پالایش شناسایی
(نامههایی به دوست)
مهدی استعدادی شاد
چاپ اول: 2007
ناشر: انتشارات آرش سوئد
فهرست
عنوان نامهها صفحه
1) تغییرکارکرد عرفان یا عرفان کارکردی 7
2) ماجرای بزرگداشت صادق هدایت 21
3) نکوهش فرقهگرایی و رُمانی دربارهی جنگ ایران و عراق 37
4) توماس مان و مشکل بازگشت به وطن طاعون زده 49
5) مسئلهی شخص اول مملکت 61
6) دربارهی خنده 79
7) روشنفکران، قدرت و باقی قضایا 89
8) ایکاروس و سرگذشت ما 107
9) سراغ رُمان شاهرخ مسکوب 129
10) دربارهی مسئلهی شّر 149
11) نکتههایی پیرامون انسانباوری 163
نامهی ششم
عزیز جان، با سلامهای جانانه
چندی میشود که برای جنابعالی نامهای روانه نکردهام. میبخشید و امیدوارم که آنرا حمل بر بیاعتناییام نکرده باشی. گرفتار مسائل پیش پا افتادهی زندگی روزمره بودم که تا بیایم و از پیش پا برشان دارم مدتی به درازا کشید.
به واقع، و به خدايان خاور دور و الاهههاي يونان سوگند، که این سروکله زدن با مسائل روزمره همزمان شده است با مطالعهي جدي اينجانب دربارهي پدیدهای بنام خنده. چه بسا این مشغولیت با خنده از آنرو است که روزمرگی بد جوری مرا دمغ ساخته و بایستی مفری برای خود پیدا میکردم. بنابراین گذاشتم پشتش تا ببینم که خنده چه سوابقی دارد.
البته خوانندهي عاقل و جدي چون شما شايد اينجا بگويد كه اين امر به دليل بيكاري و بيعاري است و نداشتنِ اُنس با معنویات و مشغلههاي واقعي زندگي ! چه بسا آن عبارت مطالعهي جدي دربارهي خنده را نيز ميتوانید پاي “شوخي با خود“ بنده بگذارید که تا حدودی نزد ما سابقه دارد. البته فقط جدیت مطالعه را لطفا شما پای شوخی اینجانب با خود بگذارید! چون در ادامه، کلی سند و مدرك اين مطالعه را در طبق اخلاص گذاشته و خدمتتان ارائه ميکنم. بازگوئي نكاتي از چند فيلسوف و انسان شناس، كه به واقع موضع و فقط جبهه گيري ايشان است عليه خنده و خنديدن. اين بازگوئي كه فعلا به دلايل سياسي- اجتماعياش كاري نيست، حاصل كتابخواني چند ماه اخير است. آنهم ملهم از رهنمود حافظ، چهرهي درخشان ادب ما و جهان، كه سروده:
عبوس زهد به وجه خمار ننشيند_ غلام دولت دردي كشان خوش خويم
آن مفهوم و معناي “آكادميا“ي افلاتوني را در نظرآوريد. آكادمي را كه به خاطر تحولات زماني و زباني ديگر نميشود به مكتب ترجمه كرد. نميدانم چرا فوري، كلمهي مكتب، آدم را ياد ملاها مياندازد؟ آنهم مکتبی که مشخصه اصلیاش تنبیه و فلک کردن شاگردان است. شاگردانی که مثلا نمیتوانند عم حوز را سریع از بر بخوانند یا کلمه والضالین رادرست تلفظ کنند.
خوشبختانه، و خدايان خاور دور و الاهه هاي يونان را هزار مرتبه شكر، پس از مشروطه بتديج به تحول سيستم آموزشي رسيديم. در خوش چرخیدن چرخ روزگار دبستان جاي مكتب رسم شد . و حتا به روزگاری صاحب وزیر آموزش و پرورشی نیز شدیم که زن بود و از میان طبقه نسوان و صف بانوان میآمد. البته همواره چرخ روزگار رو به بهبودی نچرخیده است. نمونهاش وضع امروزمان است. وضعی که در آن آكادمي افلاتوني را به دبستان نميشود ترجمه كرد. چون دبستانهاي ما در ايران امروز به جزء سطح نازل آموزشی، چند شيفتي نيز كار ميكنند. لفظ آموزشگاه نيز براي ترجمهي آكادمي مناسب نيست. زيرا آموزشگاهها فقط بعد از ظهرها باز هستند و محصلانِ اغلب مُسن را براي امتحانات متفرقه آماده ميكنند. يگانه معادل معقول براي آكادمي در فارسي امروزي که جوان پذیر باشد، همانا موسسهي آموزشي است. موسسهایی كه هم شهريهاش بالا است و هم كيفيت تعليماتش. جائي براي تحصيل مختص آقازادهها و آن قشر نوكيسهي بعد از انقلاب است كه از توبرهي كهنه و جادار ملايان ارتزاق ميکند ورانت نفت را نفله میکند.
