-هارولد پینتر------------------اورهان پاموک
-
بسترِ مشترک: چرا؟
دو تکه از سخنرانیی هارولد پینتر در کنار دو تکه از سخنرانیی اورهان پاموک؛ در خطهایی از تئوریها، شعرها
بهروز شیدا
-
نگاهی کنیم به سخنرانیهای هارولد پینتر و اورهان پاموک به مناسبتِ دریافتِ جایزهی نوبل. سخنِ سخنرانیهای آنها با یکدیگر، در کنار یکدیگر، در مقابلِ یکدیگر. نخست دو تکه از سخنرانیی هارولد پینتر را بخوانیم. بعد هر تکه در خطهایی از تئوریها. بعد خطهایی در مورد پرسشِ هنر، پاسخِ سیاست. بعد دو تکه از سخنرانیی اورهان پاموک. بعد؟ هر تکه در خطهایی از شعرهایی از سودرگران. بعد؟ دیگر هیچ.
نخست دو تکه از سخنرانیی هارولد پینتر در ماهِ دسامبر سالِ 2005؛ تکهی اول: در ماهیتِ هنر.
-
1
در سالِ 1958 چنین نوشتم:
«مرزهای پررنگی میانِ واقعی و ناواقعی وجود ندارند؛ میانِ حقیقت و دروغ هم. هیچ چیز یا حقیقت یا دروغ نیست؛ هرچیزی میتواند هم حقیقت باشد هم دروغ.»
گمان میکنم این سخن هنوز هم معتبر است و هنوز هم میتواند در جستوجوی واقعیت از راه هنر بهکار آید. به عنوانِ نویسنده پای این سخن ایستادهام؛ به عنوانِ شهروند اما، نمیتوانم چنین کنم. به عنوانِ شهروند باید از خویش بپرسم: حقیقت چیست؟ دروغ چیست؟
در نمایش حقیقت سختیاب است. حقیقت را هرگز نمیتوان یافت؛ از جستوجو اما، گزیری نیست. خودِ جستوجو است که نیروی محرکهی همهی ماجرا است. جستوجو مأموریتِ آدمی است. آدمی بسیاری از اوقات در تاریکی، روی حقیقت سکندری میخورد، با آن تصادم میکند. روشن بگویم: گمان میکند تصویر یا شکلی با حقیقت منطبق است؛ بسیاری از اوقات بیآنکه خود بداند چه کرده است. تنها حقیقت واقعی اما، این است که در نمایش حقیقتی یگانه وجود ندارد. حقیقتهای بسیار وجود دارند؛ حقیقتهایی که یکدیگر را بهجدال میطلبند، برای یکدیگر جا خالی میکنند، یکدیگر را بازتاب میدهند، یکدیگر را نادیده میگیرند، از یکدیگر میگریزند، بر یکدیگر چشم میبندند. آدمی گاه احساس میکند حقیقت را در دست دارد؛ لحظهای بعد اما، آن را از دست میدهد.
مردم گاه میپرسند نمایشنامههای من چهگونه متولد میشوند. نمیدانم. آنها را جمعبندی نیز نمیتوانم. تنها میتوانم بگویم این اتفاق افتاد، آن اتفاق افتاد. آنها چنین گفتند؛ آنها چنین کردند.
بیشتر نمایشنامههای من از یک خط برمیخیزند؛ از یک واژه؛ یک تصویر؛ از واژهای که گاه تصویری به دنبال دارد. بگذارید دو مثال به دست بدهم؛ از دوخطی بگویم که ناگهان در من سر برآوردند. آنگاه تصویری به دنبالشان آمد؛ آنگاه من به دنبالِ تصویر رفتم.
قطعهها از بازگشت به خانه و زمانهای قدیم اند. خطِ نخستِ بازگشت به خانه این است: «با قیچی چه کردی؟» نخستین واژهی زمانهای قدیم «تیره» است. در هیچیک از دو مورد من اطلاعاتِ بیشتری نداشتم.
