌ازایی محدود و نمادی از یک رمانتیک سطحی. در واقع متن با استحکام ساختار هرمی‌اش از این ورطه به‌راحتی گذشته و معنا و مفهوم عناصر در متن را وابسته به‌متن و فراتر از قراردادهای بیرونی می‌کند: "بوسه‌ی بدورد" در متن از عینیت خود خارج می‌شود، مابه‌ازای بیرونی‌ی خود را به متن می‌دهد و با "همیشه لکی سرخ" آن بار ذهنی‌ی آزادی را می‌یابد که ده‌ها تأویل و شناخت به‌خواننده می‌دهد و وابستگی و محدودیت خود را از ‌زمان و مکان بازمی‌دارد. چنان که "همیشه لکی سرخ" به‌ویژه در هم‌نشینی با "بوسه‌ی بدرود" و فضای آرمان‌گرایانه‌ی بامدادی و شیشه‌ی شبنم‌نشان پنجره، از خاستگاه طبیعی‌ی خود، گل و سبزه‌ی در چشم‌انداز عینی‌ی من راوی فراتر می‌رود و با تکیه روی رسیدن به‌"نیکان‌شهر"، به خاستگاه اجتماعی‌ی من راوی می‌رسد که نشانی است از یک موقعیت سوگوار و "شهادتی" است از زمانه‌ی شاعر. چنان که در گونه‌ی "ادبیات تطبیقی" می‌توان "از خون جوانان وطن لاله دمیده" از عارف را، بدون در نظر گرفتن ساختار آن در کنار "ترانه" گذاشت.
"از خون جوانان وطن" شهادت عارف است از دوران خود، بدون این که متن را از ذهن به‌عین در آورده باشد یا خاستگاه‌های دیگری را در آن بپروراند. چرا که متن از انسجام زبان امکان، مضمون سایه و اندیشه‌ی بی‌سایه توأمان برخوردار نیست و بدون ساختار هرمی است. در صورتی که در "ترانه" همه‌ی عناصر در کنار هم نشسته‌اند و با وجود ساختار هرمی‌ی خود و در نتیجه با فراتر رفتن از یک لحظه محدود از یک واقعیت محدود در یک دوره‌ی محدود، تأویل و شناخت‌های متعددی را ممکن می‌گرداند. چنان که این اتفاق را نمی‌توان در متن "و نمی‌گنجم در شعر" حتا به‌شکلی دیگر دنبال کرد:

نه!
فرو بند این دفتر را:
بودنم، دیگر، از شکل رهاست
و نمی‌گنجم در شعر.

از خودم بیرون آمده‌ام.
-----------------------خورشیدم منفجر است:
اوفتان در خویش
---------به گودالِ سیاهی
------------------کز تن ِ من می‌سازد گورم را:
تا فرو پوشد
-------------از چشمِ شما
----------------------نورم را.

مرگ، اگر هست، جز این نیست:
-----------------------------چه غم؟
و
به دَرَک:
-----------عشق اگر از من تیری ساخت
و به سوی بی‌سویی‌هاش انداخت،
---------------------------به بازی گوشی؛
گُذراندَش، هم چون نور، از دلِ آب و دلِ برگ و دلِ ابریشمی‌ی تیراژه
و نشاندش‌، هم چون ظلمت، در دلِ سنگ.
-
من منی دیگرم امروز،
------------------منی
که توانستنِ او را
بود و بنیاد
-----------همانا
-------------نا خواستن است؛
و که رفتارش بی رفتاری ست.،
و که آرامشِ بی‌موجِ سکون است فضایی که در آن دریایش جاری ست؛
و که تنهایی‌اش از احساسِ بی کَس بودن عاری ست.