از اين بامبولهاي روزمره گذشته كه سیستم تبعیض نژادی رابه موسسات آموزشي والامقام تحميل ميکند. آكادمي افلاتوني يك چارت پرسنلي و رتبه بندي اداري دارد. مديرش، سقراط است. او، آدم متيني است كه در شكل بخشنامههاي موسسه دخالت نميكند. كار مطبوعاتي به عهدهي افلاتون بوده است كه نقشِ آقا ناظم را بازي ميكند. افلاتوني كه مدام معتقد است فقط رهنمودهاي مدير را به كار ميبندد، سختگيري به خرج ميدهد. همواره نمرهي انضباط را از روي مرامنامهای ميدهد كه اسمش را گذاشته “جمهوري“. البته در اين جمهوري، چيزي شبيه همين جمهوري معاصر ما، از حكومت مردمان خبري نيست. يك حكيم حكومت ميكند كه، در حين انجام وظيفه، انگار حكمت و شرافت از يادش ميرود.
ما نمونههاي اين “تحول“ را البته خوب تجربه كردهايم. گرچه فراموشكاري حكام اين زمانه با قبل قابل قياس نيست. بيچاره و بدبخت جابران فراموشكار گذشته كه امروزه بايد در كلاسهاي آمادگي مدرسهي ابتدائي ثبت نام كنند. حتما براي گرفتن تصديق و ديپلم، عمرشان كفاف نخواهد داد.
بازگرديم سراغ جمهوري قديمي افلاتوني كه بالاترين درجهي عدالت، همچون اصل اساسي كشورداري، در آن بايستي رعايت شود. در اين جمهوري، دو وظيفهي عمده براي قوهي اجرائي كه همين هيئت دولت آفتابي ( در تمايز از دولت سايه امروز موجود و مصطلح) باشد، در نظرگرفته شده است.
وظيفهي نخست اينست كه جلوي ورود شاعران بدين مدينهي فاصله گرفته شود. ناگفته روشن است كه منظور از مدينه، آرمانشهري است پُراز باغ و درخت. و نه آن برهوت گرمازدهي حجاز كه هيچ توريست عاقلي را به خود جلب نميكند. حتا اگر تمام آل سعود روسریهای خود را تكه و پاره كند و داش داشههای خود را برعکس بپوشد.
در آرمانشهر افلاتوني، بهانهي ورود ممنوع شاعران اينست كه ايشان افرادي خيال پردازند. حرفهائي مجازي ميزنند. از طبيعت به نادرستي تقليد ميكنند و نميتوانند از خجالتِ ايدههاي متعالي درآيند. ایدههایی كه عاليجناب افلاتون آنها را تعريف كرده است. بنابراين جلوي دروازههاي اين آرمانشهر يك علامت ورود ممنوع بزرگ، مثل عَلَم يزيد، نصب كردهاند كه رويش نوشته شده:
ورود شاعر اكيدا ممنوع !
جناب افلاتون اين قانون عدم عبور و مرور را كه سرمشق ساير حكمت نظاميهاي بعدي بوده است، در حالي وضع كرده كه آقاي مدير خواستهي ديگري را دنبال كرده است. چون سقراط به هنگام اسارت و پيش از آنكه جام شوكرانِ معروف را سركشد، مرتكب شعر شده و از سُرايش تعريف و تمجيد كرده است. وانگهی تمام نقصان اين واقعه تقصير گرفتاريهاي روزمرهي آقاي افلاتونِ ناظم بوده است. اوئي كه براي نوشتن رسالهي “فايدون“ به موقع نرسيده است. همقطار ديگري اين مهم را به انجام رسانده است. البته در اين حكايت از پايان زندگي سقراط آمده است كه او به خواهش همسرش نيز اعتنا نكرده كه از او خواسته جان خود را نجات دهد. زن سقراط كه به اقوالي از نعمت زيبائي زياد بهره نداشته، ساعتها بچه به بغل، با گريه و زاري و شيون التماس كرده است. اما سقراط جام شوكران را ترجيح داده است.
