شنبه
Vahid Mehran


اهل قبور
نوشته­ی: وحید مهران

خواهرم نشسته روی سجاده. از پنجره بالکن تکان لب هایش را می بینم. تلفن زنگ می زند. دود سیگار را بیرون می دهم و به شیشه­ی پنجره می­زنم، " هر کس بود، بگو نیست". "حمید بود، کار واجب دارد". سیگار را خاموش می کنم. گوشی تلفن را از روی میز اتاق فهیمه بر می دارم، " گوشی را نگه دار". می روم اتاق مهمان­خانه. " سلام، یک دقیقه صبر کن". " فهیمه گوشی را بذار، فهیمه!". سرش را روی دستش گذاشته و روی سجاده خوابش برده. گوشی را می گذارم و دوشاخه را از پریز می کشم. برایش پتو می آورم. از صدای نفس­هایش پیداست که خوابیده، پتو را تا شانه­هایش بالا می­آورم. می­روم. می­خواهم بنشینم و از آن صورت سفید و مات که در قاب چادر پیر شده، چشم بر ندارم امّا اگر بیدار شود. هول می­کند. اتاق مهمانخانه خنک است و ساکت. صدای بوق اشغال را می­شنوم. گوشی را می­گذارم. مهمانخانه بوی تمیزی می­دهد. سال به سال، مهمان نمی­آمد اما مادر نمی­گذاشت گردی بماند روی میزها و صندلی­ها. می­گفت: " گرد، دلتنگی می­آورد". نمی گذارم به زنگ دوم برسد، گوشی را می چسبانم به دهانم : " ببخش". " فردا عصر، ۴ می آیم دنبالت". سیگار روشن می کنم. " الو؟ باز کجا رفتی؟ ". " دیروز که گفتم، نه". می گوید سخت نگیر، نیم ساعت می مانیم، بعد هم خلاص. اما سخت است و خلاصی هم ندارد. بعد از کنکور چهار ماهی بود که هیچ کدام از ما حتی گذرمان به مدرسه نیافتاده بود. رضا و میثم، رفته بودند سربازی. رضا سیستان و میثم تهران. حمید شهر خودمان، داروسازی قبول شده بود. من هم بعد از گرفتن معافیت کفالت، روز چرت می­زدم و شب تا فلق توی کوه می­ماندم. مطمئن که می شدم فهیمه خوابیده، دو سه پیکی می­زدم و پیاده می­رفتم تا دکه­ی سیگار فروشی منصور. زن و بچه ندارد. موهایش دارد یکدست سفید می­شود. سیگاری آتش می زدم و تا دامنه یک نفس می­رفتم. تا قله نمی­رفتم. یک­شب که رفته بودم، سوسو زدن چراغ های خانه ها را که از بالا دیدم، دل آشوبه گرفتم. همان ته استکانی که خورده بودم از سرم پرید. دیگر نرفتم. توی دامنه، پشت به مدرسه می­نشستم و دل می­دادم به تاریکی بالا و پایین کوه و قبرهایی که لبه هایشان زیر نور ماه پیدا بود. نمی توانستم گریه کنم. دلم لک می زد برای خیسی چشم و یک قطره که آرام تا چانه سر بخورد. دو سال پیش، بابا سر شب توی بیمارستان تمام کرد. عمو ناصر را که دم راهرو دیدم، بی سلام و ضجه از کنارش رد شدم تا دکه­ی منصور دویدم. حرفی نزدم اما فهمید خبری شده، شاید از اینکه می­لرزیدم یا به قول خودش صورتم شده بود گچ دیوار. یک ته استکان ریخت. سیگار ازش گرفتم و مجال ندادم که حرف بزند. رفتم تا قله. همان شب بود که دل آشوبه گرفتم. خودم را رساندم به قبرها. هیچ کدامشان اسم نداشت. ۴ تا تخته سنگ مستطیل شکل بودند که از خاک زده بودند بیرون. قبر چهار مجاهد اعدامی. رضایی معلم پرورشی می گفت اعلامیه پخش می­کردند. یک روز که معلم ورزش نیامده بود، آمد سر کلاس، رفتیم کوه. ریشش حنایی بود. با ماشین اصلاح از روی گونه و گردن خط می انداخت. صورتش سفید بود و همیشه گونه هایش گل می انداخت. موقع حرف زدن هول می شد و دست های چاق و سفیدش می لرزید. بعد ها فهمیدم که برای آقای میرزایی، معلم فیزیک پرونده سازی کرده. زنگ های ورزش اگر کلاس نداشت، می آمد با ما فوتبال بازی می کرد. سر مسابقه­ی فوتبالِ قبل از عید هم یک تیم درست کرده بود، اسمش را گذاشته بود ستاره ی سرخ. همین کارش را ساخت. بعد از عید دیگر آقای میرزایی را ندیدیم.
