شعر از فریاد ناصری
-
1)
پرنده ای را دید ه ام
که ابر های زیادی او را می شناختند
او پرند ه ایست
که بر فها و سبز ه ها منتظر اویند
زنی را دید ه ام
که دستهای زیادی
---------------او را می شناختند
وقلب های زیادی
اما
هیچ کدام
---------منتظرش نبودند
2)
عشق زنیست هرج و مرجائی
با فرجی دریده که تعجیل می کند
مثل مرده ها روی تخت می خوابد
و تا ظهور این عکس های بی رنگ
با چشم های تیله ای اش
خواب آفتاب می بیند
موفق باشی فریاد بزرگ