از اين مسائل خصوصي و خانوادگي فلاسفه و بویژه سقراط گذشته، ايراد افلاتون به جاي خود باقي است. زيرا اگر سرِ وقت به ماجراي پايانهي عمر سقراط ميرسيد و بيشتر حضور داشت شايد كمي نرم خوتر ميگشت. اين نرمخوئي و ملايمت، البته ميتوانست آن موانع زندگي سرخوشانه را در آرمانشهر افلاتوني از ميان بردارد. چون در نتيجهي اين موانع، قانون ديگر جمهوري و وظيفهي ادارهي ارشادش اينست كه “ادب حكم ميكند كه انسان هرگز به صداي بلند خنده سرندهد!“
البته در موسسهي فلسفه همه به سختگيري افلاتون نبودهاند. یک اپیکوری بود که خوشباشی را والاترین هدف رفتاراخلاقگرا میدانست. گرچه سخنش اقبال عام نیافت و اهالی فلسفه را مجذوب نساخت. شاید بهمین خاطر بود که در آن موسسه یادشده، ارسطو معلم اول در رتبهي اداري محسوب شد. اویی که در قیاس با افلاتون ملايمتر رفتار كرده است. هم نسبت به شاعران و هم نسبت به امور خنده دار. او در كتاب پوئيتكاي خود كه معربش بوطيقا است و فارسياش“دانش شاعرانگي“، يك جلد را به كمدي (داستانسرائي خنده آور) تخصص داده است.
اما بخُشكد اين بختِ بد خوشباشان! چون اين جلد مفقود شده و فقط جلد حماسه و تراژدي باقي مانده است. آن اشارههاي ارسطو در “ريتوريكا“ به اين جلد از پوئتيكا در بارهي كمدي نيز گرهاي از مشكلات رندان نگشوده است. بهرحال زياد هم نبايد انتظار داشت. چون چيزي حدود دوهزار و اندي سال گذشته است. كلي اسباب كشي امپراتورها و جا به جائي تاج و تخت صورت گرفته است. منتها از آن وقتي كه پاي اُمتِ محمد بدين موسسهي آموزشي و دفتر رياستش باز شده، درغياب ناظم كه در حسرت يافتن “حكيم حاكم“ آرمانشهر مُرد، يك معلم ثاني نيز به پرسنل آموزشگاه افزوده گشت.
جناب ابونصرفارابي، همين معلم ثاني است. اوئي كه فرصت تاريخي را غنيمت شمرد و به استخدام موسسه ي آموزشي مذكور درآمد.
آنزمان پيروان موسا و عيسا گرفتار كشاكشهاي امپراتوريهاي جديد و قديم يونان و روم و اين حرفها بودند. چارهاي نبود و بار انديشه نميتوانست زمين بماند. بچه مسلمانهاي ظاهري و باطني، عناصري چون “ابن سينا“ و همين فاربيها، حيات رابطهي بينالاذهاني متون را تضمين ميكردند. آنچه فرنگيها رابطهي “انترسوبژكتيويته“ ميخواندندش. و چه خوب است كه دو و سه قرني ما دوران شكوفائي انديشه را در قلمروهاي فتح شدهي اسلام داشتهايم. والا بادست خالي چه بايستي ميكرديم؟ فقط خجلت زدهي در و همسايه ميشديم. بویژه همسایگانی که دوران پیش از اسلام ما را به خوبی نمیشناسند.
مشكلات امروزي را فروبگذاريم و برگرديم بر بسترگرم و نرم تاريخ گذشته. بستري كه البته بر آن هر كاري آسوده نيست. چنانچه استخدام در موسسهي فلسفه به راحتي در اين دوران و از طريق ارسال نامهي تقاضاي كار و مصاحبه بامتقاضي نبوده است. دنيايي واسطه و مدارك لازم داشته است. آنهم با در نظر گرفتن اينكه دفاتر ترجمهي ورزيده و كاركشته وجود نداشتهاند و سازمان آموزش عالي نبوده تا دانشنامهها را ارزيابي كند.
اين امر بي سر و ساماني امتحان ورودي، استخدام را دوچندان سخت تر ميكرده است. چناچه متقاضيان شغل معلمي چندين و چندبار پرسش و پاسخ پيشكسوتان را ميبايستي ميخواندند. منقول است كه جناب فارابي كتابي از معلم اول را بيش از صدبار خوانده تا فهم كرده است. منتها به رغم اينهمه كوشش جويندگان ساعي، اين بار هم بخت يار خوشباشان و رندان نبوده است. فارابي سرخود نميتوانسته كتابي راجع به كمدي و خنده بنويسد و فقدان قبلي را جبران كند. از اين بگذريم كه دست و سرش نيز جاي ديگري بند بوده است. پيامبر مربوطهاش، محمد ابن عبدلله كه در همين مناطق نفت خيز عربستان به مسير رسالت و ميدان بعثت رسيده است، خنده را تكفيري حاد كرده است. آن را دريچهاي خوانده كه شيطان از آن در جلد آدمي ميرود. بگذريم كه خلفاي بعدي در“اسلام ناآباد“های دست سازشان پیگیری اين رهنمود را تشديد كردهاند. برخي از نوادگان ايشان امروزه علني ميگويند كه عزاداري، ستون حاكميتشان است.