در موردِ اول شخصی که بهدنبالِ قیچی میگردد، از شخصی که فکر میکند قیچی را دزدیده است، سؤال میکند: قیچی کجا است. من اما، حس میکردم، شخصی که از او سؤال میشود، نه به قیچی اهمیت میدهد نه به کسی که میخواهد بداند قیچی کجا است.
تیره را توصیفِ مویِ کسی یافتم؛ موی یک زن؛ پاسخی به سؤالی. در هر دو مورد خود را ناگزیر دیدم که جلوتر بروم؛ اتفاق به شکلِ بصری رخ داد؛ چیزی به آرامی از سایه به نور آمد.
من یک نمایش را همیشه با نامگذاریی شخصیتها زیرِ عنوان ِ A ,B ,Cآغاز میکنم.
در نمایشی که به بازگشت به خانه تبدیل شد، مردی را دیدم که به اطاقی سرد آمد و از مردی جوانتر که روی مبل زشتی نشسته بود و مجلهی مسابقات اتومبیلرانی میخواند، چیزی پرسید. احساس میکردم کهA پدر است وB پسرش. اما مدرکی نداشتم. احساس من اما، درست از آب درآمد. چه B، که بعدها ناماش لنی شد، به A، که بعدها ناماش ماکس شد، چنین گفت: بابا! اشکالی ندارد من موضوع صحبت را تغییر دهم؟ میخواهم چیزی بپرسم. نام غذایی که همین الان خوردیم، چه بود؟ تو اسم این غذا را چه میگذاری؟ چرا نمیروی برای خودت یک سگ بخری؟ این غذایی که تو درست میکنی، غذای سگ است. تو فکر میکنی برای چند تا سگ غذا درست میکنی. از آنجایی که A, B را پدر میخواند منطقی بود که آنها پدر و پسر باشند. در ضمن سخت روشن بود که A غذای بهدردنخور را درست کرده است. آیا همهی این چیزها به این معنی بود که مادری در کار نیست؟ نمیدانستم. اما، همانگونه که همانموقع به خود گفتم، آغاز ما چیزی از پایان ما نمیداند.
«تیره»، پنجرهای بزرگ، آفتابِ بعد از ظهر، یک مرد، A، که بعدها ناماش دیلی شد، و یک زن، B، که بعدها ناماش کیت شد، جایی نشستهاند؛ هریک گیلاسی در دستشان. مرد سؤال میکند: چاق یا لاغر؟ از چه کسی صحبت میکنند؟ اما بعد من زنی را میبینم:C ، که بعدها ناماش آنا شد، در کنار پنجره در نور دیگری ایستاده است؛ تیرهموی؛ پشت به آنها.
لحظهی شگفتی است؛ لحظهی خلقِ شخصیتهایی که پیش از این وجود نداشتهاند. چیزی که به دنبال میآید سرکش، مبهم و توهمآمیز است؛ هرچند گاه چون بهمنی توقفناپذیر. موقعیتِ نویسنده ویژه است. شخصیتها او را نادیده میگیرند، با او جدال میکنند. زندهگی با آنها سخت است؛ نه میتوان آنها را تعریف کرد؛ نه میتوان به آنها فرمان داد؛ درگیری در یک بازیی مداوم؛ درست مثلِ بازیی موش و گربه؛ بازیی گرگم به هوای چشمبسته، بازیی قایم باشک. آدمی اما، سرانجام درمییابد که با انسانهایی از گوشت و خون سروکار دارد؛ انسانهایی با ارادهی مستقل و آگاهیی فردی. ترکیبی از تکههایی پابرجا که نه میتوان تغییرشان داد، نه میتوان در اختیارشان گرفت، نه میتوان تحریفشان کرد.
بنابراین زبان هنر چیزی است سخت مبهم، دزدریگ، تختهشیرجه، برکهی یخزدهای که هر لحظه میتواند زیر پای نویسنده بشکند. اما همانطور که گفتم جستوجو را نمیتوان متوقف کرد؛ نمیتوان به زمانی دیگر موکول کرد؛ نمیتوان به تعویق انداخت. باید به جستوجو برخاست؛ بیهیچ تأخیری.[1]
بنیان تئوریکِ این تکه از سخنرانیی هارولد پینتر؟
---
2
بنیان تئوریکِ این تکه از سخنرانیی هارولد پینتر را در چند حکم فرو بکاهیم: روایت کبیر مرده است. خاستگاه مرده است. غایت مرده است. پاسخ مرده است. اثر مرده است. مؤلف مرده است. تقابل دوتایی مرده است. جنبهی ارجاعیی زبان مرده است. مدلول مرده است.
