جماعالفنا
سفرنامهی مراکش
حسین نوشآذر
بار و بندیل را که در مسافرخانه گذاشتیم، به طرف میدانِ جماعالفنا djamaa el fna به راه افتادیم. جماعالفنا یا میدان «مردمان نفله شده» همان میدان معروفیست که در همهی سفرنامههای مراکش از جمله در سفرنامهی الیاس کانتی که در سال 1961 منتشر شد از آن نام بردهاند. از قرن دوازدهم به این سو در این میدان تبهکاران و مخالفان سلسلهی المراویدن را گردن میزدند و مردم هم به قریب احتمال به تماشا میایستادند. همهی راهها و کوچه پسکوچهها به این میدان میانجامد. احتمالاً بیان این مفهوم که هر جا که بروی و به هر راه که بروی، سرانجامی جز فنا نداری. امروزه خوشبختانه از مراسم گردنزنی دیگر نشانی نیست. حداکثر اگر مراقب نباشی، دستفروشها، دورهگردها، لوطیها، مارگیران و درویشان جیبت را میزنند. در زاویهی جنوبی میدان انبوهی از درشکهها به انتظار مسافر ایستادهاند. از این زاویه یا از زاویهی جنوب شرقی میتوان به این میدان درآمد. ما به طرف جنوب شرقی میدان رفتیم، در کافهای نشستیم، غذایی سفارش دادیم و به آمد و شد مردم نگاه کردیم.
دو گدای کور
پیاپی گدایانی میآمدند و میرفتند. چشممان افتاد به گدایی سالخورده با عبا و ردا و دستاری تمیز و ریشِ سفیدِ آراسته. پیرمرد ظاهراً کور بود. چهل - پنجاه متری را عصازنان میرفت و همین مسیر را عصازنان برمیگشت و در این آمد و شد، پیاپی به آوازی که از درد نشان داشت نام خداوند را به زبان میآورد. الله... الله... الله... و در فاصله میان دو ضربهی چوبدست تا به زبان آوردن نام خداوند با گردنی خمیده گوش میخواباند و از نو به راه میافتاد. الله... الله... الله.... با همان درد در صدا، بدون هیچگونه ارتعاش یا خستگی. الله... الله. انتظار داشتم الله را به آوازی دیگر بخواند. اما اینطور نبود. الله ... الله... اللهگویان راه رفته رابرمیگشت که از نو به این راه برود و برگردد و باز برود و برگردد و در فاصلهی نقطهچینها گوش بخواباند به انتظار شنیدن گامهای رهگذری که با دیدن او پا سست کند و احتمالاً دست در جیب ببرد و درهمی در کفاش بگذارد. مراکش، همهی این شهر با کوچه پسکوچهها، مساجد، باغها و گورستانهایش را در همین آمد و شد مدام پیرمرد میتوان خلاصه کرد. رفت و آمد پیرمرد به این شکل از قدیم بوده است، در این لحظه که این کلمات را مینویسم هست و در آینده هم خواهد بود. نسل به نسل، شاید حتی تا پایان جهان. اگر بخواهم روزی داستانی بنویسم با موضوع پایان جهان، این داستان را با این صحنه شروع میکنم: پیرمردی کور در مراکش با عبا و ردا و دستاری تمیز و ریش سفیدِ پاک که مسیری کوتاه را الله ... اللهگویان میرود و برمیگردد. این پیرمرد داستانی دارد که داستان زندگی انسان است تا ابدالاباد، تا قیامِ قیامت، تا پایان جهان.
