چهارشنبه
بخشی از یک رمان/مسعود نقره‌کار





مسعود نقره کار
بخشی از یک رمان
" قبیلهِ من "
-
--------------------------------------------------
رمان "قبیلهِ من" سومین رمان مسعود نقره کار است.
نخستین رمان مسعود نقره کار "بچه های اعماق" ( جلد اول ) در سال ۱۳۷۰ و دومین رمان" پنجره ی کوچک سلول من " در سال ۱۳۷۷ منتشر شدند.
رمان "قبیله,من" در 353 صفحه توسط انتشارات " نارنجستان" در لس آنجلس منتشر شد.برای تهیه این رمان می توانید با آدرس زیر تماس بگیرید.
mnoghrekar@hotmail.com
در زیر گوشه ای از رمان" قبیله ِمن "را می خوانید.
-------------------------------------------------
-
-
قطار رفته بود.
روی یکی از نیمکت های ایستگاه مرکزی راه اَهن شهر فرانکفورت نشست.
" چقدر ریل!"
به طرف دکه ی سوسیس فروشی راه افتاد، اما نه ، مش اسمال بود، و بساط سیراب شیردان اش .
مش‌اسمال پوستین سفيدِ گوسفندي‌اش را روي شانه انداخت و پشت بساط‌اش نشست
.
"نيگا سيراب شيردون‌هاي مش‌اسمال چه بخاري راه انداختن، آدمو به هوس ميندازن. قيافه‌شم نيگا، عينهو گوسفند شده"
"همين شكلي‌ام هست"
"سيراب شيردون، ببخشین اَب جوجه، مي‌خوري؟"
"اي بدم نمي‌آد، اگه فقط شيردون باشه ديگه بهتر"
عزيز دست‌هايش را دور دهان‌اش لوله كرد تا صدايش به آن سوي خيابان برسد:
"مش‌اسمال، دو دست شيردون با تافتونِ تازه واسه ما بيار، سركه يادت نره"
مش‌اسمال با تكانِ سر "باشه‌اي" گفت، و چند دقيقه‌اي بيشتر طول نكشيد كه دو كاسه‌ي روئيِ پر از شيردان و آبِ سيرابي روي پيشخوانِ "انتشارات چكيده" گذاشت:
"اينو ميگن آبِ جوجه‌ي بي‌مثال"
و رفت.
عزيز به داش‌علي و مهدي هم تعارفي كرد.
مي‌خورد و حرف مي‌زد:
"همه چي‌ي اين گوسفند قابلِ مصرفه، حتي تخم و پشكل‌ش"
سيامك كاسه‌هاي خالي را جمع كرد و دستمالي روي پيشخوانِ شيشه‌اي كشيد:
"آروم، حرف‌شنو و مفيد"
عزيز پاكت سيگارش را از جيبِ كت‌اش بيرون كشيد، و به طرف پياده‌رو راه افتاد:
" معصوم ترین قربونيِ ی انسان"
سيامك خودش را به او رساند.
اول سيگارِ سيامك را روشن كرد، و بعد سيگار خودش را. كارِ هميشگي‌اش بود. كبريت را، كه شعله‌اش به انگشتانش نزديك شده بود، جلوي دهان سيامك گرفت تا آن را خاموش كند:
"فوتش كن"
اينكار را نكرد، مي‌دانست اگر كبريت را فوت كند عزيز خواهد گفت:
"كبريتِ خوبي نيس، با چُس خر خاموش شد"
سيامك سرش را به‌ طرف ديگـر برگرداند، عزيز كبـريت را توي جـوي آب پرت كرد.
"تو كي ميخواي آدم بشي عزيز؟"
"كي؟ وقتِ گلِ ني"
با دود سيگاري كه در دهان داشت، حلقه‌هائي از دود درست كرد و پشت سرِ هم به هوا داد. پُكي محكم‌تر به سيگار زد، تا حلقه‌هاي دود را بيشتر كند. صداي ترمز ماشين و فرياد سيامك امان ندادند:
"آخ له شد"
"چي؟ كي؟"
و گربه لنگان‌لنگان خودش را به‌پياده‌رو كشاند. پشت ويترين انتشارات چكيده ولو شد. زنده بود. راننده مكثي كرد و راهش را ادامه داد.
