شنبه
Ragnar Strömberg-Sohrab Rahimi


شعرهای راگنار استرومبرگ
ترجمه از سوئدی
سهراب رحیمی

-
---

---
در یک زمانِ بی مرز باش
-
در یک زمانِ بی مرز باش
زمان دستها
زمین و آسمان را دیدم
آری حقیقت است
حقیقت است که من اینجا ایستاده ام
دست باز زمین را دیدم
در خطوط زندگی و آسمان
و پرندگان
بیرون و درون میان انگشتان درختها
آری، این منم
این دست من است
این تو هستی
و پشت این دست، من هستم
و در برابر دستهای اشیا، تو هستی.
حالا دستم را بر می دارم
و جهانِ بیرون
به سمت درون گشوده می شود، به سمت آن که منم.
-
-----
-
به سادگی درون باران گم می شوم
-
1
از میانِ آن می بینم
چگونه درختان به هم تنیده و مه آلود
کشانده می شوند به سوی ماندن با پرندگان
- -
2
-
به سادگی درون باران گم می شوم
روز مانند سلول باردار نزدیک می شود
و می افتد
یک حیوان کامل
از همه چیزهای انسانی
-
-----
-
شعرهایی در کنار ظواهر
-
1
آدم بیگانه است
احساس غربت می کند
و تازه زمانی وطن را می یابد
که خانه سوخته است
و آدم اینجا را خانه می داند
به طرز غریبی حس غربت دارد
وقتی خانه سوخته است
آدم پنجره می شود در می شود محله می شود
پیرتر
جنگی نزدیکتر به امنیت
آدم به طرز غریبی حس غربت دارد
به مکان های سوخته می آید
به اطراف نگاه می کند
و می گوید:« اینجا خانه ی من بود»
-
2
-
با او صحبت می کنم
و او می گوید
در زندگی اتفاق می افتد
ما گله های حیوانات را می بینیم
و انسانهایی که از ما زندگی می کنند
از زندگی ی او و خواب من
دلم می خواهد زندگی تدریجی ی او را داشته باشم
که در آن بخوابم
و او جواب می دهد که
ما باید همدیگر را بشناسیم و بفهمیم
دوجانبه، آرام و منطقی
باید حرافی کنیم
کاردستی ها و گلهای اتاق ملاقات را
در باره ی زندگی با مرگ و زندگی صحبت کنیم
بگوییم که این جامعه یک طرح خشن است
یک نقاشی ی سیاره ای ست از دیگری
و ما حرف می زنیم
چون خویشاوندانِ شاخه در شاخه
تا آن زمان که چمن ها ما را منفجر می کنند
آنجا: یک ابر یتیم
زیر انبوهی دیگر ناپدید می شود
و آسمان ترمیم آبی می یابد.
-
----
-

