آینه چون نقش تو بنمود راست
خود شکن آیینه شکستن خطاست
نگاهی به رمان کیمیا خاتون
شهرام عدیلیپور
کیمیا خاتون یک رمان ارزش مند تاریخی ست که به شرح زندگانی کیمیا دختر خوانده ی مولانا جلال الدین بلخی و رابطه ی او با شمس تبریزی می پردازد . این رمان توسط خانم سعیده قدس به رشته ی نگارش در آمده است . به نظر من انتشار این رمان یک کار بسیار ارزش مند ست که باید خیلی زودتر از این ها انجام می شد و اتفاق بسیار ضروری و مبارکی ست که خوش
بختانه جامه ی عمل به خود پوشیده است.
اما چرا این کتاب مهم و ارزش مند ست ؟ مگر شرح زندگی زنی گمنام که 8 قرن پیش از این می زیسته برای ما چه اهمیتی دارد ؟ آیا شناختن کیمیا و شرح احوال و زندگی و دردهای او به این دلیل مهم است که سرنوشت او با دو تن از استوره های فرهنگی ، عرفانی ، ادبی و تاریخی ما یعنی شمس و مولانا گره خورده است ؟ و اگر چنین ست چرا مولانا و شمس برای ما مهم هستند ؟ چون از بزرگان عرفان و تصوف ما هستند و آثاری جاویدان از خود به جا گذاشته اند ؟ چون به ما پند و اندرز و حکمت و شعر می آموزند ؟ شاید این ها بخشی از حقیقت باشد اما از آن مهم تر این ست که کیمیا بخشی از وجود ماست ، بخشی از تاریخ ماست که باید بشناسیم اش تا خود را بهتر بشناسیم . مولانا و شمس هم بخش های دیگری از وجود ما و تاریخ و فرهنگ ما هستند . شاید با شناخت آن ها و به دنبال آن شناخت تاریخ و فرهنگ مان بسیاری از گره های کور نا گشودنی مان گشوده شود. آنان آینه های تو بر تویی هستند که می توانیم هستی و حقیقت خود را در آنان بنگریم و همچون قطعه های پازل که در کنار هم قرار می گیرند تا تصویر کاملی را پدید آورند می توانیم تکه تکه های تصویرهای منعکس شده در این آینه ها را برداریم و کنار هم بگذاریم تا تصویر خودمان کامل شود . پس شناخت کیمیا هم به شناخت بخشی از وجود ما کمک می کند و هم به شناخت مولانا و شمس که بخش های دیگری از وجود ما و تاریخ و فرهنگ و ادب مان را تشکیل می دهند ، این بار اما از زاویه ای شناخت این دو شخصیت مهم و اثر گذار ممکن می شود وتصویری پدید می آید که تا به حال به عمد یا غیر عمد در سایه قرار گرفته و نادیده گرفته شده است و خودآگاه یا ناخودآگاه سعی شده دیده گان ما به سویی دیگر منحرف شوند . در واقع تاریخ مذکر و مردسالار ما گاهی به عمد و بیش تر به شکلی ناخودآگاه ، کیمیا و کیمیا ها را حذف و سانسور کرده است. بنابراین شناخت کیمیا به عنوان یک زن که در بستر سنت و فرهنگ و تاریخ ایرانی اسلامی می زیسته است می تواند کلیدی باشد برای شناخت بی شمار زنان ستمدیده ای که در خاک این دیار مدفون شده اند و هرگز از آن ها نام و نشانی نیست و هیچ کس از درد و رنج آنان خبر نداشته و ندارد . و به دنبال آن ، شناخت نیمه ی دیگر او ( مرد ) هم بهتر ممکن می شود و تصویر او شفاف تر و آشکار تر می شود . به این ترتیب سرگذشت کیمیا یک کالبد شکافی دردناک تاریخی ست که بی شباهت به روان کاوی و عمل جراحی نیست . بی شک این کالبد شکافی یا جراحی ، با درد و رنج و خون ریزی همراه ست . این همه اما تنها در صورتی ممکن ست که نویسنده به حقیقت متعهد بوده باشد و از دروغ و توهم و جعل تاریخ پرهیز کرده باشد . حال ببینیم آیا چنین ست یا نه.