نیک آموخته است
که جهان را
چشمْ بسته به تماشا بنشیند؛
و که زیبایی را، جز از دور و مگر در یاد،
نستاید؛
و که دلخوش باشد
به همین که
---------گاهی،
-----------در خواب سحرگاهی،
--------------------------گستره‌یی از رویا می‌بیند؛
و چمان در سبزای سایهْ­روشنِ آن و
خیره در رقصِ پرافشانِ یکی پروانه،
پاره‌یی نیکی‌ی ناب و
------------------زیبایی‌ی پاک
--------------------------فرادیدش می‌آید؛
و خدا، با سایشِ دستی گُلبرگین بر پشتش،
شانه‌های اورا هم
------------به پر و بال
------------------می‌آراید.26
۳۰ اوت ۲۰۰۵ ـ بیدرکجای لندن
اسماعیل خویی/ و نمی‌گنجم در شعر/ تارنمای خویی

"و نمی‌گنجم در شعر" از آن گروه متن‌های خویی است که به‌ساختار هرمی نمی‌رسد و در شکل روایی‌ی ساده‌ی خود باقی می‌ماند. متنی است که در آن ارتباط میان من راوی‌ و من مخاطب نامتعادل می‌شود. هوشمندی‌ی من راوی و انتظار او در رسیدن به‌ "نیکان‌شهر" به‌جای از "قال" به‌"حال" رسیدن" مسیر "حال" به "قال" را می‌گذراند. چرا که هوشمندی‌ی خود را در برابر ناهوشمندی و به‌"حال" چسبیدن من مخاطب با بی‌توجهی به‌سرنوشت دیگری می‌بیند. موقعیتی به‌شاعر نویسانده می‌شود که در آن رکن اصلی‌ی ناهم‌زمانی‌ی زبان امکان، مضمون سایه و اندیشه‌ی بی‌سایه، امکان تشکیل ساختار هرمی را نمی‌دهد و متن به‌شکل خطی با منحنی‌ی خاص خود ساخته می‌شود. امری که ناشی از نامتعادل بودن ارتباط من راوی و من مخاطب در متن است. در این ناهمگونی با توجه به‌این که متن این اجازه را می‌دهد که به‌سادگی من شاعر به‌جای من راوی نشانده شود و من خواننده به‌جای من مخاطب، اندیشه‌ی در متن بیش از آن که ژرفانگر باشد و پرسش‌برانگیز، در سطح حرکت می‌کند و رسالت خود را در "بانگ بیداری" شاعر محدود می‌گرداند. متنی از این گونه که در مجموعه‌‌ی آثار خویی کم نیست، نتوانسته وسواس من شاعر را به‌موقعیت من راوی بسط بدهد.
متن‌هایی چون "و نمی‌گنجم در شعر" با همه‌ی غنای زبانی در متن روایی‌شان، نشان می‌دهند که زبان امکان بدون ساخت مضمون سایه یا تبدیل عینیت به‌ذهنیت یا تبدیل من شاعر به‌من راوی‌ی خاص همه‌گیر، نمی‌توانند اندیشه‌ی بی‌سایه بیافریند. نمی‌توانند فرازمانی و فرامکانی بشوند. زمان و مکان در متن محدود و بسته می‌ماند و چون "ترانه" بر گستره‌ی جهان و چشم‌انداز انسان نمی‌ایستد.
توانایی، اشراف و احساس و شعوری که در اغلب متن‌های اسماعیل خویی می‌نشیند، من را بر آن می‌دارد که به‌رغم اصول و قراردادی که برای تدوین این کتاب با خود داشتم و تنها از شعرهایی با ساختار هرمی نمونه می‌دادم، "و نمی‌گنجم در شعر" را انتخاب کنم. متنی در شکل روایی‌ی خود کامل، بدون این که به‌ساختار هرمی برسد. چرا که یأس، سرخوردگی‌های ناگزیر و از همه مهم‌تر ناخویشتن‌داری مخاطب و پذیرش نادرست خواننده و ناهمگونی در درک موقعیت‌ها، بسیاری از شاعران چیره‌دست معاصر، چون م. امید و دیگران را به‌ورطه‌ی متن‌های روایی‌ی ساده کشانده است. متن‌هایی که به‌رغم شهادتشان بر زمانه‌ی خود و موقعیت شاعر به‌عنوان انسان آگاه یا "وجدان زمانه‌ی خود"، نمی‌توانند هر مخاطبی، دست‌کم خواننده‌ی آگاه و پرسش‌جو را محاط در خود کنند و همراه تأویل‌ها و شناخت‌های گوناگون برآمده‌ی آن در زمان پیش ببرند.