بچه‌هائي‌كه از توي "كوچه‌ي اسلامي"دنبال گربه كرده بودند، از آنسوي خيابان چشم به گربه دوخته بودند. حيرت‌زده مي‌نمودند.
"نيگا حيوون داره گيج مي‌خوره"
"تازه شده عينِ ما"
گربه، كه انگاري دچار تشنج شده بود، آنقدر دور خودش چرخيد تا داخل جوي پُرآب افتاد. پيش از آنكه آب آن را همراه با كپه‌اي آشغال به زير پل ببرد، هر دو به‌طرف جوي ‌آب دويدند. دير شده بود. ته سيگارهايشان را توي جوي‌آب پرت كردند، و به‌داخل انتشارات برگشتند.
داش علي كتاب‌ها را توي قفسه‌ها جابه‌جا مي‌كرد. مهدي كتاب مي‌خواند. عزيز سراغ كتري آب و قوري چاي، كه روي "بخاري علاءالدين" مي‌جوشيدند، رفت:
"چاي جوشيده بزنين توي رگ تا روشن شين"
سيامك با كتاب‌هاي دستِ دوم و قديمي، كه برخي‌شان بوي ماندگي مي‌دادند ور مي‌رفت. آن‌ها را مرتب مي‌كرد:
"نم‌نم بايد روزنامه‌ي مردم و بقيه روزنامه‌ها و كتاب‌هاي توده‌اي‌هارو هم بياريم"
عزيز حبّه قندي تو دهانش گذاشت:
"فقط همينو كم داريم، ما يه‌عمر با آبرو زندگي كرديم، بالاغيرتاً توش دست ‌به ‌آب نكنين"
داش‌علي، كتابي را گردگيري مي‌كرد:
"اونوقت ديگه جا واسه بقيه روزنامه‌ها و كتاب‌ها نمي‌مونه، چون اين توده‌اي‌ها فقط بلدن روزنامه و كتاب درآرن، هنوز هيچي نشده چندتا روزنامه و جزوه و كتاب درآوردن، زرت و زرت"
مراد آمد. عزيز ليوان هميشگي او را پُر از چاي تازه‌دم كرد:
"امروز دير دفترو امضا كردي"
"ديگه كم‌كم بايد بار و بنديل رو جمع كنم و برگردم بندرعباس"
"ميگن چندماهي از خدمت سربازا و افسر وظيفه‌ها كم ميشه، حتمي زود برمي‌گردي، اينم از صدقه سرِ اين انقلاب"
چندتائي مشتري پا به انتشارات گذاشـتند. روزنامه و كتاب خريدند، و رفتند.
"قدمِ مراد خوبه، ببين پشتِ پاش چندتا مشتري اومد، صبح تا حالا يه دونه‌م مُشتريغ نيومده بود چه برسه مشتري"
داش‌علي مي‌خواست از كوه‌ رفتن بگويد كه تورج همراه با تازه‌واردي وارد انتشارات شد. مرد جوان را به تك‌تك آنان معرفي كرد:
"دوستم دكتر هليل‌رودي"
و او لبخند به‌لب و فروتنانه با همه دست داد.
عزيز چاي برايش ريخت:
"قندپهلو مي‌خورين يا..."
مراد "سُقلمه‌اي" به پهلوي عزيز زد. ساكت شد. همه نگران بودند مبادا عزيز متلكي به تازه وارد بگويد. كاري كه به آن عادت داشت.
تورج پشت ميزِ حساب و كتاب نشست:
"دكتر هليل‌رودي خارج از كشور بودن، كتابي نوشتن درباره مبارزه طبقاتي در نيكاراگوئه، اَزَش خواستم كه براي چاپ، كتاب‌رو به ما بده"
چائي‌اش را فوت كرد:
"بهتره منو منوچهر صدا كنين، اين كتاب تأليف و گردآوري‌ي، البته نظر خود من هم هست، من فكر مي‌كنم اونچه كه در ايران مي‌گذره تشابه‌هائي با اونچه كه در نيكاراگوئه مي‌گذره داره، اين كتاب مي‌تونه به ما شناخت بهتري از مسائلي كه باهاشون درگيريم بده"
آرام و با اطمينان حرف مي‌زد. حرفش كه تمام شد موهايش را از روي پيشاني‌اش كنار زد، و عينكش را از ميانه‌ي بيني‌اش به بالا هُل داد. مهدي مي‌خواست چيزي بگويد، مشتري‌اي وارد انتشارات شد.