از اين مخمصهي معاصر گذشته، بگوئيم كه بعد از پايان خدمت معلم رُم، چند قرني گفت و گوي تمدني برقرار بوده است. خردمندان و فضلا بهم میگفتند: چه كنيم؟ چه بلائي سر پرسنل موسسه آموزشي فلسفه بياوريم؟ كدام كانديدا را از كجا، براي كدام شغل در نظر گيريم؟ بر بستر چنین گُفتمانی، جماعتي بيشمار از سران لشگري و كشوري هم مشغول اين پرسش و پاسخ بودهاند و نمیخواستهاند که کار فقط دست کاردان باقی بماند..
در حين اختلافات اقوام و ملل، آن روزگار كسي مثل “فرانسيس فوكوياما“ نبود كه از چالش تمدنها حرف بزند. در کنار جنگ و خونریزیها كلي جدل و مناقشه نیز در كار بوده است. هنگام رقابت و بلبشوئي بر سر کسب تعداد اندك كرسي دانشگاهي، اين انگليسيها بودهاند كه از پراكندگي ديگران بهترين استفاد را ميبرند. چون مهمترين فيلسوفي كه در آن ميان سر بر ميكشد و در كنار تعين و تكليف براي ادارهي امور، راجع به خنده و شأن نزولش نیز حرف ميزند، “توماس هابز“ است. البته “هابز“ كه برخي آنرا “هابس“ هم مينويسند، حرف شايان توجهي براي خوشباشان نميزند. رندان حالا حالاها بایستی صبر کنند. چون او، یعنی هابز خنده را محدود ميكند به احساس حقارت آدمي و بدين خاطر آنرا مقبول نميداند. او همان سفسطه كاري قديميها را به كار ميبندد: براي آنكه به نتيجهي دلخواه خود برسد. چنانچه صغرا و كبراي بحث خود را به ميل خود ميچيند! “هابز“ ميگويد: خنده در آدمي از احساس ناگهاني برتري و تفوق برديگري برميخيزد.
ناگفته روشن است كه به جزء شرايط خاص تاريخي، تعليم و تربيت مبادي آداب انگليسي در عاليجناب “هابز“ موثر بوده است. “هابز“ ي كه در دورهاش هم شاه را اعدام ميكنند و هم“ مسيو كرامول“ ميداندار سياست مملكت ميشود. در آن دوران، يازده سال استثنائي در تاريخ انگليس است كه نظام جمهوري اعلام ميشود. همهي اين وقايع “هابز“ را برآشفته ميسازد. او فكر ميكند كه تاريخ، شوخي بردار نيست. چه بسا امكان دارد انسان همنوع خود را همچون گرگ بدرد. بعد از هابزي كه كتاب“لوياتان“ را نوشته تا زمانيكه “راسل“ و ساير تحصل گرايان سررسند، در موسسهي فلسفه حرفي درباره خنده از انگليسیها شنيده نميشود. از آنوقت سر و كلهي فرانسويها و ژرمنها پيدا شده است. اينان فقط لشگر و ژنرال و سرباز پياده نداشتهاند كه به اقصا نقاط گيتي ارسال كنند. فرهيختگاني نيز بودهاند كه بيزار و خسته از وضعيت خان و خان بازي در قاره اروپا درپي اشاعهي فكر منظم و انديشهي موقر پا در ركاب گذاشتهاند. با آن وضعيت آلوده به شر و خشونت، عادي ومعمولی بنظر ميرسد كه توفيقي يار خوشباشان و رندان نباشد.
ايشان، يعني فلاسفهي قرون هفده و هژده و نوزده اصلا در پي طرح خواسته هاي شوخ طبعي نبودهاند. باآن زهدطلبي كشيشان و پاكدامني خواهران صومعه هاي ترسايان، شادكامي و خنده روئي ممكن نميشده است. به اصطلاح امروزي
To be cool ،كه همان اهل عشق و صفا بودنِ مصطلح بر زبان بچههاي دبش تهراني است، محلي از اعراب نداشته است.