در این راستا، اما تلخی‌ی اندوه یا عمق شکست در متن‌های اسماعیل خویی از گونه‌ی دیگری است. شکست من راوی‌ی خویی با شکست من راوی‌ی کسانی چون م. امید - که در تأویل و شناخت متن‌های او در "مهدی اخوان ثالث، برج گم‌شده‌ی جادو"، به‌موقعیت ویژه‌ی او و شاعران دهه‌های 30 و 40 و بازتاب شکست در شعر آن‌ها اشاره کردم و چرایی‌ی ناگزیر شعرهای روایی‌ی ساده‌ی آن‌ها را نشان دادم - متفاوت است. به‌خاطر همین تفاوت هم اشاره به‌آن ضروری به‌نظر می‌آید:
کودتای 28 مرداد سال 1332، از آن‌رو هرگز نتوانسته و نمی‌تواند عمق فاجعه‌ی خود را از فرهنگ ایرانی برهاند و تلخی‌ی آن همواره با هر ایرانی آگاه و آزاده‌ی همراه می‌شود که عامل نابودی‌ی یکی از درخشان‌ترین دوران تاریخی‌ی ایران بوده است. دورانی که می‌توانست نقطه‌ی عطفی برای رسیدن به‌جامعه‌ای مردم‌آگاهانه بشود و به‌دنبال خود شکوفایی‌ی فرهنگی و بلوغ اجتماعی بیاورد. از همین‌رو من راوی‌ و من مخاطب متن‌های آفرینشی‌ی این دوره و بعد از آن، آن من شاعر و آن من نویسنده‌ای می‌شود که با خواننده یا به طور کلی مردم جامعه‌ی خود "درد مشترک" دارد. چرا که عامل درد و خون جاری‌ی این زخم مشترک بیش از آن که از نادانستگی‌های درونی و خودی باشد، از کین‌خویی‌ی بیگانه است. از این‌ منظر بسیاری از متن‌های سال‌های 1320 تا 1350 به‌ویژه، بیش از آن که بازتاب شرایط اجتماعی‌ی انسان‌ی زمانه‌ی خود باشند و به‌توان نقش هویت فردی در کنار هویت جمعی را بر تاریخ در آن‌ها دید، نقش هویت جمعی بر هویت فردی در آن‌ها دیده می‌شود. در متن‌های این دوره شرایط اجتماعی یا انسان ضعیف (به‌هر دلیلی) مغلوب شرایط بیگانه یا بازی‌ی سیاسی است. به‌زبانی دیگر برآمد کودتای 28 مرداد سال 1332 دست آورد شرایط انسانی و اجتماعی‌ی خود نیست، بازتاب یک داد و ستد سیاسی‌ی فراواقعی است. درست بر خلاف انقلاب 1357 که بازتاب شرایط انسانی و اجتماعی‌ی دوران خود است و نه شرایط فراواقعی.
این پیشینه‌ی زنده حافظه‌ی آثار اسماعیل خویی را نامتعادل می‌کند: در گروهی از متن‌ها، من راوی متن، من بخشنده، سوگوار و جست و گر امید می‌شود و هم‌گام با من مخاطب. در متن‌هایی دیگر من راوی‌ی متن، من مغموم، من شکست‌خورده و من مخالف من مخاطب متن می‌گردد. از این‌رو، این گونه متن‌ها در این کش و واکش یا درگیری‌ی من شاعر با خود، بیش از آن که ساختاری هرمی بیابند و خود را از مرحله‌ی یک متن ساده‌ به‌یک متن شعریت‌ یافته برسانند، در شکل روایی‌ی خود، بدون ساختار هرمی می‌مانند. ساختار آن‌ها به‌گونه‌ی متن "و نمی‌گنجم در شعر" و "روز مبادا" و ... می‌شود و نه چون"ترانه" یا "پس، من چرا نگران باشم" یا "ماه‌زدگی‌ی 2":
-
پستان ماه
رگ کرده است

امشب
--------------اگر سفینه‌ای از یک شهاب
می‌داشتم،
از حس هیچ بودنم
--------------این حالت جداشدگی –
---------------لباس فضایی می‌پوشیدم
و
پر می‌گرفتم
---------------می‌رفتم،
در پروازی دراز
-------------------و با دهان باز،
----------------------------راه شیری را
---------------------------------------می‌نوشیدم.
-
اسماعیل خویی/ ماه‌زدگی‌ی 2/ کیهان درد
-
زبان، مضمون، اندیشه و حتا شکل روایت شعر "ماه‌زدگی‌ی 2" هم‌خوان و هم‌پیوند با متن‌های دیگری از خویی چون "و نمی‌گنجم در شعر" است. اما در این متن خواننده با ساختاری هرمی روبه‌رو است و در متن دیگر نه. چرایی‌ی این حادثه از آن‌رو است که در "ماه‌زدگی‌ی 2" متن شکل روایی‌ی خود را به دلیل زبان امکان آن از دست می‌دهد و به‌ساختار هرمی می‌رسد. وجود ساختار هرمی – چنان که بارها گفته شد – از هم‌نشینی و حرکت توأمان زبان امکان، مضمون سایه و اندیشه‌ی بی‌سایه شکل می‌گیرد.
