من آن کلاغ را می شناسم
مسعود نقره کار
جلوی قاب عکس " مایکل" زانو می زند. بر برگ ها و ساقه های گلدان پر گل زیر قاب دست می کشد. گل ها را می بوید.
- موهای نرم روی پیشانی مایکل را کنار می زد, و گونه های استخوانی و لب هایش را می بوسید.
روی گور زانو می زند, گل های ریخته شده روی خاک را با سر انگشتانش جا به جا می کند.
- دکمه های پیراهن مایکل را باز می کرد و بر سینه ی گرم و عضلانی اش دست می کشید.
کمک اش می کنند تا از روی گور بلند شود. کنار گور می ایستد. اشک هایش را از زیر عینک سیاهرنگ اش پاک می کند
ازکسانی که برای مراسم تدفین مایکل آمدند , تشکر می کند,33 نفرند. 13 نفرشان زن هستند, سیاه پوش و تورهایی سیاه روی سر و صورت انداخته اند . مردها با کت وشلوار سیاه , پیراهن سفید و کراوات سیاه , برخی عینک سیاه زده اند.
" می خواهم سری به پدر و مادرم , و پدر و مادر مایکل بزنم , با من می آیی ؟"
و شاخه های گلی را که از گلدان زیر قاب عکس مایکل بر داشته بود روی گورها می گذارد.
" می خواهم کمی قدم بزنم , با من می آیی؟"
در کوچه باغی که دو سویش را سرو و گل وگور پوشانده است , راه می رویم.
" کار بدی کردم گریه کردم, مایکل خوشش نیامد , وقتی موهایش را از روی پیشانی اش کنار می زدم, وقتی بر سینه ی گرم و عضلانی اش دست می کشیدم ,گفت:
" چرا گریه می کنی ؟ دوست نداری من را در آرامش ببینی؟ از اینکه من به جهان عشق های واقعی پا گذاشتم ناراحتی ؟, جوابش را ندادم , چه خوب شد آرام گریه کردم , فقط اشک ریختم."
پرنده های رنگارنگ با آواز های رنگین کوچه باغ را روی سرشان گذاشته اند. آسمان آبی و نور خورشید سقفی زیبا از رنگ و نور بر سرکوچه باغ کشیده اند. صدای پاشنه کفش" ژانت" توی کوچه باغ می پیچد. کنار گوری پر گل زن و مردی جوان نشسته اند, به پرنده ای آبی رنگ خیره شده اند.
کوچه باغ بن بست است. انتهای کوچه نرده ای فلزی گورستان را از مزرعه ای بزرگ جدا می کند. قصری زیبا میانه ی مزرعه است , درخت های تنومند و بلند تبریزی , بلوط و چنار دور قصر حلقه زده اند. دواسب, سفید و سیاه ,گوشه ای از مزرعه به دنبال هم می دوند. ژانت پیشانی به نرده می چسباند و چشم به قصر می دوزد,
"سرانجام به اندازه گوری می شوی , مثل گور مایکل, اما گل ها و اسب ها, و آن درخت های تنومند .....آه چقدر زندگی شوخی بی مزه ای ست , چقدر ! شاید به همان اندازه که مرگ جدی و تلخ است , به همان اندازه " .
و پیشانی از روی نرده بر می دارد.
اسب ها به طرف مان می آیند, نگاه مان می کنند , وآرام به سوی قصربرمی گردند. اسب سیاه دمش را بازی می دهد.
" بر گردیم , می خواهم سری به مایکل بزنم, و بعد با فنجانی قهوه چطوری؟ همان کافه ای که مایکل آخر هفته ها به آنجا سر می زد"
برمی گردیم .
" سکوت و آرامش اینجا, خدای من, چه پر شکوه ست, چه آرامش عاشقانه ای , چه آرامشی"
سر بر می گردانم , اسب ها دم های شان را بازی می دهند.
صدای کوبش نوک دارکوبی برتنه ی درختی با آواز پرنده ها همراه می شود.
