جمعه
Mansour Koushan-Short Story
منصور کوشان/عکس از بردیا
-
کیسه‌ی سیاه
منصور کوشان

با یاد محمد مختاری و جعفر پوینده
برای سهرابها و نازنین‌ها

باز هم که زنگ زدند در را باز نکردم. رفتم پشت پنجره‌ی آشپزخانه. می‌خواستم به‌مادر بگویم که کی زنگ می‌زند. از لای پرده نگاهشان کردم. دیگر صدای زنگ نیامد. با مشت به در کوفت. دیدمش. چاق بود و ریش داشت و نوک پوتینش را مدام می‌کوبید به‌کیسه‌ی سیاه در دستش. می‌ترسیدم. پرده که تکان خورد، فهمید. خواهر گفت. مادر هم که کنار پنجره ایستاده بود و گوشه‌ی پرده را در دست‌هایش جمع می‌کرد، گفت. مادر گفت نمی‌ترسد. خواهر گفت باد که نمی‌آید، پنجره هم که باز نیست، ترس هم که شاخ و دم ندارد. مادر نشست. زانوهایش می‌لرزید. خواهر من را بغل کرد. سرم را گذاشت روی ران‌هایش. فهمیده بود که می‌ترسم. پدر را که بردند بیش‌تر می‌ترسیدم. دوست نداشتم تو تاریکی بخوابم. تو تاریکی صدای مادر و پدر نمی‌آمد. صدای نفس‌هایی می‌آمد که هی کش می‌آمدند. تو گوش‌هایم می‌پیچیدند. می‌پیچیدند که هوهو می‌کردند. اگر هوهو نمی‌کردند، می‌فهمیدم صدای مادر می‌آید و پدر. هنوز که پدر را نبرده بودند، از اتاقم که بیرون می‌رفتم، صدای مادر کش نمی‌آمد. ناله هم نمی‌کرد. کنار پدر خوابیده بود. خواب هم که می‌دید، صورتش می‌خندید. در اتاقش که باز بود، می‌دیدم. مدام دست‌ها و پاهایش را تکان می‌داد. مثل وقتی نفسش گرفت. خودش گفت. روی سینه‌اش نشسته بودم. می‌خواستم ماهی‌ی وسط موهایش را بردارم. داشت می‌افتاد. افتاده بود که کف پای خواهر را زخم کرده بود. نگفتم ماهی دارد می‌افتد. به‌خواهر گفتم. مادر گفت سنگین شده‌ام و بلند شد. ماهی افتاد تو چال کنار گردنش. ترسید. جیغ کشید. خندیدم. خواهر آمد. نگران شده بود. گفتم مادر از سنجاق سرش ترسید. خواهر هم خندید. مادر نگاهم کرد. گفتم چرا دست‌هایم را روی پستان‌هایش گذاشته بودم. می‌خواستم خم بشوم روی صورتش. کنارم نشست. زبانش را نشانم داد. گفته بود به‌جای این ‌کارها حرف بزنم. پدر را که برده بودند دیگر بازی نمی‌کردم. حرف هم کم می‌زدم. دوست نداشتم. کتاب‌هایم را هم قایم کرده بودم. مادر کتاب‌ها را ریخت تو چاه فاضلاب حیاط. خواهر هم بود. فقط نگاه می‌کرد. مادر گفت باید دور سنگ روی چاه را سیمان بمالد. خواهر کمکش کرد. من فقط عکس کتاب‌ها را نگاه کرده بودم. دوست پدر را هم دیده بودم. عکسش روی جلد یکی از کتاب‌ها بود. خانه‌امان که می‌آمد لپم را می‌کشید. دوست نداشتم. پدر هم دوست نداشت. نگفت. من هم نگفتم. مادر که دید پشت دستم را به‌چشمم می‌مالم، گفت دوست ندارم. دردم می‌آید. دوست پدر خندید. پدر هم. باز که آمد، لپم