تصویر بیرونی‌ی متن یا تجسم خواننده از آن، در ابتدا شبی است با با ماه و راه شیری و رویا یا خواست من راوی. در این تجسم کلی، اما انگیزه و اندیشه‌ای نشسته است که متن را ما به‌ازای بیرونی نمی‌دهد. خواننده نمی‌تواند با تماشای چنین تصویری چه در واقعیت و چه در خیال، از متن بگذرد و یا خود را بی‌نیاز از خواندن آن بکند. متن تنها یک روایت ساده یا متنی روایی نیست. خبر نمی‌دهد. حادثه‌ای ایجاد می‌کند که با خواننده عجین می‌شود و او را در پاسخ خود به‌پرسش وامی‌دارد.
"ماه گرفتگی‌ی 2" که از معدود متن‌های خویی است که در آن‌ها من مخاطب غایب است و من راوی با مخاطب سوم یکی می‌شود، از بافتی در هم تنیده میان زبان امکان و مضمون سایه برخوردار است و در شکل ساختار هرمی‌ی زیبای خود به‌اندیشه‌ی بی‌سایه می‌رسد. زیرا زبان امکان فاصله‌ی من راوی و مضمون را حذف می‌کند و این دو را یکی می‌گرداند. پستان ماه/ رگ کرده است"، هست به‌دلیل این که "سفینه‌ای از یک شهاب" وجود دارد. دو کنشی که از برآیند آن‌ها، "حس هیج" بودن من راوی را به‌"این حالت جدا شدگی" می‌رساند و پوشیدن "لباس فضایی" را برای "پر" گرفتن او و "پروازی دراز"ش ممکن می‌کند. در این تداوم و با این امکان ساخته پرداخته شده است که من راوی کنش‌ "دهان باز" یا "راه شیری" را درمی‌یابد و با نوشیدن از آن پستان رگ کرده‌ی ماه هستی‌ی خود را بارور و آینده‌ساز می‌گرداند.
در این هماهنگی‌ی زبان امکان و مضمون سایه است که ریخت شعر بسته و تسلسلی می‌شود و امکان تداوم خطی‌ی آن از بین می‌رود. این جابه‌جایی‌ی آغاز و پایان با پایان و آغار در یک ساختار هرمی از آن‌جا شکل می‌گیرد که چرایی‌ی آغاز متن با "پستان ماه/ رگ کرده است" با همان کنشی به‌شاعر نویسانده می‌شود که چرایی‌ی کنش پایان یعنی نوشیدن "راه شیری".
بدیهی است از آن‌جا که "ماه گرفتگی‌ی 2" دارای ساختار هرمی است و اندیشه‌ی بی‌سایه، تأویل و شناخت‌های دیگری را هم به‌همراه خواهد داشت. چنان که کل متن، از کلیت من راوی یا من انسانی جدا نیست و در ارگانیک بسته‌ی خود انسان رها شده‌ای را با سینه‌ای مالامال از خواستن، نوشیدنی دوباره یا دیگرگونه را پیش‌ رو می‌گذارد تا از امکان پر گرفتن و پرواز و آزادی نصیبی داشته باشد. چنان که همین اتفاق به‌شکلی دیگر در شعر "پس، من چرا نگران باشم" می‌افتد:
-
ماه،
-----از پس ملافه‌ی ابر سپید
بنگر!
-------هنوز
-----------نشان می‌دهد
پستان خویش را:
و، هم‌چنان،
---مجال که می‌یابد،
------------------به‌تماشا می‌گذارد
بر موج برکه
پیکر عریان خویش را.
-
و آن ستاره نیز،
آن‌سو ترک،
هنوز،
به‌عاشقان زیبایی
-------------چشمک می‌زند.
-
پس، هیچ چیز
تسلیم مطلق جنون نشده ست:
یعنی که هیچ چیز،
------------که چیزی باشد،
در جهان و جان بنی آدم
به‌راستی
در ذات خویش
دیگرگون نشده ست:
-
هی، تو!
--که می‌پرسی چراست
و از کجاست
که من هنوز نیز
------------تنی دارم آباد،
دلی شاد و،
به‌ویژه،
جانی از نگرانی آزاد ...