روی یکی از قبرها نشستم و سیگاری آتش زدم. کبریت را گرفتم نزدیک قبر کناری. یکدست صاف بود. بدون اسم یا خط یا یادگاری. روی قبر دراز کشیدم و دستم را به لبه اش گرفتم. صورتم را گذاشتم روی قبر. خنک بود. چشم هایم را بستم. می شنیدم که کسی فاتحه می خواند. من هیچ وقت نمی خواندم. عصرهای پنج شنبه که می رفتیم سر خاک مادر، من سنگ را می شستم و برای دلخوشی بابا لب هایم را تکان می دادم. امّا حالا می خواستم فاتحه بخوانم. می خواستم بعد از او که می گفت: " الرّحمن الرّحیم " ، من هم بگویم، که دهانم قفل شده بود. خاک را چنگ می­زدم و دهانم بسته بود. گرمای خاک را زیر ناخن هایم حس کردم. خورشید وسط آسمان بود. سر کوچه که رسیدم، موذن به اشهد ان لا اله الا الله رسیده بود. در خانه باز بود و سردرش پارچه­ی سیاه. سیگار روشن کردم، تکیه دادم به دیوار. فهیمه آمد توی حیات. رنگش مثل میّت شده بود. خودش را انداخت توی بغلم. من هول بودم وگیج. دستم را حلقه کردم دور شانه هایش و فقط می شنیدم که می گفت: " رفت، رفت.". شب ها قرصش را که می خورَد، چادر به سر می­نشیند روی سجاده، ذکر می­گوید، بعد می آید بالای سر من، می گوید: " نمی خوابی؟ " . می گویم: " چرا، تو بخواب ". منتظر می­نشینم تا صدای نفسش را که آرام شده، بشنوم. بعد، می زنم به کوه. به دو راهی کمربندی که می رسم، از سمت جاده خاکی می روم که مدرسه را نبینم. کوه را دور می زنم و می روم تا دامنه. به قول رضا: " دیدن مدرسه یا آدم­هایش صدقه دادن دارد ". حالا حمید بند کرده که برویم. خودش هم دلش راضی نیست. می­دانم که به هوای آرش است. همیشه وقتی عطا را پیدا نمی کرد یا از من یا از حمید سراغش را می­گرفت. یک بار هم، با حمید درد دل کرده بود که بچه ها متلک بارش می کنند. زار زده و از متلک ها گفته. حمید هم گفته بوده: " تو به دل نگیر. اصل عطاست و خودت. اینها همه یک مشت دیوسند ".