تا این حکمها را در عبارتهایی دیگر بخوانیم، بر سه متن چشم بچرخانیم: نخست بر متنی از ژان بودریار: دسیسهی هنر: هنر مدرن توانست از طریق انتقالِ هجوم واقعیت به ناواقعیت، هجوم به بخشی از سهمِ نفرینی، بدیلِ دراماتیکِ واقعیت، باشد. اما در جهان واقعیتِ حاد، در جهانِ سرد و بازارپسند، هنر چیست؟ جز برکشیدنِ پوچی تا حدِ ارزش؟ جز ادعای پوچی؟ پوچی اما، کیفیتی است مرموز که بهسادهگی نمیتوان مدعیی آن بود. پوچی ـ بیمعنایی کیفیت والای آثار استثنایی است؛ شاعرانهگی یعنی برآوردنِ پوچی از نیروی نشانهها. پوچی تسلیم به واقعیتِ حاد، خلع تمنای توهم، نیست. تصرفِ میانمایهگی نیست. فراگفتمانِ واقعیت حاد ـ پوچی را نیز باید به جدال خواند.[2] آنگاه بر متنی از بهابها: مکانِ فرهنگ: حذف دیگری بیش از هرچیز بر تعریفهای ثابت بنا میشود. به دیگری جایگاه منفیی ثابت میبخشیم تا حقانیتِ خویش را توجیه کنیم. بدون تعیین این جایگاه نه معادلهی سلطهگر و زیر سلطه نوشته میشود، نه ادامه پیدا میکند. حقیقت به عنوانِ نشانِ مرئیی اقتدار تنها پس از تعیین جایگاه راست و دروغ ظاهر میشود.[3] آنگاه بر متنی از رولان بارت: لذتِ متن: زبانی که آدمی با آن سخن میگوید در نشانههای ایدئولوژیک اسیر است. با این زبان باید ستیز کرد؛ با این زبانواره باید ستیز کرد. در متنِ لذتبخش هیچ ایدئولوژیای از ایدئولوژیی دیگر برتر نیست؛ اخلاقِ مفید تبلیغ نمیشود. نیرویی سرکوب نمیشود. متن لذتبخش گذرگاهِ انگیزههای غیرقطعی است. متن لذتبخش معنایی نمیآفریند. به تقابل راست و دروغ پشت میکند. به زبان زخمه میزند.[4]
تکهای دیگر از سخنرانیی هارولد پینتر: در ماهیتِ سیاست.
-
3
زبانِ سیاسی، زبانی که سیاستمداران با آن سخن میگویند، جرأت ندارد به چنین قلمروهایی وارد شود؛ چه اکثریت سیاستمداران [...] به حقیقت دل نبستهاند؛ به قدرت دل بستهاند و به حفظ قدرت. برای حفظِ قدرت اما، باید مردم را در جهل نگه دارند؛ جاهل به حقیقت؛ حتا حقیقتِ زندهگیی خود. بنابراین ما توسطِ یک گوبلنِ بزرگِ دروغ محاصره شدهایم که ما را تغذیه میکند.
همانگونه که همهی کسانی که در اینجا حضور دارند، بهخوبی میدانند، حملهی عراق بر این مبنا توجیه شد که صدام یک انبار بزرگ سلاحهای کشتار جمعیی خطرناک دارد که تعدادی از آنها میتوانند به فاصلهی چهلوپنج دقیقه شلیک شوند و ویرانیی وحشتناک ایجاد کنند. آنها به ما اطمینان دادند این حقیقت است. حقیقت نبود. به ما گفتند که عراق با القاعده رابطه دارد؛ همدست در جنایتی که در 11 ماه سپتامبر سالِ 2001 نیویورک را دچار کرد. آنها به ما اطمینان دادند این حقیقت است. حقیقت نبود. به ما گفتند عراق امنیتِ جهان را تهدید میکند. آنها به ما اطمینان دادند این حقیقت است. حقیقت نبود.