مشتري كه رفت تورج تعارف كرد:
"ما انتشارات رو كه ببنديم مي‌ريم "كافه خوزستان" لبي تر كنيم، اگه كاري نداري با ما باش، بد نمي‌گذره"
"متأسفانه كار دارم، باشه يه‌وقت ديگه"
نگاهي به كتاب‌ها و روزنامه‌ها انداخت، و رفت.
قرار شد دستنوشته‌ي كتاب را بياورد، تا بعد‌از خواندن به‌چاپ بسپارند.
او كه رفت، عزيز شروع كرد.
"اسم كتابو بايس بذارين مبارزه طبقاتي در نيكارا، واسه اينكه "گوئه‌"‌اش كه سوموزا بوده رفته"
همه خنديدند جز تورج:
"عزيز چائي‌تو بخور برو بيرون بذار باد بياد، اينقدر شِر و ور نگو"
"باشه رئيس، اگه بادي در كار نبود خبرم كن، صادر مي‌كنم"
رفت بيرون، و سيگارش را گيراند.
تورج دفتر حساب و كتاب را باز كرد.
"رئيس" صدايش مي‌زدند، بخاطر شغلش، و لباس پوشيدنش. ژست‌هاي رؤسا را مي‌گرفت. از اينكه رئيس خطابش مي‌كردند، خوشحال مي‌نمود. عزيز گفته بود:
"وقتي بهش ميگي رئيس انگاري كله‌قند تو كونش آب مي‌كني"
رئيسِ قسمتي در يك شركت تجاري بود. كتاب مي‌خواند و دست به‌قلم بود. خودش را در زمينه‌هاي سياسي و فرهنگي و هنري صاحب‌نظر و منتقد مي‌دانست. از هنگام دانشجوئي هوادارسازمان چريكهاي‌فدائي‌خلق شده بود.
"بابا اين ماشينو عوضش كن، آخه كمونيست و تويوتا؟"
و حرف‌هاي عزيز را جدي نمي‌گرفت.
عزيز سيگارش‌كه تمام شد سر توي انتشارات بُرد:
"من مي‌رم يه سري خونه زود برمي‌گردم"
تورج زير لب غريد:
"برنگشتي‌ام نگشتي"
داش‌علي خنديد:
"ميره كفتراشو جا كنه، هرچي يادش بره اين يكي يادش نمي‌ره"
عزيز يكي‌دو ماهي مي‌شد كه بيكار بود. دل به‌كار نمي‌داد. هوادار سازمان چريكهاي فدائي خلق بود. مي‌نازيد به‌اينكه بچه‌محلِ"رحيم سماعي"‌[1]ست و با او دوست بوده، و با خانواده‌اش رفت و آمد دارد. دلمشغولي‌اش كفتربازي بود. پشت‌بام خانهٌ كوچكشان را قفس‌هاي ريزودرشت پوشانده بود. سيگار پشت سيگار مي‌كشيد. "بنگ" نمي‌كشيد اما "عزيز بنگي" صدايش مي‌زدند، حتي رفقاي نزديكش. سروكله‌اش كه پيدا مي‌شد، مي‌گفتند:
"اومد، دودكشِ ماشين‌دودي شابدول‌عظيم"
با كتاب ميانه‌اي نداشت، اهل مطالعه نبود. روزنامه‌هاي يوميه را هم ورق نمي‌زد.
وقتي برگشت، مهدي كركره‌ٌ انتشارات را پائين مي‌كشيد.
راه افتادند، به‌طرف كافه خوزستان.
تورج عادت داشت تند راه برود، شق و رق، با سيامك جلوتر از بقيه بودند. سيامك هم تند راه مي‌رفت. قوز كرده، هميشه چشم به‌زمين داشت. به حساب كم‌روئي و كم‌حرفي‌اش مي‌گذاشتند. مهدي و عزيز و مراد و داش‌علي پشتِ سر آن دو بودند.
عزيز سيگاري گيراند. كبريتِ روشن را جلوي دهان مراد بُرد:
"فوتش كن"
"اين كبريت فقط با فوته خودت خاموش ميشه عزيز"
داش‌علي و مهدي خنديدند.