از آرش خبری نداشتم. آخرین بار که دیدمش، خرداد بود و روزهای آخر مدرسه. از پنجره­ی راهروی طبقه­ی دوم داشت پایین را نگاه می کرد. عابدینی، مدیر مدرسه رو به سربازی که کنار من و حمید ایستاده بود، می گفت: " مدرسه را به گه کشیدن. خیر سرشان باید الگو باشن برای این طفل معصوم ها " و رو کرد به بچه دبیرستانی هایی که توی حیاط زل زده بودند به ما. رضایی داشت با پلیس حرف می زد و به ریش های حنایی اش دست می کشید، مثل همان روز که داشت روی میز عابدینی کیف من و حمید را خالی می کرد و سیگارها را نشان می­داد. نیم ساعت از کلاس پرورشی گذشته بود، امّا از رضایی خبری نبود. به حمید اشاره کردم و بعد از من آمد بیرون. رفتیم پشت دیوار مدرسه، نشستیم رو به کوه. یک سیگار آتش زدیم. سیگار دست حمید بود که صدای پایی آمد. بلند شدم دیدم سالار است. ما را دید، بی حرف، رفت. حمید گفت: " این بچه مزلف دخلمان را می آورد". وقتی دیدم دم در کلاس با رضایی پچ پچ می کند، دل چرکین شدم. رضایی اشاره کرد که بروید دفتر. توی پرونده مان نوشتند. ما امضا کردیم. مثل همیشه دست هایش می لرزید. صورتش گر گرفته بود و نفس نفس می زد. امّا وقتی زیر برق آفتاب خرداد داشت با پلیس حرف می­زد، دست هایش نمی لرزید. مثل کسی که افسوس می خورد، سرش را تکان می داد. زنگ را که زدند، بچه ها که زبان­شان بند آمده بود، سر به زیر، به ردیف به سمت کلاس رفتند. سالار پشت سر همه بود. برگشت و رو به من پوزخندی زد. صدایش توی گوشم بود، زیر مشت و لگد عطا داد، می­زد: " بچه باز عوضی". نمی دانم کِی رسید بالای سر من؟! پشت به دیوار داده بودم و مراقب که کسی نیاید. حمید لاستیک ها را پنچر کرده بود و کاپوت را بالا زده بود. موتور لکنتی ماشین را از جا کنده بود، گذاشته بود روی سقف. من سرک کشیدم به حیاط مدرسه؛ خالی بود. بعد نگاهم قفل شد به پلاک پیکان ۵۷ رضایی که داشت بازش میکرد. سایه­اش را دیدم، بلند نشده، مچ دستم را گرفت. با دست های گوشتی اش، داشت مچم را می شکست. فحش مادر داد. حمید تف انداخت به ریش های حنایی اش. مثل سگ پاسوخته، داد و بیداد می کرد و با خودش من را روی آسفالت حیاط مدرسه می کشید. عابدینی آمد دم در راهرو. رضایی من را ول نمی کرد و دوید به سمت دفتر. عابدینی مات و مبهوت از کنار من رد شد، رفت به سمت در مدرسه. حمید آمد، دستم را گرفت و از روی زمین بلندم کرد. گفت: " فقط بدو". رفتیم پشت مدرسه، تکیه دادیم به دیوار و پاهایمان را دراز کردیم. سیگارش را روشن کرد و داد به من. گفت: "حالا باهاشان بی حساب شدیم ". حالم خوب بود، سرم را که بالا می گرفتم و دود را بیرون می دادم، تکه ابرهای سفید توی آسمان حالم را بهتر می کرد. حمید گفت: " حیف! جای عطا خالی ست". زدیم زیر خنده. دو ماهی برای المپیاد شیمی رفته بود تهران. زنگ تفریح را که زدند، حیاط مدرسه پر شد از صدا. از جایمان تکان نخوردیم تا از بلندگو صدایمان کردند. عابدینی با آن سرباز ایستاده بودند کنار پله ها و رضایی با پلیس حرف می زد و سرش را تکان می داد. بردنمان دفتر که دیدم بابای حمید دارد با فهیمه حرف می زند. سیلی اول را خواباند توی گوش حمید، سرم را پایین انداختم. با سیلی دوم، نگاه کردم به فهیمه که چشم هایش خیس بود. زبانش بند آمده بود. سرم را پایین انداختم. بغض بود امّا گریه نمی­آمد. وقتی گریه می­کند، انگار موی سرم را آتش زده باشند. بی­صدا گریه می­کرد، سر خاک مادر هم بی­صدا گریه می کرد. پایمان به پاسگاه باز نشد. بابای حمید مدیر بود و دوست عابدینی. به قول خودش ریش گرو گذاشت که پسرش دیگر از این گه خوری ها نکند و خسارت ماشین را هم تا قِران آخرش داد. تعهد دادیم و امضا کردیم. فهیمه پشت من ایستاده بود و گفت: " تو را به ارواح مادر امضا کن". نمی­گفت هم امضا می کردم، که کاش نمی­گفت، آن­هم پیش رضایی که داشت به ریش های حنایی اش دست می­کشید و مثل همه­ی پفیوزهای عالم که وقتی دارند از نفرت خفه می­شوند، قیافه ی معصوم به خودشان می گیرند. با ترحّم می­گفت: " به خاطر خدا و صغیر بودنش می بخشم ".
