نامه سرگشاده کیان به شاهرخ رئیسی و سایت اثر شاهرخ
نمی دانم بگویم کاش ایران بودی یا نه؟اگر ایران بودی آن وقت من تلفن را برمی داشتم و زنگت می زدم و می گفتم که بیا برویم زیر این باران پاییزی کنار زاینده رود و آن وقت تو هم با لحنی آمیخته با تحکم و شیطنت قبول می کردی.نمی دانم.شاید هم اگر ایران بودی آن وقت اثری هم نبود.(سايتت را مي گويم)شاید آن قدر مشکلات زندگی فشار می آورد که دیگر رنگی از رفاقت باقی نمی ماند.شاید هم بود نمی دانم .بالاخره زندگی از همین واقعیات و رویاها تشکیل شده.واقعیاتی که بیشتر تلخند و دوست نداشتنی و البته رویاهای شیرین.
این روزها یا خبرها و اتفاقها خیلی خوب نیست یا آن قدر صافیهای ذهن غبارآلود شده که هر پدیده اي، زشت و غم انگیز به نظر می رسد.اینجا یا هراس دوباره ی جنگ است و بمب یا دست و پنجه نرم کردن با غول گرانی.رقابت جنون آسای تجمل مبتذل و غرقه شدن در خرافات بماند...البته مرگ هم که پشت سر هم هی درو می کند و می برد...
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!
چند مدت پیش هم نمی دانم شنیدی که قیصر مُرد...قیصر امین پور...آن قدر که مرگش جنجالی شد و مدعی پیدا کرد،که فکر می کنم زنده اش و زندگیش سبب نشده بود...آخر روستایی تبار عشیره ای الاصل را چه به جنجال و هیاهو...آن یکی می کشیدش که حزب اللهی بوده و دیگری کفن پاره اش کرد که نه اصلاح طلب بوده.یکی مذهبیش خواند و دیگری گفت که از دین برگشته.آن یکی به شاگردی شفیعی کدکنی گواهی می داد و دیگری به همقدمی با قزوه. یکی می گفت که اول انقلاب با حوزه همکاری می کرده و دیگری می گفت این اواخر تنها با دانشجویانش بوده...
همه گفتند و در این هیاهوها به تنها چیزی که پرداخته نشد شعر بود.هنر در این میان گم شد.له شد.هیچ کس نگفت که حالا حکومتی یا مردمی...تندرو یا میانه رو...شعرش چگونه بود؟آیا شاعر بود؟آیا با ادعای شاعری و ادیبی که می کرد توانسته بود شعری به معنای کلمه شعر خلق کند؟
دردهای من
گر چه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است...
شاهرخ!
راستی چرا در سایت اثر خبر و نشانی از مرگ امین پور نبود و نیست؟قصدم بازجویی و تفتیش عقاید نیست که تو به عنوان سردبیر نشریه خط مشی و روند کار را معین می کنی؟شاید مطلبی در این باره به دستت نرسیده،شاید مهم نبوده...ولي نگرانی من از صحبت هایی است که جسته و گریخته از اینجا و آنجا می شنوم.می ترسم که سایتی که می بینم که چقدر می کوشی وزین بشود و دموکرات و چند صدایی، به نگاهی یکسونگرانه و حذفی برسد.می شنوم که گفته اند او حکومتی بوده...گفته اند که مذهبی بوده...گفته اند با فلانی سلام و علیک می کرده یا شعرش را یک گروه سیاسی چندسال قبل به عنوان شعار انتخاباتی برگزیده و عجیب تر این که این و آن در مراسم تشییع جنازه اش بودند و احیانن سخنانی هم گفته اند.
وقتی جهان
از ریشه ی جهنم
و آدم
از عدم
وسعی
از ریشه های یاس می آید
وقتی که یک تفاوت ساده
در حرف
کفتار را
به کفتر تبدیل می کند
باید به بی تفاوتی واژه ها
و واژه های بی طرفی
مثل نان
دل بست
نان را
از هر طرف بخوانی
نان است!