-
اسماعیل خویی/ پس، من چرا نگران باشم/ نهنگ در صحرا
-
متن سه‌پاره‌ی "پس، من چرا نگران باشم؟!" ساده و گویا است. پرسشی صریح هست و پاسخی نامستقیم و آن‌گاه شرحی به‌تصویر. بدیهی است که اگر خواننده با متنی شعری روبه‌رو نبود یا یک ساختار هرمی، تنها با یک اندیشه‌ی ژرف در برابر هستی و روزگار خود روبه‌رو بود. متن به‌کمک زبان امکان خود را از ورطه‌ی یک متن ساده رهانیده است و از منظر یک مضمون قراردادی یا بیرونی به‌راحتی گذشته و اکنونِ خود را واقعیتی سایه‌دار کرده است. چنان که اندیشه‌ی نهفته در متن نیز بی‌سایه است. نهایت این که متن چنان به‌من شاعر نویسانده شده است که اکنون شعر است. این چرایی از بیان پرسشی برمی‌آید که من مخاطب در متن داشته است:
-
هی، تو!
--که می‌پرسی چراست
و از کجاست
که من هنوز نیز
------------تنی دارم آباد،
دلی شاد و،
به‌ویژه،
جانی از نگرانی آزاد ...
-
بدیهی است که اگر پاره‌ی سوم که در اصل بنیاد یا آغاز چرایی‌ی متن را نشان می‌دهد، به‌سیاق هر متن ناشعری در آغاز آمده بود، خواننده اکنون با یک ساختار هرمی یا شعر روبه‌رو نبود. یا اگر من راوی از همان آغاز به‌شرح چرایی‌ی پرسش خود می‌نشست، باز ساختار شعری‌ی متن خود را از دست می‌داد. از این‌ها گذشته، متن چنان پاسخ خود را به‌تصویر می‌کشاند که هیچ مابه‌ازای بیرونی از آن به‌دست نمی‌دهد. ممکن است این پرسش پیش بیاید که متن‌های بسیاری وجود دارد که وصف‌هایی از این‌گونه دارند که این متن. چنان که نیمی از متن‌های کهن و بخشی از متن‌های امروز پر از وصف دل‌دار و تشبیه او به‌ماه یا شباهت ماه به‌یار است. این واقعیتی است. اما آن متن‌ها ممکن است توانسته باشند از زبان امکان بهره‌ببرند، اما نتوانسته‌اند مضمون را ‌سایه‌ای کنند یا اندیشه را بی‌سایه. از همه مهم‌تر این که آن متن‌ها نتوانسته‌اند زبان و مضمون و اندیشه را توأمان پیش ببرند. از همین رو نیز در تعریف من شعر هرمی نامیده نمی‌شوند. چون فاقد این ساختار هرمی‌ یا سه عنصر در هم تنیده شده‌ی زبان و مضمون و اندیشه‌اند. متن‌های شعری همه تشکلی از سه وجود نشانه، حضور و هستی‌اند.
-
ماه،
---از پس ملافه‌ی ابر سپید
بنگر!
--هنوز
-----------نشان می‌دهد
پستان خویش را:
و، هم‌چنان،
---مجال که می‌یابد،
--------------------به‌تماشا می‌گذارد
بر موج برکه
پیکر عریان خویش را.
-
"بنگر" و "هم‌چنان/ مجال می‌یابد/ به‌تماشا می‌گذارد" متن را از یک زبان ساده‌ی وصفی یا یک متن ادبی نجات داده است. "بنگر" و "هم‌چنان/ مجال که می‌یابد/ به‌تماشا می‌گذارد" آن زبانی است که من از آن به‌عنوان زبان امکان یا عنصر نشانه نام می‌برم. اگر متن چنین نبود، ماه همان ماهی می‌شد که مابه‌ازای بیرونی دارد. چه آن کره‌ی مشهور به‌این نام که بازتاب نور خورشید را شب می‌نمایاند و چه آن یاری که در سنت ادبی و فرهنگ فارسی از زیبایی به‌ماه مانند شده است. جدا از این، ماه در این متن مابه‌ازای متن هست، نه مابه‌ازای نشانه‌های بیرونی. اگر مخاطب متن نخواهد یا ننگرد، ماه "از پس ملافه‌ی ابر سپید" دیده نمی‌شود. هست یا دیده می‌شود به‌شرط نگریستن من مخاطب متن. من مخاطبی که پرسش داشته است و در پی‌ی پاسخ آن است. هم او که به صراحت یکی از "عاشقان زیبایی" نامیده می‌شود. هم‌چنان که به‌زیبایی "ماه/ از پس ملافه‌ی سپید" به‌خواست پرسنده و پاسخ‌خواه، "بر موج برکه/ پیکر عریان خویش را" نشان می‌دهد. چرا که اگر نمی‌پرسید و نمی‌خواست که عاشق زیبایی باشد، نه ماه از پس ابرها در آسمان دیده می‌شد و نه بر موج برکه. به‌یک کلام، اندیشه‌ی متن که شاید یکی از وجه‌های آن "جوینده یابنده" است باشد، به‌دلیل زبان امکان، بی‌سایه می‌شود و به‌تمام عرصه‌های حیات انسان تعمیم می‌یابد.