را نگرفت. جلوم نشست. ترسیدم. دستم را گرفت. دستش بزرگ‌تر از دست‌ پدر بود. به‌من نگاه نمی‌کرد. به پدر هم. دیگر نمی‌ترسیدم. به‌خال پشت پلک چشمش نگاه می‌کردم. کف دستم را گذاشت روی لپش. ریش داشت. مادر دوست نداشت پدر ریش داشته باشد. خواهر گفت ریش پدر که زشت نیست. کثیف هم نبود. ریش دوست پدر هم کثیف نبود. فقط دور لب‌ها و چانه‌اش ریش داشت. مادر گفت ریش دوست ندارد. مردم هم دوست ندارند. دوست پدر سرش را تکان داد. به‌پدر اشاره کرد. رفتند در مهمان‌خانه. همیشه می‌رفتند. پدر را که بردند، خواهر گفت حتم دوست پدر را هم برده‌اند. نمی‌دانستم پدر را کجا برده‌اند. مادر گفت زود برمی‌گردد. کاری که نکرده است. خواهر گفت همه‌ی آدم‌ها فکر می‌کنند و در باره‌ی فکرهایشان حرف می‌زنند. من فکر نمی‌کردم. خواب می‌دیدم که پدر هم ناله می‌کند. می‌ترسیدم. بیدار که می‌شدم، صدای ناله‌ی مادر را هم که می‌شنیدم، می‌رفتم به اتاق خواهر. خواهر خواب نمی‌دید. می‌دید هم نمی‌ترسید. بغلم می‌کرد. می‌خواست که فکر هیچی را نکنم تا خوابم ببرد. فکر نمی‌کردم. یاد پدر که می‌افتادم دلم می‌خواست که بود. می‌دانستم پدر که باشد دیگر نمی‌ترسم. مادر هم. حتم مادر را هم بغل می‌کرد که نترسد. نلرزد. مجبور نشود گوشه‌ی پرده را در دست‌هاش مچاله کند. پدر که بود هم می‌ترسیدم اما بیدار نمی‌شدم. فقط کوچک‌تر که بودم، بیدار می‌شدم. می‌رفتم تو تختخواب مادر. بغلم می‌کرد. دوست داشتم. تا صبح بیدار نمی‌شدم. بیدار هم می‌شدم، چشم‌هایم را باز نمی‌کردم. زود مادر را بغل می‌کردم. تو تختخواب خواهر هم که می‌خوابیدم، بیدار که می‌شدم، می‌فهمیدم هنوز تو بغل خواهرخوابیده‌ام. مادر و پدر هم تو تختخوابشان خوابیده‌اند. هم را بغل کرده‌اند. تو اتاق مادر که می‌رفتم تا صبح بغلم نمی‌کرد. بیدار که می‌شدم و نبود که بغلش کنم، چشم‌هایم را باز می‌کردم، می‌دیدم نیست. پدر هم نبود. نمی‌ترسیدم. اتاق روشن بود. صدای مادر را می‌شنیدم. با خواهر حرف می‌زد. با پدر هم. بلند می‌شدم. گفته بود بزرگ شده‌ام که دیگر نمی‌رفتم تو اتاقش. رفته بودم. برگرداندم تو اتاقم و کنارم نشست تا خواب بروم. خوابم برده بود که صبح فهمیدم در قپژ نکرده. فقط قیژ می‌کرد. بزرگ که شدم، پدر روغن زد. گوش می‌کردم تا تق کند. نصف شب که بیدار می‌شدم به‌صدای مادر گوش می‌کردم. چراغ اتاقم روشن بود. گفته بودم می‌ترسم. بیدار که می‌شوم اتاقم که تاریک است، می‌ترسم. مادر چراغ اتاقم را خاموش نکرد. گفت روشن می‌گذارد تا من دیگر به‌اتاقش نروم. می‌خواستم پهلویش بخوابم. خواهر هم که پهلویم می‌نشست و برایم کتاب می‌خواند، چراغ را خاموش نمی‌کرد. می‌فهمیدم. هنوز