این پاره داستان دروغکی نیست
-
این آشنای فرهیختهی شمایان
که مردی است هنرمند و هنردوست
و خود نویسندهای مبارز و آزاده و سرشناس،
تف میکند به صورتِ کارمندِ آلمانی در بادجهی اطلاعاتِ راهآهنِ فرانکفورت
اگر دو دقیقه و 35 ثانیه آن بدبخت پرسشَش را دیر پاسخ دهد. .
تف میکند به صورتش و میگوید : مردیکهی فاشیست خر.
بعد کراواتش را صاف میکند، دستی به موهایش میکشد
و با قیافهای حق به جانب، قدمهائی سنگین، پرغرور و مست
خرامان میرود به سکوی 13 تا قطار 23 و 15 دقیقهاش را بگیرد
و او درست 49 دقیقه و 31 ثانیه وقت دارد.
این آشنای فرهیختهی شمایان
برای کارگران و دهقانان به خیابان رفته
برای آزادی و برابری فریادها زده
برای دانشجویان آلمانی و ایرانی سخنرانیها کرده است،
هم پکن را میشناسد، هم مسکو را دیده و هم در نیکاراگوئه دوره دیده است.
مترجم دادگاه و مترجم رسمی با مدرک معتبر است
و پنچ شش نفر زیردستش کار میکنند.
او دکترای تاریخ دارد و لیسانس ادبیات فارسی و علوم اجتماعی
وَ فوق دیپلم ادبیات آلمانی.
برای صلح جنگیده
و در تظاهرات ضد جنگ یک نفر را کتک زده است.
و به ایل و تبارش خیلی زیاد افتخار میکند.
به سازمان حقوق بشر و کسان سرشناس و دولتمردانِ بزرگی از شرق تا غرب
نامهها نوشته است، پندها داده است.
چهار دفترچه شعر دارد، یک رمان و کتابش به نام
روشنفکران و مسئلهای به نام صلح(یا جنگ) به جلد دوم هم رسیده
و حتا دوکتابش به زبان آلمانی چاپ شده است
عضو انجم قلم هم بوده است
و با روزنامه نگاران برون مرز همکاری نزدیک دارد
همه جا هست، همه جا میرود، سرسخت است و سربلند و ارجمند و با خانواده.
و مقالهای دارد معروف به نام "سعدی در تربیت و خانواده"
باری، این آشنای فرهیختهی شمایان،
انسان دوست است و بزرگوار و فروتن
وَ " مردیکهی فاشیست خر" دشمنش را چنین میخواند.
-
-
-
1
این رانده شده از آنجا را
چه کسی فراموش کرده
جز تو.
تو که فکر میکردی با او اینجا
خونت تازه میشود
پوست میاندازی.
-
خونت تازه شد
پوست انداختی
و فراموشش کردی
و حال میگوئی:
" خواهش میکنم از Exil حرف نزنین، چائی تون سرد شد."
-
-
2
آفتاب روی میز افتاده است
وَ سرش کنار بشقابِ سیب.
تابستان است، گرما بیداد میکند
وَ بوی ماندگی میآید.
لیوان شراب ریخته،
روی پوست و استخوانهای مرغِ سرخ کرده مگس نشسته
و جا سیگاری پُر از ته سیگار است.
سایهی شیشهی خالی ویسکی
از روی میز و فرش تا عکسی دستجمعی با رفقا پای کوه در قابی چوبی و ساعت دیواری رفته است.
-
او فردا اقامت دائم میگیرد
وَ هنوز تنها است.
-
-
سیب درشت
-
یادم میآید چرا سیب را دزدیده بودم
خوب هم یادم میآید.
چشمهای تو بود که مرا برد به باغ،
نه آن سیبهای قرمز
نه آن پستانهای مرمرینت،
آن انگشتهای سفید گوشتآلودت با ناخنهای لاکزدهی قرمز،
نه آن پیراهن نازکِ سفیدِ ابریشمینت
آن لبهای قرمزِ هوسانگیزت
که شبی روی پوستم لغزیده بودند
یا آن خرامیدن دلکشت،
نه آن لبخندت
که چنان آذرخشی تنم را به آتش میکشید
آن خواهش و تنازیهایت
یا آن بازیگوشها و نجواهای عاشقانهات.
خوب یادم میآید، چرا آن سیب درشت را دزدیده بودم
برای تو، برای چشمهای تو
برای آن چشمهای نکبت بارِ سیاهت
آن چشمان پراز دروغ و دغلکارت
آن چشمان خودخواه و پرفریبت
آن چشمهائی که مرا ارزان فروخت به باغبان.
آن سیب را دزدیدم تا بزنم به چشمت، بیچاره!
-
وای که هنوز هم صدای خوشایند جیغت در گوشم
برلبانم لبخندِ شکوهمندی را مینشاند
که مرا سبک میکند.
-
-