صدا از پشت سر می آید. صدا را دنبال می کنم شاید دارکوب را ببینم . نمی بینم . پرنده ای شبیه کلاغ روی نرده سیاه نشسته است . اسب ها هنوز به قصر نرسیدند.
صدای کوبش دارکوب , و اسب ها , که درشکه ای به آن ها بسته می شود.
کسی بر در می کوبد. تقه ی حاج حسین آقا ست.
12 فروردین ماه است. حاج حسین آقا یا الله گویان وارد می شود. ننه جون , که زمین گیر است, چارقدش را تا بالای ابروهایش پایین می کشد. مادر دوان دوان می رود چادر سر کند. حاج حسین آقا روی تخت چوبی ی زیر درخت سیب قندک می نشیند. پدر نیزبه احترام, یا الله گویان خودش را جا به جا می کند.
" اومدم بگم فردا سیزده بدر با عهد و عیال بریم یه طرفی"
" بد فکری نیس , بریم باغ بی سیم"
" آخه اکبر آقا جون اونجا که کسی رو راه نمیدن"
" شما کاریت نباشه , من با نگهبانها و باغبون های باغ آشنام , جای بکر و قشنگی ی , ساکت و آروم "
" بریم مسگر آباد , ثواب داره"
پدر می خواهد چیزی بگوید که ننه جون توی حرفش می پرد,
" آره برین مسگر آباد , ثواب ام می کنین"
پدر روی حرف ننه جون حرف نمی زند,
" پس قرارمون فردا صب دم ایسگای درشکه ها"
پدر این پا و آن پا می کند, راحت نیست سوار درشکه شود,
" بهتره یه سواری دربست بگیریم , اینجوری راحت تریم"
" نگران نباشین اکبر آقا, افت نداره, خیلی از کارمندای عالی رتبه م سوار درشکه میشن , شما که شکر خدا خالی رتبه هستین, نگران نباشین"
پدر هم می خندد.
حاج حسین آقا برای زن ها و دخترها یک درشکه ی دربست و برای مردها و پسرها درشکه ای دیگر می گیرد .
" درشکه سواری ام عشقی داره ها"
" نه بابایی, پشتشو گرفتن حاله"
محمد , پسر عمه ام, پسر حاج حسین آقا , عاشق پشت درشکه گرفتن است.
" تنت واسه شلاق میخاره؟"
" آره"
و علی درشکه چی که به حرف های شان گوش می دهد,می خندد. حاج حسین آقا هم گوش مفت گیر آورده و یک ریز از ثواب رفتن به قبرستان و صله ی ارحام می گوید. پدر خمیازه می کشد.
اسب سیاه دم اش را بالا می برد و.....
"نیگا قده یه گاله میشه"
و صدای افتادن سرگین اسب روی اسفالت شنیده می شود,
" نیگا نیشینش چه طوری باز و بسته میشه "
حاج حسین آقا هنوز از ثواب و حسنات قبرستان رفتن و فاتحه خوانی می گوید.
" مولا علی علیه سلام فرموده , هر وقت غم و غصه سراغتون اومد و دلتون گرفت برین قبرستون , دلتون باز میشه"
کلمات عربی که استفاده می کند باز و بسته شدن لب های کلفت اش در میان ریش و سبیلی حنا بسته و شارب زده,حتی محمد را به خنده می اندازد.
حاج حسین آقا گهگاه از جایش بلند می شود , سرکی می کشد تا درشکه ی زن ها و دختر ها را نگاه کند. پدر متوجه نگرانی او هست,
" خیالتون راحت باشه حاج آقا , جای منازل امن و امانه , نگران نباشین, بدون تردید سر گرم انجام عمل مستحب غیبت کردن هستن و...."
صدای بلند پسرکی از توی پیاده رو حرف پدر را قطع می کند,
" درشکه چی پشتته"
صدای زوزه ی شلاق علی درشکه چی توی هوا می پیچد.