کیمیا خاتون آمیزه ای از تخیل و واقعیت ( تاریخ ) است . برای پرهیز از طولانی شدن مطلب از جنبه ی تخیلی و هنری رمان می گذرم و تنها به جنبه ی تاریخی آن می پردازم.
تا آن جا که من بررسی کرده ام خانم سعیده قدس به متون تاریخی و معتبری که داستان کیمیا و شمس را نقل کرده اند مومنانه پا بند بوده است . گذشته از چند اثر قدیمی در این رابطه مانند مناقب العارفین شمس الدین افلاکی که در شرح احوال مولانا نگاشته شده و در آن چند اشاره ی کوتاه به ماجرای کیمیا دارد و البته آن کتاب و حکایت های اش آمیخته ای از افسانه و خرافه و واقعیت ست و با شیفتگی شدید نسبت به شمس و مولانا نگاشته شده است و صرف نظر از اشاره های کوتاهی که در مقالات شمس به کیمیا رفته است ، دو اثر جدید و معاصر که شایسته ی استناد هستند یکی کتاب باغ سبزعشق ست از دکتر محمد علی اسلامی ندوشن و دیگری کتاب پله پله تا ملاقات خدا اثر دکتر عبدالحسین زرین کوب که در شخصیت ایشان به عنوان یک پژوهشگر ، ادیب و تاریخ نگار هیچ تردیدی نیست . دکتر زرین کوب دانش والا و بسیار گسترده ای در زمینه ی تاریخ و ادب و و عرفان و تصوف دارد و تالیفات بسیار با ارزش و گران بهایی در این زمینه از خود به جا گذاشته است . داستان کیمیا و شمس درست به همین شکل که در کتاب سعیده قدس آمده است در کتاب دکتر زرین کوب گزارش شده است . جز این که آن کتاب در مورد شخصیت و اندیشه های مولانا جلال الدین ست و تنها شرح مختصر و فشرده ای از داستان کیمیا بدون هیچ اظهار نظر مفصل و داوری و پیش داوری آمده است .
شخصیت شمس تبریزی اما در رمان کیمیا خاتون بسیار خشن و هولناک تصویر شده است . چیزی بسیار خشن تر و منفی تر از آن چه دکتر زرین کوب و دیگران به آن اشاره کرده اند . همین جاست که پای تخیل و داوری و ارزش گذاری به میان کشیده می شود و حقیقت و تاریخ به محاق می رود و در غبار تخیل و بازی های زبانی کم رنگ و بی جان می شود . اما این ها همه دلیل بر این نمی شود که شخصیت شمس بهتر از آن چه خانم قدس تصویر می کند بوده باشد . چه بسا بد تر از این هم بود ه است . ما چه می دانیم ! چه بسا نگاه دکتر زرین کوب و بزرگان دیگری از این دست با همه شخصیت والای علمی و پژوهشی شان از حقیقت دور تر هم باشد ، چون تمام این بزرگان گذشته از این که مرد هستند و نگاهی به هر حال مردسالارانه به ماجرا دارند به دلیل شیفتگی شان به عرفان و تصوف به ویژه شیفتگی شان به دو غول جهان عرفان و تصوف نمی توانند جنبه های منفی این شخصیت ها را ببیند و بیان کنند .