جالب این که این نوا در میان برخی روشنفکران(یا حداقل مدعیانش)پر بسامدتر از دیگران است.من از مدعیان دموکراسی در عجبم که از بام تا شام از حقوق انسانی و نفی هرگونه درجه بندی انسانها و شهروندان و ابطال نظریه ی خودی و غیر خودی داد سخن می دهند ولی زمانی که نوبت به قضاوت خودشان می رسد اولین سخنشان خودی بودن و غیر خودی بودن دیگران است. این رفتارها و رویکردها از افراد یا دسته یا حتا حکومتی که ادعای داشتن ایدئولوژی خاصی را می کند،عجیب نیست.شگفت عملکرد آنانی است که از اخ بودن هرگونه نگاه ایدئولوژیک می گویند اما خود در مقام عمل ایدئولوژی زده تر از همگانند.نگوییم نه! مگر نه این که هنوز مذهب یا مذهبی بودن برای خیلی از روشنفکران عرفی این دیار،یک خط یا مرز ممیزه خودی بودن است؟مگر نه این که در ذهن خیلی از ما هنوز این هست که هر که مذهبی بود الزامن نمی تواند هنرمند یا روشنفکر باشد؟مگر نه این که در نگاه خیلی از ما، هر که بر حکومت نبود لاجرم با حکومت است؟
چه بگویم از این نگاه و عملکرد دوقطبی که پدرمان را در آورده است.یا سرسپردگی است یا نفرت.یا دوستی است یا دشمنی.یا سیاه است یا سفید...اما جالب اینجاست که نمونه های موفق تاریخ ادبیاتمان الزامن از این سنخ و دسته نبوده اند.حافظ را نگاه کن در دربار شاه شجاع یکی دوبیت در مدح این شاه و آن شاهزاده می گوید ولی حرفش را هم رندانه آن گونه که مرادش است،می سراید.یا در همین دوره ی معاصر از ملک الشعرا بهار بگیر تا دکتر ناتل خانلری همه سابقه ی همکاری با حکومت را در کارنامه ی خود دارند.من ترویج حکومتی شدن نمی کنم،قصد تبرئه کسی یا چیزی را هم ندارم که نه در بضاعتم است و نه در توانم...قصدم بیان درد دلی است که مانده و عذابم می دهد.
شهيدي كه بر خاك ميخفت
چنين در دلش گفت:
«اگر فتح اين است
كه دشمن شكست،
چرا همچنان دشمني هست؟
شاهرخ!
من فکر می کنم وجود تفکر حذفی و کشیدن خط و خطوط با جریانها یا افراد،در بسیاری از مواقع سبب عدم گفتگوی انتقادی با آنها شده و این عدم بازشدن فضای گفتگو نه تنها مشکلات را حل نکرده که سبب بروز و ایجادفضای سوء تفاهم و غیرعلمی نیز شده است و این یعنی نقض غرض...نمی دانم یکی از آخرین کتابهای بابک احمدی را که می دانم دوستش داری خوانده ای یا نه؟او در پیوست این کتاب که اسمش کار روشنفکری است به بحث روشنفکر ديني پرداخته...دوست دارم اینجا مقداری از آن را عینن نقل کنم:
...«روشن است که گفت و گوی اهل فرهنگ ایرانی (اعم از دینی و سکولار)باید پیش برود.چنین مراوده ی فرهنگی ای فقط بر پایه ی احترام متقابل و قبول حقوق برابر دو طرف ممکن خواهد بود.
به رغم اهمیت فراوان نکته ی آخر برخی روشنفکران سکولار،در عمل،مواضعی به اصطلاح سکتاریستی اتخاذ کرده اند.آنان به جای دامن زدن به بحث های دموکراتیک،پیشاپیش روشنفکران دینی رابنا به تعریف های جزمی غیر روشنفکر خوانده و اعلام کرده که پدیده ای به عنوان روشنفکری دینی وجود ندارد،و این اصطلاح بیانگر تناقضی درونی است...خلاصه، این دسته از روشنفکران سکولار اعلام می کنند که وظیفه ی روشنفکر بنابه تعریف جست و جوی حقیقت و نزدیک شدن به واقعیت امور از راه خردورزی است و موظف است به حقیقت خدمت کند.در نتیجه،روشنفکر نمی تواند در کار فکری اش از مبانی اندیشه ی دینی یاری بگیرد،زیرا ایمان دینی در تقابل با خردورزی مدرن قرار دارد....من می خواهم تعریفی متفاوت از کار روشنفکری ارایه کنم و نشان بدهم که مفهوم کار روشنفکری دینی متناقض نیست و ما را دچار سردرگمی نمی کند،بل در حکم توضیح فعالیت اندیشمندانه ای در قلمرو گفتمان دینی است که حلقه های پیوندش را با دیگر فعالیت های روشنفکرانه و دیگر گفتمان ابداع می کند،و در نتیجه بر کل زندگی فرهنگی و اجتماعی تاثیر می گذارد...منکرانِ وجود روشنفکران دینی این نکته را در نظر نگرفته اند که باور دینی به شکلی منطقی نمی تواند به معنای پاسخ نهایی به تمامی پرسش های پیش روی مومنی باشد که کار فکری را پی می گیرد،بل فقط دایره ای از امکانات را می گشاید که باید آزموده شوند...»
بحثم بر اين نيست كه حالا امين پور روشنفكر بوده يا نه؟يا اگر بوده نوعش را مشخص كنم.مي خواستم مستندي بياورم از يكي از عرفي ترين روشنفكران سكولار يعني بابك احمدي...
بگذريم...ببخش اگر زياد گفتم هوا اينجا سرد شده و همان سوز معروفي كه استخوان را مي تركاند اين روزها مي وزد.خبر ديگري هم نيست...فقط سرد است...سرد
باقي بقايت
كيان