حقیقت بهتمامی چیز دیگری است. حقیقت مربوط به این است که آمریکا چهگونه به نقش خود در جهان مینگرد؛ چهگونه میخواهد این نقش را بازی کند.
اما پیش از آنکه به اکنون برگردم. میخواهم به گذشتهی نزدیک نگاهی بیندازم؛ منظور من از گذشتهی نزدیک سیاست خارجیی آمریکا بعد از پایانِ جنگ جهانیی دوم است. گمان میکنم وظیفهی ما است که این دوران را تا حدودی بررسی کنیم؛ تا حدودی که وقت ما اجازه میدهد.
چیزی که در اتحاد جماهیر شوروی و همهی اروپای شرقی در دورانِ پس از جنگ رخ داد را همه میدانند؛ وحشیگریی سیستماتیک؛ بیرحمیی گسترده؛ سرکوب بیمهار اندیشهی آزاد؛ همهی اینها مستند و تأیید شده.
اما چیزی که من در اینجا میخواهم ادعا کنم این است که جنایات آمریکا در همین دوران فقط به صورت خلاصه ثبت شده است؛ کمتر مستند؛ کمتر تأیید شده؛ کمتر بهعنوان جنایت پذیرفتهشده. [...]
حملهی مستقیم به یک دولت مستقل هرگز خطِ آمریکا نبوده است. آمریکا بیشتر چیزی را ترجیح میدهد که به عنوانِ جنگِ تدریجی توصیف میشود. حاصلِ این نوع جنگ این است که هزاران انسان میمیرند، اما آهستهتر از حالتی که یکباره بمبی بر سر آنها بیفتد. در این حالت قلب یک سرزمین فاسد میشود، غدهای بدخیم آفریده میشود و آتش سرد خود را میگسترد. هنگامی که مردم ساکت یا کشته شدند و دوستان آمریکا، یعنی ارتش و شرکتهای بزرگ، قدرت را در دست گرفتند، آدمی در مقابل دوربین قرار میگیرد و اعلام میکند، دموکراسی پیروز شد. در طول سالهایی که من در موردشان سخن میگویم، این خوراکِ روزانهی سیاست خارجیی آمریکا بوده است.
تراژدیی نیکاراگوئه مثال بسیار مناسبی است. من نیکاراگوئه را به مثابه مثال تکاندهندهای در مورد نگاه آمریکا به نقشاش در جهان انتخاب کردم؛ نقشِ آن زمان و اکنوناش.
در پایان دههی هشتاد من در جلسهای در سفارت آمریکا در انگلستان شرکت کردم. کنگرهی آمریکا در حال مشورت بود که پول بیشتری در نبرد بر علیه حکومت نیکاراگوئه به کنتراها بدهد. من عضو هیئتی بودم که به نیابت از نیکاراگوئه سخن میگفت. اما مهمترین عضو هیئت یک پدر روحانی بود؛ جان مدکاف. رهبر گروه آمریکا ریموند سیتز بود ( نفر دوم سفارت آمریکا که بعدها سفیر شد). پدر مدکاف گفت: آقا من کشیشِ کلیسایی در شمال نیکاراگوئه هستم. کسانی که به این کلیسا وابسته هستند، یک مدرسه، یک درمانگاه و یک فرهنگسرا ساختهاند. ما در آسایش و وحدت زندهگی میکردیم. چند ماه پیش نیروهای کنتراها به این منطقه حمله کردند. آنها همه چیز را خراب کردند: مدرسه، درمانگاه، فرهنگسرا. به پرستارها و معلمها تجاوز کردند و پزشکان را به وحشیانهترین شکل سر بریدند [...] محبت بفرمایید ترتیبی دهید که رژیم آمریکا از حمایت از این جریانِ تروریستیی خشمبرانگیز دست بردارد. ریموند سیتز چهرهی بسیار موجهی بود. بهعنوانِ شخصی خردمند مسئول و بافرهنگ به شدت در حلقههای دیپلماتیک مورد احترام بود. او گوش داد و پس از لحظهای با وقار تمام گفت: پدر به من اجازه دهید چیزی را به شما یادآوری کنم. در جنگ همیشه انسانهای بیگناه قربانی میشوند. سکوت سردی برخاست. به چهرهاش خیره شدیم. کوچکترین تغییری نکرد.