" نمی خوابی؟ ". فهیمه با چادر نماز ایستاده کنار در مهمانخانه. " چرا. تو بخواب." می­روم اتاقم. قمقمه را برمی­دارم. از کنار اتا ق فهیمه رد می­شوم. خواب است. کف زیرزمین می نشینم و دو پیک می خورم. قمقمه را پر می کنم. هیچ­وقت توی کوه نمی خورم، امّا می­خواهم امشب متبرّک باشد. فردا چهلم است. زود گرم می­شوم. منصور بیدار است. می گویم : " امشب من ساقی ." استکانش را تا نیمه پر می­کنم. " به سلامتی اهل قبور". سیگار روشن می­کنم. می­گذارم گوشه­ی لبش، کام می­­گیرد. به کام گرفتنش نگاه می­کنم. چشم هایش خیس می­شود. سرش را می­بوسم و بیرون می آیم. پشت سرم می گوید: " مراقب خودت باش.".
کوه را دور می زنم، می روم تا کنار چهار قبر. باز لبی تر می کنم. حواسم باید باشد که حد نگه دارم. خوابم نبرد و بعد از فلق خانه باشم. کنار یکی از قبرها دراز می کشم، سرم را گوشه اش می گذارم و بغلش می کنم. دل آشوبه دارم. مادر که رفت، دل آشوبه سراغم آمد، ماند تا سال آخر دبیرستان. حالا هم گاهی وقتی سرم گرم می شود یا منتظر می­مانم تا شاید گریه بیاید و سبک بشوم، دوباره می آید.
از مدرسه تا خانه راه زیاد بود، امّا پیاده می­رفتم. عید نیامده بود. نه نیامده بود، هنوز باید مدرسه می­رفتیم. کنار در منتظر حمید بودم که عطا از اتوبوس مدرسه پیاده شد. گفت: " اگر پیاده می­روی ، من هم می­آیم." اشاره کرد به یکی از بچه­های سال پایینی. گفتم : " خوب؟ " گفت : " دیدی" گفتم : " خوب؟! " با شرم گفت : " توی راه برایت می گویم.". راه افتادم. هول کرده بودم. با عطا دوست بودم امّا رفیق نه. گفت که دوستش دارد. حالا دیگر کم مانده بود پس بیافتم که چرا به من می گوید. شیمی­اش عالی بود، با حوصله بود. هر وقت توی گل می­ماندم، به دادم می رسید. امّا نشده بود که با هم درد دل کنیم. اتوبوس ها از دو راهی کمربندی گذشته بودند. من گفتم : " خودش می داند؟ " حرف نزد. نشستم کنار جاده. سیگار روشن کردم. اهل دود نبود گفتم : " چرا ساکتی. " گفت : " می­ترسم بگویم. " گفتم : " من باشم می­گویم، حالا هر کسی باشد و هر فکری بکند. " از همین فکرها می­ترسید. آمدم لب باز کنم که دیدم دارد هق هق می کند. یک روز اگر نمی­دیدش، حالش زار بود. زنگ های تفریح، منتظر می شد تا از کلاس بیرون بیاید و تا وقتی نفهمیده، سیر تماشایش کند. اینها را گفت. گیج بودم. سیگار را خاموش کردم. گفتم : " باید با خودش حرف بزنی، امّا حواست باشد زندگیش را تباه نکنی. ". پشیمان شدم از این آخری که گفتم. از نگاه کردنش می گفت. از صدایش، وقتی نوبتش می شد و دعای صبح­گاه را می خواند. گفتم : " فردا بگو، همه­ی اینها را به خودش بگو." ساکت بود. تا خیابان قائم مقام که رسیدیم و از هم جدا شدیم، ساکت بود. فردایش، زنگ تفریح، روی پله ها نشسته بودم، آمد جلو. گفتم : " گفتی؟ ". خندید. گفت : "مسخره ام می کنی؟!" گفتم : " اگر برایت مسخره است، خفه شو حرفش را هم نزن." نشست. گفتم : " روی پله های طبقه ی دوم نشسته. تا نرفته، برو بگو.".