گوشهای از هزاران گوشهی میدان جماعالفتا
میدان جماعالفنا بسیار وسیع است و با این حال هیچگونه مرکزیتی ندارد. در ساحتِ گستردهی میدان از قرینهسازیهای مرسوم در معماری شرقی هیچگونه نشانی نیست. در مرکز میدان و در پیرامونش نه بنایی هست و نه جایی که به نگاهِ آدمی جهت بدهد. به هر سو که بنگری، آنجا آغاز یک راه یا پایان راهیست. از هر جهت میتوان به میدان وارد شد و از آن بیرون رفت. میدان جماعالفنا تابع هیچ نظمی نیست. تنها قاعدهی مسلط در این میدان بینظمیست. جذابیتش هم احتمالا به همین دلیل است. آدمی میتواند در این میدان از همهی قاعدهها، قانونها و چارچوبها و مرزهایی که به حرکتش جهت میدهد خود را برهاند و در حجمی ناهمگون از انسانها خود را رها کند، میتواند به هر راهی که بخواهد برود و اطمینان داشته باشد که حتی اگر در کوچهها و باریکهراهها و گذرگاههای پیرامون میدان راه گم کند، سرانجام به این میدان درخواهد آمد. با این حال دستفروشها در همان نخستین نگاه به چشم میآیند. انگار هر کس، هر چه را که در چنته داشته مقابلش روی سفرهای پهن کرده است. از زردچوبه و زنجبیل و دارچین و جوزهندی و خسروداد تا خریق و انتیمون و عنباذئب و بدرالبنگ و بلازن. انواع خرماها و رطبها و زیتونها تا بازیچههای ارزانقیمت ساخت هنگکنگ و چیفه و دستار و ردا و کیفهای چرمی در اندازهها و طرحهای گوناگون و کاسهها و قلیانها و استکانهای کمرباریک. اما فقط دستفروشها نیستند که در این میدان پای بساطشان نشستهاند. مارگیرها، جا به جا در گروههای چهار – پنج نفره گلیم گستراندهاند، روی گلیم سه، چهار و گاهی حتی پنج مار کبری نشاندهاند، دایره و نقارهزنان مار میرقصانند و اگر بخواهی عکسی برداری، باید چیزی دستخوش بدهی و پیش میآید که با دیدن زنی یا مردی که مارترس است، مارگیری ماری را دور مچ دستش میپیچاند و به سوی آن زن یا مرد مارترس میآید و گاهی برای جلب سیاحان هم از این شیرینکاریها میکنند و با این حال کارشان کساد است و اغلب چنین به نظر میآید که اصلاً عشقشان به همین صحنهگردانیها و مار را به رقصدرآوردنهاست. برای خودشان میزدند و مار را انگار اصلاً برای دل خودشان میرقصاندند. نگاهشان پر از غرور شرقیست، چنان که گویی زندگی و فن و علم و هنر همین ماررقصانی و نقاره و تنبکزدن است.
مارگیران
و درویشان هم هستند. مردان زهوار در رفتهای که لباس سرخ پوشیده، زنگوله به دستگرفته، کلاه عظیم به سرگذاشته، خودنمایی میکنند با این امید که یکی از گردشگران بخواهد با آنها عکسی به یادگار بردارد و چند درهمی در ازایش بپردازد. زنان حنابند هم جا به جا نشستهاند با دستی حنا بسته به همان نقش اربسکهای مشرقزمین. دست بر پشت میبرند و در پشتشان پنهان میکنند با این قصد که نقش دست را به نمایش بگذارند، انگار به دعوت یا به سلام. و مردان کورِ عصا به دست الله... الله... اللهگویان همچنان همه جا حضور دارند . در میان میدان گذری برای آمد و شد گاریها و درشکهها و موتورگازیها و تاکسیها خود به خود فراهم آمده است و در گوشه و کنار چند لوطی با لباسهای فیروزهای و عنترهایی که اگر گردشگری را ببینند ناگهان روی دست لوطی میجهند و با نگاهی شرور به گردشگر بختبرگشته زل زل خیره میشوند. لوطی عنترش را به زنجیر بسته است و با این حال عنتر سرسپردگی محض است. پیوندی از نوع پیوند لوطی و عنترش در داستان جاودانهی صادق چوبک با همان سویههای نمادین و افشاگر.