بهراستی که انسانهای بیگناه همیشه قربانی میشوند.
سرانجام کسی گفت: اما در این مورد انسانهای بیگناه قربانیی جنایت کثیفی شدند که مورد حمایت رژیم شما است. یکی از بسیار جنایاتی از این دست. اگر کنگره پرداختِ کمک دیگری به کنتراها را تصویب کند، وضعیت به همین شکل ادامه پیدا خواهد کرد. با این موافق نیستید؟ در این صورت آیا رژیم شما مسئول نیست که مخارج قتل و ویرانیی شهروندان یک دولت مستقل را پرداخته است؟ سیتز تکان نخورد. گفت: من مدارکی در اختیار ندارم که سخن شما را تأیید کنند.
وقتی میخواستیم سفارت را ترک کنیم یک مشاور آمریکایی گفت نمایشهای من را دوست دارد. جواب ندادم.[5]
بنیانِ تئوریک این تکه از سخنرانیی هارولد پینتر؟
-
4
بنیان تئوریک این تکه از سخنرانیی هارولد پینتر را در چند حکم بخوانیم: خاستگاه زنده است؛ غایت زنده است؛ تاریخیگری زنده است. تأویل ثابت زنده است. مدلول استعلایی زنده است. تقابلهای دوتایی زنده اند. تا این حکمها را در عبارتهایی دیگر بخوانیم، بر سه متن چشم بچرخانیم. نخست بر متنی از یورگن هابرماس: گفتمان فلسفیی مدرنیته: تمایز بارز جهانِ نو با جهان کهنه این است: جهان نو راه خود را به سوی آینده میگشاید؛ تولدی مداوم. تنها اما کار نیست که راه آینده را میگشاید؛ که به انسان ویژهگی میدهد. زبان هم هست؛ تواناییی ایجاد ارتباط. کار و زبان سه نوع دلبستگی به وجود میآورند: کار یک نوع دلبستهگی. زبان دو نوع دلبستهگی. کار دلبستهگیی تکنولوژیکی به وجود میآورد که به تولد علومِ تجربی ـ تحلیلی منجر میشود. زبان دلبستهگیی عملی به وجود میآورد که به تولدِ علومِ هرمنوتیکی منجر میشود. زبان دلبستهگیی دیگری هم به وجود میآورد: دلبستهگیی رهاییبخش که به تولدِ علوم انتقادیای منجر میشود که با انحراف مفاهیم، انحراف مسیر ارتباطِ انسانی، میستیزند. علوم انتقادی حقیقت را نجات میدهند؛ راست و دروغ را از یکدیگر باز میشناسانند.[6] بعد بر متنی از نوآم چومسکی: قدرت، دروغ، مقاومت: وظیفهی آدمی این است که حقیقت را بگوید؛ حقیقیت را در مورد مسائلِ مهم بگوید؛ برای کسانی بگوید که میتوانند در راه گسترش حقیقت کاری انجام دهند. تنها در چنین صورتی است که آدمی میتواند ادعا کند موجودی اخلاقی است. ایستادهگی در مقابلِ قدرت، افشای دروغ قدرتمدران برای جمعی که منافع یکسان دارند؛ سمتوسوی یکسان دارند. این است مسئولیتِ آدمی.[7] بعد از متنی از گئورک لوکاچ: تاریخ و آگاهی طبقاتی: در جامعهی سرمایهداری گذشته بر حال حاکم است. حکومت سرمایه اگر با یورش حقیقت، یورش آگاهی، روبهرو نشود، سرشتِ تاریخی ـ اجتماعیی انسان را پنهان میکند، «واقعیتی» دروغ میآفریند انجمادی غیرانسانی میآفریند. حرکت تاریخ را انکار میکند، راه بر رستگاریای میبندد که انسان را شایستهی نامِ انسان میکند. حقیقتِ انسانی در مقابلِ دروغِ غیرانسانی این است سرشتِ دیالکتیکِ تاریخ.[8]