سرِ كوچه‌اي كه خانه داش‌علي در آن بود، داش‌علي خداحافظي كرد. عرق نمي‌نوشيد و اهل كافه‌رفتن نبود.
"مي‌ره كتاب بخوونه، كرمِ كتابه، قيافه‌شم داره مثلِ عطفِ كتاب ميشه"
"ياد بگير، نصفِ توئه"
عزيز چيزي به مراد نگفت.
داش‌علي جوان‌تر از بقيه، و دانشجوي دانشكده پلي‌تكنيك بود. كم‌حرف، مهربان و با مطالعه.
بادي سرد مي‌وزيد. تورج لبه‌ي كتش را برگردانده بود تا گردنش يخ نكند، رو به عزيز و مهدي كرد:
"تندتر بياين بابا يخ كرديم"
عزيز پُك محكمي به سيگارش زد:
"رئيس بازوي مهنـدس‌رو بگير كه باد نَبَرت، آخه هوا به‌اين خوبـي يخ كردم ديگه چه صيغه‌اي‌ي"
تورج ريزنقش و لاغر بود.
سيامك دانشجوي دانشكده فني بود. از بقيه سياسي‌تر و باسوادتر. مهندس هم صدايش مي‌زدند. پيش از انقلاب هوادار سازمان چريكهاي فدائي خلق بود. سال 1350 دستگير شد. پس از حدود يكسال از زندان آزاد شد. از آن پس درس‌خواندن را ول كرد.
مي‌رسند. كافه گرم و شلوغ‌تر از شبِ پيش بود. صدايِ داود مقامي و هواي پُر دود و دم اما دلنشين كافه، عرق مي‌طلبيد. عزيز با "داود مقامي" زمزمه مي‌كرد:
"ناز و كرشمه بس كن اي مه آسـماني
مي‌گذري خرامان از غم دل چه داني
من به خيـال وصلت نا له كنم شبانگاه
تا كه اميد جانم، كي ز غمم رهاني
آه،روزي اي زيـبــا آه شــرربـار مـن
گیرد دامانت، سـوزد جانت
چون پيمانت بشكستي
ترسم چون گل‌ها با همه افسون‌گري
چون پائيز آيد، عمرت پايد
كه چو عهد خود بگسستي "
سيامك گفته بود داود مقامي و خواننده‌هاي "كوچه بازاري" "لمپنيسم هنري" را رواج مي‌دهند. عزيز با خنده جوابش را داده بود:
"بهتره بگي لُمپنيسمِ خلقي"
مراد و عزيز صداي داود مقامي را دوست داشتند.
آقامجيد، صاحب كافه، تحويلشـان مي‌گرفت.
دور ميزي پنج‌نفره نشستند. زير تابلوي رنگ‌روغني كه سروستان بود. نان و پنير و سبزي و پياز، و بعد عرقِ سرد و ماهيچه‌ٌ گرم. مراد ساقي مي‌شد.
پيش از آنكه استكان‌ها را پُر كند تورج شروع كرد:
"فردا قراره دكتر هليل‌رودي كتابشو بياره، اگه هفته‌ي ديگه بديم چاپ خوبه"
كسي چيزي نگفت. سيامك‌ سبيل‌هايش ‌را ‌مي‌جويد. عزيز سر به ‌سرش مي‌گذاشت:
"چيه باز غريقِ فكر و خيال شدي؟"
"داشتم فكر مي‌كردم بد نمي‌شد اگه يه‌ تعارفي‌ام به‌ عبدي‌ و جمال مي‌كرديم"
عبدي و جمال نويسنده و مترجم بودند و از زندانيان سياسي رژيم شاه. در دفتر انتشارات چكيده كتاب ترجمه مي‌كردند.
دو اتاق در طبقه‌ي بالاي انتشارات چكيده بود. يكي دفتر كارِ عبدي و جمال، و اتاق بزرگتر انبار انتشارات ،و گهگاه محل صحافي كتاب. بيش از هر چيز اما پاتوقي براي شب‌نشيني و عرق‌خوري و برپائي‌ي بحث‌هاي سياسي و ادبي بود.