درویشان
در قسمت جنوبی میدان عمارتی هست بسیار بلند با ایوانی عریض و طویل. از پلهها که بالابروی میتوانی در این میدان چای یا قهوهای سفارش بدهی و از بلندی ایوان، ساعتها به تماشا بنشینی. به هر گوشه که نگاه میکردم، کسی از کنار کسی میگذشت. در هر گوشه کسی سرش را به کاری گرم کرده بود، بی هیچ هدفی. بی هیچ مقصودی. رها از هر شایست و نبایستی، بی هیچ چشمداشتی به رسیدن فردایی. از بالای آن بلندی همهی تقلاها و جنب و جوشهایی که در میدان درگرفته بود در بیزمانی محض اتفاق میافتد. دیروزِ این میدان شبیه امروزش و امروزش شبیه فردایش بوده است، هست، خواهد بود. مفاهیمی مانند هویت و فردیت و مدنیت که ذهن ما را این قدر به خود مشغول کرده، در ساحت جامعهشناختی میدان جماعالفنا بیمعنیست. تو هم یکی هستی از هزاران نفری که در این میدان در هم میلولند. به هر گوشه که نگاه میکردم، کسی به این میدان وارد میشد یا از این میدان بیرون میرفت. از برخی لحاظ مثل زندگی و مرگ بود. هر کس در هر گوشهای به کاری مشغول بود و هیچگونه پیوندی درونی بین این اشخاص و نوع کارهایی که انجام میدادند نمیشد برقرار کرد. در واقع، میدان آن عامل پیونددهندهای بود که از مجموعهی آدمها، اجتماعی را رقم میزد. مثل صحنهی تآتری بود با بازیگرانی که هر کس فیالبداهه نقشی بازی میکند و در همان حال نه کارگردانی در کار است، نه نمایشنامهای و نه حتی تماشاگری. اگر برمیخاستیم، از ایوان پایین میآمدیم و به میدان میرفتیم، در آن لحظهای که به میدان پا میگذاشتیم، ما هم یکی میشدیم از جماعتی که غایتِ زندگی را فنا تلقی میکرد. مخرج مشترک همه چیز و همه کس همین عامل فنا بود. فنا بود که ما را به رغم همهی تفاوتهای صوری فرهنگی، قومی و جغرافیایی به هم پیوند میداد.
گذرهای شبیه هم
از میدان جماعالفنا تا گورستان یهودیها چندان راهی نیست. از خیابانی نسبتاً شلوغ و فوقالعاده بیسامان گذشتیم و وارد محلهای شدیم سنتی که حصاری گلی از باقی شهر جدایش میکرد. خیابانی که چندان خیابانی نبود و بیشتر به یک گذرگاه شباهت داشت، از میان دیوارهای گلی عبور میکرد و به گورستان یهودیها و از آنجا به محلههای دورافتادهتر و البته فقیرنشینتر راه میبرد. اصولاً به هر محلهیی که وارد میشدیم، مدخل محل نسبتا آباد بود و هر چه که به عمق میرفتیم، به عمقِ فقر ًو ویرانی هم افزوده میشد. دروازههای گلی و گاهی حتی چوبی با نقشهای مقرنس به گذرگاه جلوهای شرقی داده بود. کوچهها نام نداشتند و درهای آهنی و گاهی چوبی در اطراف گذر به حیاطی باز میشد و آن حیاط به کوچهای تنگتر راه میبرد و از آنجا به خانههایی گلی با پنجرههایی بسیار کوچک به سبک معماری بادیهنشینها. مردان، همه بیکار بودند و جلو مغازهها یا مقابلِ در حیاطِ خانهها روی چارپایهای چوبی نشسته بودند و از زیر چشم به آمد و شد مردم نگاه میکردند. بعضیها کلاه حصیری پارهای به سر داشتند، کلاهشان را تا روی ابرو پایین کشیده بودند و چرت میزدند. زنها بیشتر در حیاط خانهها بودند تا توی خیابانها، لبادهای پوشیده بودند، اغلب روسری به سر داشتند و معلوم نبود به چه کاری مشغول اند. در مغازهها همه چیز یافت میشد از ظرف و ظروف گلی تا حبوبات و سیگار خارجی که البته میشد نخی هم خرید.
حصار شهر
--
مردمان بیکار
گورستان یهودیها میان حصارهای گلی نامنظم محصور بود و هیچ نشانی از گورستان نداشت. نه تابلویی، نه اعلانی و نه چیزی که نشاندهندهی هویتِ محل باشد. از رهگذری پرسیدیم گورستان یهودیها کجاست. یک در آهنی نشانمان داد و به راه خود رفت. در را که باز کردیم، چشممان افتاد به جوانکی عرب که با شلوار جین و پیرهن چارخانه در صحن گورستان ایستاده بود. جز ما کسی به دیدن این گورستان نیامده بود. جوانک به زبان فرانسه توضیح داد که قبرها همه بینام و نشان اند و سنگ قبرها را به اندازهی قامت میت ساختهاند. گوشهای را نشان داد. گفت: اینجا بچههایی دفن شدهاند که سالها پیش در اثر طاعون یا جذام مردهاند. در قبال این اطلاعات بیست درهم دستخوش گرفت و رفت پی کارش که همان ایستادن پای دروازهی آهنی گورستان بود. جوانک که متولی خودنامیدهی این گورستان بود بیست و یکی دو سال بیشتر نداشت و احتمالا روزانه صد تا دویست درهم (ده الی بیست هزار تومان) درآمد داشت و به رغم آن که با زبان فرانسه آشنایی داشت و درس خوانده بود جز پاییدن گورهای خشتیِ بینام و نشان یهودیان کاری نمیکرد.