خوابم نبرده بود. خوابم نمی‌آمد. خواهر می‌گفت این آخرین قصه است. باید بخوابم. می‌گفت خوابش می‌آید. همیشه می‌گفت. نمی‌خوابید. صدایش را می‌شنیدم. بعضی وقت‌ها هم می‌گفت می‌خواهد برود درس‌هایش را بخواند. مدرسه می‌رفت. من هنوز مدرسه نمی‌رفتم. خسته هم نمی‌شدم. مادر می‌گفت بروم بخوابم. خسته شده‌ام. نشده بودم. پدر می‌گفت ساعت از هشت گذشته. هنوز یادم است که همیشه نمی‌گفت هشت. هوا که سرد بود، برف که آمده بود، می‌گفت هفت. بلد بودم بشمارم. بیش‌تر از ده را هم بلد بودم. تا بیست را هم بیش‌تر می‌شمردم. شمرده بودم که برایم آدم برفی درست کرد. از خودم هم بزرگ‌تر بود. مادر گفت باید بشوردم. کثیف نبودم. برف‌ها تمیز بودند. آدم برفی هم. دوست نداشتم. سرم را که می‌شست چشم‌هایم می‌سوخت. خواهر که می‌شست، دستش را می‌کشید روی صورتم. کف تو چشم‌هایم نمی‌رفت. تو دهانم هم. پشتم و پاهایم را هم می‌شست. مادر که می‌شست بیش‌تر دوست داشتم. با دستش می‌شست. خواهر با لیف می‌شست که دوست نداشتم. از حمام که آمدم بیرون شب بود. زود شب شده بود. سوپ خوردم. سیر نشدم. مادر گفت باید سبک بخوابم. سبک بودم. پدر که می‌گذاشتم روی شانه‌هایش گفته بود سبکم. مادر گفت دیگر سنگین شده‌ام. پدر بلندم نکند. پدر گفت هنوز بچه‌ام. مادر گفت بزرگ شده‌ام. باید سبک بخوابم. خوابم نبرد. اگر خوابم برده بود نمی‌فهمیدم پدر می‌گفت کمرش درد می‌کند. مادر گفت پدر دارد ناز می‌کند. به‌من هم گفته بود ناز نکنم. پدر ناز نمی‌کرد. تو برف‌ها لیز خورد. خورد زمین که خندیدم. پدر نخندید. پهلویش که نشستم، گفت کمرش درد می‌کند. من هم افتاده بودم. بیش‌تر از پدر افتاده بودم. باز هم که افتادم کمرم درد نگرفت. گریه هم نکردم. بزرگ شده بودم. مادر گفت حالا چه‌کار کنم؟ پدر حرف نزد. نشنیدم. بعد گفت آخر هفته است. خوشحال شدم. غروب که می‌شد با مادر و خواهر که می‌رفتم بیرون، پدر هم بود. حالا دیگر نیست. مدت‌ها است که بر نگشته. مادر گفت برمی‌گردد. نگفت کی. فقط گفت حتم می‌خواهند چندتا سؤال بکنند. کاریش که نخواهند داشت. شک کرده‌اند. نمی‌دانستم به‌چی شک کرده‌اند. بعدها معنای شک را فهمیدم. به‌مادر نگفتم. به‌خواهر هم. در خیابان که دیدم همان پاسدارها دارند مرد را می‌برند گفتم. می‌خواستم بدانم. مادر نگفته بود که چرا پدر را بردند. خواهر هم. پرسیدم این آقا هم کتاب می‌خواند. مادر نگفت نه. گوشه‌ی لبش را گاز گرفت و به‌خواهر نگاه کرد. خواهر دستش را گذاشت پشت سرم و صورتم را فشار داد تو دامنش. پاهایش می‌لرزیدند. نلریزیده بودند. دوست داشتم که سرم را بگذارد روی ران‌هایش. گرم بودند و نرم. آن روز اما فقط