عزيز استكانش را يك‌ضرب توي دهانش خالي كرد:
"بهتركه يادت رفت، مارو با توده‌اي‌ها كاري نيس چه برسه عرقخوري باهاشون"
مهدي حرف را عوض كرد، مي‌دانست بعد از عزيز نوبت تورج مي‌شود، و اين يكي ديگر ول‌كن نخواهد بود:
"يه غزل تازه گفتم مي‌خوام براتون بخوونم"
و خواند.
عزيز "به‌به"اي گفت و شروع كرد:
"امروزم چندتا از ارتشي‌ها و ساواكي‌هارو به‌درك واصل كردن، ميگن ارتشبد نصيري‌ رو تُو جهنم ديدن كه سروصورتش نوراني‌ي، اگه گفتين چرا؟ واسه اينكه يه نيمسوز كرده بودن تو كونش"
مراد استكان عزيز را پُر كرد:
"عرقِِ تو بخور،شروع نكن ملك‌الكوس‌وشعر"
عزيز گوشش بدهكار نبود:
"اين ننه‌مرده"حسين فرزين"رو چرا گرفتن؟ اون‌كه‌ نه‌‌ سرپياز بود نه‌ ته‌ پياز؟"
مهدي دفترش را ورق مي‌زد تا شعري‌ديگر بخواند. تورج رو به ‌عزيز كرد:
"ميگن تو خيـابون جمشيد خيلي‌ها‌رو دار زدن، گفتن قاچاقچي بودن ‌و پابندازهاي شهرِ نو، چندتا زنم توشون بوده"
"آره يكشيون ميگن پري‌بلنده بوده، اونم شهيد شد"
تورج اُرد بطريِ دوم عرق "پنجاه‌وپنج" داد. آقا مجيد خودش آورد. عزيز چاق‌سلامتي‌ي گرمي با آقا مجيد كرد. تعارفي زد و آقا مجيد صندلي پيش كشيد. كنار مراد نشست.
"نوشِ جون كنين، بعداً هم ياد من بكنين. شايد از ماه ديگه كافه خوزستاني تو كار نباشه"
عزيز استكاني عرق براي آقامجيد ريخت، آقامجيدي‌كه تا آن‌شب دلمرده نديده بودنش.
"ميخواي بفروشيش آقامجيد؟ تُو نخ يه‌جـاي گنـده‌تري؟ بسـلامتي ايشاءالله"
"نه، گفتن بايد ببندمش، بروبچه‌هاي مذهبي‌اي كه يه موقعي مشتري‌هام بودن گفتن، گفتن بهتره خودم ببندمش تا آتيشش نزدن"
عزيز قاشقي ماست‌موسير، مزه‌ي عرق كرد و توي دهانِ آقامجيد گذاشت:
"سگِ كي باشن آقامجيد، به‌بخشيد، كوسِ ‌اول ‌تا ‌آخرشـون مـي‌خنـدن، شافه‌كونا"
"معلومه سگ‌ِ كي‌اَن، معلومه"
و "ياعلي"گويان بلند شد:
"برم به بقيه‌ي مشتري‌ها برسم"
آقا مجيد كه رفت، تورج از حساب و كتاب انتشارات و دخل ‌و خرج آن، و طرح‌هائي‌كه براي توسعه‌ي انتشارات داشت، گفت. مراد گوش مي‌كرد.
مراد به وقت عرقخوري ساكت مي‌شد. شنونده بود. سيامك تو خودش مي‌رفت و با سبيل‌هايش بازي مي‌كرد. تورج و عزيز پُرگو مي‌شدند. مهدي وقت مي‌جست تا شعري بخواند:
"مي‌خوام واسه‌تون يه شعر ديگه بخوونم"
معطل نمي‌شد كسي بگويد بخوان يا نخوان.
عزيز طبقِ معمول بَه‌بَه و چه‌چهي كرد:
"اينو كه واسه كلاغ‌هاي قيل ‌و قال‌پرست گفتي، يه شعرم واسه كفتراي قره‌ماش‌پرستِ من بگو"
و با كف دست به گرده سيامك كوبيد:
"بيا بيرون بابا، اينقده اون سيبلارو نخور، يه چيزي بگو"
"داشتم به حرف‌هاي آقامجيد فكر مي‌كردم، امروز صبح‌ام يكي از بچه‌هاي مسجد عظيم‌پور با عادل اومدن تو انتشاراتي، آخه عادلم تو كميته مشغول شده، سربسته گفتن كه تو كميته حرفِ ما بوده، گفتن اين كتابفروشي مالِ كمونيستاس، بايد كم‌كم جُل پلاسشونو جمع كنن و از اين محلهِ برن، اومده بودن كه يه جورائي ندا بدن كه سراغ مام مي‌آن..."