با این همه اما تکلیف ما در این ماجرا چیست ؟ برای ما ملتی که ذهنیتی استوره پرداز و افسانه ساز داریم و از هر آدم کوتوله و هر انسان ضعیف و معمولی قهرمان و پهلوان و بت می سازیم چه گونه ممکن ست که یکی از بزرگان عرفان و تصوف و فرهنگ مان را که قرن هاست در موردش افسانه پردازی کرده ایم و شعر گفته ایم و شعار داده ایم و معجزات و کرامات بی شمار به او نسبت داده ایم و او را یکی از اولیای بزرگ خداوند بر روی زمین می دانیم ناگهان از آسمان به خاک پست کشیم ؟!! چه گونه می توانیم تصور کنیم و بپذیریم انسانی که برای ما نماد وارستگی و پاکی و خیر و زیبایی و کمال و هر چه خوبی ست که به طبع باید این صفات آن چنان که تا کنون به ما آموزش داده اند در اولیای خدا باشد ، انسانی که یک عمر خودش را در ریاضت و عبادت و زهد و تقوا و عشق بازی با معبود غرق کرده است و از هر چه رنگ تعلق بپذیرد گریخته است ، اکنون چنین موجود خشن ، حسود ، کج خلق ، پرخاش گر ، تنگ نظر و متعصبی جلوه کند ؟!! پیرمردی که ازدواج نامتناسب اش با یک دختر نوجوان هم به کنار ( که تاریخ ما پر بوده و هنوز هست از این معجزات و کرامات ! ) اما بیاید دختر نازک تر از برگ گل را در خانه حبس کند ، او را از تماس با دوستان و آشنایان و خانواده منع کند و دایم با کج خلقی و تعصب بهانه جویی کند و او را کتک بزند و فحاشی کند و سر انجام از پس یک واقعه او را به شدت مضروب کند که پس از سه روز منجر به مرگ دخترک شود !!! تصور این که چنین انسانی و چنین رفتاری با معیارها و ارزش های جهان مدرن از قبیل حقوق بشر و حقوق زنان و فمینیسم و آزادی و برابری و غیره سازگاری ندارد پیشکش ، بل که با معیارهای انسانیت در هیچ دوره ای سازگار نیست به ویژه با معیارهای عرفانی ما که من به شخصه به جوهر انسانی آن ایمان دارم و صرف نظر از جنبه ی مذهبی و خرد ستیزانه ی آن و صرف نظر از موارد منفی آن که کم هم نیستند و صرف نظر از خرافه ها و میکروب ها و انگل هایی که دور آن را گرفته اند جوهری انسانی و حقیقی دارد.
این جاست که آن حقیقت تاریخی تبدیل به یک حقیقت فلسفی و هستی شناختی می شود . این جاست که تمام باورهای ما فرو می ریزد و باید در تمام تاریخ و فرهنگ و ارزش های باستانی و سنتی و اخلاقی مان که این همه به آن ها می نازیم و با آن ها ناز بر فلک و فخر بر ستاره می کنیم تردید و در نتیجه تجدید نظر کنیم . پس یا آن چه تا کنون به ما آموخته اند و خورانده اند حقیقت نبوده یا دست کم تمام حقیقت نبوده و باید دست به یک خانه تکانی حسابی بزنیم و بار دیگر به چهره ی خود در آینه بنگریم ، یا این که باید این کتاب و نظایر آن را دروغ و شارلاتانیسم بخوانیم و بگردیم به دنبال توطئه و مثل موارد پیشین دست یکی را برون آمده از آستین دیگری بببینم و حکم کلی بدهیم و لجن پراکنی کنیم و نویسنده را متهم کنیم و چنان گرد و خاکی راه بیندازیم که در آن غبار هیچ چیز پیدا نباشد و بعد که ترسمان از این که دست مان رو شود ریخت خیال مان راحت شود و آهی از سر آسودگی بکشیم .