گورهای بی نام و نشان
گورها واقعاً بینام و نشان بودند. به اندازهی قامت هر میت با خشت چیزی ساخته بودند شبیه خانهای بیپنجره، بدون هیچگونه زینتی، در کمال سادگی، و این خشتها را به جای سنگ قبر روی قبرها نهاده بودند. میشد روی این خشتها که هر یک به قامت میت بود نشست و به بیابان نگاه کرد. در دوردست، در میان انبوه گورها یکی دو آرامگاه قرار داشت. آنها هم بی هیچ نشانی از صاحبِ قبر.حتی یک درخت، حتی یک بوته گل یا حتی یک علف هرز در میان گورها نروییده بود. هر چه بود خاک بود و خاک و خاک که از نیستیِ محض نشان داشت. بزرگی و قطعیت مرگ را برای نخستین بار در این گورستان دیدم. هر آن چه که میتوانست قطعیت مرگ را سلب کند، یا عظمتِ نیستی را تحملپذیر کند، حذف شده بود تا نیستی به صورت کاملاً عریان نمایان شود. همهی آن آرامگاهها و سنگقبرهای زیبا که در غرب و در قبرستانهای ایران دیده بودم، در اینجا به همانندی مردگان فروکاسته بود. تنها تفاوتی که میان انبوه مردگان وجود داشت، بلندی و کوتاهی قامتشان بود. فقیر و غنی نابود شده بودند؛ به عدم پیوسته بودند؛ نیست شده بودند و از آنها جز خشتی که مانند هر خشت دیگری بود چیزی به جای نمانده بود. نه یادی، نه نشانی و نه حتی گیاهی که این همه نیستی را اندکی تحملپذیر کند.
باربران
این فلسفهی نیستانگارانه و مرگخواهانه هم به ساختار سنتی شهر راه یافته بود. خانهها و گذرها، همه همسان و بینام و نشان بودند. برخلاف خیابانها و کوچههای ایران که به نام بزرگان و شهدای جنگ نامیده شده است، در اینجا هیچ مکانی بر حضور آدمی و تأثیر آدمی بر محیط زندگیاش دلالت نداشت. البته در محلههای نوساز و پولدارنشینِ اطرافِ دو خیابانِ بزرگِ محمد پنج و شش برخلاف ساختار سنتی مدینه، خیابانها و کوچهها نام و نشان داشتند. بینامی کوچهها و گذرگاههای مدینه به نظر من در تقابل با محلههای نوساز قرار گرفته بود. اگر درکم از معماری شهر و شیوهی نامگذاری خیابانها درست باشد، از این طریق به نوعی انشقاق در فرهنگ این مردم راه میبریم. اگر تا پیش از این دغدغهی فردیت و شاخص بودن و برآمدن در میان جمع در ساختار سنتی مدینه به همانندی با دیگران فرومیکاست، اکنون شهر تلاش میکرد خود را از بینامی برهاند، تشخص پیدا کند و به ساکنانش تشخص بدهد. تا چه حد این انشقاق، یعنی هویت و فردیت خود را انکار کردن، خود را فنا کردن از یکسو و از سوی دیگر خودیابی و سری در سرها درآوردن و به عنوان یک انسان شهری فردیت و هویتیافتن در ذهن ساکنان شهر عمل میکرد، پرسشیست که از منظر یک گردشگر نمیتوان پاسخ داد. باید ماند و در نشست و برخاست با مردم از چند و چون این دوگانگیها آگاه شد.