تورج حرف سيامك را قطع كرد:
"عادل كيه؟ هموني كه مي‌اومد در مغازه و دنبال مهدي موس‌موس مي‌كرد كه ترانه گفته و مي‌خواد بده گوگوش و رامش و مهستي بخوونن؟"
مهدي گفت:
"آره"
تورج غريد:
"شاف‌كون، آخه اون انچوچك كيه كه واسه ما تصميم مي‌گيره، گُه خورده، اون تا ديروز سياستو با ث مثلثاتي مي‌نوشت و فرق انقلاب و با سنگ‌قلاب نمي‌دونست، حالا واسه ما آدم شده"
سيامك استكانش را پُر از عرق كرد:
"حرفاشونو بايد جدي گرفت"
مهدي به تأييد سرش را تكان داد. مراد اما قبول نداشت:
"هيچ كاري نمي‌تونن بكنن، من ميرم باهاشون صحبت مي‌كنم، مگه شهرِ هرته"
عزيز به اصرار پولِ ميز را حساب كرد، و پاي دخل خواند:
"جمع مال را اقبال دان و خرج ناكردنش را ادبار"[2]
مراد سربه‌سرش گذاشت:
"فقط تيكه دوم شاملِ تو ميشه"
پا كه از كافه بيرون گذاشتند، مهدي ژستي شاعرانه گرفت:
"سرماي اولين بهار انقلاب و گرماي عرق و كافه خوزستان و..."
عزيز پشت‌بندش آمد:
"تهديد كميته‌هاي انقلاب و... عجب شعري شد، به‌بخشين كوسِ شعر"
بادخنك بر گونه‌هاي سرخ‌شده از گرماي عرقِ مراد نشست.
"آخيش"
و به طرف ميدان فوزيه راه افتـادند. برنامـهٌ بعد از عرق‌خوري‌شـان بود.
تخمه و پسته‌اي گرم خريدند و رو به سويِ كوچه اسلامي گذاشتند. توي "نظام‌آباد" سيامك زد زيرِ آواز. مغازه‌ها بسته بودند. لُري خواند؛ "دايه دايه وقتِ جنگه" را، و وقتي خواند؛ "امريكائي جاكَشَ غيرت نداره و..." همگي با او همصدا شدند، دَم دادند. بعد نوبت "الهه ناز" و "از خون جوانان وطن" رسيد. عزيز "مرا ببوس" را هم زمزمه كرد، همه‌ي ترانه را حفظ نبود، اما جا نمي‌زد، تم آهنگ و ترانه را مي‌دانست و هر آنچه بر زبانش مي‌آمد، زمزمه مي‌كرد. مراد "ديلمان" را با سوت مي‌زد، و "مرغ سحر"و "نازلي" را مي‌خواند. به‌مهدي اگر فرصتي داده مي‌شد، شعر مي‌خواند. داده نشد.
سر كوچه اسلامي، مثل هميشه چند نفري ايستاده بودند. قهوه‌خانه شاغلام تا ديروقت باز بود.
تورج خداحافظي كرد و رفت. زن و دو بچه داشت.
مهدي هم رفت. مثل تورج عيالوار بود. شاعر و ترانه‌سرائي كه پيش‌تر صحاف و كارگر چاپخانه بود. از راه ترانه‌سرائي نان مي‌خورد. انتشارات چكيده درآمدي نداشت. در اتاقي كوچك در انتهاي نظام‌آباد زندگي مي‌كرد. قوم و خويش‌هاي زنش صاحبخانه بودند.
عزيز و سيامك و مراد ماندند. عزيز با "مش‌اسمال سيراب" كه بسـاط سيرابي‌‌فروشي‌اش را جمع مي‌كرد، سرِ شوخي باز كرده بود.