دو تکه از سخنرانیی هارولد پینتر با یکدیگر چه میگویند؟
-
5
قلمرو سیاست قلمرو پاسخ است. قلمرو هنر قلمرو سؤال. قلمرو سیاست قلمرو غلبهی بیانتها است. قلمرو هنر قلمرو جستوجوی بیپایان. در قلمرو سیاست رمزگانهای قدرت در کار است؛ در قلمرو هنر رمزگانهای زیبایی. در قلمرو سیاست کسب هدف آرزو است؛ در قلمرو هنر درکِ راه. در قلمرو سیاست مرگ نیز ابزار حقانیت است؛ در قلمرو هنر مرگ سکوی ناگزیریی تراژیک. قلمرو سیاست یعنی مسند تو حق من است. قلمرو هنر یعنی مسند چیست؟ قلمرو سیاست یعنی باغ من بذر سبزسایهی خوشبختی دارد. قلمرو هنر یعنی باغ کدام است؟ بذر چه رنگ است؟ سبزسایه کجا است؟ پوستِ خاک خوشبختی تاول زده است؟
دو تکه از سخنرانیی اورهان پاموک؛ تکهی نخست: تنهایی در من.
-
6
برای من نویسنده کسی است که سالها صبورانه تلاش میکند موجودیت دوم را درونِ خویش کشف کند؛ و جهانی را که او را به چیزی تبدیل کرده است که هست. در موردِ نوشتن که سخن میگویم، نخستین چیزی که به ذهنام میآید، یک رمان، یک شعر، یک سنت ادبی نیست. شخصی است که خود را در اتاقی حبس کرده است، پشت میزی نشسته است، در تنهایی به درون خویش روکرده است، در میان سایههایش با واژهها جهانی تازه میآفریند. این مرد ـ یا زن ـ ممکن است از ماشین تحریر استفاده کند، از یک کامپیوتر بهره ببرد، یا مثل من سی سال با قلمی بر کاغذی بنویسد. به هنگامِ نوشتن میتواند چای یا قهوه بنوشد، یا سیگار بکشد. گاه ممکن است از پشتِ میزش بلند شود و از پنجره به کودکانی نگاه کند که در خیابان بازی میکنند؛ و اگر خوششانس باشد به درختان؛ به منظرهای. یا میتواند به دیواری سیاه خیره شود. میتواند شعر، نمایشنامه یا مثلِ من رمان بنویسد. همهی اینتفاوتها بعد از وظیفهی قاطع پشتِ میز نشستن و رویکرد صبورانه به درون خویش قرار دارد. نوشتن یعنی رویکرد به درون خویش را در واژهها ریختن، بررسیی صبورانهی جهانی که وقتی شخص به درونِ خویش عقبنشینی میکند، از آن میگذرد؛ با صبوریی تمام، سرسختانه؛ نیکبختانه. پشت میز که نشستهام روزها، ماهها، سالها و بهآهستهگی واژههای جدید به صفحهی خالی اضافه میکنم، احساسام این است که دنیای تازهای میآفرینم؛ که به همان کس دیگری موجودیت میدهم که درونِ من است. همان گونه که کسی سنگ به سنگ پل یا گنبدی بنا میکند. سنگهایی که ما نویسندهگان استفاده میکنیم، واژهها هستند. آنها را در دستهایمان میگیریم، راههای تماس آنها با یکدیگر را احساس میکنیم، گاهی آنها را با نوک قلمها و انگشتهایمان نوازش میکنیم، آنها را وزن میکنیم، جابهجا میکنیم، سال بعد از سال صبورانه و امیدوارانه جهانهای تازهی خود را میآفرینیم.