-
پس، هیچ چیز
تسلیم مطلق جنون نشده ست:
یعنی که هیچ چیز،
----------که چیزی باشد،
در جهان و جان بنی آدم
به‌راستی
در ذات خویش
دیگرگون نشده ست:
-
اگر بند سوم مستقل از کل متن خوانده شود، جز زبانی شکیل و شرحی ساده نه تنها شعر نیست که یک متن استثنایی هم نیست. اما از آن‌جا که نمی‌توان ساختار شعری را تکه تکه کرد و باز معنای متن مادر یا ساختار کل را در آن دید، چنان که در تمام غزل‌های ناشعری یا بسیاری از متن‌های معاصر می‌توان دید، این تکه از متن نیز ناگزیر خواننده را رجعت به‌سطرهای پیش و سطرهای بعد می‌دهد و نمی‌گذارد ساختار هرمی‌ی متن شکسته یا بی‌ارزش شود. بدیهی است که اگر وجود یا ناوجود تکه‌ای از متنی یا عنصری از آن تغییری در ساختار یک متن ندهد، نشان می‌دهد که هم آن ساختار ناکامل است و هم آن متن نامنسجم.
"پس، هیچ چیز/ تسلیم مطلق جنون نشده ست" همراه با شرح صریح آن، بازگشت ناگزیر به بند نخست را پیش می‌آورد. هم‌چنان که "بنگر" بند نخست گذر به‌سوی یایان متن را. چرا که تصویر نخست، "ماه/ ...هنوز/ پستانش را نشان می‌دهد"، به‌ظاهر جز "تسلیم مطلق جنون" هیچ مابه‌ازای بیرونی‌ی دیگری نمی‌دهد. زمانی "نگرنده" که به او امر "بنگر" اطلاق می‌شود یا من راوی می‌تواند ماه را چونان زنی بنگرد که "هنوز/ پستان خویش را نشان می‌دهد"، که به‌این جنون مطلق رسیده باشد. اما از آن‌جا که مضمون متن زمانی سایه می‌شود که متن شعر شده باشد یا چون متنی که شعر شده است به‌خودی خود مضمون خود را سایه‌ کرده است، مابه‌ازای متن خود متن است، من راوی و من مخاطب و عناصر مربوط به‌آن‌ها هیچ مابه‌ازای بیرونی‌ی مستقیم ندارند. "جنون مطلق" به‌خود متن بازمی‌گردد و نفی می‌شود. یعنی فعل "نشده ست" که دوبار تکرار می‌شود را ناگزیر از حضور در متن می‌کند.
اندیشه بی‌سایه است. تنها حضور دارد. در التزام من راوی به‌پرسش پاسخی، جزء‌ها که عناصری هستند همه زمانی: ماه، ابر، ستاره و موج هویت بیرونی‌ی خود را از دست می‌دهند و هویتی وابسته به‌متن پیدا می‌کنند تا اندیشه، بی‌سایه شود. این بی‌سایه‌گی‌ی اندیشه یا گذر زمان و رسیدن به‌اکنون من راوی است که می‌تواند به‌عناصر شناخته شده و بیرونی‌ی متن هویت نو ببخشد و آن‌ها را ابزار پاسخ مخاطب و در نتیجه خواننده بگرداند. اتفاقی که سبب بی‌سایه شدن اندیشه می‌شود و امکان گذر پرسش پرسنده یا من مخاطب و پاسخ پاسخ‌گو یا من راوی را به‌تمام عرصه‌ی هستی ممکن می‌کند. به‌آن رأس هرمی می‌رساند که در ساختار هرم واژگون شعر دیده می‌شود:
-
که من هنوز نیز
------------تنی دارم آباد،
دلی شاد و،
به‌ویژه،
جانی از نگرانی آزاد .
***
-
-
-
-
-
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!