می‌لرزیدند. مادر گفت به‌تر است برویم. به‌خواهر گفت. خواهر دستم را در مشتش فشار می‌داد. نگفتم انگشت‌هایم درد گرفته. می‌ترسیدم. نمی‌خواستم دستم را ول کند. خیابان شلوغ بود. هیچ کس به‌پاسدار‌ها نگاه نمی‌کرد. همه تند تند راه می‌رفتند. پدر که بود تند تند راه نمی‌رفت. کمرش هم که درد می‌کرد می‌ایستاد و نگاه می‌کرد. مادر دوست نداشت. نمی‌خواست خواهر هم ببیند. من هم. پدر هیچ نمی‌گفت. پاسدار‌ها که دور می‌شدند، دستم را ول می‌کرد و با مادر حرف می‌زد. نمی‌شنیدم. با دوست پدر هم که حرف می‌زدند نمی‌شنیدم. مادر هم که چای می‌ریخت و می‌خواست که ببرم به‌مهمان‌خانه نمی‌شنیدم. مواظب بودم لیوان‌ها نیفتند. یواش یواش می‌رفتم. دوست پدر فقط لبخند می‌زد. پدر گفت مواظب باشم. جلوم را نگاه کنم. پیراهن و شلوارم لکه شده بود. مادر که شست گفت حتم چای ریخته‌ام که رنگش نمی‌رود. لکه‌های لباس‌های پدر هم نرفت. صدای مادر را که شنیدم خیال کردم صدای در را نشنیده‌ام. رفته بود خرید کند و گفته بود در را باز نکنم. خودش کلید دارد. وقتی می‌آمد صدای باز و بسته شدن در را می‌شنیدم. پاسدارها که رفتند رفتم تو اتاقم. دلم نمی‌خواست باز هم ببینمشان. می‌ترسیدم برگردند و ببینند که پرده‌‌ی پشت پنجره تکان می‌خورد. کیسه‌ی سیاه را که انداختند پشت در بیش‌تر ترسیدم. خواهر گفت کاش مادر ندیده بود. در خانه‌ی دوست پدر که بودیم گفت. آن‌جا هم کیسه انداخته بودند. صدای گریه‌ی مادر که بیش‌تر شد، حتم داشتم در آشپزخانه نشسته است. در حمام هم نبود. نمی‌خواستم در را باز کنم. صدای خواهر را هم که شنیدم باز کردم. او هم گریه می‌کرد. صورت‌هایشان را نمی‌دیدم. پیراهن پدر را هم اول نشناختم. پر از لکه‌های سرخ و قهوه‌ای بود. مادر هر هفته تمام پیراهن‌های پدر را می‌شست و اتو می‌کرد. بعد هم که کت و شلوار و کفش‌ها و جوراب‌ها را از کیسه‌ی سیاه درآورد باز نفهمیدم لباس‌های پدر است. مادر که لباس‌ها را می‌شست و گریه می‌کرد، خواهر گفت. دید که نگاه می‌کنم. پیراهن را هم که اتو می‌کرد، نگاه می‌کردم. اشک‌هایش که می‌چکید باز اتو می‌کشید. نمی‌خواست چروک باشد. هیچ‌کدام از سوراخ‌های روی پیراهن را هم ندوخت. شش‌تا بودند. روی جیبش هم سوراخ شده بود. به‌جا رختی که آویزان کرده بود شمردم. مادر رفته بود که ادکلن پدر را بیاورد. هنوز هم هر روز صبح پیراهن پدر را ادوکلن می‌زند و در کمد را بازمی‌گذارد. پرسیدم. گفت می‌خواهد لباس‌های پدر هوا بخورد. به‌خواهر هم گفت. خواهر که می‌آمد خیال می‌کرد پدر بازگشته است. به‌مادر می‌گفت.

تابستان 2006، استاوانگر

-
-
-
-
-
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!