سر درد دارم. از قمقمه باز می خورم و یک سیگار روشن می کنم. می نشینم روی قبر و دستم را حلقه می کنم دور زانوهایم. چشمم را که می بندم، می بینم که چطور شوق نشست به چشم هایش وقتی گفتم، تا نرفته بگو. رفت گفت. هفته های اوّل وقتی زنگ های تفریح بچه ها فوتبال بازی می کردند، می دیدمشان روی پله های حیاط نشسته اند کنار هم. دست هر دویشان کتاب شیمی بود. حرف می­زدند. امّا کتاب شیمی کم بود برای اینکه شوق چشم های عطا و دل دادن آرش را بپوشاند. سال آخر بودیم. زنگ تفریح را هم که می زدند، معلم ها گچ به دست پای تخته بودند. فیّاض ، معلم ادبیات داشت نمونه های سوال کنکور سال قبل را حل می کرد که آرش به خیال اینکه کلاس تمام شده، به هول، در را باز کرد. تا وسط کلاس که رسید، فهمید، برگشت. همه خندیدند. هم ما می دانستیم هم همکلاسی های آرش. عطا برگشت از ردیف اول رو به ته کلاس، زل زد به چشم های من. قرار نداشته، می خواسته بزند زیر دفتر و خودکار و با همه ی تن در را باز کند، برسد به آرش. امّا نشست. خودش بعد ها گفت.
کلاس که تمام شد، حمید پرسید : " اینها وقتی با هم تنها..." نگذاشتم تمام کند. نمی خواستم چیزی بگویم. دیده بودم امّا نمی­خواستم بگویم. فهیمه یک شب تب کرد. تا نزدیکی صبح تبش پایین نیامد. خوابش که برد از خانه بیرون رفتم به سمت مدرسه. وقتی رسیدم، بچه ها داشتند یار کشی می کردند. گفتم : " شروع نکنید، آمدم." کلاس خالی بود. شلوار ورزشی ام را پوشیدم. سرم گیج می رفت. رفتم نمازخانه. زنگ های ورزش بعد از فوتبال گاهی می رفتم آنجا دراز می کشیدم. خیره می شدم به سقف. در نمازخانه را که پشت سرم بستم، دیدم عطا زیر پنجره، ته نمازخانه نشسته، سرش را تکیه داده به دیوار و آرش سرش روی پای عطا، خوابش برده. دست عطا را گرفته بود و خوابیده بود. سرم را تکان دادم که سلام. خواستم برگردم، عطا گفت: " کجا؟ ". گفتم : " حوصله ی بازی نداشتم، می خواستم تا زنگ بعد بخوابم. " گفت : " خوب بخواب. " اشاره کردم به آرش که با سر و حرکت لب ها رساند که راحت باش. رفتم کنار محراب. سجّاده را گذاشتم زیر سرم. روی قبر سرد است. کاش سجّاده ی فهیمه را با خودم می آوردم. باز از قمقمه می خورم. این بار به هوای اینکه گرمم کند. داشتم از کوه پایین می آمدم که محو شد و سفیدی نشست توی چشم هایم. دستی به شانه ام خورد. محراب را دیدم، برگشتم، آرش گفت : " زنگ تفریح ". صدای باز و بسته شدن در نمازخانه آمد. از جا پریدم. نمازخانه خالی بود. دیده بودم امّا نمی خواستم بگویم. از همان روز بود که وقتی همدیگر را می دیدیم، سلام می کردیم یا اگر آرش، عطا را پیدا نمی کرد از من یا حمید سراغش را می گرفت.