ماهواره بر بام خانه ها
با این همه گمانم اگر کسی میخواهد خودش را به کل فراموش کند، میبایست به این شهر برود. سرنوشت زنی به نام کیت مورسبی در رمان معروف The Shetening Sky نوشتهی پل بولز که در سال 1991 توسط برتولوچی فیلم شد، نمونهایست از بینام و نشانی خودخواسته انسان غربی که هرچند با فلاکت توأم است، اما بار هستی را برای او تحملپذیر میکند. در این رمان کیت و شوهرش که با هم اختلاف دارند، با دوستی به طنجه (یکی از سه شهر مهم مراکش) سفر میکنند. پس از ماجراهای فراوان شوهرِ کیت میمیرد و کیت از روی ناچاری به کاروانی میپیوندد و یک مرد عرب به او دل میبازد و او را به عقد خود درمیآورد، او را با خود به زادگاهش میبرد و از چشم دیگر همسرانش پنهانش میکند. در واقع داستان، ماجرای هویت و فردیتباختگی زنیست غربی در متن زندگی سنتی در مراکش. از بینام و نشانی محلههای مدینه میتوان به مرگخواهی انسان و نیاز او به گمنامی پی برد. در کوچههای مدینه بار هستی انسان سبک میشود. آدمی میتواند پوست بیندازد و خود را از سنگینی منیتاش برهاند. الیاس کانتی وقتی به میدانی ویران در محلهی یهودیها رسید، ویرانی خود را از ویرانی این مکان بازشناخت. گورهای بینام و نشان یهودیها و همهی آن گذرگاههای یکسان حسی بسیار قدیمی و فراموششده را در انسان بیدار میکند: میل به نابودی و نوعی مرگِ تدریجی در مکانی که لامکانیست.
باغ مژورال
باغ مژورال با رنگهای تند و شاد و با داشتن شناسنامه و هویت مشخص دقیقاً نقطهی مقابل بینامی و همسانی محلهی مدینه و میدان جماعتالفناست. مژورال نقاشی فرانسوی بود که اوایل قرن بیستم به مراکش آمد و باغی را طراحی کرد که هنوز هم به همان شکل سابق باقی مانده است. در باغ مژورال انواع کاکتوسها و درختان خیزران و نخلهای زینتی کهنسال بسیار زیبا در کنار هم روییدهاند. میان باغ خانهای قراردارد که به رنگ آبی تند مثل یک تکه جواهر میدرخشد. جا به جا گلدانهایی به شکل کوزه به رنگ قرمز در گذرگاهها قرار دارد. این باغ پر از زاویههای اسرارآمیز است. میتوان در جمع مردم بود و در همان حال میتوان در زاویهای خود را از چشم مردم پنهان کرد، نشست و در هوای فرحبخش باغ دمی آسود. دو استخر بزرگ هم میان باغ قرار دارد با نیلوفرهای آبی و بازتابِ سحرآمیز نقش نخلها در آبِ آینهوارش.
و نخلها
شرکتهای ساختمانی اطراف باغ مژورال عمارتهای چند طبقه میسازند، چنان که به زودی در این محل انواع هتلهای چندستاره و شرکتهای بازرگانی به وجود خواهد آمد. با این حال در باغ مژورال هنوز هم میتوان از ترکیب رنگها و تنوع گیاهان و بازتاب نقش و نگار اشیاء و گیاهان در آب لذت برد. تضادی که میان هویت این محل و بیهویتی محلات دیگر وجود دارد جذابیت باغ مژورال را دوچندان میکند. این باغ بیش از آن که اثر دست یک نقاش فرانسوی باشد، از شخصیت محکم او نشان دارد. مژورالِ نقاش هم به مراکش دل باخته بود. اما برخلاف دیگر دلباختگانِ اروپاییِ این شهر، فلسفهی نیستانگارانهای که در معماری شهر وجود دارد به نیستی سوقش نداد، بلکه با طراحی و ساختن باغی که نام او را بر پیشانی دارد، تلاش کرد بر گرتهی باغ مونه نوعی دیگری از مکان را به وجود بیاورد با شناسنامه و نقشهی دقیق و رنگهایی کاملاً شاد که اکنون در تقابل با بیرنگی و همسانی دیگر مکانهای شهر قرار دارد.