راز نویسنده الهام نیست ـ چرا که هرگز روشن نیست از کجا میآید ـ سرسختی است؛ صبر است. به نظر میرسد اصطلاح زیبای ترکیی ـ کندن چاه با سوزن ـ در مورد نویسندهگان گفته شده است. در میان داستانهای قدیمی من صبر فرهاد را که به خاطر عشق کوه میکند، هم دوست دارم هم میفهمم. وقتی در رمان خود نام من قرمز است، در مورد مینیاتوریستهای قدیمیی ایرانی نوشتم که سالها اسبی را با اشتیاق کشیدهاند، هر خط را از بر شدهاند، تا جایی که میتوانند اسبی زیبا را با چشمانی بسته بازبیافرینند، میدانستم در مورد حرفهی نویسندهگی سخن میگویم؛ و زندهگیی خودم. اگر یک نویسنده باید داستان خود را بگوید، ـ آهسته بگوید، و انگار که داستانی در مورد کسانی دیگر است ـ اگر او باید احساس کند قدرتِ داستان از درونِ او برمیخیزد، اگر او باید پشت میزی بنشیند و خود را صبورانه وقف این هنر ـ این مهارت ـ کند، نخست باید امیدی دریافت کرده باشد. فرشتهی الهام (که بعضی را مرتب ملاقات میکند و بعضی را بهندرت صدا میزند.) امیدوارها و مطمئنها را ترجیح میدهد؛ و وقتی یک نویسنده بهشدت احساس تنهایی میکند؛ وقتی در مورد تلاشها، رویاها و ارزش نوشتناش بهشدت تردید دارد، وقتی که احساس میکند داستان او فقط داستان او است، فرشته بر او داستانها، تصویرها و رویاهایی را فاش میکند که جهانی را ترسیم خواهد کرد که او آرزو دارد بسازد. اگر بخواهم به کتابهایی بازبیندیشم که همهی زندهگیی خود را وقفشان کردهام، بیش از هرچیز از لحظههایی شگفتزده میشوم که احساس کردهام جملهها، رویاها و صفحههایی که من را به وجد آورده است، از خیال من نیامده است؛ قدرت دیگری آنها را یافته است و سخاوتمندانه به من هدیه کرده است.[9]
این تکه را در برگردانِ آزاد شعری از ادیت سودرگران، شاعر سوئدی، بخوانیم: به سوی هر چهار باد.
-
7
هیچ پرندهای سرنمیزند به کنج تاریکِ من
هیچ سیاهپرستویی توشهاش دلتنگی
هیچ سپیدمرغی پیاماش توفان
در سایهی صخرهها در کمین است وحشیخوییی من
که بگریزد بیصدا، سبکپا
آرام است جهانِ من؛ مایل به آبیها؛ رستگار
دری دارم به سوی چهار باد
دری زرین به سوی شرق؛ به سوی عشق که نمیآید هرگز
دری به سوی روز؛ دری دیگر به سوی حزن
دری به سوی مرگ که باز است همیشه[10]
تکهای دیگر از سخنرانیی اورهان پاموک: خوشبختی چیست؟
-
8
به راستی از پدرم عصبانی بودم. چرا که او مثل من زندهگی نکرده بود. چرا که او هرگز با زندهگیاش جدال نکرده بود؛ و زندهگیاش را با خنده و شادی سپری کرده بود؛ با دوستاناش و کسانی که دوست داشت. اما بخشی از من میدانست که چندان عصبانی نیستم بلکه حسادت میکنم؛ که واژهی دوم دقیقتر بود. و این هم من را ناراحت میکرد. و این وقتی بود که با صدای به صورتِ معمول عصبانی و تحقیرآمیز خود از خود میپرسیدم: خوشبختی چیست؟ آیا خوشبختی زندهگیی عمیق من است در یک اتاقِ تنها؟ آیا خوشبختی پیشبردِ یک زندهگیی آسوده است در جامعه؟ باور به همان چیزهایی که دیگران باور دارند؟ یا کاری که تو کردی؟ نوشتن در خفا در حالی که به نظر میآمد با همهی اطراف در همآهنگی هستی، خوشبختی بود یا بدبختی؟ همهی این پرسشها اما، فوقِ خشمگینانه بود. بهعلاوه من از کجا به این نظر رسیده بودم که معیار یک زندهگیی خوب خوشبختی است [...] بهعلاوه پدرم بسیاری از اوقات از خانواده گریخته بود. چهقدر او را شناخته بودم؟ چهقدر میتوانستم بگویم تشویشهای او را میفهمم؟
[...]