باز می پرسم تکلیف ما با جناب شمس تبریزی چیست ؟ من در این ماجرا سه گزینه به نظرم می رسد : 1- ماجرای کیمیا و شمس را از اساس انکار کنیم و آن را افسانه بدانیم . 2- بیاییم و از دیدگاه عرفانی و صوفیانه به ماجرا بنگریم و بی آن که ماجرا را انکار کنیم دست به توجیه بزنیم و هم صدا با مولانا جلال الدین بگوییم که نباید به خاشاک روی دریا نگریست و ظاهر بین بود باید با دیده ای سبب سوراخ کن به پس پشت ماجرا نظر کنیم . و باز با او هم آوا شویم و بگوییم :
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گر چه باشد در نبشتن شیر و شیر
ما که از حکمت خداوند و کار اولیای او سر در نمی آوریم . ما محکوم به ظاهر هستیم و نباید در کار خدا و اولیای اش فضولی کنیم ! نه همین لباس زیباست نشان آدمیت ! ما که از حقیقت بندگان خدا خبر نداریم تا چه رسد به اولیای او . این تقدیر و مشیت الهی بوده است که شمس با کیمیا ازدواج کند و ماجرا با مرگ او و به این شکل ختم شود تا شمس که از اولیای خدا بوده و تحت قباب او مخفی بوده است همچنان مخفی بماند و رازش در مقابل خلق آشکار نشود . این از غیرت حق تعالا ست که نگذارد ولی محبوب اش که بسیار او را دوست می دارد حقیقت نورانی و الهی اش آشکار شود چون در این صورت تمام خلق خدا دیوانه وار شیفته ی او می شوند و در پوستین اش می افتند ( همان یک مورد یعنی مولانا که حقیقت شمس را دید و چنان دیوانه شد برای هفت پشت خداوند بس است. او دیگر نمی خواهد برای خودش رقیب بتراشد . تازه مولانا هم با همه راز داری و خاموشی گزینی اش بند را آب داد و شمس را بر سر بازار خلایق جار زد و مشکل درست کرد ) و خدا چنین نمی خواهد پس سناریویی می نویسد و ماجرایی ترتیب می دهد تا شمس منفور خلق شود و او همچنان محبوب و سوگلی خودش باقی بماند و تا ابد با او نرد عشق ببازد . از سوی دیگر شمس هم جز این نمی خواهد . او که فنا شده در ذات حق است و اراده اش همان اراده ی ازلی واجب الوجود است از سر عمد ، ظاهری عبوس و کج خلق و خشن به خود می گیرد و رفتاری خلاف عرف و عادت و عقل و انسانیت به خود می گیرد تا همه به او بدبین شوند و لعن و نفرین اش کنند تا او بیش تر به خدا نزدیک شود . و می دانیم که او چنان که می گویند گویا از فرقه ی ملامتیه بوده است ، یعنی کسانی که در ظاهر رفتاری از خود نشان می دهند تا مورد ملامت مردم قرار گیرند اما در باطن هویتی دیگر دارند .
و اما گزینه ی سوم : بیاییم و از دیدگاهی انسانی در شمس و ماجرای او با کیمیا نظر کنیم و به جای این همه توجیه و خرافه پردازی و کتمان حقیقت بگوییم شمس هم یک انسان ست ، نه کم تر ، نه بیش تر و دارای تمام صفات انسانی ست . داری تمام قوت و ضعف ها ، فراز و فرود ها و خوبی و بدی هایی که در یک انسان هست و باید باشد . او نه خداست و نه فرشته ، نه جن و نه پری و نه شیطان . تنها یک انسان است . این نگاه ما انسان های استوره ساز و قهرمان پرور است که از انسان ها موجوداتی آسمانی و لاهوتی و گاه هپروتی می سازد و آن گاه که ضعف در آن ها می بیند در کار خود و آن ها وا می ماند و مجبور می شود حقیقت را وارونه جلوه دهد . چرا وقتی ما در چهره ی بزرگان ادب و اندیشه و فلسفه و هنر غرب و کشورهای دیگر می نگریم به دلیل آن که از آن ها قدیس و بت نساخته ایم به راحتی عیب و ایرادهای شان را می پذیریم اما به بزرگان خودمان که می رسیم چون از ابتدا از آن ها افسانه ساخته ایم و برای شان تقدس تراشیده ایم با مشکل و بحران روبرو می شویم ؟ چرا اگر بشنویم که برای مثال ویکتور هوگو ، مارسل پروست و یا اسکار وایلد که اگر از بزرگان ما بسیار بزرگ تر نباشند کم تر هم نیستند ، هم جنس گرا بوده اند خم به ابرو نمی آوریم و به راحتی می پذیریم ؟ چرا وقتی می شنویم که مارتین هایدگر با نازی ها همکاری می کرده و برای شان نظریه پردازی می کرده است یا نیچه که از غول های فلسفه و حکمت جهان ست زن ستیز بوده و نظریات اش در خدمت فاشیسم قرار گرفته و در زندگی شخصی اش هم صدها عیب داشته کک مان هم نمی گزد و چیزی از عظمت او نمی کاهیم اما به شمس و مولانا و حافظ و خیام و فردوسی و عطار و سعدی که می رسیم اما و اگر می کنیم و شروع می کنیم به توجیه و لاپوشانی ؟!! چون ملتی خود شیفته هستیم و هر چه مال ماست بهترین و مقدس ترین ست و هر چه مال دیگران ، ممکن است هزار عیب داشته باشد و هیچ اشکالی هم ندارد . در حالی که کسانی مثل هایدگر و نیچه در عالم اندیشه و تخیل و پرواز روح و سیر و سلوک به چنان عظمتی رسیده اند که از هر تار موی شان هزار شمس تبریزی آونگان ست .
ما باید بپذیریم که انسان موجود شگفت و پیچیده ای ست و در درون خود هزاران هزار تناقض و تضاد را جمع کرده است . این را مولانا بهتر از هر کسی می داند و بهتر از او کسی بیان اش نکرده است :
تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق
بل که گردونی و دریایی عمیق
در تو نمرودی ست ، آتش در مرو
رفت خواهی اول ابراهیم شو
بله به تعبیر مولانا نمرود و نرون و چنگیز و تیمور و هیتلر در درون هر یک از ما نهفته است. ابراهیم افسانه است و ابراهیم شدن هم پیشکش مان ، ما باید سعی کنیم نرون و نمرود و چنگیز درون مان بیدار نشوند و بیداد نکنند . در تاریخ و فرهنگ تمام جهان نمونه های آشکاری دیده شده است که یک انسان در کنار جنبه های لطیف و انسانی وجودش جنبه هایی خشن و منفی هم دارد . این ربطی به عارف و عامی و حکیم و نادان و بی سواد و با سواد و غیره و غیره هم ندارد . چنین مواردی در تمام انسان ها و در میان تمام ملت ها دیده می شود . در تاریخ خودمان بوده اند جنایت کارانی مانند شاه اسماعیل دوم صفوی که از پنجه های اش خون می چکیده و از آن سو شعر هم می سروده و جالب آن که با همه ظالم بودن اش عادلی تخلص می کرده است ! ناصرالدین شاه و فتح علی شاه قاجار هم با همه جانی بودن و سنگ دلی شان و با همه قدرت طلبی شان به کار نقاشی و شعر و موسیقی مشغول بوده اند . سر پاس مختاری رئیس شهربانی مخوف دولت رضا شاه که به سنگ دلی و جنایت کار بودن شهره بود یک نوازنده ی ویولون تمام عیار بود که بعدها وقتی نغمه های جادویی اش از رادیو پخش می شد شنونده را مسحور خود می کرد . از آن سو هم بوده اند هنرمندان بزرگی که بخشی از وجودشان خشن و ضد انسانی بوده است . سالوادر دالی یکی از بزرگ ترین نقاشان صاحب سبک جهان ویکی از سرآمدان جنبش و مکتب سورئالیسم با نازی ها همکاری می کرد و برای آن ها طرح می داد. او سرکوب های وحشیانه ی حکومت فرانکو را ستایش می کرد و به خاطر امضای حکم اعدام زندانیان سیاسی توسط فرانکو برای او پیام تبریک فرستاد ، همان فرانکویی که از سال 1939 که با کمک هیتلر و موسولینی جمهوری اسپانیا را از پا در آورد تا سال 1945 بیش از 200000 نفر را در اردوگاه های کار اجباری سر به نیست کرد . می شود باور کرد که یکی از بزرگ ترین هنرمندان جهان که باید طبعی لطیف و انسانی داشته باشد چنین خلق و خو و رفتار و اندیشه ای داشته باشد ؟
این ها نمونه هایی بود آوردم از شخصیت های تاریخ معاصر که به دلیل نزدیک بودن به روزگار ما بهتر آفتابی شده اند تا معلوم شود که در وجود انسان چه تناقضات هولناکی هست . قصدم مقایسه ی شمس با هیچ یک از نمونه های بالا نیست و آن موارد را تنها به این دلیل آوردم تا نشان دهم که درون هر انسانی چه تناقضات شگفتی می تواند باشد و ما باید انسان را با تمام این تناقضات بپذیریم . به قول احمد شاملو : سلاخی می گریست / بر قناری کوچکی عاشق شده بود . پس هم سلاخ عاشق می شود و هم عاشق می تواند سلاخی کند.