اینجا اعراب را به معناي آفتابي شدن منظور كردهايم. بابت اين توضيح واضحات پوزش ميخواهيم. همهاش تقصير مرسوم نبودن اعراب (ادوات حركت حروف) در فارسي است. بگذريم كه همين فارسي است كه ما را از چنگ قبايل اعراب رها كرده است. اكنون از حكايت آن فيلسوفان جدي و عصا خورده بگذريم كه انگار تازمان “نيچه“ زياد حرفي از شادي و عشق به زندگي زده نشده است. “كانت“ كه براي خودش خداي نظم و ترتيب بوده، نورعلا نور است. اوئي كه اهالي شهر باخروج و دخولش به خانه، ساعت تنظيم كردهاند، و نميتوانسته سازي بيرون از همنوائي محزون و غالب در اركستر فلسفه بزند.
بااينكه زيرعنوان روشنگري، بالغ شدن آدمي از خواب ناداني و طفوليت را تبليغ كرده، خنده و خنديدن را به بهانهي ذيل تحقير كرده است: باعث و باني يك خندهي درست و حسابي، هميشه امري بي معنا است. همين بي معنائي علت، نمیتواند براي درك و فهم والامقام ما نكتهي مطلوبي باشد.
بعد از “كانت“، البته، “شوپنهاور“ نيز نكاتي راجع به خنده گفته و آنرا در مجموع حاصل تضاد و ناسازگاري كلمات در بيان آدمي دانسته است. منتها به خاطر آن بدبيني نگرشش، بهتر است توضيحاتِ بيشتر او را راجع به خنده درز بگيريم. سخن را به حضور “نيچه“ متمايل كنيم. سلحشور سودا زدهاي كه بادفاع از عشق به زندگي و جوياي “دانش شاد“ بودن، به دو معنا باعث انشعاب در تاريخ فلسفه ميشود. يكي بدين خاطر كه اخلاق را همچون ضامن حيات ستيزي به زير سوآل ميبرد و ديگري از اينرو كه سخنش، آستانهي فرايندي است كه فلسفه شاخه ـ شاخه ميشود.
انسان شناسي يكي از اين شاخهها است كه اصحاب پيروش توجهات خاصي به مسئلهي خنده داشتهاند. اينان، از جمله، يكي هلموت پلسنر است كه رسالهاي راجع به “خنده، گريه و لبخند“ دارد. او اما خنده و گريه را به نادرستي همسنگ ميگيرد و اين دو را“ نمايانگر يك ناتواني“ ميخواند. در حاليكه اين دو به توالي هم ظاهر ميشوند و نه با هم. يكي ميتواند در صورت افراط، باعث ظهور ديگري گردد. از اين گذشته “پلسنر“ مدعي ميشود كه حيوانات نه ميتوانند بخندند و نه ميتوانند گريه كنند. تنها انسان صاحب چنين نقطه اوجي است كه ميتواند خود را از آن ارتفاع رها سازد. “پلسنر“ انگار چيزي از گريهي سگ يا خندهي ميمون نشنيده است. طرف انگار به دنیای حیوانات کاملا به اعتنا بوده است. نفر بعدي كه در اين ميان از او ميشود يادكرد، “هانري لوئي برگسون“ است كه كتابي بانام خنده دارد. او در اين كتاب دربارهي امر خنده دار (كميك) تامل ميكند و تعاريفي پيرامون وضعيت، سخن و شخصيت كميك بدست ميدهد. اما همين “برگسون“ كه در مقدمهي كتابش نويد ميدهد“ ما هيچ نوع كميكي را خوار نميشماريم“، حضور خنده را نه امري قائم به ذات كه به بهانهي سودمندي براي جامعه مقبول ميداند.
بدين ترتيب مشاهده ميكنيم كه بتدريج نظريه پردازيها در مورد خنده عميقتر و جامعتر گشتهاند. اما بااينحال خنده همچون پديدهاي كه نيروئي عصيانگر را عليه وضع موجود در خود نهفته دارد، هنوز به درستي به رسميت شناخته نشده است. حال براي آنكه به كلي مايوس و نااميد نشويم به پديداري امر شادي و خنده التفات باید کرد که غالبا اتفاقی خود را نشان میدهد. امید است در اولین اتفاق خنده داری که پیش رویتان آفتابی میشود یاد این حرفهایم بیفتید و از ما به نیکی یاد کنید. می بینید که چقدر دامنه حرف گسترده شد. باری کلام را کوتاه میکنم و چشم شما را از خواندن راحت. آنهم با این امید که با انگیزه بیشتری بخندید. پس با درود و تا نامه بعدی، روزگار پُر خندهای را برایتان آرزو دارم.