مثل همیشه شاهد رفتن او بودم. با حسادت شاهد خوشبختیی او بودم؛ شاهد سرزندهگیی بیقیدانه و همیشهگیی او. به یاد میآورم که در آن روز جرقهای از لذت درون من وجود داشت که من را شرمنده میکرد. این از این اندیشه برمیخاست که شاید من مثل او در زندهگی آسوده نبودم؛ شاید مثل او زندهگیی خوش و بیقیدی را نگذرانده بودم. اما من زندهگی را وقف نوشتن کرده بودم. از اینکه [...] چنین فکر میکردم خجالت میکشیدم.[11]
این تکه را نیز در برگردان آزادی از شعری از ادیت سودرگران بخوانیم: دو الهه.
-
9
سیمای خوشبختی را که دیدی اندوهگین شدی
خفتهای با خطوطِ فروریخته
او بود که تمنا میکردی؟ بارها به نام میخواندی؟
گمنامترینِ الههگان
او که بر دریاهای بیموج حاکم بود
بر باغهای شکوفان؛ روزهای آفتابیی بیپایان
و تو بر آن شدی که از خدمت به او برای همیشه سر بپیچی
رنج با تو مأنوستر بود؛ چشماناش عمیق
سرشناسترینِ الههگان؛ تنهاترینِ الههگان
او که بر دریاهای توفانی حاکم بود؛ کشتیهای غریق
بر زندانیهای زندهگی
بر نفرینهای سنگین که دست در دست کودکان در رحم مادران غنودهاند[12]
-
10
هارولد پینتر از دهانِ هنر میپرسد؛ از دهانِ سیاست پاسخ میدهد. اورهان پاموک در کنارِ سؤالِ هارولد پینتر میایستد. خوشبختی چیست؟ سؤالی فلسفی. فلسفه و هنر در مقابل سیاست در کنار هم میایستد. سرانجام خسته از سرگردانی در هزارتوی تئوریها؛ غریق برکهی شعرها؛ حیران شقاوتها؛ زخمیی هراسها؛ بیاعتناء به قدرتها؛ چشمگشوده در بسترِ مشترک: چرا؟
-
آبانماه 1386
-
-
[1] Pinter, Harold. (2005), Art, Truth, Politics: Nobel Lecture, Stockholm, pp; 1- 2
[2]Baudrillard, Jean. (2005),The Conspiracy of Art, Translated by Ames Hodges, New York. Pp; 25 - 29
[3] Bhabha, Homi. K. (2004), The Location of Culture, New York, pp; 94 - 120
[4] بارت، رولان. (1382)، لذت متن، ترجمهی پیام یزدانجو، صص 57 ـ 44
[5] Pinter (2005), pp; 3 - 5
[6] Habermas, Jurgen. (2002), The Philosophical Discourse of Modernity, translated by Frederick Lawrence, Oxford, pp;
[7] Chomsky. Noam. (199), Makt, Lögner och motstånd: Intervjuer och essäer: 1987 – 1997, Översättning: Hans O. Sjöström, Stockholm, sid; 125 - 143
[8]لوکاچ، جورج. (1377)، تاریخ و آگاهی طبقاتی، مترجم: محمدجعفر پوینده، تهران، صص 405 ـ 362
[9] Pamuk, Orhan (2006), My Father s Suitcase: Nobel Lecture, Stockholn, pp; 2 - 3
[10] Södergran, Edith. (1994), Samlade dikter, Stockholm, sid. 16
[11]Pamuk (2006), pp; 6 and 10
[12] Södergran (1994), sid. 31
-
دیگر آثار بهروز شیدا در اثر۰۰۰
-
-
-
مطالب بسیا خواندنی بود
ممنون