"عكس تظاهرات سـازمانتـان را ديدم، باوركن عـزيـزآقا مـن‌ را ياد دِه و گله‌هاي‌گوسفند انداخت، البته ‌چوپان شما زن بود، در دِه چوپان ‌زن نداريم"
"مش‌اسمال مگه بلدي روزنامه نيگا كني؟"
سيامك و مراد به قهوه‌خانه رفتند، و عزيز هم به‌دنبال‌شان، چاي و تخمه و گپ. بساط تكراري.
"اين مش‌اسمال‌ام واسه ما سياسي شده، فَرقه صداي پاره‌شدنِ پارچه و گوزو نمي‌فهمه واسه ما نظر ميده"
سيامك حرف را عوض كرد.
"من گُه‌گيجه گرفتم، چقدر روزنامه و سازمان سياسي و حزب؟"
مراد تخمه مي‌شكست،
"بيشترشون جدي نيستن، فقط يه سازمان، اونم سازمان چريكهاي فدائي خلق، كارش درسته، همه‌شون كم‌كم آب ميرن، بيشترشون حزب و سازمانه فصلي‌ان"
عزيز سيگارش را مي‌ماليد تا توتون‌هايش شُل شود:
"آره، هرجا ميري صحبت چريكهاست، كميته‌چي‌هام مثِ سگ از اونا مي‌ترسن، ميگن روزي چهل‌پنجاه هزارتا از ستـاد فدائي تُو دانشكده فني ديدن مي‌كنن، دَمشون گرم"
سيامك خميازه‌اي پُر سروصدا كشيد:
"البته ستاد فدائي رفته تُو خيابون ميكده. داشت يادم مي‌رفت، تورج گفت فردا اون دوستش، منوچهر، دستنوشته‌ي كتابو مي‌آره انتشارات، گفت بهت يادآوري كنم حتمي باشي"
مراد با تكان‌دادن سر "باشه‌"اي گفت. عزيز ته‌سيگارش را توي جاسيگاري خاموش كرد:
"منم اگه وقت كنم يه‌جوري مي‌آم كه غروب انتشـارات باشم، آخه مي‌دونين بيكاري وقت نميذاره من به كارام برسم. روزي يه ميليون تومن ضرر بيكاري لامصب رو ميدم"
شاغلام با‌ خاموش‌كردن مهتابـي‌ي سـردرِ قهوه‌خانه به‌آن‌ها حالي كردكه وقت بستن است. عزيز هنوز چائي‌اش مانده بود. شاغلام پاي سكوئي كه دو منقل روي آن جاسازي شده بود، نشست. خميازه‌اي كشيد و چشم به‌ تابلوي بزرگ رستم ‌و سهراب اش انداخت و زمزمه كرد:
"از آن سروِ سيمين‌ بر ماهروي
يكي شير باشد ترا نامجوي
که خاك پي اوببوسد هژبر
نياردبه سربرگذشتنش ابر
وزآوازاو چرم جنگي پلنگ
شود چاك‌چاك وبخايد دوچنگ
به بالاي سرووبه نيروي پيل
به انگشت خشت افكند بر دو ميل" [3]
از ميان تابلوهايش انگاري آن را بيشتر دوست مي‌داشت، تابلوها دورتادور، ديوارهاي آبـي‌ي كم‌‌رنگِ قهـوه‌خانه را پوشـانده بودند. شاغلام رنگ آبي را دوست مي‌داشت، ديوارها، درها، و كاشي‌هاي سكوي منقل چاي و ديزي‌اش آبي بودند. بيشترين وقت‌ها پيراهن و بلوز آبي مي‌پوشيد.
"الانه رفع زحمت مي‌كنيم شاغلام"
و شا‌غلام خميازه‌اي ديگر كشيد، چيزي نگفت.
به وقت رفتن عزيز پول چاي را حساب كرد:
"شاغلام ما بالاخره نفهميديم چرا اينقدر دور و بَرت رنگِ آبي‌ي"
"واسه اينكه آبي رنگِ حاله، رنگِ عشقه"
"قناري شتري‌"اش شروع به خواندن كرد:"ديدي آقاعزيز، اينم حرف منو قبول داره، اينم اهلِ‌عشقه، اول‌دفه‌س كه شب مي‌خُوونه"
[1]ـ رحيم سماعي، چريك فدائي خلق كه در اسفندماه سال 1349 تيرباران شد.
[2]ـ از خواجه "عبدالله انصاري"ست
[3]ـ فردوسي/ شاهنامه
-
-
-
-
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!