" آخ , خوار جنده ی جاکش"
آن دو که پشت درشکه گرفته بودند, همراه با پسرکی که در پیاده رو بود , به دنبال درشکه می دوند و فریاد می زنند,
"علی شاه ,پشت باغ شاه, کون دادی به شاه"
وقهقهه ی حاج حسین آقا پدر را عصبانی می کند,
" عجب , شما که همیشه مخالف بد دهنی بودین , چرا اینقدر خوش خوشانتان شده "
" مجسم بفرمایین اکبر آقا, علی درشکه چی ی قمبل کرده را که اعلحضرت داره ترتیبشو میده , به سر خر, یعنی سر اعلیحضرت قسم خنده داره , شما میگی نیس؟"
می رسیم , غلغله ای بر پاست . دسته دسته , پیر و جوان و کودک با بقچه و زیلو و پتو وقابلمه و سماور و سبزه , روی قبرها این ور و آن ور می روند تا با صفا ترین جا را برای پهن کردن بساط شان پیدا کنند. صدای قار قار کلاغ ها و جیک جیک گنجشک ها لحظه ای قطع نمی شود
حاج حسین آقا جای باصفایی پیدا می کند , و پیش از اینکه بشاط شان را پهن کنند کنار قبری می نشیند و فاتحه می خواند. از بقیه هم می خواهد همین کار را بکنند.
پدر ساک دستی کوچک اش را از خودش دور نمی کند, بساط عرق خوری اش توی ساک است. منتظر می ماند تا چشم حاجی را دور ببیند و بساط اش را پهن کند.
" ما می ریم این دور و ور , خیلی دور نمی ریم "
محمد جلو و من پشت سرش,
" بریم طرفه مرده شور خونه , خیلی با حاله "
" نه من نمیام"
" چیه ,می ترسی ؟ مرده که ترس نداره جوجه , تازه نیگا ,کلی آدم دور و ور مرده شورخونه دارن سیزده رو به در می کنن , بیا بریم , نترس , من هواتو دارم, حاجی ام الان می آد , اونجارو بیشتر از جاهای دیگه دوست داره"
" گفتم, من نمیام"
" په بیا بریم اونطرف , یه باغ با حال اونجاس, پراز جک و جونه وره"
کوچه باغی خاکی میان دو رج چنار تنومندو بلند,و کلاغ ها و گنجشک هایی که دمی از خواندن وا نمی مانند . دو سوی کوچه باغ زیلو ها و گلیم ها و پتوها , قبر ها را پوشانده اند. انتهای کوچه باغ نرده ای ست که قبرستان را از باغ جدا می کند ,باغی پر از سروهای بلند .
" وای , چه باغ با حالیه , میشه بریم توش"
" نه , حاجی گفته معصیت داره اگه بریم تو این باغ "
" نیگا چه اسبای قشنگی ان , اینام اسبن , اسبای درشکه ی علی درشکه چی ام اسب , اینا صد خال بالاترن "
دو اسب , سیاه و سفید, به طرف مان می آیند , کنار سروی بلند می ایستند و نگاهمان می کنند ,و بعد به طرف ساختمان آجری کوچک وسط باغ می روند.
" حاجی گفته اون ساختمون آجری ام مرده شور خونه بوده"
" چقد مرده شور خونه!"
اسب سیاه دمش را تکان می دهد.
" بیا برگردیم , می ترسم گم شیم , بیا برگردیم"
پدربا لپ سرخ شده ازعرق, سرحال و خندان است . حاج حسین آقا رفته مرده شوی خانه , و پدر می داند به این زودی ها بر نمی گردد.
مادربا کوکو سبزی و کتلت برایمان لقمه می گیرد.کلاغی چشم به لقمه ها دارد, محمد تکه ای نان برایش می اندازد. مادر برایم چای می ریزد.
روی یکی از قبرها دراز می کشم. یکی از کلاغ ها کنار قبر می نشیند. دمر می شوم و نگاهش می کنم ,
" من این کلاغ رو می شنا سم , دیروز روی خر پشته ی پشته بوم مون نشست , من این کلاغ رو می شناسم "
می پرد , و کلاغ های دیگرقارقارکنان به دنبال اش.
دستهایم را روی گوش هایم می گذارم.
امریکا, ماه مه 2007