زاویههای پنهان
در فاصلهی میان باغ مژورال و میدان جماعالفنا و چند اثر باستانی مانند گورستان سعدیون و مسجد کتوبیه و مدرسهی بنیوسُف و مسجد قصابین که در اطراف این میدان قرار دارند، جهان داستانهای طاهر بنجلون را میتوانیم بازیابیم. در سالهای اخیر پیرامون دو خیابان محمد پنجم و ششم محلاتی نوساز با معماری مدرن شهری و خانههای ویلایی و رستورانها و کلوبهای شبانه به وجود آمده است. این محلاتِ نوخاسته نمایانگر سرزمینی دیگر است. مارک ترکسیدیس و تام هرلت در کتابی با عنوان:« نیروی دافعه، جامعهای در حال حرکت» نشان میدهند که چگونه اروپاییها همراه با مدرن شدن ساختارهای سنتی برای رسیدن به یک زندگی بهتر از اروپا به مراکش مهاجرت میکنند و در همان حال جوانان مراکشی از مراکش به غرب رانده میشوند. بنجلون در رمانی به نام «ترکشدگان» که چندی پیش به زبانهای فرانسه و آلمانی منتشر شد در قالب شخصیتهایی به نام «عزالعرب» ملقب به «عز» و «میخل» ساز و کار این مهاجرت دوگانه را برملا میکند. عز یک جوان تحصیلکرده و خوشسیمای عرب است که به دلیل بیکاری در مراکش زندگی را با کافهگردی به بطالت میگذراند. تنها دلخوشی او این است که هر چند گاه بنگ بکشد و دختری را تور کند. از سوی دیگر میخل، یک مرد میانسال اسپانیایی همجنسگراست که به مراکش مهاجرت کرده و توانسته در اینجا به عنوان گالریسین به یک زندگی مرفه دست یابد. عز جسم خود را به میخل میفروشد و میخل ترتیبی میدهد که معشوق عرب و تحصیلکرده اما بیکارش بتواند به اسپانیا برود. عز در اسپانیا هم به جایی نمیرسد و درماندهتر از پیش به مراکش برمیگردد. امثال عز و میخل را قدم به قدم در فاصلهی میان خیابان محمد پنج و شش، در کافهها، هتلها، سینماها، کافینتها و گالریها میتوان یافت. در کافههای خیابانهای محمد پنج و شش از یک سو اروپاییهایی را میتوان دید که نمایانگر مدرنیسم غربی هستند و در بیانگیزگی و ناخانگی درونی به هدوئیسم گرایش پیدا کردهاند و از سوی دیگر جوانانی را میبینیم که به رغم آشناییشان با زبان فرانسه و تحصیلات دانشگاهی در خیابانها و کافهها روزگار به بطالت میگذرانند و تنها آرزویشان این است که به غرب مهاجرت کنند. از ساعت ده شب به بعد این قسمت از شهر چهرهی واقعیاش را نشان میدهد. مردان بیخانمان ِ خیابانگرد که در زبالهی رستورانها روزی خود میجویند و جوانان سرگردانِ عربدهکشِ مست در همه جا دیده میشوند. در این میان نسلی از جوانان را هم میتوان در کافهها و کافینتها دید که در دنیای مجازی پرسه میزنند. روزی که میبایست به اروپا برگردیم، صبح زود بار و بندیلمان را از مسافرخانه برداشتیم و به سوی فرودگاه به راه افتادیم. در این چند روز ما با شهر آشنا شده بودیم. در مراکش به رغم همانندی محلهها، گذرها و خانههایش زود میتوان با مهمترین خیابانها و بهترین کافهها و جاهای دیدنیاش آشنا شد. با وجود ناخانگی و بیپناهی انسان در این شهر، زود میتوان با این شهر اخت گرفت و حتی احساسی شبیه به احساس در موطن خود بودن داشت. فرودگاه در انتهای خیابان عریض و طویل محمد شش قرار دارد. جاییست در بیابان که نشان شده است. پیرامون فرودگاه پروژههای بساز و بفروشِ عظیم در حال اجراست. خانههای چندطبقه در قالب مجتمعهای مسکونی مثل خشتهایی بلند از میان بیابان سربرآورده بودند. فرودگاه را هم دارند گسترش میدهند. اعلانهای تبلیغاتی با عکس زنان و مردان اروپایی خوشبخت که پس از ورود به فرودگاه گسترشیافتهی مراکش دست در دست هم داشتند یا یکدیگر را در آغوش گرفته بودند، از آیندهی این شهر نشان داشت. شهر خود را برای پذیرایی از مسافرانی آماده میکرد که از اروپا به مراکش میآمدند تا در بینام و نشانی محلههای قدیمی این شهر از بار هستی خود اندکی بکاهند، خود را و سنگینی فردیت انسان غربی را دمی فراموش کنند و در حاشیهی استخر هتلهای چندین و چندستاره پوستِ تنشان را به آفتاب بیرحم این نواحی بسپرند.
-
حسین نوشآذر
دسامبر 2007 م
-
-
--
--
-
-