سر گیجه دارم. نمی توانم روی قبر بند شوم. راه می افتم به سمت دکه ی منصور. کبریت که می زنم، عطا می گوید : " توی مدرسه با هم نباشیم، بهتر است. شب ها با تلفن حرف می­زنیم. " نمی دانم، دارم نزدیک می شوم به دکه یا دور. کبریت می زنم. آرش آمده توی کلاس، عطا هنوز نرسیده. سالار در را می بندد. می خندد. می گوید : " بگرد شاید توی شلوار من باشه! " آرش می­رود سمت در. سالار جلوی در را می گیرد. " با ما دوست نمی شی؟ " در باز می شود. عطا، سالار را می گیرد زیر مشت و لگد. حمید، آرش را می برد از کلاس بیرون، من عطا را می گیرم. زورش زیاد است. دوباره می گیرمش. سالار خودش را از زیر مشت و لگد عطا بیرون می کشد. داد می زند : " بچه باز عوضی". کبریت می زنم، سیگار روشن می کنم. عطا می گوید : " دارند اذیتش می کنند. متلک پشت متلک. نباید شروع می کردم.". می گوید : " امّا آرش... " می گوید : " تمامش کردیم.". فردا برای المپیاد می­رود تهران. زیاده­روی کردم. چشم هایم سیاهی می­رود. به دکه ی منصور می رسم. در را قفل کرده است و نرده ها را کشیده. صدایم را که می شنود، در را باز می کند. زیر شانه ام را می گیرد. " حالم خوش نیست منصور. " پخش می شوم روی روزنامه ها. " سیگار داری؟ ". " نکش، شدی مثل میّت !". " سیگار بده. ". از سیگار بهمن­اش یکی روشن می کنم. کام که می گیرم، دکه و منصور می چرخند.
سرم را می گذارم روی پای منصور. " سوختن منصور! هر ٤ نفر جزغاله شده بودند. مادر و بابا و امیر و عطا.". " فاتحه بخوان."، " نمی توانم منصور.". می لرزد و سر من هم. اشک از گونه اش سر می خورد تا به چانه و می افتد روی صورتم. بلند می شوم. روزنامه ها و بسته های سیگار می چرخند. چشم منصور را می بوسم، از در می روم بیرون و صورتم روی خاک می افتد. بالا می آورم. با دست پس می زنم منصور را به عقب، که جلو نیا. زردآب است که بالا می آورم. منصور آب می ریزد و آب مستی را از چشم هایم می برد. در فلق کوه را می بینم. سیگار را از او می گیرم، می روم خانه. فهیمه خوابیده. آنطرفش زیر پنجره، روی زمین دراز می کشم. چشمم را می بندم. در سیاهی، صدای سالار می پیچد توی گوشم. از گرمای تیر پناه برده بودم به مهمان­خانه، تلفن زنگ زد. سالار بود که تا آن وقت به من زنگ نزده بود. چرند می گفت، از گرما و کنکور و اینکه دلش برای مدرسه تنگ شده. آخرش، قبل از خداحافظی گفت : " راستی، از عطا خبر داری؟ ". من نبودم که گفتم، امّا کسی از زبان من گفت: " مرده اند؟! ". سکوت سالار بود و من که گوشی را گذاشتم. فهیمه از اتاقش بیرون آمده بود. " کجا؟" با لباس خانه دویدم تا خانه شان. زدم، دو بار، سه بار، چهار بار. نانوایی کنار خانه شان گفت : " تصادف کرده اند.". تمام شده بود. خیالم راحت بود که در هول این خبر و آن خبر نمی ماندم. می دانستم تمام شده است امّا رفتم به سمت بیمارستان. " کجا رفته بودی؟ خوبی؟! ". " خوبم، بخواب.". چشمم را که می بندم، یکی از این جماعت سفیدپوش را می بینم که دارد سر تکان می دهد و می­گوید : " زده اند به کامیون و رفته اند ته درّه، از سوختن هم آنطرف تر، جزغاله شده اند."، به فهیمه نگاه می کنم. امروز باید تنها برود قبرستان. حمید توی ماشین منتظر است. فهیمه نیست. ٤ پیک می خورم. در حیاط را قفل می کنم. " بهمن می کشی؟!"، " از سیگار های منصور است. ". دل آشوبه ندارم. آفتاب مهر هست امّا باد پاییزی می پیچد توی ماشین، خنکی اش آرامم می کند. دم در کسی نیست. پارچه ی سیاه بالای در است و تسلیت و اسم ها. حیاط خلوت است. جلوی حمید راه می افتم به سمت راهرو. به عابدینی سلام می کنم. آرش ایستاده کنار در کلاس. می آید به طرفم، خودش را در بغلم می اندازد. شانه اش را می گیرم، هول می شوم، می گویم : " تسلیت می گویم.". نمی گذارم خیره بمانم به گودی زیر چشم هایش که به سیاه می زند. می روم نمازخانه، آخرین ردیف می نشینم، زیر پنجره. فیاض دارد نطق می کند. از شرافت و مردم داری بابای عطا می گوید که روز های پنجشنبه از مریض ها پول نمی گرفت و اینکه دستش شفا بود. حمید دم در نمازخانه ایستاده، دارد چشم می گرداند که می بیند و می آید ردیف آخر، " فیاض را امان بدهی از کلیه و مجاری ادرار هم شعر می گوید.". هیچ کدام از بچه های کلاس نیستند. معلم ها و هم کلاسی های امیر، ردیف را پر کرده اند. همه زیرلب فاتحه می خوانند و فوت می کنند که برسد به شهر پدری عطا، همانجا که هر چهار نفر را خاک کرده بودند. دستمال بر می دارم، گلوله می کنم، می گذارم داخل گوش ها. سرم را به دیوار تکیه می دهم.