شخصیت های تاریخ کهن ما اما چون از ما دور هستند و از زندگی شخصی شان خبر نداریم از خوب و بدشان و ضعف و قوت شان هم چیزی نمی دانیم . شخصیت هنری شان هم روتوش شده و سانسور شده و اصلاح شده است . مگر آن که با روش های زبان شناسانه و روان کاوانه از خلال آثارشان شخصیت و اندیشه ی آنان را وا کاوی و روان کاوی کنیم . از این گذشته از پشت پرده ی افسانه ها و استوره ها که در طول قرن ها چهره ی آنان را پوشانده است چه گونه ممکن ست شخصیت واقعی شان را ببینیم ؟ شمس تبریزی هم از این قاعده مستثنا نیست . او هم یک انسان ست . زیبایی و نیرو، والایی و قدرت کلام و نفوذ روح نیرومند و موارد مثبت و چه بسا چیزهایی که ما نمی دانیم در او کم نیست و همین ها بود که مولانا را شیفته کرد اما از سوی دیگر نباید چشم بر زشتی ها و نقاط منفی شخصیت او بست و از او خدا ساخت . او اگر خدا بود برای مولانا بود که می گفت : فاش بگویم این سخن شمس من و خدای من . تصویر و تصوری که او از شمس به دست می دهد ربطی به ما ندارد . ما نمی دانیم بین آن ها چه گذشته است و او درشمس چه دیده است . نمی خواهیم هم بدانیم . به ما ربطی ندارد . تا کی ما باید از نگاه دیگران به جهان بنگریم ؟ ما باید چشمان مان را بشوییم و جور دیگر ببینیم . ما هم انسانیم و صاحب فهم و درک . دنبال روی و تقلید از دیگران راه به جایی نمی برد . این را خود مولانای بزرگ به ما آموخت که :
خلق را تقلیدشان بر باد داد
ای دو صد لعنت بر این تقلید باد
ما باید محقق باشیم نه مقلد . این هم باز سخن مولانا ست که : از مقلد تا محقق فرق هاست . شمس بهانه است ما باید به تمام تاریخ و فرهنگ مان با نگاهی نو نظر کنیم تا چهره ای تازه از خود در آینه ببینیم . بهترست به جای شکستن آینه حقیقت را بپذیریم و چهره ی کج و کوژ خود را اصلاح کنیم .
شهرام عدیلی پور
Sh_adilipoor@yahoo.com
-
دیگر آثار شهرام عدیلیپور در اثر۰۰۰
-
-
newwriter.blogfa.com
ممنون جناب عدیلی پور از این نقد جالب.حدود 5 سال پیش این رمان رو خوندم و همیشه به دنبال نقدی از آن میگشتم.بسیار جامع و مانع نقد کردید.
khoda vakili khanoome ghods an ra neveshte ya khodaye nakarde serghati adabi dar kar ast??/