-
سه نامه ی نوامبری برای توماس ایک
-
-
1
اگر به چهره ی خودت نزدیک می شدی
ترس تمام می شد که خود را گم کند
به تو می توانم بگویم
که من شنیده ام
چیزی که همیشه ندیده ام:
واژه ها دو قسمت دارند
که همزمان حرف می زنند
هر انسانی هر داستانی
یک حاشیه یک بیرون
آدم می تواند ببیند
دستهای لاغری که مه را از شیشه خشک می کنند
تا وقتی نگاه خودش را ملاقات می کند
آنگاه وحشت تمام می شود.
نوامبر روشن است و بیخوابی واضح
توماس ایک عزیز!
سکوت است و زمستان می ریزد
صاف از میان پرندگان
پایین به سمتِ زمینِ شکسته
زیر همه چیز
بی خوابی بال می زند
در اطراف در چهره ی لاغری با شاخه های سرگردان فراری
من جست و جو می کنم
در فاصله
میانِ سختی ی خواستن و منتظر بودن
که ناممکن است بدون خواستن
من جست و جو می کنم
راههایم را قطع می کنم
از میان گوتنبرگ
که مثل پیرمردی خشمگین است
در بستر مرگ.
بر بستر رنگین سکوت
تابلویی آویزان است
از لحظه ی سوخته ی از دست رفته
وقتی صحبت کردم
و گفته جای گفته را گرفت
سکوت جای نگفته را گرفت
و نگفته جای هیچ را
به من دست نزن
دست به من نمی زنی
تکان نمی خوری
من آرامم
و زمستان می ریزد بدون برف
بر هر دو سوی کلمه ها
که حرف می زنند یا سکوت می کنند همزمان
نه به ترتیب
چه دیده ای؟
که او چقدر می نوشد
و بد رفتاری می کند
برای آنکه جرات می کند ناگفته هایی را بگوید
که تنهایی ی ما را تامین می کند
کسی را ملاقات می کنم که می شناختمش، یک روزی.
با آن سردی
و آن نادانی
در برابر مضحکه ای که
این هستی ی ما
بی قید و شرط تولید می کند،
و کسی از بیرون از من می پرسد:
چرا به اینجا آمده ای؟
کسی از درون از من می پرسد:
چرا به اینجا آمده ای؟
کسی از درون از من می پرسد:
چرا دیگر به اینجا نمی آیی
ناگفته، زندگی ست
برای دزدها و گردن کلفت ها
مافت واقعی ی فریبنده
میان خواهش و انتظار
تمام رویاهای من
پرتاب شدند به اینجا، اینجا که من زندگی می کنم
حس نمی شود
آنجا که تو زندگی می کنی
-
2
-
باران بی وقفه ساعت را می راند
از میان چراگاه شب
بیرون من، چیزی ست که من نشانت می دهم
تا بتوانیم آنجا زندگی کنیم
برای تو می نویسم که نمی توانم بخوابم
در باره ی نیمه کاره های خودم
در باره ی حروف ربط خودم
درباره ی دست خطم ، که دیده می شود
زیر حروف ماشین تحریر
از دلهره، مرطوب است
یا سرد است از دود
برای تو می نویسم
در باره ی نادانی ام
از فصلم
آنجا که حرفهای خشک، حقیقت های بی رنگ را می پوشاند
چون سینه های ریز در لباس های نازک
فصل من
جایی که زبانها در زبانها حرف می زنند.
-
3
-
گریخته حتی میان پرندگان
اسم خودت را هجی می کنی
در غبار روی پنجره
چهارطاق باز بسوی اتوبان
و جغرافیای تکراری تولید
اسم خودت را هجی می کنی
با حرفهای سیاه
که حرفهای سفید را تعقیب می کنند
حفره بر حفره
نامت لاغر است
در رویاهایت از اسیری
قسم خوردگان صحبت می کنند
باصدای همدیگر
در اتاقهایی مرطوب از فرار
و هر کلمه تقسیم می شود
مثل یک نان ذهنی
به قطعه ها تقسیم می شود
برای آنها که خیلی خیلی زیادند
-
----
-
پیشگویی
-
بیماری در را می بندد
و پنجره ها را باز می کند
بی طرف مثل باد
نگاه سفر می کند
از میان هوای رقصان
و سایه های پرنده
به سوی سالی دیگر
با صداها و ماشین های دیگر
از خیابانی دیگر
مثل این یکی
با یک آسمانِ سه گوش
میان خانه هایی
از سنگ و شیشه
آمبولانس ایستاده است
با درهای بازشده ی پشتی
ساعتها بیرون دروازه ی روبرو
همه چیز تدارکات است
هیچ چیز پیش نمی رود
از میان درز باد
نور پریشان به درون می ریزد
مرگ کتابی است
که همه در باره اش حرف می زنند
ولی هیچکس نخوانده است.

-----

-
این زندگی
-
روزهای سفید چشم
و از میان بارانِ شیشه ایِ نور
اجسامی می ایند
که دیگر نیستند
همان را می خواهم
که از آغاز می خواستم
توان خواندن و ماشین راندن
تمام راه را تا ماه
اما هنوز اتفاق می افتد
که در اتاقم باران بیاید
کاتولوس، این زندگی نمی تواند همه ی آن چیزی باشد
که می شود در باره اش نوشت.

-----------------------------------

-
کاتولوس = شاعررومی قبل از میلاد

0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!