با آرش که تمام کرد، دیگر حرفش را نزدیم. بعد هم که رفت برای المپیاد و وقتی برگشت با دست پر برگشت. جزء تیم اعزامی بود، بی کنکور می رفت دانشگاه. تیر ماه است و فهیمه خانه نیست. نشسته روی صندلی مهمان­خانه، چرت می­زنم. زنگ که می خورد، به پنجمی که می رسد گوشی را بر می دارم. از وقتی برگشته، تلفنی حرف زده ایم امّا ندیدمش. غروب می­رویم که ماشین را بدهد تعمیرگاه. " تبریز الان رفتن دارد. جای من را خالی کن توی آن خنکی."، " بد قلقی و گرنه جا که هست، مامان و امیر هم گفتند بیا ". فهیمه را بهانه می کنم. " تو می گویی خنکی، امّا الان، تبریز را دوست ندارم. دلم می­خواست قبل از دانشگاه، این تابستان را اینجا باشم. بابا بند کرده، بنده­ی خدا، همه ی زندگیش شده کار، به قول خودش پولش هم که توی شاش مردم است."، قهقهه می زنم، عطا هم بعد از من. سیگار را روشن می کنم و حالم خوب است. " چرا از این سمت؟ ". " می خواهم مدرسه را ببینم."." انگار بختکش ول کن نیست، نه؟!"
ماشین را می­گذاریم تعمیرگاه. از دوراهی کمربندی پیاده می رویم تا نزدیک مدرسه. " تو برو، من همین نزدیکی ام ."، " کجا؟ ". " کنار قبرها". می رم تا قبرها. سایه افتاده است رویشان. سیگار روشن می کنم و صورتم را می چسبانم روی یکی از قبرها. خنک است. دور تا دور کوه و قبرها و مدرسه که نیست، سکوت است. " مُردی؟ ". می خندم. بلند می شوم که می نشیند. " آرزویم بود می شد با هم باشیم، سن و سالی نداشت، امّا می فهمید. یادت هست وقتی به خیال اینکه کلاسمان تعطیل شده، می آمد به دو، توی کلاس؟ "، سر تکان می دهم. " بچه ها می خندیدند امّا من احساس غرور می کردم.". اشک می نشیند به چشم اش. " حتی لیلا را با آن همه مهربانی و زیبایی، اندازه ی آرش دوست نداشتم. می فهمید. وقتی نگاهم می­کرد و دستم را می­گرفت، می­فهمیدم.". دستم را می گذارم روی شانه اش که بی هوا گریه، خودش می آید، منتظرش بودم امّا نه حالا، در خلوت. می چکد از چانه ام. سبک می­شوم. انگار سنگینی گریه­های فهیمه و جسد بابا که چهار نفری، به زور بلندش کردیم، از روی دلم می رود. سرش را می گذارد روی پایم. سکوت غوغا می کند پایین دامنه. می شنوم که نفسش آرام می شود و صدای خواب دارد. مثل فهیمه خوابیده. کوه انگار دیوار شده برای پایین دامنه و قبرها. بالای سر تاریک است و رو به رو هم. سیگارم را آتش می زنم. حالا این خانه که یک دیوارش کوه است و زمینش قبرها و سقف، کبودی آسمان، متبرّک است.
-
-
فروردین – خرداد ١٣٨٦
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!